11/30/2013

بیست و هفت از سی - باز هم روزمره شنبه ای

همچنان حکومت نظامی برقراره فعلا توی خونه تا وقتی که شماره یک هم تسلیم بشه بخوابه و ما بتونیم در اتاق را کامل ببندیم و تلویزیونی چیزی روشن کنیم. یا بلند بلند حرف بزنیم.

امروز دوباره روز کلاس شنا بود. سیتا با دخترک رفت ۱۲:۳۰ و ۳:۳۰ برگشتند و من با پسرک رفتم ۵:۳۰ و ۸ برگشتم. فعلا روزهای شنبه کلا برای کلاس شنا می ره ولی انتخاب دیگه ای هم نداریم. امیدواریم که فصل بعدی یا بعدتری کلاس ها پشت سر هم بیفتن که بتونیم فقط یک بار بریم از خونه بیرون. 

 در همین حین دکمه ارسال را زده ام و شام سفارش داده ام. سیتا غذای هندی سفارش داده و من شنیتسل. به کجا سفارش دادیم اینا رو حالا؟ به یک پیتزا فروشی! این پیتزا فروشی را البته مدتهاست می شناسیمش. خود طرف هندیه و غذای هندیش خیلی خوشمزه اس اما واقعا نامردی تند می کنه. غذاهای دیگه اش هم خوبه.

مامان سیتا این هفته یک بسته بزرگ فرستاده بود که امروز بازش کردیم. توش شیرینی های پخت خودش برای کریسمس بود که نصفش را خوردیم رفت. دیگه یک ساک بسته بندی شده بود که توی نامه نوشته بود اونو باید برای جشن نیکلاوس باز کنیم. و برای دخترک هم دوباره زحمت تقویم کریسمس را کشیده بود که فردا می زنیمش به دیوار و از فردا که یک دسامبره هر روز یک جورابشو باز می کنه و می بینه که چی توشه. دیگه یک کاپشن زمستونی برای دخترجان و یک لباس خواب برای پسرجان بود توش که توی نامه نوشته بود که چون قیمتش خیلی خوب بود نتونستن از کنارش بگذرن و نخرن.

خلاصه مادرشوهری داریم بسیار مهربون. از دو هفته پیش هم شروع کرده از من به پرسیدن که برای کریسمس چه غذاهایی می خوام درست کنم چون امسال همه خونه ما مهمون هستن و مامان سیتا هم می خواد که حتما یک روزش را اون غذا درست کنه و می خواد بدونه که من چی دوست دارم که اون درست کنه و البته که خودش هم پیشنهاداتی داره.

امروز تازه یادمون افتاد که وقتی ملت خونه ما هستن برای کریسمس این ما هستیم که باید بریم درخت کریسمس بخریم و اینکه باید بجنبیم چون هفته دیگه و هفته بعدش آخرهفته ها نیستیم و هفته بعدترش هم درختهای خوب دیگه تموم شدن حتما. این چه رسمیه خدا وکیلی که آدم بره یک درخت درسته بخره بیاره توی خونه برای چهار پنج روز و بعد ببره بندازه توی آشغال؟ چیزی که باید گفت اینکه بوی خیلی خوبی می گیره.

شماره یک بیداره هنوز. هر چند دقیقه یک بار از توی اتاقش احضار می کنه. مامان بیاد. یا بابا بیاد (کاملا رندم). موزیک برام روشن کنید. یا ستاره ها را روشن کنید. یا بهم آب بدید. اگه خیلی اکتیو باشه اصلا خودش پا می شه می یاد بیرون. اگه خسته باشه فقط توی تخت می مونه و صدا می کنه. فاصله بین صدا زدنها که بیشتر می شه امیدوار می شیم که خوابش برده باشه.

9:56 PM نوشا   -   3 نظر

 

11/29/2013

بیست و شش از سی

روز خسته کننده ای بود امروز. بهتر که چیزی ننویسم به گمانم. ببخشید.

9:51 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/28/2013

بیست و پنج از سی - سریال ایرانی

هر موقع وقت پیدا کنم علاوه بر فیلم ایرانی خیلی هم سریال ایرانی می بینم. سریال پژمان را خیلی دوست داشتم و حیفم آمد که از وسطش شروع کردم. کار سروش صحت حرف نداره. سریال شاهگوش را خوابگرد توصیه کرده بود که شروع کردم. مرجانه گلچین ماه ماهه بخدا.

توی سریالها چیزهایی می بینم که یادم رفته. توی صحنه های کلانتری دیالوگهای جلوی فیلم را نمی بینم یا برام مهم نیست... مهم اون سیاهی لشکرها هستن که با هم دعوا می کنن. سر هر چیزی به هم می پرن و قیل و قال راه می اندازن. اینها را یادم رفته بود.

توی صحنه های خیابون سریال پایتخت، خود داستان برام خیلی مهم نیست، اون گوشه خیابون مامانی دست دخترش را گرفته و دارن پشت به دوربین دور می شن. دختر کاپشن پوشیده و کلاه پشمی و شال گردن.لباس زمستونی پوشیدن بچه ها توی ایران یادم رفته بود.

همه قسمت های شام ایرانی (لطفا با بفرمایید شام اشتباه گرفته نشود) را دیدم و لذت بردم. غذا پختنشون برام مهم نیست... مهم دور هم نشستن و حرف زدن ها شونه. مهم اینه که یک دفعه از یک جمله بی ربط یا یک صحنه بی خود یکهو دلم پر می کشه برای ایران. مهم اینه که این صحنه ها ایران را دوباره برام زنده می کنه.

9:56 PM نوشا   -   2 نظر

 

11/27/2013

بیست و چهار از سی - نسبیت پیری

توی مطب دکتر اطفال بودم. دکتر رفته بود و اسیستانش داشت جمع و جور می کرد، پرونده را می نوشت و با بچه جان بازی می کرد. این اسیستانه یک خانم بلوند میونه سالی هست. خوش برخورد و خوش اخلاقه. ولی کفر آدمو در میاره موقع شرح حال گرفتن. این دکتره باید قبلش زنگ بزنی و برای اسیستانش توضیح بدی که مشکلت چیه و اونم بر حسب اورژانسی بودن قضیه وقت می ده. خیلی وقتها همین خانمه خودش طبابت می کنه که مثلا این که شما می گید که ویروسیه و کاریش نمی شه کرد یا فلان چیزو از داروخونه بگیرید بدید خوب می شه... خلاصه جوریه که خیلی وقتها برای اینکه از سدش گذر کنم و بتونم برای دکتر وقت بگیرم باید حسابی غلو کنم.

این بار حرف به حرف شد و داشت می گفت یک موقعی بچه ها بزرگتر می شن و دیگه همه چی خیلی بهتر می شه. مثلا باهاشون می تونی بری شاپینگ. می گفت یه موقعی دیگه بچه ها نمی خوان دوچرخه سواری کنن و از چیزهای دیگه ای لذت می برن، اونوقت باهاشون می تونی بری مسافرت و خوش بگذره بهت واقعا.

