12/28/2009

کریسمس عاشورایی

شب تاسوعا شب دوم کریسمس بود و من شاکر دربار الهی بودم که اینبار بر عکس سالیان گذشته همه جا دسترسی به اینترنت دارم و می تونم حداقل روزی یکبار اخبار چک کنم. روز عاشورا اما مشکل اینجا بود که تا نزدیکهای شب توی راه بودیم که از جایی در جنوب شرقی آلمان برسیم به جایی در شرق آلمان که ما زندگی می کنیم و با خودم فکر می کردم که حتما خفه می شوم از بی خبری.

در تمام طول راه رادیو محلی آلمان روشن بود که هر چند شهر یک بار باید عوضش می کردی و رادیوی دیگری پیدا می کردی که خش خشی نباشه. تمام رادیوها در تمام اخبارهای یک ساعت یک بارشون در سرخط اخبار اعلام کردند که در ایران خونین ترین و پر درگیری ترین روز بعد از انتخابات بوده و اینکه حداقل ۵ نفر کشته شده اند و اینکه پلیس با گاز اشک آور و اسپری فلفل و شلیک مستقیم به مردم حمله کرده و اینکه دامنه درگیری ها در تهران نجف آباد و اصفهان خیلی گسترده بوده.

هر بار مامان سیتا نگاه نگرانی به من می کنه. یکی دو بار می پرسه که آیا ممکنه که خانواده منهم توی تظاهرات شرکت کرده باشند و آیا جای نگرانی هست یا نه... نمی دونم چی باید جواب بدم. امیدوارم که جایی برای نگرانی نباشه. اما آدم چه می دونه. تا وقتی که می رسم خونه و زنگ می زنم و بعد از هزار بار شماره گرفتن موبایل خواهرم جواب می ده و می بینم که همه سالم هستند و در یک مورد حتی خطر از بیخ گوششون گذشته نفسی می کشم تا دفعه بعد.

عکسها را می بینم با بغض. با ناباوری. با حیرت. یاد تمام کلاسهای دینی و تاریخ و قصه عاشورا و تاسوعا می افتم. اینها کی هستند که بر مملکت من حاکمند که هیچ هیچ نمی فهمند؟!

6:37 PM نوشا   -   3 نظر

 

