1/24/2009



ایمیل میاد از کتابفروشی ایرانی شهر ما که مجله فیلم این ماهتون و دو تا کتابی که سفارش داده بودید اومده... پاک یادم رفته بود که یک موقعی دو تا کتاب اسم برده بودم که اگه تونستند برام تهیه کنند. می رم که تحویل بگیرم. هر موقع که می رم اونجا نیم ساعتی هم می ایستم به گپ زدن. زن و شوهر ایرانی که بیست و چند سالی هست که اینجا هستند و ...

یکی از کتابهایی که آمده ٬کافه پیانو٬ هست. سه چهار روزی که گذشته هر روزش را به پر پر بودم که وقتی جور کنم و. بخوانمش. هر روز ۱۰ - ۲۰ صفحه ای خواندم... با اینکه در تب و تاب خوندن کتاب بودم همش یک جوری دلم گرفته بود برای لحظه ای مثل الان که کتاب تمام شده و نمی شه لحظه ها را باهاش کش داد... خیلی وقت بود که کتابی به این جذابیت نخوانده بودم. در واقع بزرگترین نقطه قوت کتاب هم شیوایی نثر کتاب هست و فرهاد جعفری به نظر من به طرز باور نکردنی ای از تمام علامتهای ویرگول گذاری استفاده می کنه و اونها رو جوری به کار می بنده که طولانی ترین جملات را به سادگی بشه خوند... به نظر من لذت خواندنش را نباید از دست داد.

آقای فروشنده کتابفروشی ایرانی می گه کتاب را که خوندید چند نکته هست که دوست دارم در موردش باهاتون بحث کنم. می گه چند نسخه از کتاب را سفارش داده بود و خودش و خانمش کتاب را خوانده اند و دلشون می خواد با کسی که تا همین تازگیها توی ایران زندگی می کرده حرف بزنند. می دونم که بیست و پنج شش ساله که از ایران آمده اند و برنگشته اند. تا حالا نپرسیده ام که چرا برنگشته اند اما می دونم که اگر که می تونستند حتما اینکار را کرده بوده اند...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هفته گذشته ایمیلی از استادم آمده که در واقع یکی دو ماه پیش انتظارش را داشتم. یعنی با خودم فکر کرده بودم با اینهمه رضایتی که از من داشت برای تز فوق حتما یک بورس برام جور می کنه که بشم دانشجوی دکتراش. حالا که کارم را شروع کرده ام و کارهای ویزا و دنگ و فنگ های اداره کار و غیره تمام شده یک ایمیل آمده که اگه هنوز هم پا کار هستی می شه یک کاریش کرد...

و من یک هفته است که مونده ام توی حل معمای قدیمی علم بهتر است یا ثروت؟! در واقع مساله اینه که اگه کار را ول کنی و بشی دانشجوی دکترا ۳ سال سابقه کار را از دست می دی و اگر بچسبی به کار و دکترا را بی خیال بشی موقعیتی را از دست می دی که شاید دیگه به این سادگیها توی عمرت پیش نیاد...

راه سومی که هست اینه که به جای ۴۰ ساعت در هفته چند ساعت کمتر کار کنی و به جاش دکترا بخونی که اینهم به این معنی می شه که باید در سه تا پنج سال آینده دوباره قید آخر هفته بی دغدغه را بزنی. خلاصه من موندم و نینوچکا و تصمیم گیری ...

10:14 PM نوشا   -   0 نظر

 

1/19/2009



کم کم دارم به خودم شک می کنم که نکنه بچه ام زاغ بشه... قضیه از اونجا شروع شد که گلمریم توی وبلاگش در مورد هنر آشپزیش و آش شله قلمکار نوشته بود... الان که مصدع اوقاتتون می شم فکرمی کنم دو سه هفته شاید هم بیشتر ازش بگذره... اما اینهمه وقت طول کشید تا همه مواد را جور کردم و در نهایت دیروز یک دیگ گنده آش شله قلمکار بار گذاشتم.

