تمام شدن دوست
یکی از معضلاتی که من داشته و دارم شکاندن لیوان هست. یکی از عشقهای زندگی من خریدن لیوان چای و قهوه هست. هر از گاهی یک لیوان خیلی خیلی خوشگل پیدا می کنم و از اونجایی که می دونم که یکی دوام نمی یاره معمولا دو تا یا حتی ۴ تا می خرم و بعد از مدتی دوباره لیوان ام تمام می شه.
مدتی هست که به تمام شدن چیزهای مهم زندگی فکر می کنم. مدتی هست که یه تمام شدن دوستانم فکر می کنم.
هر کدام ما در زندگی دوستهایی داریم که از زمانهای خیلی خیلی دور می شناسیم. که با هم اخت هستیم و قراره که اگر تا آخر عمر هم هرگز دیگر همدیگر را ندیدیم دوست بمانیم. اما مسالتن... این دوستان گرامی که هر کدام یک جای دنیا هستند الان در مقوله این بحث نمی گنجند. چیزی که در موردش الان می نویسم دوستانی هستند که در چند قدمی هستند و می شه با کمی تلاش و هزینه کم حداقل برای آخر هفته برنامه چید و دیدشون. سیتا هم هست. اما زندگی آدم که فقط تشکیل نمیشه از یک نفر که! آدمیزاد باید دوستانی داشته باشه که تعدادشون از یک بیشتر باشه و بتونه باهاشون وقت بگذرونه یا گپ بزنه...
داشتم به این فکر می کردم که ۵ سال و اندی زندگی در آلمان چطوری شد که همش تند تند دوستهام تمام می شوند.
اول که آمدم اینجا که خوب توی بیلفلد بودم که یک شهر دیگری هست. یک ترم زبان خواندم و در همون یک ترم کلی رفقای جون جونی پیدا کردم. یعنی یک اکیپ بودیم با همه مشخصاتش. یک دختر سوریه ای و یک ترک و یک مالزیایی و چینی و یک پسر ژاپنی و تعداد نامعتنابهی دختران روس و بلغاری. با هم درس می خواندیم و آخر هفته ها قرار می گذاشتیم و تا توی چشممان صبحانه می خوردیم به رسم آلمانها و ...
ترم که تمام شد پذیرشم از این دانشگاه آمد و آمدم اینجا. روزی که آمده بودم برای مصاحبه با خودم فکر کردم ای لعنت خدا بر شیطون. این دانشگاه چقدر زشته. چقدر شکل دانشگاه صنعتیه و با خودم فکر کردم که حتما همین دانشگاه توی پیشونی ام نوشته شده که همین هم شد.
شهر به شهر که شدم غریب و تنها و تمام دوستانی که پیدا کرده بودم هم که دیگه در این نزدیکی نبودند و خلاصه دوران گندی بود.
ترم اول توی دانشگاه کار پیدا کردم. توی گروه استادم دو تا دختر ایرانی بودند که اول خیلی با هم عیاق شدیم. اما کار اونها پیش نرفت توی گروه و رفتند پی کارشان و یک جورهایی هم رابطه جالب و مداومی هم نتونستیم برقرار کنیم و خلاصه تمام شد یه جورایی.
بعد دوست خانم منو پیدا کرد که با هم توی یک مدرسه بودیم و یک دانشگاه و کلی با هم عیاق شدیم. ماهی یک بار که نوبت دکتر داشت و دکترش توی شهر ما بود می دیدیم همدیگر رو. در مناسبتهای ویژه مثل تولدها و نوروز و شب یلدا و ... می دونستی که یک نفر هست که می تونی روش حساب کنی. تا وقتی که دوست خانم بورس دکترای انگلیسش اومد و کلاغ پر.
بعد یک دوست دیگه پیدا کردم که یکی از دخترهای کلاس زبان ایران بود. اما نمی دونستم که در همین نزدیکی زندگی می کنه. با اون هم کلی عیاق شدیم. آخر هفته ها که حالت گرفته بود می دونستی که یک نفر هست که پایه است بریم دوسلدورف خرید و بریم کنسرت شجریان و یک عالمه پشت تلفن بی پولی وراجی کنی. اما داستان از این قرار بود که این دوست جون جدید یک مشکل خانوادگی داشت که به نظر من خیلی ساده قابل حل شدن بود و بنده در یک لحظه تاریخی فکر کردم که این مشکل را می تونم به سادگی حل کنم که نشد و اون دوست جون دلخور شد و من دلخور شدم از دلخور شدنش و از دیدگاهاش و تمام شد دیگه.