می دونستم که دو تا دختر داره. توی ذهنم داشتم فکر می کردم با دخترای مثلا ۱۰- ۱۲ ساله می شه رفت شاپینگ؟

 ادامه داد که دختراش حالا ۳۵ سال و ۳۷ ساله هستن. من داشتم شاخ در می آوردم اصلا بهش نمی اومد که بچه ۳۷ ساله داشته باشه. پرسیدم که حتما خیلی زود بچه دار شده... گفت نه اتفاقا. بعدش گفت که ۶۰ سالشه. من واقعا مات مونده بودم از اینکه این زنی که اینقدر سرحال و سرزنده و خوش اندام و فیت جلوی روم وایستاده ۶۰ سالشه. گفت که همیشه کار کرده و کلا هم خیلی ورزش می کنه. دوچرخه سواری می ره و شنا و ...

اینجا اینقدر بر می خورم به آدمهایی که بالای ۶۰-۷۰ سال سن دارن و اونقدر فیت هستن که باورم نمی شه. اکثرشون ازشون که می پرسم می بینم خیلی اهل ورزش هستن. خیلی براشون مهمه که هفته ای چند بار برای سلامتی شون کاری بکنن. اکثرا دوچرخه سواری و شنا یا رقص توی برنامه هفتگی شون هست.

خیلی وقتها حتی با مامان بابای سیتا که حرف می زنم از خودم خجالت می کشم. می بینم اینها با سن و سال حدود ۷۰ سال هفته ای دو بار ورزش و رقص می رن، خیلی از مسیرها را با دوچرخه می رن، هر روز پیاده روی می رن... برای همین هم اصلا نه کمردرد و نه پادرد و نه هیچ درد و مرضی کلا ندارن اگه چشمشون نزنم.

کلا نسل مامان بزرگهای اینجا را با مامان بزرگهای خودمون که مقایسه می کنم همیشه یک علامت سوال تو ذهنم می مونه که چرا مامان بزرگ بابابزرگهای ما از نگاه ما اینقدر پیر و از کار افتاده بودن و چرا مامان بزرگ بابا بزرگهای اینجا اینقدر اکتیو هستن؟

8:58 PM نوشا   -   3 نظر

 

11/26/2013

بیست و سه از سی - نرگسی

یکی از غذاهای حاضری و ساده آلمانی این هست: اسفناج پخته، تخم مرغ نیمرو و پوره سیب زمینی (به قول مامانم همون نرگسی خودمون به شکل آلمانیش). نمی فهمم چطور، اما این غذا تبدیل شده به یکی از غذاهای محبوب خانواده شمعدانی. دخترک هم خوب می خوره این غذا رو شاید چون ساده هست خوردنش.

توی ایران بودم عمری اگر کسی می تونست به من اسفناج بخورونه... اما اینجا چپ می رم راست می یام اسفناج درست می کنم... خورشت آلو اسفناج، لازانیای اسفناج، ماکارونی با ماهی و اسفناج.

فکر می کنم رمز خوشمزگی اسفناج کلا استفاده از خامه یا سس سفید هست و اینکه اسفناج خیلی نپزه که تیره و بدمزه نشه.

9:46 PM نوشا   -   1 نظر

 

11/25/2013

بیست و دو از سی - لوبیا

مامان و بابا که اینجا بودن پسرخان جان هنوز دو سه ماهش بیشتر نبود. خواب کردنش با بغل کردن و راه بردن بود. مدلش هم اینجوری بود که به قول مامان امید را از آدم نمی گرفت. همش فکر می کردی الان دیگه خوابه. چشمهاش بسته می شد،‌ نفسش سنگین می شد، دستش آویزون می شد،... کسی که توی بغلش بود با ایما اشاره می پرسید بذارمش توی تخت؟ گروه تصمیم گیری می کرد که آره یا نه، هنوز به طرف تخت هم نرفته گریه اش دوباره به هوا می رفت. بعد شیفت عوض می کردیم. اگه بابا بود می داد به مامان، اگه مامان بود می داد به سیتا، اگه سیتا بود من می گرفتم...

یک بار همه ما نوبتی گرفته بودیم و نفری نیم ساعت سه ربعی راه برده بودیم. افاقه نکرده بود. مامان گرفت توی بغلش و یک دور زد که خوابش برد عمیق.

یکهو بابا زد زیر خنده و گفت قضیه لوبیا شد. تعریف کرد که یک روزی یک بابایی (حالا ترک یا فارس یا عرب یا عجم یا هر چی) رفته بوده رستوران. یک لوبیا ته بشقابش مونده بوده می خواسته اینو با چنگال بخوره... هی از اینور می زده نمی شده، از اونور می زده نمی شده... خلاصه کلافه که می شه گارسون را صدا می زنه. گارسونه میاد یک نگاه کجی می کنه چنگال را می گیره و خیلی ساده می زنه توی لوبیا می ده به آقا. آقاهه می گه آره جون خودت. بعد اینکه من دو ساعته مستش کردم تو فکر کردی هنر کردی شکارش کردی؟

قضیه لوبیا مایه خنده شد تمام روزهایی که مامان اینها اینجا بودن. این چند شب هم که پسرک خیلی دیر و بد می خوابه هم هر شب یاد همون می افتم. الان هم که اینها را می نویسم سیتا لوبیا را گذاشته توی تختش و نشسته پای سیستمش.

9:39 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/24/2013

بیست و یک از سی - یکشنبه ای برای مردگان

امروز روز یکشنبه ای بود که هوا خوب بود. هوای خوب در پاییز و زمستان اینجور تعریف می شه که بالای صفر درجه باشه و بارون یا برف هم نیاد. بیشتر از اینهم نباید انتظاری داشت.

تصمیم گرفتیم که بریم توی شهر بگردیم و بازارهای کریسمس را نگاه کنیم. با اینکه یکشنبه ها مغازه ها تعطیله اما بازارهای کریسمس باز هستن.

وقتی رسیدیم مرکز شهر تعجب کردیم که پارکینگ خیلی خلوته. بیرون که رفتیم دیدیم تمام غرفه ها بسته هستن و شهر هم خیلی سوت و کوره. سیتا بهم گفت که دوباره توی تاریخها اشتباه کردی و حتما هفته آینده تازه باز می شده. من اما مطمئن بودم که افتتاح بازارها ۵شنبه گذشته بوده. سیتا توی موبایلش نگاه کرد روی اینترنت و گفت امروز یکشنبه مردگان هست. یکشنبه مردگان آخرین یکشنبه نوامبر هست که همه به دیدن امواتشون می رن و به احترام اونها هم بازارها تعطیل هستن.

تا به حال این عید به گوشم نخورده بود. سیتا می گفت برای همین امروز قبرستون اینهمه شلوغ بوده. خلاصه که خوردیم توی دیوار. بعد رفتیم توی یک رستوران نشستیم غذا خوردیم و برگشتیم.