12/27/2009

کریسمس آلمانی

امروز دومین روز کریسمس بود. باور کردنی نیست اما پنجمین بار است که کریسمس را در یک خانواده آلمانی تجربه می کنم. کریسمس جشن من نیست اما دلیلی هم برای جشن نگرفتن با دیگران نیست.
به شب قبل از کریسمس (شب ۲۳ دسامبر) در آلمان می گویند شب مقدس و این شبی هست که خانواده دور هم جمع می شوند و کادوهاشان را زیر درخت کاج کریسمس می گذارند. هر چه که تزئینات درخت کریسمس بیشتر باشه و کادوهای زیرش پر بار تر باشه اون شب شب خاطره انگیز تری می شه.
رادیو موزیک مخصوص کریسمس پخش می کنه که به گوش ماها طبیعتا خیلی آشنا نیست اما ملودی خیلی روانی داره و یک جورایی آدم را یاد آهنگ های نوارهای دوران بچگی می اندازه.
هوا که تاریک می شه کلی شمع روشن می کنند و تزئینات درخت کریسمس هم برق برق می زنه و می نشینند دور هم به همدیگه کادو دادن. این به اون کادو می ده اون به این کادو می ده... هر بار که یک کادوی جدید می گیری یک انرژی مثبت می گیری و هر بار که به کسی کادو می دی و کادوش را باز می کنه از دیدن برق چشمهاش و خوشحالیش خودت هم کلی خوشحال می شی و در نهایت وقتی که همه کادوهاشان را باز کرده اند و هر کسی برای خودش یک عالمه چیز جمع کرده می دونی که همه زحمتی که کشیدی و روزهایی که دنبال کادو دویدی نتیجه ای هم داده و اونم اینکه کلی آدم را خوشحال کردی.
بعدش نوبت شام می رسه که معمولا یک منوی کامل شامل پیش غذا و غذای اصلی و دسر هست که معمولا غذای مفصلی است نسبت به سایر غذاهای آلمانی. تقریبا همه شب سر میز شام طی می شه مثلا از ۷ شب تا ۱۰ یا ۱۱ که البته آلمانها از این نظر عمری به پای فرانسویها نمی رسند.
روز اول کریسمس همه بهترین لباسهاشون را می پوشند. به هم کریسمس مبارک می گن. ساعت ۱۰ یا ۱۱ می نشینند سر میز صبحانه و می خورند و گپ می زنند. صبحانه خوران تا حدود ۱ طول می کشه. بعد همه شال و کلاه می کنند توی این هوای سرد برن هواخوری که از خونه بیرون رفته باشند. حدود یک ساعتی می رن قدم می زنن. حدود ساعت ۳ موقع قهوه و کیک عصرانه است و آلمانها همه یک پا استاد هستند در زمینه کیک خامه ای درست کردن و بیسکویتهای کریسمسی پختن. یعنی اکثر چیزهایی که روی میز چیده می شه دستپخت خانگی هست.
مراسم عصرانه خوری هم حدود یکی دو ساعت طول می کشه به خوردن و گپ زدن و خاطرات اون زمانها را تعریف کردن و … بعد از ساعت ۵ کسی که مسئول شام هست می ره توی آشپزخونه و مشغول غذا پختن می شه که برای ۷ شام آماده بشه. غذا همیشه شامل ۳ قسمت پیش غذا، غذای اصلی و دسر هست. خلاصه دوباره ساعت ۷ شب می نشینی سر میز شام و تا حدود ۱۰ یا ۱۱ می خوری و می خوری و گوش می کنی.
خلاصه مقایسه که می کنی می بینی با ایران خیلی هم فرقی نمی کنه. چون اینجا هم همیشه در حال خوردن هستند. اما اینجا متاسفانه از پذیرائی با میوه و آجیل و چیزهای سالم خبری نیست. همش شکلات و کیک و دسر و …
روز آخر وقتی که خیلی جو خانوادگی گرفتت یک چیزی مثل مار می افته توی گلوت و می خوره گلوت را. فقط به این فکر می کنی که ۵ نوروز گذشته را بدون خانواده ات بودی. به این فکر می کنی که از خانواده ات نه ۵۰۰ کیلومتر که ۵۰۰۰ کیلومتر دوری و حالت گرفته می شه و گرفته می شه و گرفته می شه.

12:37 AM نوشا   -   2 نظر

 

12/21/2009

آیت الله العظمی

صبح یکشنبه چشمم را باز کردم از خواب و قبل از دست و رو شستن و هر کار دیگه ای کامپیوترم را باز کردم چون منتظر یک ایمیل بودم. بعدش هم طبق عادت بی بی سی فارسی را باز کردم و از دیدن تیتر اول فوت آیت الله منتظری یک جورایی شوکه شدم.

تازه بعد از انتخابات بود که فهمیده بودم اصولا آیت الله العظمی با آیت الله معمولی فرق می کنه و اینکه در ایران کلا ۶ نفر آیت الله العظمی وجود داشت که الان شده اند ۵ تا... یاد بچگی هام می افتادم همیشه از آقای منتظری. صبح های جمعه خونه مامان بزرگ تلویزیون پیش از ظهر (یا شاید هم بعد از ظهر) سخنرانی آقای منتظری را نشون می داد و ما هم در حال بازی و شیطنت یک چیزهایی به گوشمون می خورد... من همیشه لهجه نجف آبادی را به همین خاطر دوست داشتم چون یک بخشی از بچگی های من بود شاید. بعدها وقتی دیگه آیت الله منتظری قائم مقام رهبری نبود دیگه کسی هم خونه مادربزرگه اون ساعت پای سخنرانی ای نمی نشست.

