10/18/2011

آقای هرمس

هرمس و دی اچ ال که معرف حضورتون هستن که دو تا از بزرگترین شرکتهای پستی هستن.

بنده هم که فعلا خانه نشین هستم و در آپارتمان شده ام مسئول تحویل گرفتن پست برای ملت. ملت هم اینجا کلا خیلی اینترنتی خرید می کنن و اینه که روزی نیست که بسته ای از راه نرسه.

دی اچ ال فکر کنم کارمندهای بیشتری داره. چون هر بار یک نفر جدید می یاد یک بسته برای خانواده ایکس یا ایگرگ تحویل می ده. هرمس اما یک آقایی هست که همیشه فقط اونه که میاد بسته ها را تحویل می ده. یک آقای حدود سی و هشت سی و نه ساله. خیلی مودب. موهای مشکی کوتاه. همیشه یک تی شرت مشکی پوشیده. یک صدای مردونه ای هم داره عین دوبلورها. یک جورایی هم خیلی ادبی حرف می زنه. به جای روز بخیر می گه روز زیبا و بی نظیری را براتون آرزو می کنم. یکی دوبار توی تعطیلات مدرسه ها یک بار یک دختر بچه و یک بار یک پسر بچه را همراه خودش آورده بود. که خوب من فکر کردم حتما بچه هاش هستن... شاید باشن شاید هم نه. من نپرسیدم دیگه.

اون دفعه که اومده بود دم در اومدم امضا کنم و بسته را تحویل بگیرم نگاهم روی سینه اش خیره موند یکهو. یعنی روی سینه اش دو تا میمی در اومده بود... دفعه قبلش هم دیده بودم اما فکر کرده بودم حتما من خل شدم یا حتما کیف پولی چیزی بوده گذاشته توی یقه اش. این دفعه دیدم خیلی هم گرد و بی نظیر و در عین حال خیلی مصنوعی هستن. این یعنی چی اونوقت؟

5:40 PM نوشا   -   1 نظر

 

10/10/2011

زنجموره

دیروز رفتیم بیمارستان عیادت. با سیتا و دخترکم و اون یکی رئیس شرکت. یک هفته بود نگران بودم. شبها خوابم نمی برد. ناراحت بودم اصولا از فکر این روز... بعد رفتم یک جورایی انگاری جهان بینی ام عوض شد کلا.

این همکار ما که رفته بودیم عیادتش یک پسر جوان ایتالیایی هست. ریزه میزه ولی تر و فرز و کاری. پارسال این موقع ها پادرد گرفت. یک مدتی شل می زد و دکترها نمی فهمیدن چشه. دکتر رفتن اینجا هم مصیبتیه چون دکترها اکثرا نوبت های طولانی دارن یعنی اصولا نوبت دو سه ماهه خیلی نرمال به حساب میاد. چند ماهی طول کشید تا پاش لمس شد کلا و دکترها اساسی به تکاپو افتادن که ببینن چشه. کاشف به عمل آمد که توی زانوش یک تومور هست که روی عصب پا فشار میاره. بیوبسی دادن و دیدن که تومور بدخیم هم هست. در همون حین هم ۴-۵ تا تومور دیگه کشف کردن که خوشبختانه اونها خوش خیم بودن. دکتر معالجش زنگ زده بود به رئیس شرکت و خواهش کرده بود که بهش کار بدن که سرش گرم باشه. گفته بود ۳-۴ سال بیشتر وقت نداره اما مهمه که روحیه اش خوب باشه تا بتونه همین ۳-۴ سال را هم دوام بیاره.

یک مدتی اشعه درمانی کرد که جواب نداد. بعد شیموتراپی کرد که اونهم انگاری جواب نداد. یک هفته پیش ایمیل زده بود که باید پاش را از زانو قطع کنند و برای همین می رفتیم عیادتش. عملش قرار بوده جمعه انجام بشه که کلی تصادفی آورده بودن و نتونسته بودن عملش کنن. به جاش شنبه عملش کرده بودن که می تونید تصور کنید که چه زجر روحی ای کشیده یک روز تمام.

مونده بودیم که چی ببریم براش. برای پسر جوون که نمی شه گل و اینا برد و خیلی مناسبتی هم نداشت. سیتا گفت ازش می پرسم که چیزی دلش می خواد یا نه. گفته بود تنقلات و آبمیوه. یک جعبه گز برداشیتم و چند تا آبمیوه گرفتیم و یک کتاب کمدی هم براش خریدیم که اگه حوصله کرد چیزی برای خوندن داشته باشه.

