2/27/2008



دلم برای زندگی توی شهر بزرگ تنگ شده. اینجا هم ده نیست... اما شهر هم نیست... زنده نیست... زندگی توش نیست... امروز صبح یکهو یادم اومد که توی ایران الان فصل خریده و خونه تکونی... حتما توی کوچه خیابونهای اصفهان حسابی شلوغه... دلم برای غر و لندهای ملت تنگ شده. برای هوای کثیف. برای مردم عبوس. برای مامانهای خسته که بچه هاشونو به نیششون می کشند و هر از گاهی هم جیغی به سرش... برای آدمهای خوبی که لابلای همین آدمهای عبوس بد وجود دارند که وقتی نگاهشون می کنی حس می کنی دارن آب می شن زیر فشار همه جانبه.

دلم برای پیرزنهای عجوزه لاغر انجیر بگومی که چادرشونو می بندن به کمرشون و دولا دولا راه می رن تنگ شده... یادتون هست اون حموم عمومی خیابون شیخ صدوق را با اون پیرزنهای بالای ۸۰-۹۰ سال که صبح تا شب کنار خیابون می نشستند و به هر کسی رد می شد سلام می کردند... یکیشون اونقدر پیر بود که چشماش سفید شده بود و من هر روز موقع رد شدن از جلوش وقتی سرشو بالا می کرد که نگاه کنه و سلام کنه با خودم فکر می کردم این چشماش آبیه یا از فرط پیری و کم سویی به سفیدی می زنه...

دلم برای نشستن کنار آب تنگ شده... یا قدم زدن کنار رودخونه که یه موقعی بخش بزرگی از زندگی منو تشکیل می داد.

حالا برام پیغام پسغام نگذارید که نمی خواد دلم تنگ بشه و اونجا خبری نیست و اینا!‌ حوصله شنیدن حرف تکراری ندارم.

7:39 PM نوشا   -   0 نظر

 

2/19/2008



سنتوری داریوش مهرجویی... اولین روزی که پیداش می کنم تا شب که برسم خونه و برم توی اتاق در رو ببندم بشینم پاش جونم از حلقم در میاد. به سیتا می گم بعد از ۴ سال کارگردان مورد علاقه ام یک فیلم بیرون داده می رم که اونو ببینم. پای فیلم مهرجویی گریه نمی شه کرد اما هنوز تلخیش به وجودم مونده. شبش تا صبح خواب می دیدم که علی سنتوری هستم و هر بار که از خواب می پریدم با خودم فکر می کردم خدا رو شکر که یک خواب بود. خدا رو شکر که من علی سنتوری نیستم... فیلم در مورد اعتیاده. مثل آخرین فیلم رخشان بنی اعتماد... خون بازی... اونجا یک دختر گرفتاره و اینجا یک پسر. با خودم فکر می کردم که در سینمای هالیوودی هیچ فیلمی را سراغ ندارم که واقعا به این زیبایی روند یک تباهی را نشون بده. توی فیلمهای هالیوودی همیشه اعتیاد را از طرف دیگه می بینی... در واقع از طرف دلالان مواد مخدر که پول پارو می کنند و نگرانیهاشون وقتی که یک محموله دیر می رسه یا لو می ره یا ...

توی مصاحبه مجله فیلم با رخشان بنی اعتماد می گفت علت اینکه این موضوع را انتخاب کرده اینه که اعتیاد بین جوانها و خصوصا بین جوانهای طبقه به اصطلاح مرفه خیلی شایع تر از اونه که آدم فکر می کنه

.امروز توی بی بی سی می خونم که نسخه سانسور نشده فیلم هم توی ایران دست به دست می گرده. بعد از ۴ سال یک فیلم بیرون دادن و تمام مدت برای اجازه نشر جنگیدن و آخرش هم فیلم سر در میاره از بازار سیاه... خیلی از کارگردانها را می شناسم که واقعا به ورشکستگی افتاده اند. یک جوری همه جانبه متاسفم... برای ۶ میلیون مردم کشورم که طبق آمار رسمی اسیر اعتیاد هستند.... برای مهرجویی که این اتفاق ضربه مالی شدیدی خواهد داشت و احتمال ساخت فیلم بعدی را خیلی کمتر خواهد کرد... برای سیاست غلط حاکمان مملکت که از هیچ چیزی و هیچ کسی پشتیبانی درستی نمی کنند.

3:17 PM نوشا   -   0 نظر

 