رسانه های آلمان اخبار فوت و خاکسپاری را خیلی مفصل پوشش دادند. ٬دی ولت٬ تیتر زده بودند ضایعه بزرگ برای جنبش سبز ایران و ٬اشپیگل آنلاین٬ تیتر زده بود بزرگترین منتقد جمهوری اسلامی از دنیا رفت. روز خاکسپاری در تقریبا همه وبسایتهای خبری آلمان عکسهای تشییع جنازه به قول آنها صدها هزار نفری آیت الله منتظری بود. اخبار تلویزیون هم تقریبا مشروح گزارشات تظاهرات ها و خاکسپاری و زندگینامه آیت الله العظمی بود.

فکر می کنم چه خوب که این روزهای بعد از انتخابات باعث شد که آدم یک بار دیگه این آدم بزرگ را بشناسه.

شب یلدا
شب یلدا را هم امسال پیشواز رفتم و به جای دوشنبه یکشنبه گرفتم. از خیل کسانی که دلم می خواست پیشم باشند فقط دو نفر آمدند و بقیه پشت برف و سرماخوردگی و هوای خیلی سرد و مهمونیهای دیگه موندند. اما آمدن همون دو نفر هم غنیمت بود. البته یک جورایی تمام شب به بحث اوضاع ایران و آیت الله منتظری طی شد. آخر شب برادر بزرگه برام اس ام اس زده بود که: تو خوشگل ترین، خوشتیپ ترین، با کلاس ترین و باحال ترین آدم روی زمینی. (اینم هندونه شب یلدا بذار زیر بغلت) یلدات مبارک، خوش باشی. خلاصه از این پیامک اصفهانی هم کلی خنده فرمودیم و شب یلدامون مفرح شد.

هوای سرد یا خیلی سرد
اینجا یکی دو هفته پیش که هوا ۴ و۵ درجه شده بود بیرون که می رفتی هوا کمی سرد بود و آدم فکر می کرد وای کم کم داره سرد می شه ها. بعدش یک دفعه هوا برفی و کولاکی شد و رسید به منفی ۱۸... دیروز که می آمدم بیرون فکر کردم هوا گرمه ها!!!‌همش منفی ۲... یعنی آدمیزاد همیشه بهتره که به مرگ گرفته بشه که به تب راضی بشه. وقتی همون اول کار بشه منفی ۱۸ و بعدش بشه منفی ۲ آدم می گه هوا گرم و خوبه ها!

آخر سال
امروز آخرین روز کاریه. فردا شب کریسمس آلمانی شروع می شه و بعدش دو روز تعطیلات کریسمسه. ۵ روز این وسط باقی می مونه تا تحویل سال نو که ۱ ژانویه هست که این ۵ روز را باید مرخصی بگیریم چون شرکت تعطیله و خلاصه چند روزی در تعطیلات هستیم. اینجا کریسمس را بیشتر با خانواده جشن می گیرند و سال تحویل را با دوستانشون. اگر فرصت شد بیشتر در مورد جشن می نویسم.

پی نوشت:‌
به دلایل کاملا اصفهانی (پولی شدن سیستم قبلی) سیستم کامنت ها از هالوسکن به بلاگر منتقل شد و هنوز کامنت های قبلی را منتقل نکرده ام. به همین دلیل کامنت های قبلی تا اطلاع ثانوی قابل مشاهده نیستند.

1:27 PM نوشا   -   4 نظر

 

12/15/2009

روح و هدیه کریسمس

نامزدی
چند روز پیشها نامزدی برادرم بود. من اینجا سرکار بودم و برادر کوچیکه از صبح در تدارک بود. صبح کله سحر آنلاین شده بود. می گفت امشب پخش زنده داریمااا... کامپیوتر را آورده بود توی سالن و از صبح تست می کردیم که تصویر بگیریم. من باید کار می کردم و توی لینوکس تصویر نداشتم. اما خوبیش این بود که لحظه به لحظه در جریان بودم.