یک بار هم توی کلاس شنا با یک خانم ایرانی دوست شدم که خیلی خانم بامزه ای بود. هر هفته همدیگه را می دیدیم و بعد از کلاس کلی با هم حرف می زدیم و کلی با هم عیاق شده بودیم و شماره تلفن رد و بدل کردیم و از او هم اصرار که هر موقع از دم خونه اش رد شدم برم یک چایی چیزی بخوریم و گپی بزنیم. یک بار که از اون طرفها رد می شدم بهش تلفن کردم که اگه دوست داره بریم یک جایی قهوه ای چیزی بزنیم. اصرار کرد که بیا خونه. من باید خرید می کردم از مغازه ایرانی همون نزدیکی ها. گفتم شاید نیم ساعت طول بکشه کارم. کلی ذوق کرد و گفت حتما بیا خوشحال می شم. دم خونه اش که رسیدم اسمش روی زنگ و من هر چی اون زنگ را فشار دادم صدایی از ندایی نیامد. فکر کردم که شاید زنگ خرابه یا شاید آدرس اشتباهیه یا هرچی. تلفن زدم به همون شماره قبلی که باز هم کسی جواب نداد و من مات مونده بودم در این مهمان نوازی ایرانی... دیگه هم ازش خبری نشد و خلاص.
تازه این هم همه اش نبود ها... اما بی خیال.
خلاصه می خواستم بگم که دوستای آدم هم همینجوری هی تموم می شن... حالا نه اینکه فکر کنید دارم ننه من غریبم بازی در می آورم و کسی نیست که بخواد با من دوست بشه ها. نه دوستای جدید میان و می رن. بعضی ها بیشتر می مونن بعضی ها کمتر. یه جورایی رسم زندگانیه دیگه.
پس نوشت بی ربط:
اگر در دسته آدمهایی هستید که ٬بازی آخر بانو٬ بلقیس سلیمانی را دوست داشتید ٬خاله بازی٬ اش را از دست ندهید. من یک کمی با پایان آشفته بازی آخر بانو مشکل داشتم اما خاله بازی واقعا خواندنی بود.
11:40 PM نوشا
-
13 نظر
اختلاف فاحش فرهنگی
خاطره دور:
سال اولی بود که آمده بودم اینجا. تابستونش یک سر رفتم ایران و وقتی که برگشتم گفتم برای همه یک یادگاری بفرستم. از عکسهایی که گرفته بودم به تعداد نفرات چاپ کردم و فرستادم ایران. برای مامان اینا و خواهر برادرا. برای خاله اینا و بروبچه هاشون. برای عمو اینا وبچه هاشون. برای اون یکی عمو اینا. از همه مهم تر تنها عکس تکی با مامان بزرگم را برای مامان بزرگ.
طبیعتا به مامان اینها هم نگفته بودم که چیزی فرستادم که سورپریز بشن. از دیدن عکسها خیلی خوشحال شده بودن ظاهرا. زنگ زدن که تشکر کنن. مامان با کمی تامل گفت فقط عکس مامان بزرگت را ندادیم بهشون. چون تو اون عکس تی شرتت آستین نداشت من تصمیم گرفتم که ندم بهشون!!!
نه که فکر کنید توی اون عکس من لباس دک.لته ای چیزی پوشیدم ها...نه! یک تی شرت بیخودی! نه اینکه فکر کنید مثلا رکابی بود وکت و کولم پیدا بودها! نه! تا بیخ گردنم هم اتفاقا بسته بود. فقط اون تی شرت بی مصرف از سر شونه آستین نداشت! بعدش نه اینکه فکر کنید ما یک خانواده خیلی مقید و روسری و چادر و اینایی هستیم ها!! نه! نکنه که مردم عکس را ببینند و فکر کنند دختر اینها که اینقدر ساده پوش بود ببین رفته خارجه حالا حتی لباس بی آستین می پوشه!
خاطره نزدیک:
منزل خانواده آلمانی تازه بچه دار شده. مامان بچه توی آشپزخونه. بابای بچه مشغول شیشه شیر دادن به بچه.
مامان بزرگ و بابابزرگ های بچه دور بچه حلقه زده اند و کیف کرده اند از قدرت خدا. مامان بچه یک لحظه از توی آشپزخونه در میاد و اعلام می کنه اگه خواستید می تونید برید توی اتاق خواب عکس های منو ببینید. می ره دوباره توی آشپزخونه و در را می بنده پشت سرش.
ما موندیم و این سوال که چه عکسی چه چیزی را باید بریم ببینیم. مادرآقاهه و مادر خانمه می پرسن چی؟ چه عکسی؟ آقاهه در حال شیشه دادن به بچه خیلی عادی سرش را کج می کنه و می گه عکس نی.مه لخ.ت خانم من. من یک کمی گیج و ویج دنبال دیگران می رم توی اتاق خواب و می بینم که کلی عکس از روزهای آخر حاملگ.ی خانمه قاب گرفته و به دیوار زده شده. عکسها همه فقط با لباس زی.ر هستن و با ژست های مختلف گرفته شده اند. خانمه هم برا خلاف همیشه که اصلا آرایش نمی کنه توی عکس یک رژ خیلی پررنگ زده و خلاصه یه جورایی جذاب شده.