2/15/2008



یکی از خوبیهای زندگی در اینجا امکان شناخت آدمها از ملیتهای مختلف هست. توی محیط کار در واقع همه ملیتی پیدا می شه... و هر از گاهی که فشار کار اجازه بده آدم می تونه با کسی که از ینگه دنیا اومده گپی بزنه و کلی چیزهای جدید یاد بگیره. جایی که من کار می کنم بغیر از چند نفر آلمانی بقیه از سوریه لبنان ایران عراق یونان و آمریکا هستند.
من به خاطر اینکه اینجا کار دانشجویی می کنم اتاق ثابتی ندارم و معمولا وقتی اتاق دانشجوها شلوغه می نشینم سر جای کسی که الان مرخصی یا ماموریته. اینجوری آدم بیشتر هم با آدمهای مختلف همصحبت می شه.
این چند روز گذشته بیشتر با همکار آمریکایی سر و کله می زنیم... بعضی وقتها می بینم که سیمش چسبیده و حسابی عصبانیه... معمولا هم از اتفاقات جدیدی که در آمریکا می افته. امروز توی اینترنت چیزی خونده بود در مورد سختگیری های اخیر در فرودگاه های آمریکا... اخیرا ظاهرا قانون شده که موقع ورود به خاک آمریکا اگه لب تاپ همراه داری باید کلمه عبورش را هم به آقایون بدی و باید حواست باشه که اگه معمولا اطلاعاتی را به رمز نگهداری می کنی ممکنه که از یک سال تا ۳ سال هم زندانی بشی...خبر این بود که یک خانمی یک سال پیش مجبور شده که کلمه عبور لب تاپش را بده و بعد آقایون تازه گفته اند که باید یک هفته هم دستگاه پیششون بمونه و الان بعد از یک سال هنوز لپ تاپش را بهش بر نگردونده اند. خلاصه این همکار ما هم حرص می خورد که اصلا پرسیدن پسورد خودش به اندازه کافی کار زشتی هست حالا تازه کامپیوتر طرف را هم گرفته اند و یک سال هم از روش گذشته...
بعد هم کلی مثل پیرمرد ها توی صف شیر نشستیم با هم بحث کردیم و پشت سر سیاستمدارها بد گفتیم. طبق معمول یاد جورج اورول و دهکده حیوانات و ۱۹۸۴ و ...

2:48 PM نوشا   -   0 نظر

 

2/10/2008



دیروز سالگرد پدر بزرگم بود و ما نبودیم. ان سالهایی که بودیم مامانم و بابام شیر و موز می اوردن مدرسه.بعد از مدرسه هم من و مامانم می رفتیم خانه ی مادربزرگم و صبر میکردیم تا شب که بابام بیاد از ابن بابویه و حسینه ارشاد ...تلویزیون روشن بود اما پدرم را نشان نمی دادند این بود که همه خیال میکردند بابام نرفته ما محبور بودیم به تلفنها جواب بدهیم و بگوئیم که بابام انجا بود بعد همه فهمیدند که چرا بابام را نشان نمی دهند با اینکه او از همه بلند تر و پر زورتر و قشنگ تر است و تازه فرزند جهان پهلوان هم هست ...

من این جاکه امدم به مادرم گفتم هیچ کس مرا نمی شناسد و من چطور بروم مدرسه تو ایران همه می دانستند من کی هستم اما این جا چه کسی می فهمد مادرم گفت چه بهتر خودت باید کاری کنی که همه تورا بشناسند این بود که درس خواندم خیلی تو زبان انگلیسی اول شدم بین دانش اموزان امریکایی توی سه کلاس رییاضی اول شدم و توی چهارکلاس علوم اول شدم و خیلی جایزه گرفتم تازه به خاطر اینکه به یک بچه چینی کمک کردم کارت مخصوص به من دادند و تازه انوقت بود که فهمیدم من هم کمی خوب هستم ..بعد یکی از معلمه ها به من گفت در باره شب یلدا کار کنم تحقیق کنم کردم دیدم چقدر قشنگ است شب یلدا همان وقت دلم می خواست بیایم ایران اما مادرم همین جا شب یلداگرفت و خلاصه بعد از این تحقیق معلمم جلو همه به من گفت تو با ان قهرمان ایرانی که توی انیتیرنت اسمش پر است چه نسبتی داری ...گفتم نوه او هستم همه برگشتن به من نگاه کردند واز ان روز کارم سه برابر شده یکی برای خودم درس می خوانم یکی هم برای اینکه نگویند نوه جهان پهلوان چیزی سرش نمی شود .


آدم نوه غلامرضا تختی باشه و مادرش هم منیرو روانی پور باشه تازه وبلاگ هم بنویسه.. من که دلم ضعف رفت.

6:06 PM نوشا   -   0 نظر

 

2/01/2008



دیروز توی جلسه شرکت بحث کسی بود که قراره برای مصاحبه کار امروز به شرکت بیاد... چیزی که جالبه در مورد این متقاضی کار اینکه یک خانمه... چیزی که در آلمان به ندرت پیدا می شه که یک زن کار مهندسی بکنه! یکی از همکارها گفت که عکس او را دیده... پاتریک تنها آمریکایی گروه گفت که در آمریکا ممنوعه که در برگه تقاضای کار عکس بفرستی... چون دیدن عکس می تونه باعث پیشداوری بشه و طرف اصلا برای کار دعوت نشه... من یادم به مقاله ای افتاد که چند وقت پیش توی بی بی سی خوانده بودم که در انگلیس هم موضوع در حال بحث است که خیلی چیزها مثل تاریخ تولد و عکس یا اینکه مثلا سوالات خصوصی از قبیل قصد تشکیل خانواده یا بچه دار شدن ممنوع شود (لینک)
توی آلمان مثلا کسی خیلی چیزها از نظر قانونی حریم شخصی محسوب می شوند و کارفرما اجازه نداره در مورد آنها سوال کنه و اگر هم پرسید آدم اجازه داره رسما دروغ بگه ... مثلا مورد قصد بچه دار شدن یا قصد ازدواج یا دین و مذهب

یاد ایران افتاده بودم و تمام فرمهای کار... دین... مذهب... و یاد تمام گزینشهای عقیدتی...
یاد مصاحبه کارم افتاده بودم در وزارتخانه کشاورزی تهران که طرف صریحا بهم گفت شما لیسانس داری از یک دانشگاه خوب اما ما متاسفانه دنبال یک مرد می گردیم برای این کار و به همین خاطر باید احتمالا از بین دو نفر دیگه متقاضی انتخاب کنیم که هر دو فوق دیپلم دارند اما در عوض مرد هستند...

11:10 AM نوشا   -   0 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015