11/18/2011

مرخصی

یک سال بچه داری و یک سال خانه داری تجربه دلپذیریه به واقع. کلا زندگی بدون ددلاین و بدون امتحان و بدون فشار کاری و علمی و غیره کمی عجیب غریب می زنه. آدم باید بهش عادت کنه تا همش فکر نکنه یک جای کار اشکال داره.

اوایل آدم همش احساس می کنه صبح شب شده و هیچ کاری نکردی. اواخرش هم همینطور البته. روزی یک بار بچه جان را سرتاپا شستن و تر تمیز کردن. روزی ۶-۷ بار بعضا الی ۱۲ بار بچه شیر دادن، بچه عوض کردن،‌ بچه خوابوندن. از بچه جان عکس و فیلم گرفتن، با بچه جان بازی کردن. لباس شستن، غذا پختن، رفت و روب و تمیزکاری... یکبار در هفته ورزش بعد از زایمان با همراهی دخترجان. یک بار در هفته کلاس شنای بیبی خانم. خواندن کتاب در مورد مراحل رشد بچه یا گشتن توی فوروم ها در پی یافتن پاسخ برای مشکلات جدید. هر از گاهی گپی و چتی با دوستی یا فامیلی. دوره کردن فیلمهای آدری هپبورن یا سریالهای زنونه مثل گیلمور گیرلز‌ یا دسپرت هاسوایوز. خلاصه یک جورایی زندگی تنبلونه.

گاهی هم در پی مچ انداختن با چالش های جدید از خونه بیرون رفتن. هر بار دعا کردن که آسانسور فلان جا خراب نباشه یا آسانسور و پله برقی با هم خراب نباشن. رفتن و دیدن که ای داد دوباره این آسانسور خرابه. پله برقی هم در دست تعمیر... حالا چه کنم.

گاهی هم خرید رفتن با دخترک به قصد شاپینگ. بعد به این فکر کردن که حالا چطوری لباس پرو کنم. یک راهی برای پرو کردن لباس پیدا می کنی که هم بچه را تحت نظر داشته باشی و هم ملت لخت و پتی نبینندت. بعد دقیقا در حالی که لخت و پتی هستی دخترجان شروع می کنه به گریه و تو تند تند تند لباس می پوشی و می پری بیرون آرومش کنی. گفته بودم که صدای نافذی هم داره که فروشگاه را می گذاره روی سرش.

بعد حل کردن مشکلات خیلی ساده ای مثل گلاب به روتون جیش کردن درحالی که یک کالسکه دومتری همراهتون هست.  در این مورد لای در را نمی تونید که باز بگذارید. کم کم یاد می گیری که دستشویی مخصوص معلولین یک راه حل بسیار مناسب هست. بلی... مشکلات بسیار ساده ای که آدم قبلا بهشان فکر هم نمی کرد. حالا این کلمه مشکل توی فارسی یک بار غمگینی داره اما در واقع من از بی کاری بیشتر به چشم چالش بهش نگاه می کنم و هر بار از پیدا کردن یک راه حل مناسب کیف می کنم.


طبیعتا روزهایی هستن که آدم خیلی خسته می شه از بی خوابی و یا از قرار گرفتن در وسط یک مرحله جدید رشد بچه و روزهایی هستن که آدم کلافه می شه و می رسه به مرز روان. اما با خودم فکر می کنم این یک سال واقعا یک هدیه است. من که تا ۶۷ سالگی باید کار کنم تا بازنشست بشم باید تا می تونم از این یک سال لذت ببرم. با دخترکم کیف کنم و خلاصه خدا نصیب شما هم بکند.

9:56 AM نوشا   -   7 نظر

 

11/15/2011

پنج قل

رفته بودم با سیتا توی کانتین پایین شرکت ناهار بخوریم و بعد تصمیم گرفتم که غذای دخترک را هم همانجا بهش بدم و برم توی شهر از آخرین روزهای هوای خوب لذت ببرم.


مدیر شرکت رقیب که یک پسر آلمانی جوون هست اومد که سلام علیک کنه و کوچولومون را ببینه. این آقاهه قبلاها حل تمرین ما بود توی دانشگاه و دانشجوی دکترا بود. از اون آدم های کوووول دنیا که واقعا فقط می شه حسرتشون را خورد. بی نهایت خوش تیپ و خوش گذرون و در عین حال مهربون و خیلی هم موفق در زمینه کار.

باری... می گفتم که این بابا حل تمرین ما بود و ما خیلی براش رسپکت قایل بودیم. بعدش یک موقعی تز دکتراش را دفاع کرد که من نتونستم برم اما یکی از بچه ها می گفت خیلی توپ بوده و نمره ۱.۰ گرفته که یعنی ۲۰.

باری این آقاهه جلدی بعد از دفاعش با دوست دخترش که دکتر هست عروسی کرد و تندی بچه دار شد و بچه اول و دوم را پشت هم آورد.

بعد که آمده بود سلام علیک کنه گفت چه خوبه که کم کم تعداد بچه ها زیاد می شه آدم احساس نمی کنه در اقلیته. پرسیدم که الان همون دو تا بچه را دارن؟‌ گفت نه سه تا دارن و چهارمی هم توی راهه.

سیتا همونجوری که از یک آلمانی بر می یاد پرسید ماشینتون هنوز جا داره برای ۴ تا بچه یا باید ماشین جدید بخرید. آقاهه با نیش باز گفت نه هنوز یکی دو تای دیگه جا داره.

خلاصه آدم بی جنبه ای که من باشم از اونموقع دارم با انگشتام حساب کتاب می کنم ببینم چجوری می شه تا ۴۰ سالگی ۵ تا بچه بیارم. سیتا معتقده که می شه... خلاصه گفته باشم.

11:43 AM نوشا   -   4 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015