لیست مهمونها
از برادر کوچیکه لیست مهمونها را می گیرم. دونه دونه سرشمار می کنم. دائی فلانی؟ عمو فلانی؟ سر یکی از دائی ها برادرم می گه نه با اونا فعلا روابط شکرآبه. تعجب می کنم که چرا من نمی دونستم؟‌ می گه سر عقد دخترشون تا ما اومدیم برسیم خیلی دیر شد دیگه اونا هم گیر دادن و خلاصه شکرآب شد.
یادم میاد که در مورد عقد پشت تلفن از مامان پرسیده بودم چطور بود... خیلی با میلی جواب داده بود نه خیلی جالب نبود. ما هم که اونقدر دیر رسیدیم... منهم فکر کرده بودم خیلی جالب نبود بر می گرده به اونکه عقد و عروسی های این دایی خاص خیلی ح.زب ال.لهی هست. به برادرم می گم یک جمله کلیدی از دعوا را برام بگو. می گه من که می دونی کلا اینجور چیزا رو از این گوش می شنوم از اون یکی در می کنم. اما چون اصرار می کنی: horri peridan too delemoon. من از این طرف از خنده روده بر می شم. یعنی اصلا لازم نیست که ریز ماجرا را بدونم. همین یک جمله انگار کل ماجرا را برام کاملا واقعی کرد. هنوزم که هنوزه بهش فکر می کنم نیشم تا بناگوش باز می شه.

روح
ساعت کار من کم کم به پایان می رسه و طبقه پایین شرکت هم جشن آخر ساله. بچه ها کم کم می رن پایین و من نشسته ام پای کامپیوتر. تصویر میاد و برادرم یک دور وب کم را می چرخونه که همه زوایا و مهمونها را داشته باشم. بعد حدود یک ساعت همینجوری نگاه می کنم. فقط بی صدا بود. می دیدم که یک دسته آدم بلند می شوند می رقصند. بعد از چند دقیقه متلاشی می شوند. بعد دوباره و دوباره و دوباره... عروس را برانداز می کنم. برادرم را در قامت دامادی برانداز می کنم خواهرم. همه مهمانها که ۹۹ درصدشون را می شناسم. مامان و بابا هر از گاهی از جلو تصویر رد می شوند و می شه دید که حسابی مشغول تدارکات هستند. غیر از برادر کوچیکه ام کسی از وجود من خبر نداره و من یک جورایی احساس روح بهم دست می ده. چون من همه را می بینم بدون صدا و هیچ کس منو نمی بینه :) برادرم بعدا برای همه تعریف کرده بود که منهم حضور داشته ام.
یک جایی تصویر قطع شد و من هم به مهمانی کسل کننده آخر سال پیوستم.

هدیه کریسمس

بعد از یک شب بیخوابی بالاخره تسلیم می شم و سر از مطب دکتر در می آورم. کارت بیمه ام را می دهم و منتظر می مونم که صدا زده بشم. اسم خودم را می شنوم و می روم به سمت دفتر منشی. دوباره یک نفر اسمم را صدا می زنه و می بینم که خانم دکتر هست. بار اولم بود اونجا بودم و نمی شناختمش. خانم دکتره خیلی بامزه بود و یه جورایی خیلی شنگول بود. از این مدل آدمها که همش می خندند.
دید که من هاج و واج نگاه می کنم که کی داره منو صدا می زنه با خنده گفت من پشت لیوان قهوه ام قایم شده بودم منو ندیدید. رفتیم داخل اتاق معاینه و توضیح دادم که چند روزه که سرما خورده ام و دو سه روزی هم اصلا صدا نداشتم و سینوسهام کلید کرده اند و ...

بعد از یک کمی معاینات معمول گفت که برام آنتی بیوتیک می نویسه که من کلی تعجب کردم چون اینجا معمولا به این سادگی آنتی بیوتیک نمی نویسند و بعد دوباره غش غش خندید و گفت عوضش الان دیگه براتون آخر هفته شد. براتون تا آخر هفته مرخصی نوشتم. سه شنبه بود تازه! خندید و گفت اینم کادوی کریسمس من به شما.