ما که رسیدیم بیدار بود. پاشد نشست و گفت اتفاقا می خواستم الان برم توی کافه تریا بشینم یک کمی. موهاش که برای شیموتراپی ریخته بودن دوباره در آمده بودن اما به جاش جای یک پاش خالی بود. تر و فرز کفشش را پوشید و عصاش را زد زیر بغلش و راه افتاد، ما هم به دنبالش. دو سه ساعتی نشستیم گپ زدیم. از بیماریش. از بچه داری. از مشکلات یونان. از وضعیت شرکت. از داستان زندگیش.

کلا خوب بود. از اون چیزی که ما فکر می کردیم خیلی خیلی بهتر بود. هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی. همش فکر می کردم چقدر این آدم می تونست روحیه اش خراب باشه. چقدر می تونست خودش را اذیت کنه. پدر و مادرش هر دو بر اثر سرطان مرده اند. خودش می دونه که سرطان داره. خواهرش چند سال پیش یک غده داشته... کلا موروثیه قضیه توی خانواده اشون. بعد دکترها می تونستن خیلی زودتر تشخیص بدن و غده اینقدر رشد نمی کرد و مجبور نمی شدن پاشو قطع کنن. یعنی این آدم همه چیز لازم را داره که بشینه توی یک اتاق خودش را حبس کنه و غصه بخوره تا بمیره. اما یک جور وحشتناکی واقع گراست. طبیعیه که ناراحته که پاشو از دست داده اما می گه من اونقدر جوون هستم که بتونم دوباره راه رفتن را با پروتز یاد بگیرم و به زندگی ام ادامه بدم. به رئیس می گفت که اگه همه چی خوب پیش بره از ژانویه دوباره کارش را شروع می کنه. می گفت که باید خونه اش را جابجا کنه که بیاد نزدیک شرکت که هر روز نخواد دو ساعت رانندگی کنه.

دیروز تمام وقت فکر می کردم چقدر خوبه. چقدر خوبه که آدم چنین روحیه ای داشته باشه. تمام مدت غصه ام بود طبیعتا براش که پاشو از دست داده اما یک جوری احساس می کردم باید ازش یاد بگیرم این به جلو نگاه کردن را... گفتم بنویسمش شاید کسی باشه که اینجا را بخونه و یاد بگیره که دست از زنجموره برداره و به زندگیش برسه.

3:42 PM نوشا   -   2 نظر

 

10/03/2011

کادو - بخش دوم

هفته ای یک بار پست می یاد با پاکت A4 قهوه ای. اسم و آدرس ما با برچسب سفید روی پاکت چسبونده شده. اونوقت می دونم که پاکت را که باز کنم یک مقوای رنگی رنگی هست که روش یک دستور پخت غذای جدید نوشته شده.

قضیه این هست که یکی از کادوهای خیلی جالب دیگه ای که گرفتیم یک زونکن آشپزی بود. در واقع این یک زونکن خالی هست که ما گرفتیم و قراره که هفته ای یک بار یکی از کسانی که توی عروسی ما شرکت کرده اند برامون یک دستور پخت بفرستند که ما امتحان کنیم و دستورپخت را هم بگذاریم توی اون زونکنه که بعد از مدتی یک تعداد زیادی دستور پخت غذا یا دسر یا کوکتل های جالب داشته باشیم.

یکی از دوستای سیتا توی عروسی ما پاکتها را پخش کرده که توی هر پاکتی یک برگه بوده که تاریخ زده لطفا در بین تاریخ فلان تا بهمان (یک بازه یک هفته ای) یک دستور پخت آماده کنید. روی پاکتها هم آدرس ما را چسبانده بودند و توی پاکتها هم مقوای رنگی گذاشته اند که ملت یا روی خود مقوا بنویسند یا روی کاغذ چاپ کنن و کاغذ را روی مقوا بچسبونن.

حالا چند هفته هست که هیچ پستی نیامده. با توجه به اینکه هیچ دستور پخت غذای ایرانی هم بهم نرسیده حدس می زنم که از اونجایی که بچه های ایرانی همه دور یک میز نشسته بودن چند هفته ای چیزی در کار نخواهد بود. اکثرا که حتی یادشون رفته بود پاکتهاشون را با خودشون ببرن و اگر هم برده باشن به گمانم یا توی تاکسی جا گذاشته اند یا توی اثاث کشی بعدی نگاهش می کنن. خلاصه حیف که زونکن رنگی رنگی مون به احتمال زیاد بدون غذای ایرانی می مونه...

9:43 PM نوشا   -   1 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015