9/24/2007



عروسی آلمانی رو هم تجربه کردیم... انصافا بد هم نبود. مخصوصا که من و نینوچکا خودمون را برای یک چیزی شبیه تشییع جنازه شارل دوگل آماده کرده بودیم... همه از من می پرسیدند که این عروسی با عروسیهای شما فرق می کنه؟ همیشه جواب می دادم که خوب واقعا خیلی متفاوته اما اینجورش هم با مزه است. مراسم آلمانی به هر حال خیلی خیلی آرومتر از مراسم ایرانیه. توی کل مراسم هیچ بچه ای وجودنداشت. تمام کسانی هم که بچه کوچک داشتند سپرده بودند به پدر و مادری یا پرستاری و خودشان تنها اومده بودند... با عروسیهای ایرانی که بچه ها از سر و کول هم بالا می روند و آدمها اونهمه شلوغ پلوغ می کنند خبری نبود البته... موقعی که توی ثبت جلوی اونهمه آدم عروس و داماد بله گفتند من داشتم از انتظار می مردم که کسی کییییل بکشه. اما خوب همه ساکت نشسته بودند و اونها که دیگه خیلی احساساتی شده بودند با گوشه دستمال اشکشون را پاک کردند... حلقه ها رو هم که دست هم کردند باز هم سکوت مطلق... بعدش هم خانم ثبت احوال با یک کم شرمندگی گفت فکر کنم بوس یادتون رفت... عروس و داماد هم دست و رو شسته اون وسط شروع کردند به ماچ و بوسه... من دیگه کم کم داشتم به خودم شک می کردم ... همش خودم رو گرفته بودم که نکنه شروع کنم چلپ چلپ به دست زدن و بعدا بهم بگن مثلا چه می دونم اونجا که دست زدی شگون نداشت یا همچه چیزی...
اما دیگه صدای داماد هم در اومد ... چرا دست نمی زنه هیچکی؟! ... بعدش تازه ملت یادشون اومد که این چیزی که می بینن و خیلی مثل توی تلویزیونه در واقع توی تلویزیون نیست و می تونن راحت ابراز احساسات کنند.

از بعدش دیگه با مزه بود. پر از برنامه های مختلف که یک کم من رو یاد جشن تولدهای دبستانمون می انداخت.
یکی از دوستان عروس و داماد مثلا کلی بادبادک بین همه پخش کرد و و گفت که هر کسی هر چی دوست داره پول خرد بریزه توی بادبادکها و اونها رو باد کنه. بعد برای داماد کفش پلاستیکی غواصی و برای عروس دستکش کلفت زمستونه... داماد باید با اون کفشهای پلاستیکی بره روی بادبادکها و اونها رو بترکونه و عروس باید با اون دستکشهای کلفت پولها را از روی زمین جمع کنه... و نکته ای که در مجلس گفته نشد اما عروس باهوش خودش حواسش رو خوب جمع کرد اینکه خوب مواظب پولها باشه که کسی دوباره پخش زمینشون نکنه...
گمون نکنم که چنین برنامه ای توی ایران جواب می داد اما توی مجلس آلمانی خیلی بامزه بود.

کلی برنامه های دیگه هم بود که در مجموع بامزه بود. دست آخر هم بین اون همه دختر ترشیده دسته گل عروس نصیب نینوچکا شد... اینهم از خلاصه اخبار عروسی

9:12 PM نوشا   -   0 نظر

 

9/18/2007



از راه می رسیم. هفته دیگه عروسیه و همه دور هم جمعند... مامان سیتا کلی ذوق داره که اونهمه آدم دور هم جمع می شوند. آمده ایم که برای آخرین بار تست آرایش موهای عروس انجام بشه و ما نظریات پرگهرمون را ارائه کنیم. وارد که می شم از قیافه سیاه سوخته عروس جا می خورم. فکر می کنم این بیچاره که همش پوستش به این خوبی بود... حالا چرا ناغافل اینقدر سیاه سوخته شده... نینوچکا هم سرش رو می یاره بغل گوش من می گه فکر کنم خیلی هول داره... بیچاره ببین صورتش چه شکلی شده.
یک دقیقه بعد سیتا از راه می رسه و به ملین می گه وای... چقدر برنزه شدی. کی کنار دریا بودی ما خبر نشدیم؟! ملین هم آنچنان فیسی می کنه می گه کنار دریا نه! سولاریوم*!
نینوچکا با چشمای گردالو روشو بر می گردونه که 3 نشه.