9:15 PM نوشا   -   3 نظر

 

11/23/2013

بیست از سی - اختلاف زاویه دید

امروز صبح از خواب که بیدار شدم،‌ روی پشخون آشپزخونه نگاه کردم دیدم انگار بمب خورده. گیج و ویج بودم که از کجا شروع کنم به مرتب کردن.

سیتا از اتاق خواب اومد بیرون با لبخند گفت آشپزخونه مثل بعد از پارتی شده، پر از لیوان و هله هوله.

راست می گفت. به پارتی بیشتر شبیه بود. به پارتی فکر کردن لبخند روی لب آدم میاره، به بمب فکر کردن تن آدم را می لرزونه.

11:00 PM نوشا   -   2 نظر

 

11/22/2013

نوزده از سی - ماست

شهر امن و امان است. شماره دو خوابیده، شماره یک آخرین کلنجارها را می ره... فاصله صدازدن هاش بیشتر شده و این نشون می ده که یک موقعی به زودی خوابش می بره.

زندگی کلا مدتیه به دو قسمت تقسیم می شه... قبل از خواب بچه ها و بعد از خواب بچه ها. قبل از خواب همش به بدو بدو هست و بعد از خواب به تنبلی مطلق و نشستن پای کامپیوتر و چرت زدن پای تلویزیون و سریال و خوردن چیزهای ناسالم اما خوشمزه مثل بستنی و کولا و شکلات و اینها.

حیف که سیتا چیپس خور نیست... مخصوصا چیپس و ماست را اصلا نمی فهمه... چکارش کنم واقعا؟ حالا ماست را یک جای دلم می گذارم... اما هندونه هم دوست نداره اصلا. حتی هندونه خیلی مَشتی هم که می گیرم از ترکها دوست نداره.

از حالا دارم روی بچه ها کار می کنم که ماست خور و هندونه خور بشن. پسره از حالا ماست خور قهاری شده. هندونه را باید صبر کنم تا تابستون.

مساله اینجاست که برای آلمانها ماست سفید خیلی تعریف شده نیست... بیشتر ماست میوه ای دارن که به عنوان دسر می خورن یا برای صبحانه می خورن اما اونجوری که ما ماست سفید معمولی را چاشنی غذا می کنیم نمی کنن. خلاصه درد دلشو آدم به کی بگه؟

8:46 PM نوشا   -   3 نظر

 

11/21/2013

هیجده از سی - حلقه

امروز دیگه به اوج خودش رسید. نزدیک چهار پنج بار شده که حلقه ام از دستم سر خورد و داشت می افتاد پایین. دیگه تسلیم شدم و در آوردمش. اینبار ۱۱ کیلو اضافه کرده بودم و تا حالا ۱۴ کیلو کم کرده ام جوری که حلقه ام دیگه توی دستم بند نمی شه.

وزن کم کردنم هم خیلی خودخواسته نبوده... یعنی به وزن قبلی که رسیدم تلاش هم کردم که کمتر نشه وزنم اما نمی شه یه جورایی. خیلی وقتها وقت نمی کنم غذا بخورم با اینکه خودم همش فکر می کنم که همش دارم چیز می خورم اما حساب کتاب که می کنم می بینم کم می خورم.

باید کمی صبر کنم تا وقتی که پسرک را از شیر بگیرم و دو سه ماهی بگذره و ببینم اگر دوباره چاق نشدم بدهم حلقه را کوچک کنند. بعد از سه سال و اندی که شبانه روز دستم بوده حس عجیبیه حس بی حلقه بودن.

9:50 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/20/2013

هفده از سی - برق

امروز صورتحساب سالانه برق آپارتمان آمده بود. خانواده ۴ نفره ما کلا مصرف برق بالایی داره که در سال بیشتر از ۱۰۰۰ یورو هست هزینه اش. نگاه کردیم توی اینترنت توی وبسایتهایی که مخصوص مقایسه تعرفه های توزیع کننده های برق هستند، دیدیم که اگر با توزیع کننده دیگری قرارداد ببندیم، می تونیم در سال حدود ۳۰۰ یورو کمتر پرداخت کنیم. توزیع کننده جدید به مدت یک سال اون مقدار کیلووات در ساعت که ما در سال مصرف می کنیم را به قیمت ثابت به ما می ده که حدود ۳۰۰ یورو در سال کمتر هست از چیزی که الان می دیم.

بله... تعدد توزیع کننده به مصرف کننده امکان انتخاب می ده.

10:20 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/19/2013

شانزده از سی - کلید

این روزها چیزی که به شدت بهش دقت می کنم این هست که من و کلیدم با هم یک طرف در بمونیم. از راه که میام دختره از یواش یواش پله میاد، پسره توی بغلمه، ساکهای خرید به دوشمه. ساکهای خرید را می گذارم روی زمین، کلید را در می یارم و  در را باز می کنم. یادم می مونه که کلید توی در نمونه... توی خونه پسره را می گذارم روی زمین و می رم دوباره دم در که ساک خرید را بیارم و نظارت کنم که دختره از پله نیفته یهو... مقاومت می کنم که کلید را نگذارم روی کنسول. قاعده بازی اینه که من و کلید باید تا وقتی همه توی خونه هستیم با هم باشیم.

امروز اما بالاخره اتفاق افتاد. ساعت یک و نیم بود که پسرجان خوابید. نیم ساعت وقت داشت که بخوابه و بعد باید بیدارش می کردم که بریم دنبال دخترجان. توی نیم ساعت می تونستم من هم کمی دراز بکشم یا می تونستم برم پایین توی انباری لباسهای خشک را در بیاورم از خشک کن و لباس های خیس را از ماشین لباسشویی در بیاورم بیندازم توی خشک کن و لباس جدید بریزم توی ماشین لباسشویی... آدمی که من باشم به جای نیم ساعت خوابیدن تصمیم می گیره بره سروقت لباسها.

 از آپارتمان می زنم بیرون. یادم بود که بیبی فون را ببرم که اگه پسره بیدار شد زودتر برگردم و یادم بود که چیزهایی که جاشون توی انباری هست و مدتیه این وسط هستن را با خودم ببرم و یادم بود که کلید بزرگ دسته چوبی انباری را با خودم ببرم. وقتی رسیدم پایین دم در انباری فهمیدم که چیزی که یادم رفته با خودم ببرم کلید خونه بوده. بله چشمتون روز بد نبینه که پشت در خونه گیر افتاده ام. پسره توی خونه خوابیده و دختره را باید تا نیم ساعت دیگه از مهد بردارم.

از بدبختی حتی موبایلم هم همراهم نیست. زنگ در خونه همسایه ها را می زنم... این وقت روز هم بعیده که کسی خونه باشه. از شانس خوب یکی از همسایه ها خونه هست. تلفن می کنیم به سرایدار. سرایدار خودشو می رسونه اما راه سریعی نداره برای مشکل.

