8/29/2010

کادو و جرثقیل

یکی از رسم های اینجا این هست که برای کادوی تولد معمولا از خودت می پرسن که چی دوست داری کادو بگیری و معمولا هم انتظار دارن که خودت یک ایده ای چیزی داشته باشی.
به نظر من در عین حال که رسمی هست که زندگی را راحت تر می کنه اما رسم مضحکی هم هست چون به نظر من قشنگی کادو به غیر منتظره بودنشه. یعنی من وقتی که تولد خودم هست و کسی می پرسه چی دلت می خواد همیشه بهم بر می خوره و دلم می خواد بگم اگه نمی دونی چی کادو بدی اصلا نده. ولی به هر حال کسانی هستن که یک سال تمام برنامه ریزی می کنن که برای سال دیگه تولدشون چی آرزو کنن.

یکی از آشنایان آلمانی ما یک خانمی هست که همیشه یک لیست بلند بالا داره از لیست آرزوهاش... راه می ره توی خونه و می گه:
یه ماهیتابه خوب دلم می خواد. فکر کنم بگم مامانم برای تولدم بگیره.
یا
قاشق توی شیشه مربا نداریم فکر کنم بذارم توی لیست آرزوهام برای تولدم
یا
فلان خواننده سی دی جدید بیرون داده اینو آرزو می کنم برای تولدم
یا
...

خلاصه برای این خانم که کادو می خوای بگیری کافیه زنگ بزنی به شوهرش و بپرسی که چی آرزو کرده و تکلیفت روشنه.

حالا زنگ زده بودیم تولدش را تبریک بگیم. می بینیم نفس نفس می زنه. می پرسیم خونه نبودی؟‌ می گه نه!‌ تازه الان رسیدم. رفته بودم کادو تولدم را بگیرم. می پرسم چی بوده کادوی تولدت؟‌ می گه من آرزو کرده بودم که سوار جرثقیل بشم. حالا شوهرم برام کادوی تولدم جور کرده که برم یک ساعت جرثقیل برونم. کلی توضیح می ده که با جرثقیل چقدر سنگ از این طرف به اون طرف جابجا کرده و کلی هم ذوق کرده.

با خودم فکر می کنم دنیایی دارن اینها هم ها!

11:36 PM نوشا   -   12 نظر

 

8/23/2010

ویزا

ساعت ۶ صبح برادرم زنگ می زنه. می فهمم که تمام شب را اصلا خواب نبوده ام.

بابا و مامان رفته اند تهران برای ویزا. آخرین بار ۳ سال پیش آمده بودند. دیشب راه افتاده اند با اتوبوس که صبح برسند سفارت کارشان را انجام بدهند و دوباره مستقیم برگردند.

برادرم می گه زنگ بزن به بابا، کارت داره. زنگ می زنم. بابا می گه مامانت را اجازه ندادن بیاد داخل چون نوبتی که گرفتی فقط به اسم من بوده. صحبت کرده ام و گفته اند یک ساعت صبر کن تا ببینیم چی می شه. من می مونم که این دیگه چه برنامه ای هست. توی اینترنت نگاه می کنم می بینم که واقعا نوشته برای هر شخص یک نوبت جداگانه. یک ساعت بعد هم خبری نمی شه. گفته بودم که براتون قضیه روباتها را؟‌ این ملت عینهو آدم آهنی هستن. اگه چیزی توی کامپیوترشون نباشه وجود خارجی نداره براشون. اگه زن و شوهری که اسمشون روی یک دعوتنامه هست وقت جدا جدا نداشته باشن نمی شه براشون ویزا صادر کرد.

به مامان زنگ می زنم. بیرون سفارته. من شرمنده ام. مامان می خنده می گه
«مامان جان نمی دونی اینجا چه وضعیتیه... بابات اونطرف میله ها و من هم این طرف میله ها
».
با خودم فکر می کنم حتما کلافه است. با دیسک کمر و دیسک گردن و هزار تا مشکل دیگه می شه تصور کرد که شب توی اتوبوس هم خوابی نرفته. می پرسم کافه ای جایی باز هست چیزی بخورید یا یک کمی بنشینید؟‌ دوباره غش غش می خنده می گه
«یک فیلمیه اینجا. دیگه ماه مبارک هم که هست. می دونی که؟‌ ماه مبارک!»
آه از نهادم در میاد. ماه مبارک یعنی حتی نمی تونن برن توی یک رستورانی کافه تریایی جایی بنشینن.