از همه جالبتر که مادر شوهر خانمه با یک ذوق و شوقی به همه می گه وای چقدر ثکثی شده. وای چقدر قشنگ. وای چقدر جذاب... یک جورایی معذب هستم. می دونید؟ بعضی چیزها هستند که به نظر من واقعا حریم شخصی و خصوصی آدم هستند. اینکه آدم دوست داره چنین عکسی بگیره و به دیوار اتاق خوابش بزنه قابل درکه. اما اینکه دعوت همگانی بکنی که ملت بیان و ببینن به نظر من یک کمی یه حالیه... این نشونه املیه منه؟! شاید!
خلاصه که بعضی وقتها آدم می مونه توی کف این اختلاف فرهنگی فاحش. نظر شخصی بنده رو بخواهید باید بگم که مرده شوی هر دوشون.
9:59 AM نوشا
-
9 نظر
شب فیلم ۲
باید اعتراف کنم که دموکراسی کلا هم می تونه چیز مزخرفی از آب در بیاد. یعنی مشکل اینه که وقتی اکثریت انتخاب می کنه و این اکثریت در واقع انتخابشون یک چیز کاملا چرندی هست اونوقت تو هم که همراه اونها توی این پروسه دومکراسی شرکت کردی باید چوب این را بخوری که در محیطی هستی که اکثریتش شکل تو نیست.
حالا بحث دقیقا همینه که وقتی توی یک شرکت که ۹۰ درصدش را جوانهای فریک کامپیوتری تشکیل می دهند رای گیری کنند که چه فیلمی ببینیم در نهایت چیزی بهتر از فیلمهای چرند اکشن بزن بکش رای نمیاره دیگه.
امروز وقتی ۳ تا خانم دیگه که از قضا توی رای گیری هم شرکت کرده بودند بعد از اعلام نتیجه راهشون را کشیدند و رفتند خونه با خودم فکر کردم چقدر بی ظرفیت. الان که با حالت تهوع از وسط فیلم اومدم بیرون با خودم فکر می کنم یک چیزی می دونستن ها...
پس نوشت:
از اونجایی که این شکل دموکراسی نشون داد که گروه اقلیت یعنی خانمها هیچ شانسی برای رسیدن به ایده آلش نداره قرار شد که از دفعه آینده از دو فیلم انتخابی یک فیلم انتخاب خانمها باشه و یکی انتخاب آقایون که حقوق اقلیت هم رعایت شده باشه. این تصمیم هم بدون مقاومت تصویب نشد ولی به هر حال فکر می کنم شروع خوبیه.
9:50 PM نوشا
-
6 نظر
شب فیلم
توی شرکت ما بچه ها هر از گاهی سعی می کنند برنامه های دیگه ای داشته باشن که بغیر از کار با هم بیشتر وقت بگذرونن. برنامه های ورزشی مثل فوتبال یا صخره نوردی و یا برنامه های فرهنگی تر مثل شب فیلم.
این بار داشتم فکر می کردم که چقدر آداب شب فیلم برگزار کردن اینجا با ایران فرق می کنه. توی دانشگاه مثلا که همیشه یک گروهی به اسم انجمن اسلامی یا چیزی شبیه اون بود که برای خودش تصمیم می گرفت فیلمی را نمایش بده یا نده. شب فیلم های حوزه هنری اینا هم که قابل مقایسه نیست با این قضیه... توی محل کار ایران هم راستش من تجربه اش را ندارم... نمی دونم چی از آب در می اومد ولی می تونم براتون تعریف کنم که اینجا بر چه منوالی هست.
مرحله اول:
یک ایمیل میاد از طرف کسی که مسئولیت برگزاری برنامه را قبول کرده که دوستان عزیز به زودی اولین شب فیلم شرکت در سال ۲۰۱۰ را خواهیم داشت. برای مشخص کردن تاریخ شب فیلم لطفا به فلان صفحه در وب مراجعه کنید و تاریخ هایی که می تونید را وارد کنید(ساده ترین راهش معمولا استفاده از سایت doodle.com هست). وارد صفحه می شی و اسمت را و روزهایی که در دوهفته آینده آزاد هستی و می تونی وقت بگذاری را وارد می کنی.
مرحله دوم:
بعد از ۳ روز رای گیری بسته می شه و ایمیل میاد که دوستان عزیز، اکثریت شما رای دادید که ۳ شنبه آینده از ساعت ۶ و نیم شب فیلم برگزار بشه. حالا لطفا به فلان صفحه برید و فیلم هایی که دوست دارید ببینید را وارد کنید. هر کسی اسم خودش و فیلمهای مورد علاقه اش را وارد می کنه . اگر مثل من باشید و در هر کاری تا دقیقه نود صبر کنید مسئول برنامه کچلتون می کنه که پس چرا فیلم هاتو وارد نکردی...
مرحله سوم:
بعد از ۳ روز این صفحه هم بسته می شه و ایمیل بعدی میاد که این فیلمها در دایره انتخاب هستن. لطفا رای بدید که کدوم فیلم ها را می خواهید که ببینید. هر کسی رای می ده و در نهایت ۲ تا فیلمی که بیشترین رای را کسب کرده اند انتخاب می شوند و نمایش داده می شوند.
با خودم فکر می کردم دموکراسی واقعا باید توی خون آدم باشه ها...
6:33 PM نوشا
-
5 نظر