یادم می یاد که سیتا می تونه برام کلید را بیاره. اما آدمی که من باشم شماره تلفن شوهرش را حفظ نیست. از آقای همسایه می پرسم که آیا اینترنت دارن... می گه که دارن. از توی سایت شرکت شماره تلفن شرکت را در میارم. تلفن می زنم که سه تا زنگ می خوره و منشی گوشی را برمی داره. خودم را معرفی می کنم و می گم که چی شده و باید زود زود با سیتا حرف بزنم هرجا که هست.

 مشکل اینجاست که کسی که اونطرف خط با من حرف می زنه منشی شرکت توی شهر ما نیست بلکه منشی شرکت در شعبه دیگری در جنوب آلمان هست. سیستم شرکت اینجوریه که هر وقت تلفن ۳ بار زنگ بخوره و کسی تلفنش را جواب نده وصل می شه به دفتر منشی ها و دفتر منشی ها هم هر کسی زودتر گوشی را برداره برداشته دیگه فرقی نمی کنه شمال یا جنوب یا غرب آلمان باشه.

القصه به این یکی دختره حالی می کنم که مشکل چیه و اون می گه که سعی می کنه یک نفر را در شعبه شهر ما پیدا کنه و با سیتا تماس بگیره... چندین دقیقه می گذره و من تماس بگیر و اون تماس بگیر و این تماس بگیر... آخر ماجرا در حالی که من هنوز دارم با تلفن آقای همسایه اینور اونور بررسی می کنم که ببینم سیتا را چطوری می تونم پیدا کنم سر و کله سیتا پیدا می شه که خودش را رسونده وقتی که ماجرا را شنیده.

فکر می کنم از فردا کلید را بیندازم گردنم مثل بچه دبستانی ها...

9:08 PM نوشا   -   6 نظر

 

11/18/2013

پانزده از سی - تورم و بهره

سیتا سرش را از کامپیوتر بیرون میاره و می گه دوباره نرخ بهره اومده پایین.

نرخ تورم در آلمان در سالهای گذشته خیلی پایین بوده. مثلا سال ۲۰۱۲ دو درصد بوده و سال ۲۰۱۳ پیش بینی می شه که تا روی یک و نیم درصد پایین بیاد. مامان من که بعد از چند سال اومده بود اینجا پیش ما تعجب می کرد که قیمت کالاها تقریبا همون مونده که پنج سال پیش بوده.

از طرف دیگه بانکها مرتب نرخ بهره را پایین می آورند به طوری که الان برای حساب جاری، ماکزیمم بهره ای که می تونی روی پولت بگیری، همون یک و نیم درصد هست که الان نرخ تورمه و حساب سپرده کوتاه مدت هم تفاوت چشمگیری با حساب جاری نداره. اینه که اگر پول توی حساب جاری داری باید مرتب چک کنی و پولت را به بانکی منتقل کنی که بهره ای که بهت می ده کمتر از نرخ تورم نباشه وگرنه در دراز مدت پولت با احتساب تورم کم ارزشتر می شه.

چیز خوبی که هست بانکهای اینجا با اینکه خصوصی هستن اما تا سقف بالایی گارانتی دولتی دارند. فکر می کنم برای هر نفر در هر بانک آلمان تا سقف ۱۰۰ هزار یورو گارانتی هست که اگر بانک ورشکست بشه دولت آلمان پرداخت پول شما را تضمین می کنه.

با حسرت با خودم فکر می کنم آیا می شه یه روزی در مورد ایران هم بشه چنین گزارشاتی داد؟

10:15 PM نوشا   -   2 نظر

 

11/17/2013

چهارده از سی - تصمیم کبری

امروز یکشنبه 17 نوامبر. جشن کریسمس 25 دسامبر شروع می شه یعنی به عبارتی یک ماه و اندی دیگه. مادرشوهر در هفته گذشته دو سه تا ایمیل خیلی محتاطانه فرستاده که آخرینش دیگه التماس آمیز بود که ازمون خواسته بود بهشون بگیم که برای کریسمس بچه ها چه کادویی در نظرمون هست که اونها برای بچه ها تهیه کنن. من بهشون قول دادم که تا یکشنبه با سیتا تصمیم می گیریم که بچه ها باید چی ها کادو بگیرن برای کریسمس و بهشون خبر می دیم.

خوب این کلا رسم آلمانهاست که قبل از اینکه برای کسی کادو تهیه کنن ازش می پرسن که چیز خاصی در نظرش هست یا مورد نیازش هست یا نه. من اولها خیلی سختم بود برای خودم که بگم فلان چیز یا بهمان چیز... بعد دیگه عادت کردم، یعنی دیدم وقتی نمی گم بهشون که چی مورد احتیاجم هست خیلی خودشون مردد هستن و سخته براشون. اکثرا هم اینجوری بود که مامان سیتا از سیتا می پرسید که نوشا چی احتیاج داره و سیتا از من می پرسید.

 برای بچه ها خوب همیشه چیز خریدن خیلی راحت تر هست و آدم خیلی هم بیشتر ایده داره. فقط باید ایده ها در جلسه خانواده شمعدانی مطرح بشه. مثلا امسال توی فکر بودم که برای دخترک برای کریسمس یک آشپزخانه چوبی بگیریم. این ایده ای بود که اول فکر کرده بودم که لازم نیست چون توی مهدکودک دارن و خیلی باهاش بازی می کنن اما چند وقته که می بینم هربار توی مهد برش می دارم یک پیش بند بسته و داره آشپزی می کنه... اینه که گفتم شاید خیلی هم ایده بدی نباشه. بدیش این هست که جاگیره و چون بچه توی این سن هم خیلی نمی ره توی اتاق خودش تنهایی بازی کنه دوباره یک اسباب بازی خیلی بزرگ به آشپزخونه یا هال اضافه می شه که به نامرتب موندن خونه باز هم اضافه می کنه.

از طرف دیگه چیزی هست که می شه خیلی باهاش بازی کرد و مطمینم که ساعتهای زیادی از وقت دخترک و بعدها پسرک را به خودش اختصاص می ده.

9:16 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/16/2013

سیزده از سی - روزمره شنبه ای

امروز شنبه ساعت 12 ظهر موبایلم زنگ خورد که کلاس شنای دو تا فسقل امروز کنسل هست چون مرتب چک می کنن آب را و باید آب کل استخر عوض بشه و خلاصه کلیه کلاسها کنلسه.

هوا آفتابی بود و قبل از اینکه دختره ترورمون کنه که نمی تونه بره شنا گفتیم استخر خراب شده به جاش می تونی بری توی پارک بازی کنی. دختره و سیتا رفتن و من و پسره موندیم. پسره وقت خوابش بود که خوابوندمش. بیبی فون را روشن کردم و خودم رفتم زیر دوش. فکر کنم سه ربعی زیر دوش بودم... آب داغ توی هوای سرد می چسبه و مخصوصا که بچه خوابیده باشه و بیبی فون هم بگه همه چی مرتبه.