* سولاریوم اینجا یک چیز به نسبت خیلی رایجه. یک دستگاه آفتاب مصنوعی هست که ملت باهاش خودشون را برنزه می کنند. من همیشه می دیدم یک مغازه هایی هستند که روشون عکس خورشید هست با عینک آفتابی و مثلا نوشته هر 15 دقیقه فقط n یورو... اما هیچ وقت دقیقا نمی دونسنم که چیه. بار اولی که از سیتا پرسیدم و اون برام توضیح داد که چی هست تا یک هفته واقعا می خندیدم.

11:00 AM نوشا   -   0 نظر

 

9/12/2007

سه سال پیش

سه سال پیش در چنین روزی در همین ساعت توی اصفهان نشسته بودم سر کار مشغول برنامه نویسی... زنگ موبایل و اون طرف خط سفارت... بک خانمی پشت خط بود. گفت که خانم شما مگه 15 سپتامبر توی آلمان امتحان ندارید؟ ویزاتون آماده است. بیمه نامه مسافرتی بیارید همراهتون و ویزا رو بگیرید. بلیط رزرو کردید؟ ... یادم میاد که فردا تولد حضرت محمد یا همچه چیزی و تعطیل می پرسم که سفارت بازه فردا؟ می گه بله خانم عجله کنید...
من موندم گیج و منگ. هنوز نمی دونم که 15 سپتامبر بعنی دقیقا پس فردا!! بچه های شرکت دورم را می گیرند... یک نفرشون میگه 15 سپتامبر امتحان داری؟ می گم آره! می گه این که می شه 3 روز دیگه! یعنی من باید پس فردا آلمان باشم و روز بعدش امتحان؟! باورم نمی شه که! خودم می رم پای کامپیوتر و نگاه می کنم. گیج و ویج. مامان زنگ می زنه... از پشت تلفن می فهمم که گیجه. حسابی...
بابا میاد دنبالم. می ریم اول سراغ بلیط... بعدش سراغ بیمه. ساعت 3.5 عصر روزی که فرداش تعطیله خدا خدا می کنیم که باز باشن و گرنه همه چی می ره توی هوا... یه جوری دقیقا از لای کرکره ها می ریم داخل. هنوز تعطیل نکرده اند اما در حال بند و بساط بستن...
کلی مدرک می خواستند که ما همراه نداشتیم... بابا می ره که بیاره. یک خانم خیلی حامله خیلی گل اونجاست که سعی می کنه کارها رو پیش ببره تا بابا برگرده. حالا تمام پرینترهای کامپیترها خراب شده اند. یکیشون فرمتش غلطه یکیشون کار نمی کنه... کامپیوتر سوم برنامه هنگ می کنه... دست آخر با فرمت غلط برام چاپ می کنند و دست نویس اون قسمتها که از چاپ جا مونده را پر می کنند. یکی دو تا مهر اضافه هم می زنند که دیگه جای حرف نداشته باشه.
می رسم خونه. مامان و زوزو نشسته اند برام لباس جدا می کنند... می رم ساک بخرم... توی راه زنگ می زنم به یکی از بچه ها که تازه از آلمان اومده بپرسم چه جور ساکی باید خرید.
شب سوار اتوبوس راه می افتم به سمت تهران. دعا می کنم که بهم همون موقع ویزا رو بدن که بتونم برگردم اصفهان حداقل با مامان خداحافظی کنم... بقیه همه برای بدرقه ام می آیند تهران.
....

