11/22/2012

تناقض


دخترک خوابیده توی اون اتاق. ما روی تخت نشسته ایم توی این اتاق. هر دو تامون لب تاپ روی پامون و برای خودمون سرف می کنیم. توی هتل هستیم. آمده ایم مسافرت. سیتا معتقده که وسط تابستون آدم نباید بره مسافرت... باید زمستون بره که هوای شهر خودش سرد باشه و توی مسافرت گرم باشه که کیف بده. برای همین ما الان اومدیم مسافرت کنار دریا!‌

توی یکی از قسمتهای پینوکیو یادمه داستان شهر تنبلا بود که دیگه کار به جایی رسیده بود که ملت آب می خوردن و آرد می خوردن و جلو تنور وایمیستادن که برشته بشه نون توی شکمشون. حالا این هتله که ما هستیم همین حالو داره. ما گفتیم با بچه کوچیک all inclusive بگیریم که حتی برای ناهار و شام نخوایم از هتل بیرون بریم. هتل هم برای خودش یک شهریه. ۵ تا رستوران داره و کنار دریا داره و ۵ وعده در روز غذا داره و تقریبا هر ساعت از روز می تونی یک چیزی بخوری. بعدش نایت کلوب داره و سینما داره و دیسکوی بچه ها داره و دیسکوی بزرگا داره و هر شب دو سه جا موسیقی زنده داره و آشپزها جلو چشم خودت غذا درست می کنن و حالی داره.

مشروبات الکلی و غیر الکلی هم همه اینکلوزیو هست... چون هتل خوبی هست هم آب توی مشروبات نمی کنن وگرنه که ... حتی اگه همه اینها هم کمت باشه بین ۱۲ شب تا ۶ صبح روم سرویس مجانیه که زنگ بزنی برات غذا بیارن اتاق. سرویس نگهداری از بچه ها هم داره که اگه مامان باباها یک شب یا حتی تو روز خواستن برن دیسکو اینا پرستار از بچه ها مواظبت کنه. یعنی واقعا عین خود پینوکیو تو شهر تنبلا.

هوا خوبه. دو روز گذشته بارونی بود اما از فردا دوباره خوب می شه. نه اونقدر گرمه که نگران آفتاب سوختگی باشی نه اونقدر سرده که سرما بخوری... خلاصه با بچه فسقلی ایده آله.

بعد شبها بچه که می خوابه ما اینجا گیر می افتیم... می شینیم توی اتاق به تلویزیون دیدن یا پای کامپیوتر... چون برای رفتن بیرون باید از اتاق بچه رد بشی و خلاصه کیه که جیگر اینو داشته باشه که از اتاقی که بچه توش خوابیده بخواد رد بشه... وگرنه که حداقل می شد نوبتی رفت پایین سر و گوشی آب داد.

بعد حالا شب که می شه پای کامپیوتر می ری توی ریدر یا فیس بوک یا سایتهای خبری و از این بهشت پرتاب می شی به یک جای دیگه که الان ازش خیلی خیلی انگار فاصله گرفتی. یکی از مامانهای توی ایران از پسرش که مهد می ره نوشته ٬دیروز نامه داده بودند از مهد کودک که امروز برنامه‌ی عزاداری محرم است. نوشته بودند برای بچه‌ها اگر می‌خواهید زنجیر و سنج بگذارید. نوشته بودند لباس سیاه هم بد نیست اگر بپوشند.٬ بعدش نوشته ٬صبح دست در دست هم رفتیم مهد کودک- یک بلوز یقه اسکی سورمه‌ای به او پوشاندم- باز هم به مربی گفتم که به نظرم این برنامه برای این سن مناسب نیست. مربی در را باز کرد و خیل بچه‌های سیاه‌پوش را که با زنجیر و سنج، اما با همان هیاهوی کوکانه بازی می‌کردند نشانم داد و گفت بیشتر خانواده‌ها از این مراسم استقبال می‌کنند» ٬
توی کامنت ها تجربه های مشابه مامان های دیگه را می خونم و یکی از این هم غریبتره: ٬پارسال در مهدکودک دخترم عید قربان وحتی تلاش پدر برای بریدن سر پسر را کامل توضیح دادند.حتی به عقل کوچکشان نرسید که ممکن است بچه ها تا ابد از پدرشان وحشت داشته باشند.٬

دلم می خواد به سیتا بگم که چقدر خوشحالم که دخترم ایران زندگی نمی کنه... که ایران مدرسه و مهد نمی ره... زبونم را گاز می گیرم. فکر می کنم چه تعریف کردنی داره این حرفها. خدا وکیلی چی به سر بچه ها می یاد تو این سن کم با چنین تجربیاتی؟! یعنی ممکنه فکر کنیم چیزی نیست اینکه و اصلا مهم نیست و اینا... ولی خوب مشت نمونه خرواره دیگه. من این بار که ایران بودم یکی از دختربچه های فامیل  اومده بود برام شعر بخونه همش شعر قرآنی و نماز چقدر خوبه و اینا بود... من مونده بودم که اون شعرایی که ما تو مهد یاد می گرفتیم پس کجا رفت. خواهرم گفت الان همه مهدها همینطور شدن... همه شعرها اسلامی شدن...

10:03 PM نوشا   -   2 نظر

 

11/05/2012

خوشی و ناخوشی

روزهایی هست توی زندگی آدم که سیاه و تلخ و وحشتناک هستن. روزهایی که نمی دونی آیا هرگز سالم و سلامت از توشون بیرون می یای یا نه... با خودت فکر می کنی آیا هیچ وقت می تونم به گذشته نگاه کنم و فکر کنم خوب شد که اون روزها تموم شدن... یا اینکه این روزهای تلخ همیشه می مونن...

روزهایی هم هست که با خودت فکر می کنی چقدر همه چیز خوبه. چقدر همه چیز آرومه. زندگی چقدر بر وفق مراده. خونواده سلامتن. همه شادن. همش خبرهای خوب. خبرهای عقد و عروسی. عکسهای رنگ و وارنگ... خبرهای موفقیت. با خودت می گی خدا کنه تا می شه این روزها کش پیدا کنه. تا می شه این روزها طولانی بشه و اون روزهای سخت حالا حالاها سر و کله شون پیدا نشه...

در عین خوشی یک جور استرس بهت دست می ده که وقتی اون روزهای سخت بیان چکار کنی. روزها و ماههای گذشته روزها و ماههای خوشی هستن... دور و برم، آدمهای اطرافم، خانواده ام، خوشحالن و من براشون خوشحالم. سیتا می گفت صدای مامانت پشت تلفن مثل صدای خاله ات بود. یعنی شاد بود. این روزها روزهایی هستن که باید تا جایی که می شه کش پیدا کنن...

9:57 AM نوشا   -   2 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015