12:53 PM نوشا   -   0 نظر

 

12/07/2009

نیکلاوس

آخر هفته را دعوت بودیم خانه یکی از دوستان دوران مدرسه سیتا توی یک شهر دیگه. یکی دیگه از دوستان مشترکشون هم آمده بود از یک شهر دیگه. یکی شان دو تا بچه داره و اون یکی ۳ تا. برای اولین بار در آلمان وارد خانه ای می شوم که اینهمه بچه همزمان حاضرند. بچه ها بین یک سال و نیم تا ۶ ساله اند و اونجوری که آدم از بچه های خارجی تصور داره بورطلایی و سفیدبرفی با لپهای گل انداخته هستند.

گنجشک لالا
ساعت ۷ و نیم شب پدر و مادرها بسیج می شوند که بچه ها را بخوابانند. هر کسی مسوولیت یکی دو تا بچه را به عهده می گیره و می روند به سمت طبقه بالا که محل خواب بچه هاست. از طبقه بالا صدای گریه بچه های کوچکتر میاد که به وضوح خیلی هم از خوابیدن این موقع شب خوشحال نیستند. به سیتا می گم توی ایران ما اصلا از اینجور عادتها نداریم. بچه ها معمولا اونقدر بازی می کنند تا یک گوشه غش کنند از خستگی. می گم توی ایران همیشه آدم می شنوه که توی اروپا مردم بچه هاشون ساعت ۸ شب می رن توی رختخواب... اما اینطور که پیداست آنچنان هم راحت و بدون کلنجار طی نمی شه این رفتن به رختخواب.

بعد از چند دقیقه چند تا از بچه ها دیگه صداشون نمی یاد. یکی از مامان ها آمده پایین. یکی از بابا ها بدو بدو میاد پایین و به خانمش می گه خرگوش دخترک نمی دونی کجاست؟‌ بدون خرگوشش که خوابش نمی بره. خانمش به تکاپو می افته که خرگوش بنفش دخترش را پیدا کنه. تعریف می کنه که اگه این خرگوش گم بشه آسمون به زمین میاد.
اون یکی بابا با پسرش میاد و یک کتاب دستشه و با مامان بچه چونه می زنه که ۵ دقیقه یا ۱۰ دقیقه کتاب بخونه برای پسرش تا خوابش ببره. خانمش اول می گه بدون کتاب هم امشب می تونه بخوابه اما آخرش سر ۵ دقیقه توافق می کنند.

نیکلاوس

از اونجایی که همه مشغول خواب کردن بچه ها هستند من و سیتا ماموریت پیدا کرده ایم که وسایل شام را آماده کنیم. چند دقیقه می گذره و من دارم توی ذهنم خاطرات بچگی را مرور می کنم. یک دفعه می بینم دو تا مامان ها با ۵ تا بچه قد و نیم قد به ردیف از پله ها پایین میان. مامان یکی شون بینشون دستمال نم دار پخش می کنه و بچه ها با جدیت شروع می کنند به تمیز کردن کفش ها و چکمه هاشون. من با خودم فکر می کنم اینا دیگه چقدر منظم هستند که هر شب قبل از خواب کفش تمیز می کنند. سیتا توضیح می ده که فردا روز نیکلاوس هست. بچه ها معمولا کفش هاشون را می گذارن دم در و نیکلاوس توی کفش شون کادو یا شکلات می گذاره و بچه ها برای همین الان کفششون را تمیز می کنند.

چشمهای همشون آنچنان برقی می زنه که من به جای مامان باباهاشون دلم غش می ره. نصف شب که می شه مامان ها بلند می شوند و نقش نیکلاوس را بازی می کنند. تو و روی کفش های بچه ها پر از کادو و بابا نوئل های شکلاتی می شه. منظره با مزه ایه. یک عالمه کفش بچگونه پر از کادو های کوچک و شکلات و ...