دو ساعتی سیتا و دختره بیرون بودن. وقتی برگشتن دختره مثل لبو قرمز شده بود اما چشماش می درخشید چون حسابی بازی کرده بود. با مقاومت کمی رفت توی تخت. آخر هفته ها اجازه داره هر جا که می خواد بخوابه و معمولا می ره توی تخت ما روی بالش من پهن می شه.

خوابش که برد پسره بیدار شد. باید غذا می خورد... سیتا پیشنهاد کرد که سیتا بهش غذا بده و من برم خرید. من رفتم برای هفته آینده خرید کردم و برگشتم. دختره هنوز خواب بود. پسره هم وقت خوابش شده بود دوباره. پسره را خوابوندم و رفتم توی آشپزخونه پرسه زدم. فکر کردم گور بابای آشپزخونه. بشینم روی مبل یکی دو تا ایمیل جواب دادم. همین الان پسره بیدار شد دوباره خوابوندمش.

دختره هنوز خوابه و سیتا کم کم داره نگران می شه که اگه بیدارش نکنیم شب باید تقاص پس بدیم چون دیگه نمی خوابه. می گم بذار بخوابه... اما مطمینم امشب تقاصش رو پس می دیم.

خلاصه شنبه خوبی و ریلکسی بود کلا... بدون دو بار شنا رفتن در یک روز و بچه هایی که مثل بچه های خوب خوابیده اند.

6:33 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/15/2013

دوازده از سی - جشن نور و فانوس

امشب توی مهدکودک دخترک جشن نور* بود. این یکی از بزرگترین جشنهای مهدکودک هست که سالانه برگزار می شه. باید یک عالمه بچه کوچولو را تصورکنید که با فانوس توی سیاهی شب توی خیابون راه می رن و آواز می خونن.

ریشه این جشن بر می گرده به روز سن مارتین 11 نوامبر که آغاز فصل روزه هست برای مسیحی ها. اینجا البته بیشتر تبلیغ می کنن روی فانوس و نور و اصولا بیشتر جنبه سنتی داره تا جشن مذهبی.

خلاصه که از یک ماه و نیم پیش تا حالا تدارکات جشن بوده. بچه ها هر کدام برای خودشون یک فانوس کاغذی درست کرده اند. توی گروهها می دیدی که بچه های بزرگتر فانوس های پیچیده تر درست کرده اند و بچه های مثلا گروه زیر سه سال فانوس کاغذی ساده تری درست کرده اند. اما هر فانوسی توسط خود بچه و با کمک و راهنمایی مربی درست شده.

از طرف دیگه در 6 هفته گذشته هر پنجشنبه مامان ها توی مهدکودک کار دستی درست کرده اند زیر نظر یکی از مربی ها که این کار دستی ها توی مهدکودک امروز به عنوان بازار به فروش گذاشته شد که پولش طبیعتا خرج مهدکودک می شه... در واقع یک جور خیریه هست. برای مامانهایی مثل من که اصلا از کار دستی سر در نمی یارن هم این یک موقعیت خیلی خوبه برای یادگیری و هم موقعیت خوبی هست برای آشنا شدن با مامان های دیگه.

* Lichterfest

10:05 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/14/2013

یازده از سی - کوه کاغذ

امروز روز مرتب کردن کاغذها و نامه ها بود. ما هر چند وقت یک بار کوهی از کاغذ روی میز تحریر جمع می شه که باید مرتبشون کنیم. کوه کاغذ شامل:

فیش حقوقی
صورتحساب ماهانه موبایل
نامه های اداره بازنشستگی شامل پرینت سابقه بازنشستگی
صورتحساب سه ماهانه آبونمان رادیو تلویزیون
کارتهای تبریک برای تولدهای خانواده شمعدانی
کارت پستال هایی که ملت از مسافرت می فرستن که بگن به یادتون هستیم
نامه های اطلاع رسانی شونصد صفحه ای مجتمع مسکونی
نامه های اطلاع رسانی  مهدکودک
و
از همه مهمتر فیش های خرید

فیش های خرید در آلمان به منزله برگه گارانتی به حساب میان. کلا برای اکثر اجناس و مخصوصا چیزهای الکترونیکی وقتی که از مغازه ای خریده باشی دو سال گارانتی روش هست که برای اثبات گارانتی فقط کافیه که فیش خرید را داشته باشی. علاوه بر اون مثلا کفش هم دو سال گارانتی داره. خلاصه اینکه مثلا اگر از سوپری که خرید می کنید و علاوه بر خوردنی جات یک ماهیتابه هم خریده اید، باید فیش ماهیتابه را جدا نگه دارید که اگر در دو سال آینده مشکلی پیش آمد بتونید برای تعویض یا تعمیر اقدام کنید. اینه که فیش خرید از این نظر چیزی به حساب میاد که باید زونکن بشه.

9:26 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/13/2013

ده از سی - آب

امروز خیلی خسته ام. نمی تونم بگم هم که کار خاصی کردم یا شبش خیلی کمتر از شبهای دیگه خوابیدم... کلا روز خسته کننده و اعصاب خرد کنی بود. بی خیال. دو تا وروجک خواب هستن و وروجک  دوم تا حالا که یک ساعت و نیمه که خوابیده فقط یک بار بیدار شده.

از سه هفته پیش اعلام کرده اند که فردا آب بین ساعت 8 صبح تا 4 بعد از ظهر قطعه. ماشین لباسشویی را امروز سه بار پر کرده ام دیروز هم دو بار. ماشین ظرفشویی را هم روشن کرده ام. دو تا قابلمه بزرگ آب کرده ام...

الان دارم همش فکر می کنم این آب نعمت حیات اونقدرها هم کاربرد نداره که برق داره... چند وقت پیش که نصف روز (طبعا با اعلام قبلی) برق رفته بود خیلی کارم لنگ مونده بود نه می تونستم چای بگذارم نه قهوه، نه غذا گرم کنم یا بپزم (میکرو فر، اجاق غذا پزی، پلوپز، توستر و غیره و ذلک همه برقی هستن) تلویزیون، کامپیوتر، وایرلس،

تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که کتاب بخونم! یا بخوابم!

10:30 PM نوشا   -   2 نظر

 

11/12/2013

نه از سی - جنس فروخته شده

یکی از قوانین خرید در آلمان این هست که تو به عنوان مصرف کننده حق داری جنسی که می خری را ببینی و لمس کنی. این قضیه در مورد اجناسی که از اینترنت می خری طبیعتا به این راحتی صدق نمی کنه چون درسته که توی اینترنت می تونی درمورد جنسی که می خری اطلاعاتی بخونی یا عکس یا فیلمی ببینی اما نمی تونی اونو توی دستت بگیری و در مورد کیفیتش حس درستی پیدا کنی.