نمی دونم از دست کی بیشتر باید عصبانی باشم؟ از دست آلمانها که سیستم شون هر روز گندتر و بی انعطاف تر می شه؟ از دست ملاها که روزگارمان را سیاه کرده اند؟ از دست اسلام و مسلمونی و ماه مبارک؟‌ از دست خودم که وقت جداگانه برای مامان نگرفته ام؟ از دست مامان بابا که رفتند انقلاب کردند و ما را به این روز نشاندند؟ از دست خودم که آمده ام در این خراب شده جا خوش کرده ام که حتی یک ملاقات پدر فرزندی هم به این سادگی امکان پذیر نیست... خوب چه فایده داره این خارجه رفتن؟

سیتا می گه منم دیگه حالم از این آلمان لعنتی به هم می خوره. یک نامه بلند بالا برای کنسول نوشته و ابراز نارضایتی کرده.

با خودم فکر می کنم کجای دنیا بره آدم که آدم به حساب بیاد؟‌ سوال اینه که اصولا ما ایرانی ها اجازه داریم که دلمون بخواد آدم به حساب بیاییم؟‌

پی نوشت:‌ یادم رفته بود که بگم که یک ساعت صبر کردن بابا هم اثری نداشت و دست خالی برگشتن.

10:14 AM نوشا   -   11 نظر

 

8/15/2010

بازی روزگار

کمتر پیش میاد که توی ایران از راهنمایی تا چهارم دبیرستان توی یک مدرسه باشی. ولی برای ما فرزانگانی ها پیش می یاد.

کمتر هم پیش میاد که ۶ سال تمام با یک سری معلم باشی ولی برای ما که سری اولی بودیم پیش آمد چون بهترین معلمهای شهر را گلچین کرده بودند برای مدرسه ما و چند تائیشون واقعا از راهنمایی تا چهارم دبیرستان با ما بودن. یعنی جوری بود که ما این اواخر لوس که می شدیم بهشون می گفتیم مامان! چون عین مامان ها حرصمون رو می خوردن و روزی چندین ساعت باهامون سر و کله می زدند.

چیزی که از این هم کمتر پیش میاد اینکه تو بیای آلمان و توی دانشگاهی درس بخونی که بعدش بفهمی معلم ریاضی ات هم ۳۵ سال پیش همین دانشگاه درس خونده!

چیزی که باحاله اینه که اون معلم ریاضی هه دو سه روز بیاد مهمونت بشه. با هم بیرون برین و همش برات تعریف کنه که ۳۵ سال پیش اینجا چه شکلی بوده و خودش چه جوری زندگی می کرده.

الان که دارم تایپ می کنم معلم ریاضی دوران راهنمایی و دبیرستانم توی اون یکی اتاق خوابیده و فردا خداحافظی می کنه و می ره. توی این دو سه روز اونقدر حرف زده ایم و اونقدر دوباره شناخته امش که نگو. از روز اولی که آمده احساس می کنم مامان خودم پیشمه و الان که می خواد بره می دونم که حداقل به همون اندازه دلم تنگ می شه.

11:58 PM نوشا   -   9 نظر

 

8/09/2010

فسیل

اخبارها بوی کهنگی می دهند. انگاری ۱۰۰۰ سال از انتخابات گذشته.

انگار ۱۰۰۰ سال است که ندا و مادرش و سهراب و مادرش و را می شناسم و با دردشان آشنا هستم. امیر جوادی فر و صدای دردمند پدرش. کیانوش آسا و داستان برادرانش. انگار همه شان از روز اول عضو خانواده ام بوده اند. انگار از روز ازل با این آدمها گریسته ام.

احساس می کنم موسوی و کروبی صدها سال پیر شده اند تار عنکبوت گرفته اند و هنوز بیانیه صادر می کنند.

خانواده های زندانی های سرشناس هر روز به بهانه ای سعی می کنند اسم زندانیانشان را به گوش دنیا می رسانند. دنیا اما با سرعت سرسام آوری رو به جلوست و آنها کمرنگ تر و کمرنگ تر می شوند. اعتصاب غذای خشک. اعتصاب غذای زندانیانی که گوشت بر استخوان ندارند. تظاهرات در لندن. کلن. استکهلم. عکسها.

دوستانم در اداره جات دولتی گروه گروه به تهران می روند برای گزینش عقیدتی. باید نماز بخوانند و اصول دین پس بدهند. مایه خنده است آن آقا که با کفش نماز خوانده و مایه مباهات است آن خانمی که عذر شرعی را بهانه کرده که نماز نخواند و به قرآن دست نزند.

مدارس پر از ملاها شده اند.

محمد مصطفایی جانش را نجات داد و از ایران بیرون آمد. محمد مصطفایی دیگر کسی را نجات نخواهد داد.

خبرها تیتر وار می آیند و می روند و دیگر هیچ حسی ندارم انگار. کرخت شده ام. از کرختی متنفرم. از این استیصال محض متنفرم. آیا ما همه این روزها را یک بار دیگر تجربه نکردیم؟

10:48 AM نوشا   -   1 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015