7/29/2014

آرامش

زابینه مربی دخترک یک هفته ای مرخصی بود. گفتند که تولد ۵۰ سالگی اش بوده و برای همین یک هفته مرخصی گرفته. دیروز برگشته بود. یک جوری این خانمه از اون زنهایی هست که دوستشون دارم برای اینکه قوی و مهربون هستن و به آدم حس آرامش می دن. از اینکه درگیر چیزهای کوچک نیست. برای چیزهای بیخودی حرص نمی خوره. اینکه بچه های ما را تربیت می کنه و بهشون آرامش می ده.


یک بار که رفته بودم دنبال دخترک یکی از پسرها که بزرگتر بود چیزی ریخته بود روی زمین. زابینه ازش خواست که جارو را برداره و جمع کنه. پسره یک قیافه غیر آلمانی داشت. از اسمش فکر کنم عرب یا ترک بود. برگشت گفت من جارو کنم؟ مگه من زنم؟! من چشمهام گرد شده بود از پر روییش. زابینه خیلی راحت با خنده بهش گفت آهان یعنی می گی مردها از زنها ابله تر هستن جوری که حتی یک جارو نمی تونن بزنن؟ نه! تو ابله نیستی. تو می تونی جارو بزنی... ببین! اینجوری! و با شوخی بهش نشون داد که چطوری باید جارو زد. پسره هم دهنش بسته شد جارو را زد و رفت توی حیاط آب شد. خوشم می یاد که می بینم اکثر موقعیت ها را یک جوری با طنز حل می کنه. 

دخترک را که برمیداشتم نشسته بود داشت با بچه ها بازی می کرد. ازش پرسیدم چطوریه حس ۵۰ سالگی؟ یک لحظه چشمهاشو بست و با یک نفس راحتی گفت می دونید از یک سنی به بعد از ۴۰ سال به بعد آدم یک آرامشی توی زندگیش پیدا می کنه. خیلی کارها که آدم می خواسته بکنه کرده دیگه. گفت من ازدواج موفقی داشتم. ۴ تا پسر بزرگ کرده ام که کوچکترینشون دیپلمش را هم گرفته. الان از آرامش زندگی ام لذت می برم.

 یک جورایی می فهممش. آرامش روزهای میانسالی یک جورایی خوبه. آدم می تونه تامل کنه و از چیزهایی که جلو چشمش می گذرن دانسته لذت ببره.

11:06 AM نوشا   -   5 نظر

 

7/08/2014

کار نصفه نیمه

یکی دو ماه دیگه برمیگردم سر کار. از یک طرف خوشحالم برای اینکه از این حس عاطل و باطلی در میام. از یک طرف ناراحتم چون دیگه فکر می کنم هیچ وقت آزادی برای خودم نمی مونه. باید ببینم چی می شه.

با یکی از مامانهای مهدکودک حرف می زدم. هر دوی ما بچه دوممان به زودی می ره مهد و می تونیم برگردیم سر کار. ازش پرسیدم که آیا کار نصفه روز گرفته. گفت که کمی کمتر از نصف روز. تصمیم گرفته که ۱۵ ساعت در هفته کار کنه چون قبلا با فقط یک بچه ۲۰ ساعت در هفته کار کرده و اوکی بوده اما حالا با دو تا بچه نمی دونه که ۲۰ ساعت هنوز هم اوکی هست یا باید کمتر کار کنه.(کار تمام وقت در آلمان ۴۰ ساعت در هفته هست)

از من پرسید چقدر کار می کنم که گفتم من ۳۰ ساعت در هفته کار می کنم. پرسید که آیا نیاز مالی دارم که اینهمه کار می کنم یا خودم انتخاب کردم. توضیح دادم که کار من جوری هست که باید مسئولیت پروژه قبول کنی و معمولا حداقل یکی دو تا دانشجو زیر دستت هستن و نمی تونی ساعت کار کمتر از دانشجو داشته باشی.

یکی دیگه از فامیلهای آلمانی هم با دو تا بچه مهدکودکی دو سه ماه دیگه برمیگرده سر کار. اونهم ۲۰ ساعت در هفته کار گرفته جوری که یک روز در هفته هم تعطیل باشه که بتونه وقتی بچه ها مهد هستن خرید هفتگی را بکنه و خونه را تمیز کنه و اینجورکارها.

یادم اومد مربی مهدکودک دخترک که خودش دو تا بچه داره تعریف می کرد که از روزی یک ساعت کار شروع کرده و حالا هفته ای ۲۰ ساعت کار می کنه.

چیزی که توی زندگی آلمانی خیلی به چشمم میاد این هست که خیلی عاقلانه زندگی می کنن. مثلا نمی رن چندین برابر اون چیزی که حد استطاعت مالی شون هست خونه یا ماشین بخرن و قسط های ماهیانه پرداخت نشدنی ببندن. روی این حساب می کنن که خانمه یا در مواردی هم آقاهه باید یک مدتی کمتر کار کنه یا اصلا کار نکنه تا بچه ها از آب و گل در بیان.

کلا خودشون رو خیلی غرق نمی کنن. نه توی کار نه توی قرض... یک جورایی متعادل زندگی می کنن. البته طبیعتا آلمانی هایی هم پیدا می شن که خودشون را از کار خفه کنن یا بی حساب وام بگیرن اما عامه شون اینجوری نیستن به حساب دیده ها و شنیده های من. یک جورایی بدون حرص و ولع زندگی می کنن. مثلا حالا دستپاچه نیستن که حتما خونه بخرن و بعد هم که هول هولکی خونه خریدن برن تو فکر فروش چونکه خونه هه این مشکل را داره یا فلانش بهمانه. چند سالی صبر می کنن که وضعیتشون پایدار بشه بعد خونه می خرن. از این مدلشون خوشم میاد یک جورایی.

10:02 PM نوشا   -   7 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015