به همین دلیل در مورد خریدهای اینترنتی قانونی وضع شده که می گه می تونی تا 14 روز بعد از اینکه جنس به دستت رسید بدون ارایه دلیل جنس را برگردونی. فکر می کنم این قانون استثنا های کمی داره.

 مثلا فکر می کنم اگر چیز دست دومی بخری مثلا از ای.بی و طرف توی مشخصات قید کرده باشه که نمی تونی پس بدی دیگه حقی نداری.

یک مورد دیگه هم که هست در مورد صندلی بچه برای ماشین هست. کلا قانونه که وقتی که ماشینی تصادف می کنه حتی اگر تصادف جزیی باشه دیگه اجازه نداری صندلی بچه را استفاده کنی و باید عوضش کنی... برای همین اگر صندلی بچه را آنلاین سفارش بدی و بعد از دو هفته پس بفرستی کسی نمی دونه این صندلی توی ماشینی بوده که شاید تصادف کرده بوده باشه.

در کل همیشه باید موقع خرید جزییات تعویض و پس گرفتن را بخونی و بدونی که مثلا اگر خواستی پس بفرستی باید پول پستش را بدی یا نه. معمولا اینجوری هست که در حین 14 روز پول پست به عهده فروشنده هست.

امروز رفتم دو تا کاپشنی که برای پسره اینترنتی خریده بودم را پس بدم. دو تا را روی اینترنت دیده بودم و به نظرم خوب آمده بودن اما برای سایزش مطمین نبودم. هر دوش به نظرم خوب نیامد و بسته را پس فرستادم. بدون پرداخت یک سنت پول.

یک بار هم که روی آمازون ماشین خشک کن خریده بودیم و داشتیم فکر می کردیم که احتمالا باید پسش بدیم تماس گرفتم با آمازون و گفتم که این به این بزرگی را من چطوری ببرم پست... گفت نه خودمون با پست هماهنگ می کنیم که بیان از دم خونه تحویل بگیرن.

اینجور قوانین و همچنین سرویس خوب پست باعث می شه آدم هر روز بیشتر اینترنتی خرید کنه و همچنین این قضیه باعث می شه که پست هم هر روز قوی تر و پرکارتر بشه. الان دوباره دارم فکر می کنم که باید کمی سهام پست بخرم وقتی پولدار شدم.

11:12 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/11/2013

هشت از سی - جعبه

دیشب بالاخره جعبه را باز کردیم. توی جشن عروسی مون برادر سیتا بین مهمانها برگه پخش کرده بود که هر چی دوست دارن روش بنویسن. بعد برگه ها را با یک شیشه شراب اعلا کرده بود توی یک جعبه چوبی. یک سری میخ به من داد و یک چکش به سیتا که جعبه را میخ کنیم. بعد بهمون گفت که این جعبه را می تونید در سومین سالگرد عروسی تون باز کنید شرابش را میل کنید و بخونید که مهمونهاتون براتون در این شب چی نوشتن.

شراب را که متاسفانه هنوز نمی تونیم بخوریم بخاطر بچه شیردهی و این مقولات اما کاغذها را خواندیم. خیلی بامزه بود. اکثرا پیش بینی بچه دوم را هم کرده بودن. چند نفری هم دعوت کرده اند به گریل یا بستنی یا به شهرشون و حتی یک نفر دعوت کرده به سوشی... حالا مست بوده اون موقع که می نوشته یا واقعا منظورش بوده را نمی دونم... چیزی که هست اینه که دیگه دستخطه و نمی شه زیرش زد.

دوستای ایرانی هم به فارسی نوشته بودن که برای سیتا ترجمه کردم... خوبه حس کاغذ توی دست گرفتن و خوندن دستخط فارسی مخصوصا این روزها که همه چیز الکترونیک شده. تجربه جالبی بود خلاصه.

9:05 PM نوشا   -   5 نظر

 

11/10/2013

هفت از سی - اسمارت فون 2

یکی از کارهای سخت برای من تا همین چند وقت پیش ها زود به زود عکس فرستادن برای ایران بود. مخصوصا از وقتی که بچه جان ها به دنیا آمده اند همه بیشتر مشتاق دیدن عکس هستن. با این حال پروسه عکس فرستادن چیز سختی بود. باید عکس را می گرفتی و بعد می ریختی روی کامپیوتر. از بین عکسها انتخاب می کردی. انتخاب عکس هم کار سختیه... باید حواست باشه که این عکس که می فرستی مستقیم می ره روی آنتن. یعنی اگه اون پشت میز اتو دیده می شه یا سبد لباس روی زمینه بهتره که نفرستی که نگن حداقل این سبد لباس رو جمع می کرد بعد عکس می گرفت. بله فامیل اصفهانی کلا ول انگاره دیگه جون به جونش کنی دنبال سوژه می گرده.
باید خوب نگاه کنی دور چشمهات حلقه نیفتاده باشه و رنگ پریده  نباشی و قیافه ات عین عالم و ارواح نباشه که از فرداش هی مامانه زنگ می زنه می گه توی عکس دیدم خیلی از بین رفتی یه دکتر برو، به تغذیه ات برس.
باید حواست باشه که بچه ها لباس تکراری نپوشیده باشن که اونوقت واویلا.
باید کلا عکسی پیدا کنی که بچه توی دوربین نگاه کرده باشه تار و تیل هم نباشه. مراحل رشدش را نشون بده و چیز متفاوتی هم باشه با بقیه عکسهای قبلی.
باید هم کم انتخاب کنی که توی اتچمنت ایمیل جا بشه و ملت بتونن دانلود کنن با خط های اینترنت ایران
بعد خلاصه اینقدر از سر و  تهش مجبوری بزنی که فقط 4 تا عکس از توش در میاد. برادرم می گه هر بار عکس می فرستی همه با ذوق و شوق میان نگاه کنن و بعدش می گن ای فقط همین؟ بیشتر عکس بده.
چند وقته که این پروسه به لطف تکنولوژی برای من خیلی راحتتر شده. اسمارت فون خوبی که دارم عکس و فیلم می گیره به خوبی عکس و فیلم دوربین عکاسی و فیلمبرداری... بعد همون موقع داغ داغ از تنور در اومده می بینم این عکس باحاله یا فیلمه باحاله روش کلیک می کنم که آپلودش کن روی دراپ باکس. روی کامپیوتر مامان اینها هم نصب شده که اتوماتیک سینک می کنه و وقتی چیز جدیدی باشه دانلود می کنه. اینه که خیلی زود به زود فیلم و عکس می فرستم و همه شادان و راضی هستن از دستم.

10:00 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/09/2013

شش از سی - اسمارت فون

کامپیوترم رفته توی هوا. سیستم بک آپ برای نصب سیستمجدید کار نمی ده. دستم عصا شده. خدا پدر خالق اسمارت فون را بیامرزه.

اسمارت فون زندگی را راحت کرده از این لحاظ که:
می ری خرید و لیست خرید را آنلاین چک می کنی. از همه بهتر که سیتا می ره خرید و من می تونم تا لحظه آخر روی آووکادو آیتم جدید اضافه کنم.