الان هم که مهشید در مورد سنبوسه نوشته در به در دارم دنبال دستور پخت سنبوسه می گردم.

روزهای بی درسی و بی دانشگاهی روزهای خوبی هستند. کار زیاد و خسته کننده است. شب که می آیی خونه نای هیچ کاری نداری. اما چیزی که ارزشش را داره اینه که آخر هفته ها دیگه عذاب وجدان نداری. همش فکر نمی کنی که وای باید اینکار رو می کردم نکردم. باید برای فلان درس فلان تمرین را حل می کردم...

دارم ماه عسل آفتابی را می خونم. مجموعه داستان کوتاه هست از نویسندگان مختلف به ترجمه سیمین دانشور. بعد از مدتها از یک ترجمه خوب و روان لذت می برم.

11:59 PM نوشا   -   0 نظر

 

1/11/2009

چند تا بسته گز و تقویم ۸۸

نامه آمده از اداره گمرک که یک بسته براتون اومده بیایید تحویل بگیرید. می دونم که مامان اینها قرار بوده چند تا بسته گز بفرستند. حتما نتونسته اند زیر دستگاه شناسایی کنند که محتوای بسته چی بوده. یاد برگشتن از ایران می افتم. توی فرودگاه امـام آخرین بازرسی ها طرف می گه ساک دستیتون را باز کنید. باز می کنم... یکراست می ره سراغ پلاستیک لواشک و درش می یاره ببینه توش چیه. من خنده ام می گیره از اینکه مستقیم می ره سراغ لواشک... کمی با طعنه کمی با تعجب می گم دستگاهتون لواشک هم نشون می ده... پسرک سرباز جوان خجالتی ای هست... با شرمندگی می گه لواشک را مثل تـریاک نشون می ده!!!‌

حالا اینجا می رم بسته را تحویل بگیرم. دیروز که قصد کردم که برم که یک عالمه برف اومده بود و هیچ مترویی اونطرفها نمی رفت. امروز توی ۱۳- درجه شال و کلاه کردم و رفتم. جعبه را باز کردم. توش چند تا جعبه گز و چند تا کارت پستال... یکی از گز ها را هم باز می کنم که طرف ببینه توش شیرینی هست و نه چیز دیگه... تعارف می کنم که برداره... با خنده می گه نه ممنون.


توی بسته یک تقویم ۸۸ فال حافظ هم هست. موقع برگشتن توی مترو شروع می کنم به ورق زدن... توی ذهنم و توی تقویم دنبال مناسبتهایی مثل روز مادر یا معلم و غیره می گردم. یکهو شک می کنم که امسال روز مادر را تبریک گفتم یا فراموش کردم... یک کم پریشون می شم. بعد یادم میاد که چرا اتفاقا تبریک گفتم... چون زنگ زدم که با مامان حرف بزنم که خونه نبود. بعد زنگ زدم به موبایل بابا اما اونهم پیش مامان نبود... کلی خوشحال شد که یکهویی زنگ زدم. بهش گفتم که می خواستم در واقع روز مادر را به مامان تبریک بگم... گفت آهان خونه خاله اینا هستند. اگه خواستی اونجا زنگ بزن. زنگ می زنم و کلی به خودم افتخار می کنم که چنین مناسبتی را از دست نداده ام.
چند روز بعد از روز کذایی مادر با خودم فکر می کردم که در واقع توی همین روزها باید تولد بابا می بود. دوباره تقویم شمسی را می گذارم جلوم و نگاه می کنم... می بینم که یک هفته از روز تولدش گذشته. آه از نهادم بلند می شه. بعدش دوباره روی تقویم نگاه می کنم می بینم که تولد بابا و روز مادر هر دوشون یک روز بودند و در واقع اون روز که به بابا زنگ زدم و گفتم که می خواستم روز مادر را تبریک بگم تولد خودش بوده!!!‌ اونقدر احساس حماقت کردم که اون سرش ناپیدا. برای برادرم که تعریف می کنم یک ساعت تمام غش غش می خنده.

