8/28/2014

استراحت یک ماهه

یک ماه هست که پسرک هم مهدکودک می ره. یک ماه مرخصی گرفتم که استراحت کنم و فردا آخرین روز مرخصی ام هست. از دوشنبه کارم شروع می شه.

توی این یک ماه از ۹ صبح تا ۲:۳۰ بعد از ظهر بدون بچه بوده ام. مثل یک آدم معمولی از پله بالا رفته ام بدون اینکه نگران کالسکه باشم. توی کافه نشسته ام قهوه و ساندویچ خورده ام بدون اینکه نگران غرغر بچه باشم. توی هر مغازه ای که خواسته ام سرک کشیده ام بدون اینکه نگران رد شدن کالسکه از لابلای قفسه ها باشم. خرید رفته ام بدون اینکه نگران گم شدن بچه بزرگه و جیغ و داد بچه کوچیکه باشم. اینها تعریف یک مادر دو بچه از استراحت هست.

در عین حال برای اولین بار بعد از سه سال و اندی با سیتا قرار ناهار مجردی گذاشتیم. رفتیم توی گرانترین و شیکترین رستوران ولایتمون ناهار خوردیم. بدون بچه. یادم اومد که چه کار سختیه که آدم سعی کنه همین یکی دو ساعتی که با هم داره را از بچه ها حرف نزنه.

یک کار خوب دیگه هم این بود که دوستان زیادی را پینگ کردم که من این یک ماه بیکار هستم و با چند تاشون تونستم قرار ناهار یا صبحانه بگذارم. بیشترشون البته وقت نداشتن چون سر کار هستن یا گیر و گرفتار هستن مثل خود من در آینده نزدیک. اما همون چندتایی که دیدم هم خوب بود.

کار خوب دیگه هم این بود که چند بار تونستم حتی ورزش برم. هر بار ورزش رفتن یادم میاره که چقدر بدنم به ورزش احتیاج داره. الان چند روزه که دارم فکر می کنم باید برم بدوم اصلا که گیر ورزشگاه اینها نباشم.

کار خوب دیگه ای هم که کردم این بود که دیروز دخترک را نفرستادم مهد و با هم تنهایی یک روز را گذروندیم چیزی که از موقع به دنیا اومدن پسرک امکان نداشت. دخترک شب تا صبح خوابش نمی برد. نگران برادرش بود که توی مهد تنها می شه. با اینکه توی دو تا گروه متفاوت هستن اما وقتی که هوا خوب هست می رن توی حیاط و اون موقع بیشتر کنار هم هستن. نگران دوست مهدکودکش هم بود که وقتی که این نباشه اون غصه اش می شه. شب تا صبح ۵-۶ بار اومد کنار تخت من و هر بار می گفت فکر کنم فردا می خوام برم مهد چون برادرم ناراحت می شه اگه من نباشم یا می خوام برم مهد چون یارون تنها می شه اگه من نباشم. کم کم متوجه می شم که دختره یک ژن نگران دیگران بودن و به فکر دیگران بودن را به ارث برده.

دلم برای این یک ماه تنگ می شه.

12:07 PM نوشا   -   3 نظر

 

8/13/2014

ازدواج معقولانه

 خانم آشنای آلمانی تعریف می کرد یوتا و مانفرد بعد از ۲۵ سال دارن زندگی مشترک دارن با هم ازدواج می کنن. یوتا براش تعریف کرده بود که مانفرد ازش چند وقت پیش تقاضای ازدواج کرده بوده و اینهم بهش یک کم کج و کوله نگاه کرده بوده و گفته بوده ما که ۲۵ ساله داریم باهم زندگی می کنیم و مشکلی هم نداریم... این ازدواج قراره چیو عوض کنه؟

آقاهه گفته بوده ببین تو ۲۵ ساله شبانه روز با من هستی و من مطمئنم که با ازدواج یا بی ازدواج هم ما با هم خوشحال و خوشبختیم. تنها چیزی که هست اینه که اگر من فردا پس فردا از دنیا رفتم تو حقوق منو نمی تونی بگیری چون همسر من نیستی و من دلم می خواد که حقوق من بعد از مرگم به تو برسه.

این شد که دارن ازدواج می کنن. یک جورایی در عین اینکه به نظر می یاد خوب پس آخرش برای پول ازدواج می کنن اما به نظر من شاعرانه اومد چون مانفرد به فکر زندگی پارتنرش بعد از مرگ خودشه.

گاهی فکر می کنم اینها نوشتن داره آخه؟

بعد فکر می کنم شاید کسی این را بخونه و بتونه از یک زاویه دیگه ای به ازدواج نگاه کنه. یک زاویه ای که فرسنگها دوره از اون چیزی که آدم از ازدواج توی ایران می شناسه.

8:59 AM نوشا   -   3 نظر

 

8/04/2014

تاریخچه

سه سال هست که شنای بچه ها می ریم. مربی شنا اسمش بیانکا هست. یک دختر ۱۲-۱۱ ساله داره با کریستوف... کریستوف هم مربی شنا هست. ما یک مدتی پیش بیانکا بودیم بعد یک سالی پیش کریستوف و حالا دوباره پیش بیانکا. یعنی سه سال هست که هفته ای یک ساعت می بینیمشان و طبیعتا لابلای تمرینهای شنای بچه ها گپی هم می زنیم.

یکی دو هفته پیش بود که کلاس را به جای بیانکا، تامی برگزار می کرد. پرسیدم که بیانکا نکنه مریضه... گفت نه! اونها جشن عروسی شون را می گیرن! تعجب کردم چون همیشه فکر می کردم زن و شوهر هستن.

دیروز اولین بار بود بعد عروسی که دوباره بیانکا را می دیدم. گفتم شنیدم که عروسی کردید. گفت ما نوامبر سال پیش عروسی کرده بودیم. اما می خواستیم جشنمون را توی تابستون بگیریم.

 بعدش گفت توی نوامبر عروسی کردیم چون سالگرد آشنایی مون بود.

بعدش گفت ما ۲۱ ساله که با هم هستیم.

 بعدش گفت آخه ما از ۱۴ سالگی با هم بودیم.

بین هر دو جمله من یک واووو می گفتم و یک شاخ اضافی روی سرم در می اومد. فکر نمی کردم آدمهای به این جوونی که می شناسم ۲۱ ساله که با هم هستن... و فکر نمی کردم که از ۱۴ سالگی با هم هستن. توی آشناهامون خیلی زوج های این شکلی می شناسم که توی مدرسه با هم دوست شده اند و بعد از هزارسال ازدواج کرده اند اما اونها را همیشه می دونستم که هزار ساله که با همن. جالب بود برام که اینها هم این مدلی هستن.یک جورایی خوشم می یاد تاریخچه آدمها را بشناسم. آدم انگار یک جوری بهتر بقیه را می شناسه.

10:18 PM نوشا   -   1 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015