2:38 PM نوشا   -   0 نظر

 

9/11/2007



دلم می خواد یه چیز خوشحال کننده بنویسم که هر کی اینجا میاد و میخونه خوشحال بشه...

چیزی به ذهنم نمی یاد... اما این رو گوش می کنم که خیلی خیلی آرامش بخشه: ربنا از شجریان... سالهاست که روزه نگرفته ام... اما دلم برای سحری و افطاری و دعای سحر و اذان تنگ شده. یکی دو روز دیگه ماه رمضون... کسی دعای سحر رو نداره برای من بفرسته؟

10:38 PM نوشا   -   0 نظر

 

9/09/2007



اینجا هفته هاست که هوا خرابه... اردیبهشت یکی دو هفته هوا گرم شد که همه شروع کردند به خزعبلات محیط زیستی... چه می دونم global warming و این جور چرندیات... و از اون به بعد هر دو سه هفته یک بار یکی دو روز هوای آفتابی و بعد دوباره ابر سیاه... بارون.
سیتا رفته دبی و من نمی تونم لحظه به لحظه دست از مقایسه آب و هوای اینجا و اونجا بردارم. می دونید؟‌ خیلی زور داره... اینجا توی خونه با کاپشن بشینی و دست و پاهات یخ بزنه و بعدش ببینی دبی الان ۴۰ درجه و تهران مثلا ۴۵ درجه است.
نینوچکا اینجا ماستیده دیگه از سرما. از دست منم عصبانیه... که چرا شوفاژ روشن نمی کنم. من اما زیر بار نمی رم... آدم که توی شهریور شوفاژ روشن نمی کنه که...
دوباره می رم توی سایت هواشناسی لعنتی... هاه... هاه... هوا در هفته آینده بهتر خواهد شد!‌امروز نیم ساعت آفتاب. دو شنبه ۱ ساعت آفتاب... سه شنبه ۲ ساعت آفتاب.

چند روزه که به این نتیجه رسیده ام که وقتی دیوانه وار ورزش کنم کمتر احساس سرما می کنم. الان هم شال و کلاه کنم برم ورزش

2:21 PM نوشا   -   0 نظر

 

9/07/2007



آقا جان یکی به این نینوچکا بگه هوله رفتن از واجبات زندگیه. از دیروز تا حالا با من کج افتاده که تو چرا اینقدر هوله می ری... نشسته برام برنامه نوشته از این ساعت تا اون ساعت این کارو بکن بعدش اون کارو بکن... یاد روزای کنکور می افته آدم.

سرم شلوغه یه جورایی ... جالبه که وقتی سرم شلوغه حالم هم بهتره.

دیشب تا صبح توی خواب با یک نفر که از ایران اومده بود بحث می کردم... فقط برای اینکه از دهنش در اومد که چرا این آلمانیا توی این تئاتر از اینهمه عرب و سیاهپوست استفاده کرده اند. همش سعی میکردم به حرفش بیارم یک جوری که نظرشو صریح بیان کنه ببینم چرا این حرف شنیع رو زده. با پوزخند همش از زیر بار جواب دادن در می رفت... پوزخندش این معنی رو برای من داشت که تو که می دونی میونه ما ایرانیا و عربها چطوره...
از خواب که بلند شدم واقعا مدتی طول کشید تا به خودم بیام و باورم بشه که خواب دیده ام. بعدش همش فکر می کردم که چطور شد که مسیر ذهنم به چنین خوابی ختم شده...

یادم اومد که یکی دو هفته پیش هم یک نوشته ۳ تکه ای نوشته ام در باب یکی دو تا پیش داوری که برام خیلی عجیب بودن و البته وقت نکردم که تایپشون کنم.

عجیبه که مدتیه خیلی خواب می بینم.

دو سه هفته دیگه یک عروسی کاملا آلمانی دعوتیم. برام جالبه که بدوم یک عروسی مفصل آلمانی دقیقا چطوریه.

4:11 PM نوشا   -   0 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015