نامه
فردا صبح کله سحر صدای شادی بچه ها خونه را بر می داره. یکی از مامان ها برای من توضیح می ده که نیکلاوس در واقع میاد که نامه های بچه ها را ببره و به بابا نوئل بده که برای کریسمس کادوهای مورد علاقه شون را تهیه کنه.

سیتا می پرسه بچه ها هنوز به بابا نوئل اعتقاد دارند؟‌ خانمه می گه آره و تعریف می کنه که دخترش توی خونه یک نامه گذاشته برای نیکلاوس که بدونه که اونها شب را خونه نیستند و کفشهاشون را توی خانه ای که مهمانشون هستند دم در می گذارند.

خلاصه دنیای بچگی اینها هم دنیای با مزه ایست. اولین چالش بزرگ زندگیشون معمولا موقعی هست که می فهمند بابا نوئلی در کار نیست و در اصل مامان باباهاشون بوده اند که همیشه نامه ها را می خوانده اند.

سفیر فرهنگی
یک جورهایی تمام ادامه شب را به سوالات کنجکاوانه در مورد ایران جواب می دهم. اینکه ایرانی درسته یا پرشین؟ اینکه خانواده ام در جریانات اخیر که خدای نکرده مشکلی براشون پیش نیامده. اینکه آیا حتما زنها باید روسری سرشون کنن؟‌ اینکه آیا تصویری که از جنبش سبز در اینجا نشون داده می شه مطابق واقعیتی که من از ایران می شناسم هست یا نه. آیا در ایران دیسـکو و نایـت کلـوب هم وجود داره یا نه. آیا مشـروبات الـکلی واقعا قدغن هستند؟‌ آیا آدم واقعا در هتل هم اجازه نوشیدن الـکل را نداره؟‌ عروسی هم در لباس سفیده مثل اینجا؟‌ آیا من هم مشروبات الکلی می خورم؟ آیا من هم گوشت خوک می خورم؟ آیا گوشت خوک اصولا وجود داره توی ایران؟‌ توی ایران معمولا چه جور غذایی خورده می شه؟‌ قیافه های متعجبشون وقتی که می شنوند توی ایران مسیحی و یهودی هم وجود دارند و نسبتا هم با آرامش زندگی می کنند هم دیدنی هست.

اونقدر در مورد همه چیز براشون توضیح می دم که کم کم کله ام داغ می کنه. سیتا هم از دیده ها در سفرش به ایران تعریف می کنه. اونها هم لابلاش از تجربه اشون از کشورهای دیگه می کن. مثلا از سری لانکا یا آفریقا و قبل از هر سوال چند بار معذرت خواهی می کنند به خاطر نادانی شون. اما به وضوح دوست دارند که در مورد ایران بیشتر بدونن و بعد از جریانات انتخابات ایران کلا وضعیت ایران برای اکثر مردم خیلی جذاب تر شده و خیلی بیشتر دنبال اطلاعات هستند. یکی شون می پرسه چنین سوالهایی را خیلی پیش میاد که جواب بدی نه؟ می گم آره تقریبا توی هر جمعی که بار اول وارد می شم و کلی احساس سفیر فرهنگی بهم می ده.

10:32 PM نوشا   -   0 نظر

 

12/03/2009

کلافگی

خسته ام... از فرانکفورت میام. از سفر یک روزه برای گرفتن یک گواهی از سفارت.

سفارت ایران در فرانکفورت
سفارت ایران در فرانکفورت هیچ شباهتی با سفارتهایی که تا به حال دیده ام نداره.
بی نهایت شیک. یک ساختمان تماما شیشه ای مدرن. وارد ساختمان که می شی فقط یک راهروی کوچک را طی می کنی تا به سالن انتظار برسی. قبل از سالن انتظار هم هیچ ماموری نیست. هیچ نوع بازرسی ای وجود نداره. وارد سالن می شی. دستگاه نمره انداز را می بینی و یک نمره می کشی. به سمت چپت که نگاه می کنی می بینی توی همون سالن هم کارمندان سفارت پشت گیشه های تماما شیشه ای نشسته اند و کار ملت را راه می اندازند.
شلوغ پلوغ هم نیست اونقدرها. ۵-۶ نفر قبل از من هستند که آنها در گیشه های دیگه مشغول هستند. سر ۱۵ دقیقه کارم انجام می شه.

