7/29/2013

یک روز یکشنبه معمولی

۰۰:۳۰
یک شنبه صبح ساعت ۰۰:۳۰۰ بامداد شروع شد. فرزند شماره ۲ بیدار شده بود و شیر می خواست. آروم که شد صدای شیون فرزند شماره ۱ بلند شد از توی اتاقش... خواب دیده بود انگار، صدای مامان جونم،‌ مامان جونمش همه جا را گرفته بود اما مامان جون هنوز وصل بود به شلنگ شیر شماره ۲. این بود که بابای مربوطه رفت برای آروم کردن. از صدای فرزند شماره ۱، فرزند شماره ۲ هم دوباره بیدار و بداخلاق شد و خلاصه مدتی طول کشید تا دوباره آرامش به زندگی شبانه برگرده و هر دو فرزند به خواب بروند.

صبح۶
شماره ۲ تا صبح دو سه باری دوباره بیدار شد و یا فقط غر زد یا شیر  خورد یا غر زد و شیر خورد و خلاصه ساعت ۶ صبح رسما بیدار شد شاد و شنگول با صداهای شیهه مانند خوشحالی که از خودش در میاره. کمی با دست و پرش بازی کرد کمی با دست و پر مامان جونش،‌ کمی غلت زد و این طرف آنطرف را نگاه کرد...  کمی انگشتهاشو دونه به دونه جوید و مکید. خلاصه از اینجور فعالیتها که بچه های ۴ ماه و نیمه می کنن. ساعت ۷ و نیم دیگه دوباره خوابش برد.

۸ صبح
چند دقیقه بعد از خواب رفتن فرزند شماره دو سر و کله فرزند شماره یک پیدا شد که خوابش را رفته بود و حالا می خواست بازی کنه و صبحانه بخوره. برای صبحانه اما باید منتظر مهمانهای صبحانه می موندیم. شماره ۱ را عوض کردیم و لباس پوشاندیم. شماره ۲ را عوض کردیم و لباس پوشاندیم. با سیتا نوبتی دوش گرفتیم.

۹ صبح
حالا همه بیدار و لباس پوشیده بودیم اما خانه و زندگی هنوز مرتب نبود. دور تند مشغول مرتب کردن خانه شدیم. البته نوبتی، چون هر صباحی یا فرزند شماره یک چیزی می خواست یا فرزند شماره ۲. شماره یک می خواد تاب بازی کنه،‌ یا موسلی بخوره یا خمیربازی کنه... شماره ۲ شیر می خواد یا خسته است یا متوجه شده که ۲ دقیقه است کسی دور و برش نیست و وحشت کرده. همه این شرایط به آلارم وضعیت زرد یا قرمز ختم می شه و همیشه یک نفر گیر می مونه.

۱۰:۲۵
اولین مهمونها که از دورترین راه می آمدند ۵ دقیقه قبل از موعد زنگ را می زنن. سیتا بهم می گه تو زمان اشتباه کردی بهشون گفته بودی ۱۰ بیان. روی ایمیل نگاه می کنم می بینم نه... اونها اشتباه کردن من گفته بودم ۱۰:۳۰ بیان. تا ۱۱ آخرین مهمونها هم سر می رسن و صبحانه را شروع می کنیم. تا حدود ۱۲:۳۰. یکی از مهمونها هم شله زرد آورده که به عنوان دسر می خوریم که چه می چسبه.

۱۳:۳۰
یکی از دوستان مامانش از ایران اومده و با مامانش اومده. چقدر جالبه همیشه آشنا شدن با پدر و مادر آدمها. آدم یک جور دیگه ای آدمها را می شناسه وقتی با پدر و مادرشون آشنا می شه. القصه اون مامانه کلی برامون داستانهای بچگی دوستمون تعریف می کنه و از تجربیات بچه داری می گه... اما آروم و قرار نداره و همش می خواد خونه را مرتب کنه و پاشن برن. هر چی اصرار می کنیم که بابا ۸۰ کیلومتر راه اومدید بمونید حالا یه کم ام فایده نداره.

۱۵:۰۰
حالا دیگه آخرین مهمونها هم رفته اند. شماره یک خودش با پای خودش می ره توی تخت،‌ توی این گرما پتو را می کشه روی سرش و خوابش می بره.

۱۵:۱۰
شماره دو هم خوابش می بره و والدینی که ما باشیم خوشحال و شاد و خندان می ریم که دراز بکشیم.

۱۵:۳۰
شماره دو از خواب پریده و گریه می کنه. قبل از اینکه شماره یک را بیدار کنه بلندش می کنی و دوباره می خوابونیش.

۱۵:۴۰
شماره یک، البته که از صدای شماره دو بیدار شده از اتاق می یاد بیرون و دیگه حاضر نمی شه برگرده توی تخت.