توی خرید چیزی را بر می داری و نمی دونی که قیمتش مناسبه یا نه. بارکد اسکنر را فعال میکنی و چک می کنی که قیمتش معمولا چقدر باید باشه.

توی ایستگاه قطار ایستادی و چک می کنی که اگر این قطار را بگیری اتوبوس را می تونی بگیری یا از دستش می دی.

از همه بهتر این روزها شب که می خوای بخوابی روی فیدلی چک می کنی که آیا وبلاگ خوبی آپدیت شده یا نه.

خلاصه پیشرفت تکنولوژی همچنان آدم را مسحور نگه می داره.

10:43 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/08/2013

پنج از سی - خانه داری یا نداری

یادمه یک بار یک مصاحبه ای از سیمین دانشور می خواندم که گفته بود (نقل به مضمون) معلمی خلاقیت آدم را نابود می کنه... در کار معلمی فقط دهنده هستی و چیز جدیدی به اونصورت یاد نمی گیری. اینه که بعد از مدتی می بینی که خالی شده ای از ایده.

این روزها فکر می کنم خانه داری هم دست کمی در نابود کردن آدم نداره، مخصوصا وقتی که آدم اصولا آدم خانه داری نباشه. فکر می کنم خانه داری می تونه هم کار خلاق باشه اگه برای اینکار ساخته شده باشی، مثلا مرتب غذاهای جدید بپزی، شیرینی بپزی، ترشی درست کنی،خلاصه خانه دار باشی.

اما برای کسی مثل من که همیشه زندگیش خارج از خونه و به کار یا درس گذشته خونه نشینی شامل مرتب کردن آشپزخانه، شستن لباسها، اتو کردن، جارو و پارو، غذا پختن، خرید روزانه، بچه تر و خشک کردن، کارهایی هستن که به نظرم میاد به تدریج هویتم را می گیرن... یعنی وقتی تمام مدت محدود به این کارها هستی خیلی باید با خودت بجنگی که خل نشی. مخصوصا که با دو تا بچه فسقلی  و آغاز فصل سرما کلا آدم خیلی محدودتر هم می شه.

مثلا چیزی که به تدریج آدم را نابود می کنه این سوال هست که امروز چی بپزم... چیزی که وقتی دو نفری هستی و سر کار هستی اونقدر باری نداره چون فوقش چیزی سفارش می دی یا می ری توی شهر یا یک چیزی می اندازی توی فر که خودش آماده بشه... اما وقتی برای خودت و بچه غذا می پزی باز هم محدودتر هستی چون باید غذای سالم باشه و چیزی باشه که بچه دوسه ساله بتونه و دوست داشته باشه بخوره...

یعنی این واقعا مشکل بی کاریه به نظرم... آدم سر کار که می ره فکرش با هزار چیز مشغوله، کارهای پروژه هست، وضعیت شرکت هست، خل بازیهای همکارها هست و 5 دقیقه هم فکر می کنی که امروز چی بپزم... اما وقتی توی خونه نشستی فکر و ذهنت خالیه و این برات دق می شه.

6:23 PM نوشا   -   3 نظر

 

11/07/2013

چهار از سی - دو زبانه

مامان بابای سیتا اینجا بودن. مامان سیتا گفت دلم می خواد ببینم دخترمون چه شعر جدیدی یاد گرفته توی مهدکودک. ازش خواستم که برای اوما (مامان بزرگ به آلمانی) یک شعر بخونه... شروع کرد تند و تند به فارسی توپ سفیدم قشنگی و نازی را خوند و مامان بزرگه مونده بود که این چیه این می خونه... گفتم یک شعر به فارسیه اما خودم هم مونده بودم که چرا داره به فارسی می خونه چون معمولا می دونه که با مامان بزرگ بابابزرگ آلمانیش باید آلمانی حرف بزنه یعنی اتوماتیک سوییچ می کنه خودش... همینجوری تا مامان بزرگه تو کف بود و من هم در تعجب بودم شعر اولش تمام شده بود دنبالش پاییزه پاییزه را شروع کرد به خوندن...

یکهو یادم اومد که علتش این بود که من به فارسی ازش خواستم که شعر بخونه و اونهم وقتی ازش چیزی را به فارسی می خوام به فارسی جواب می ده. به سیتا گفتم تو ازش بخواه بخونه یه چیزی... سیتا ازش (طبیعتا به آلمانی) پرسید گفت یک شعر برای اوما می خونی؟ شروع کرد یک شعر دیگه به آلمانی به خوندن...

دو زبانه بودن تا حالا خیلی خوب جواب داده. یک دلیلش هم ظاهرا این هست که من فقط فارسی و سیتا فقط آلمانی با بر و بچ حرف می زنیم. من هم که فارسی حرف می زنم همه جا فارسی حرف می زنم. توی مهد یا وقتی که مهمون آلمانی داریم یا وقتی خونه مامان بابای سیتا هستیم. اینجوری توی تمام موقعیت های جدید کلمات و جملات جدید را یاد می گیره. تا وقتی که حوصله و تمرکز داشته باشم وقتی باهام آلمانی حرف بزنه خودم را می زنم به نفهمی و چند بار می پرسم چی گفتی؟ معمولا بار دوم سوم می فهمه که باید فارسی بگه... یا ازش می خوام که به فارسی بهم بگه که بفهمم.

اینجا یک مشکلی که دارم اینکه کتاب فارسی برای بچه های زیر سه سال برای روخوانی خیلی کم پیدا کردم. اکثرا کتابها مال 5 -6 سال به بالا هستن. اگه کسی اینجا را می خونه و بچه دوزبانه داره شاید بتونه کمک کنه اولا آیا کتابهای خوبی برای بچه زیر سه سال می شناسید به فارسی برای روخوانی؟ و دیگه اینکه کتابهای زبان اصلی را برای بچه هاتون به فارسی ترجمه می کنید یا همونطور زبان اصلی می خونید؟ اگر ترجمه می کنید ترجمه فی البداهه می کنید (در واقع داستان را تعریف می کنید) یا واقعا یک گوشه کتاب ترجمه را می نویسید و همیشه از روش می خونید؟

12:22 PM نوشا   -   7 نظر

 

11/06/2013

سه از سی - بنزین

اگر با یک آلمانی هستید و می خواهید وانمود کنید که دیگه توی محیط جا افتادید یکی از کارهایی که می کنید اینه که سر هر پمپ بنزین که رد می شید از روی تابلوی قیمت بلند بخونید و با تعجب بگید وای نگاه کن بنزین را زده اینقدر.

قضیه این هست که قیمت بنزین توی این مملکت بسته به مارک توزیع کننده، مکان پمپ بنزین، ساعت روز، روز هفته و هفته در سال فرق می کنه و الزاما ربطی به قیمت نفت نداره.