حتی روسری هم سرم نیست با اینکه سفارت ایران خاک ایران حساب میاد اما کسی کاری به این کارها نداره!

یک جورایی کف کرده ام. مخصوصا اگه دو ماه قبلش رفته باشی سفارت آمریکا که حتی موبایلت را اجازه نداری با خودت داخل ببری و هیچ نوع کیف و هیچ نوع وسیله الکترونیکی و کلی بازرسی بدنی و ... یا وقتی یاد سفارت آلمان در تهران می افتی با اونهمه جمعیت و آدمهای بد رفتار و اونهمه دردسر یک جورایی کلی با خودت کف می کنی. با خودم فکر می کنم کاش داخل کشور هم همین وضعیت بود.

قرارداد کار
فردا باید بروم اداره اتباع خارجی. باید قرارداد کارم و یک رونوشت از آگهی استخدام را ببرم تحویل بدهم. آگهی استخدام باید ۴ هفته در اداره کار نصب بشه و هیچ آلمانی یی پیدا نشه که مناسب این کار باشه. خوبی کار من اینه که چون در این زمینه ها واقعا کمبود نیرو هست اگر هم کسی پیدا بشه که همه این مشخصات رو داشته باشه شرکت اونو هم استخدام می کنه.

امنیت
۴ هفته دیگه باید برم اداره اتباع خارجی برای دومین بار سوال و جواب امنیتی¹. نتیجه این سوال و جواب می ره در ۳ اداره امنیتی آلمان و حدود ۴ هفته طول می کشه تا جواب بیاد که آیا من آدم خطرناکی هستم یا نه و تازه اونموقع ویزای من می تونه تمدید بشه. در حال حاضر با یک ویزای ۳ ماهه موقتی باید سر کنم.

گواهینامه
هفته دیگه باید برم دوره کمکهای اولیه ببینم که با گواهی شرکت در دوره کمکهای اولیه و ترجمه گواهینامه ایرانی ام اجازه پیدا کنم که دوباره امتحان رانندگی بدم و گواهینامه رانندگی آلمانی بگیرم چون با گواهینامه ایرانی (و البته خیلی گواهینامه های دیگه) فقط در حالتی که توریست باشی می تونی رانندگی کنی و نه در حالتی که مقیم این کشور باشی.

ایرانی
می خوام براتون بگم که ایرانی بودن یک جورایی یک شغل تمام وقته. چون فقط به خاطر ایرانی بودنت کلی باید وقت بگذاری تا خیلی چیزها را اثبات کنی یا به دست بیاری که در حالت عادی از بدیهیات هستند.

دقیقا در چنین اوقاتی از خودت می پرسی چرا؟ چرا اینجا موندی؟
بعدش مثل اسکارلت اوهارا به خودت می گی حالا خیلی خسته ام. نمی تونم بهش فکر کنم. فردا بهش فکر می کنم...

پس نوشت:‌
امروز در اداره اتباع خارجه متوجه شدم که سوال و جواب امنیتی دیگه به شکل مصاحبه نیست و اونها فقط خودشون از اداره جات پرسش می کنند که در یک سال گذشته اسم من به گوششون خورده یا نه... این استعلام امنیتی هم فقط برای ایرانیها نیست برای کشورهایی هست که کلا ناآرام هستند و در مظن اتهام به خرابکاری هستند و خوب ما هم این مظن اتهام بودن را مدیون سیاستهای حکومت نازنین خودمون هستیم البته...

۱- Sicherheitsüberprüfung

10:37 PM نوشا   -   0 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015