۱۷:۰۰
تا اینجا با فرزندان شماره یک و دو سرگرم بودیم و بازی می کردیم و شادی می کردیم. خانه را هم تا حدودوی دوباره مرتب کرده ایم اما نه خیلی. بعد در اینجا به این نتیجه می رسیم که بهتره هر دو فرزند را یکباره حمام کنیم. شماره یک می ره توی حمام. شروع می کنم به غذای پوره دادن به شماره دو که می بینم خیلی خسته است. بی خیالش می شم. توی بغل می گیرمش خوابش می بره.

۱۸:۰۰
شام می خوریم. شماره دو مدتی هست که دوباره بیدار شده... پوره اش را خورده و برای خودش خوشه.

۱۹:۰۰
تصمیم می گیریم که قبل از خوابیدن شماره یک،‌ شماره دو را حمام کنیم. پروسه حمام کردن هنوز به این صورت هست که وان حمام baby را آب می کنیم می گذاریم روی میز نهارخوری و بچه را توش می شوریم. شماره یک اینبار قول می ده که دستش را فقط توی آب بکنه اما شالاپ شالاپ نکنه. بعد از چند دقیقه می بینیم که تمام میز پر آبه چون شماره یک دوباره توپی وان را کشیده.

۱۹:۵۰
حالا شماره یک مسواک زده، پیژامه پوشیده،‌ کارتون کوتاه قبل از خوابش را دیده و آماده خوابه. شب بخیر می گه اما به مامان بوس نمی خواد بده. با پدر جانش می ره توی تخت و می خوابه. ۱۰ دقیقه بعد خوابش برده. شماره دو هنوز بیدار اما گرسنه و خسته است.

۲۱:۰۰
حالا شماره دو خوابیده و من و سیتا رویا بافی می کنیم که آیا اینبار شماره دو دیگه تخت می خوابه یا دوباره بعد از ۱۰ دقیقه هوا ر زنان بیدار می شه. یکباره صدای شیون شماره یک می یاد که می گه ٬می خوام بوس بدم به مامان٬.  اینطور که پیداست عذاب وجدان توی خواب به سراغش اومده. به سراغش می رم. یه کم طول می کشه تا آروم بشه. هر بار میاد آروم بشه دوباره یک چیزی یادش میاد. بار آخر یاد باباش می افته و شیون کنان باباش را می خواد. من میام بیرون بابا می ره تو و در همین حین شماره دو هم بیدار می شه.

۲۲:۰۰
حالا هر دو خوابیده اند... من و سیتا نشسته ایم پای تلویزیون. داشته ها و نداشته های فیلم و سریالمون را زیر و رو می کنیم و در آخر یک سریال برای دیدن انتخاب می کنیم. آدم آخر شبی یک چیزی احتیاج داره ببینه یا بخونه که صدای بچه از گوشش بره بیرون وگرنه اگر همینطوری بخوابی تا صبح توی خوابت صدای بچه می شنوی.

۰۰:۰۰
من تسلیم می شم و شب بخیر می گم. سیتا هنوز یک ساعت دیگه جون داره بیدار می مونه.

3:33 PM نوشا   -   2 نظر

 

7/25/2013

زبان دوم

۸ سال پیش بود. با سیتا توی رستوران نشسته بودیم و منوی غذا را زیر و رو می کردیم. یک چیزی انتخاب کردم و گفتم Ich will nummer 80. به نظر خودم گفته بودم من غذای شماره ۸۰ را می خوام. سیتا با لبخند گشادی توی صورتش گفت Du willst nicht! Du möchtest! Kindern muss man auch immer sagen. فعل اشتباه انتخاب کرده بودم برای گفتن خواسته ام. سیتا برام بیشتر توضیح داد که will برای بیان اراده به کار می ره و  möchte برای بیان میل. گفت تو میل داری فلان غذا را بخوری و نه اینکه اراده کردی فلان غذا را بخوری. از همه بامزه تر این بود که گفت این اشتباهیه که بچه ها هم همیشه می کنن.

این روزها هربار که سیتا، دخترک را اصلاح می کنه یاد روزهای ۸ سال گذشته می افتم. به سیتا می گم در مورد اکثر این جملات و فعلها یادم میاد که تو همین چند وقت پیش منو اصلاح می کردی.

خیلی وقتها نگاه دخترک آشناست برام. وقتی چیزی می خواد بگه و مکث می کنه می دونم که داره دنبال کلمه می گرده. وقتی جمله را می چرخونه و سعی می کنه با همون کلماتی که بلده منظورش را برسونه، یاد همین چند وقت پیش های خودم می افتم. وقتی جمله جدیدی می شنوه و زیر لب تکرار می کنه، می دونم که داره جمله را حفظ می کنه و به زودی تکرارش را ازش می شنویم.