اینه که امروز صبح سیتا روی اپ موبایلش نگاه می کنه و می گه باور می کنی یا نه الان قیمت یک لیتر بنزین 10 سنت از دیشب بالاتره و این یعنی یک بار بنزین زدن می شه 7 یورو اختلاف قیمت!

مثلا جمعه ها بنزین کلا گرونتر می شه چون خیلی ها بنزین می زنن که شنبه یکشنبه باید مسیر طولانی برن. یکشنبه ها از همه ارزونتره چون یکشنبه روز استراحته و کسی بنزین نمی زنه. روز قبل از شروع تعطیلات بنزین خیلی گرون می شه چون همه مجبورن که بنزین بزنن.

علاوه بر اون بنزین توی شهر ارزون تر از بنزین توی اتوبان هست چون توی شهر می تونی بگردی و ارزونترین پمپ بنزین را پیدا کنی اما توی اتوبان باید از اتوبان خارج بشی و معمولا جایگاه بعدی هم چندین کیلومتر دورتره. خلاصه یه جورایی ناچاری که هر قیمتی که هست بزنی.

1:51 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/05/2013

دو از سی - جلسه مهد

از مهدکودک میام. این مهدکودکه سالی یک بار با پدر مادرها تک تک جلسه می گذارن در مورد بچه باهاشون حرف می زنن... هدف اصلی اینه که فیدبک بگیرن، اگه مشکل خاصی هست که توی گفتگوهای روزانه مطرح نشده مطرح بشه و در کل یک رزومه کلی از یک سال گذشته درست می کنن در قالب یک نامه به بچه که تحویل پدر و مادر داده می شه.

به نظر من جلسه خوبی بود. مربی ها بیشتر دوست داشتن بدونن که دخترجان توی خونه چه جوریه و ما بیشتر دوست داشتیم بدونیم که توی مهد چه جوریه که صحبت کردیم و خوب بود.اگر پدر و مادر سرخودمعطلی بودیم حتما فکر می کردیم بچه ما بهترین و مهربونترین و با استعدادترین و غیره و ذلک ترین است اینقدر که تعریف کردن... اما پدر و مادر واقع بینی که ما هستیم می دونیم که هرچند که بچه ما بچه خیلی گل و خوب و با استعدادی هست اما همه بچه های دیگه هم گل و خوب هستن و هر بچه ای برای خودش خصوصیات اخلاقی ای داره که پدر و مادرش بهش افتخار می کنن و باهاش عشق می کنن. یعنی هر بچه دو سال و نیمه دیگری هم چیزی غیر از این نمی تونه باشه.

مربی های مهد را دوست دارم. کارشون را دوست دارم. فکر می کنم اگه یک بار دیگه به دنیا می اومدم مربی مهد نمی شدم اما حتما می رفتم توی کار ریسرچ در مورد بچه ها. مثلا الان توی دانشگاه پروژه های زیادی هست که سعی می کنن سیستم یادگیری بچه ها را بهتر بفهمن که به نظر من موضوعات خیلی جذابی هستن... مثلا یکی از پروژه ها بررسی این هست که آیا خوابیدن به بچه 6 ماهه کمک می کنه که چیزی را بیشتر در حافظه نگه داره یا نه. در مورد آدم بزرگها اینطوری هست که وقتی چیزی را یاد می گیریم و بعد می خوابیم اون خواب کمک می کنه که اون چیزی که یاد گرفتیم توی ذهنمون جا بیفته و این سوال پیش میاد که در مورد بیبی ها هم آیا این قضیه صادق هست یا نه و اینکه چطوری می شه فهمید که آیا این خواب به حافظه کمک کرده یا نه... بچه 6 ماهه خوب خیلی در ارتباط با محیط اطراف محدوده و باید روشهای خاصی ابداع کرد که بشه جوابی برای اینجور سوالات پیدا کرد و این به نظر من خیلی جالب و جذاب میاد.

12:47 PM نوشا   -   1 نظر

 

11/04/2013

یک از سی

رویا پیشنهاد کرده که یک ماه هر روز بنویسیم. از اونجایی که مدتهاست پست های زیادی توی سرم می چرخن و فرصت نمی کنم که بنویسم فکر کردم شاید این موقعیت مناسبی باشه برای نوشتن اون پست ها و روزمره نویسی هم فکر می کنم حس خوبی داره.

1. یک هفته است که پدریک  دوست خوب فوت کرده. علاوه بر اینکه غمگینم سردرگم هم هستم. چند وقت پیش سیتا داشت حساب کتاب می کرد که تا سال دوهزار و فلان باید کار کنه تا بازنشست بشه. مامان سیتا کمی متفکر گفت احتمال اینکه ما زنده باشیم و ببینیم که شما بازنشسته می شید خیلی کمه. سادگی حرفش و اینکه چرتکه انداخت ببینه وقتی پسرش بازنشسته می شه سن خودش از متوسط سن جمعیت خیلی بیشتره تکانم داد. سردرگمم می کنه وقتی فکر می کنم آدمهایی که امروز هستن فردا به راحتی می تونن نباشن. کلافه ام می کنه وقتی فکر می کنم که ممکنه یک روز زنگ تلفن به صدا در بیاد و خبر بدی داشته باشه. برای تمام آدمهایی که اونقدر ازشون دور هستم دلتنگ می شم.

2. تمام مطبوعات آلمان این روزها پر هست از قضیه جاسوسی اطلاعاتی آمریکا در کشورهای دیگه و حتی آلمان که اوجش این بود که به مطبوعات درز کرد که علاوه بر اینکه همه ایمیل ها و مکاتبات ضبط می شده حتی تلفن همراه خانم مرکل هم شنود می شده. قضیه این هست که کلا در آلمان امنیت اطلاعات چیز خیلی مهمی به حساب میاد. مثلا توی مطب دکترها کامپیوتری که اطلاعات بیمارها توش ذخیره می شه اجازه نداره به اینترنت وصل باشه چون در این صورت احتمال اینکه اطلاعات خصوصی بیمار از مطب دکتر به بیرون درز کنه زیاد می شه. برای همین اکثرا مجبور هستن دو تا کامپیوتر جداگانه بگذارن که یکی بتونه برای کار معمولی روزانه به اینترنت وصل باشه و یکی برای کار بیمارها باشه.
توی شهرداری یا قسمت اتباع خارجه یا توی دانشگاه و اکثر ادارات هم اکثرا همین وضعیت هست. یعنی از اطلاعات شخصی به شدت مراقبت می شه.

موارد خیلی خاصی هست که مثلا پلیس یا اداره امور جنایی اجازه داره با حکم دادگاه به اطلاعات خصوصی دسترسی پیدا کنه... این موارد خاص چیزهایی از قبیل تعقیب موارد پورنوگرافی بچه ها، فرار از مالیات، یا جلوگیری عملیات فعال تروریستی هست. اینه که می تونید تصور کنید که چقدر این قضیه شنود توی آلمان باعث حیرت و وحشت شده.

11:02 AM نوشا   -   2 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015