5:57 PM نوشا   -   0 نظر

 

1/05/2009



سفر خوب بود. یک هفته تمام به تنبلی و مجله فیلم خوندن و روزنامه خوندن و فیلم و سریال دیدن و ایزابل آلنده خوانی گذشت هر چند که نمی دانم چرا ایزابل آلنده هم اون ایزابل آلنده قدیمی نیست... بعدا در موردش شاید بنویسم. گروه همراه یک گروه آلمانی بودند که همش در حال بازی بودند. پوکر و پلی استیشن و هزارتا بازی … آلمانی ها کلا خیلی اهل بازی هستند. از پیر تا جوون دور هم جمع می شن و بازی می کنند. من تنها بازی دسته جمعی ای که توی ایران می شناختم از زمان جنگ روپولی بود. اما الان ۱۰۰۰ تا بازی مختلف هست که هر کدوم ۱۰۰۰ تا قاعده و قانون داره و سه ربع تمام طول می کشه تا یک نفر کل بازی را برات توضیح بده. من این بار ترجیح دادم که به جای بازی کتاب بخونم که البته کتاب خوندن هم برای آلمان جماعت چیز غریبه ای نیست.

یک نصفه روز هم قسمت شد که بریم کپنهاگ. با وجود اینکه که از کریسمس گذشته بود اما کپنهاگ هنوز یک جوری حال و هوای کریسمسی داشت با اون لامپها و درختهای کاج و ملت در حال خرید. البته از شیرینی دانمارکی (گل محمدی) هیچ جا خبری نبود... دانمارکیها ظاهرا آدمهای خیلی اهل مدی هستند... حداقل این چیزی هست که کتاب راهنمای دانمارک به عنوان مشخصه اونها ذکر می کنه. توی این سرما دخترهای زیادی را می بینی با چکمه بلند و جوراب شلواری نازک و دامن خیلی کوتاه که من حتی از نگاه کردن بهشون یخ می زدم. آرایش صورت هم در بینشون زیاد دیده می شه... چیزی که حداقل توی آلمان خیلی رایج نیست.
یکی از دوستان سیتا که مدتیه در دانمارک مشغول به کار شده هم همراهمون بود. ازش می پرسیم که نظرش راجع به دخترای دانمارکی چیه... فکر می کنیم که حتما خیلی توی کفه... اما طرف می گه که نمی تونه تصور کنه که با یک دختر دانمارکی دوست بشه. به نظرش زیادی به ظاهرشون اهمیت می دن و می گه خوشش نمیاد از زنهایی که صورتشون را نقاشی می کنند.
از حرفهاش یاد دوست دختر سابقش می افتم. دختر‌ِ بور با مزه ای بود اما هر بار که من می دیدمش باید با خودم می جنگیدم که بهش رژ لب تعارف نکنم از بسکه لبهاش بی رنگ بود... توی آلمان اصولا خیلی آرایش صورت رایج نیست. چیزی که خیلی رایجه رنگ مو هست و مانیکور. یعنی کسی که می خواد بره برای یک عروسی خودش را خیلی خوشگل کنه می ره ناخنهاشو مانیکور می کنه و می ره آرایشگاه رنگ موی جدید می زنه. اما اگه فکر کردید که مثل ما ایرانیها ۶۰۰ ساعت قبلش برن برای مو درست کردن یا آرایش صورت و اینها کاملا در اشتباهید. البته چیز جالبتری که هست اینکه هر چه که مسن تر می شوند بیشتر شروع می کنند به آرایش کردن... همممم … یا شاید هم اینطوری باشه که نسل قدیمشون بیشتر اهل آرایش بودند.

این را باید اون اولها هم برای مامان خانمم توضیح می دادم. هر بار که عکس می فرستادم بعدش تذکر می اومد که مامان جون یک کمی به خودت برس جلو این خارجیا... دفعه پیش که خودش اینجا بود دید که من وقتی می گفتم اینجا کسی آرایش نمی کنه نمی خواستم سرش را گول بمالم.

9:04 PM نوشا   -   0 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015