11:44 AM نوشا   -   0 نظر

 

7/06/2013

سهل انگار جدی


غیبت
چند ماه دیگه پدر بزرگ سیتا ۹۰ ساله می شه و از چند ماه قبل شروع کرده به برنامه ریزی برای جشن تولدش. به ما زنگ زد و پرسید که آیا برای ما مشکلی هست اگر جشنش را در روز خود تولدش بگیره که وسط هفته است و نه آخر هفته بعدیش؟ یعنی سوالش بیشتر این بود که آیا می تونیم یکی دو روز از مرخصی مون را فدا کنیم و برای تولدش بریم پیشش یا نه. از برادر سیتا هم پرسیده بود و همینطور از پسر دایی سیتا. از اونجایی که جشن نود سالگی خیلی چیز مهمی هست طبیعتا همه با کمال میل قبول کردن و گفتن که مشکلی نیست.

چند روز بعد با مامان سیتا حرف می زدیم و تعریف کردیم که بابا بزرگه زنگ زده و چنین سوالی کرده. یک دفعه مامان سیتا یادش اومد که پسردایی سیتا بچه مدرسه ای داره و اون موقع که قراره جشن تولد باشه توی اون ایالت مدرسه ها توی تعطیلات نیستن و وای و هوار حالا چی می شه.

من تعجب کرده بودم که حالا مشکل مگه چیه خوب می ری به مدرسه می گی بچه ام دو روز نمی یاد مدرسه چیه مگه.

سیتا با چشمهای گرد شده گفت این کار را شاید توی ایران بتونی بکنی اما توی آلمان مدرسه رفتن بچه ها اجباری هست و به همین سادگی نمی تونی بچه را نفرستی مدرسه چون کار خلاف قانون به حساب می یاد.

خوب من قبلا شنیده بودم که مثلا کسانی که بچه هاشون زیاد غیبت دارن پی گیری می شه و حتی پلیس میاد دم خونه اما دیگه نمی دونستم که در این حد قضیه جدی هست. خلاصه که پسر دایی کذایی البته تونسته بود رضایت مدرسه را برای یکی دو روز غیبت بچه ها جلب کنه و مدیر مدرسه و معلمها جشن نود سالگی پدرپدربزرگ را عذر موجهی دونسته بودن و ختم به خیر شد قضیه. اما چیزی که هر بار به چشمم عجیب می یاد این جدی گرفتن قانون از طرف آلمانهاست. این به نظر من یکی از بزرگترین تفاوتهای مثلا روحیه ایرانی و روحیه آلمانی هست که توی ایران قوانین را ما کلا برای این می دونیم که دورشون بزنیم توی آلمان قانون را واقعا جدی می گیرن. نه اینکه کسی نباشه اینجا که قانون را دور بزنه... هست... ولی روحیه عمومی شون نیست.

الکل و رانندگی
یا مثلا قضیه پشت ماشین ننشستن بعد از خوردن آبجو یا شراب یا الکل کلا را خیلی جدی می گیرن. اکثرا وقتی مهمونی می ری یا رستوران همیشه می بینی که قبلش زن و شوهرها یا دوست ها با هم طی می کنن که تو رانندگی می کنی یا من. کسی که قراره رانندگی بکنه نوشیدنی الکلی نمی خوره. خیلی وقتها بوده که دوستانی خانه ما بودن که با ماشین آمدن و با تاکسی یا با قطار رفتن چون بیشتر از یک آبجو خورده بودن و نمی خواستن رانندگی کنن.

سهل انگاری در کمک
مثال دیگه این که یک بار توی اتوبان بودیم که بارون خیلی خیلی شدید سیل آسایی گرفت طوری که جلوی چشمت را نمی دیدی و اتوبان پر از آب شده بود و سر یک پیچ یک باره دیدیم که یک ماشین چپ کرده. همونموقع هم دخترکمون از صدای رعد و برق بیدار شده بود و ترسیده بود و به شدت گریه می کرد. سیتا نگاه کرد و گفت خدا را شکر که نفر اول نبودیم که این ماشین را دیدیم که چپ کرده ماشین جلویی مون دید و نگه داشت وگرنه ما باید نگه می داشتیم چون توی آلمان اگر ببینی که کسی به کمک احتیاج داره و کمکش نکنی مجرم به حساب می یای.

یادم اومد توی کلاس کمکهای اولیه این قانون را برامون توضیح داده بودن اما من یادم رفته بود یا به این دید ندیده بودمش که اگر اولین کسی باشم که تصادفی را ببینم این من هستم که موظفم که باید کمک کنم. این قانون می گه سهل انگاری در کمک رسانی ممنوع است.

با خودم که فکر می کنم می بینم در عین اینکه در کل آدم جدی ای هستم در خیلی زمینه ها هم سهل انگار هستم. ریشه خیلی موارد را فرهنگی می بینم و خیلی هاش هم البته به نظرم برمی گرده به خصوصیات اخلاقی شخصی خودم. از این بگذریم گفتم شاید این نوشته به درد کسی بخوره خدا را چه دیدی.

2:40 PM نوشا   -   7 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015