ویزا
ساعت ۶ صبح برادرم زنگ می زنه. می فهمم که تمام شب را اصلا خواب نبوده ام.
بابا و مامان رفته اند تهران برای ویزا. آخرین بار ۳ سال پیش آمده بودند. دیشب راه افتاده اند با اتوبوس که صبح برسند سفارت کارشان را انجام بدهند و دوباره مستقیم برگردند.
برادرم می گه زنگ بزن به بابا، کارت داره. زنگ می زنم. بابا می گه مامانت را اجازه ندادن بیاد داخل چون نوبتی که گرفتی فقط به اسم من بوده. صحبت کرده ام و گفته اند یک ساعت صبر کن تا ببینیم چی می شه. من می مونم که این دیگه چه برنامه ای هست. توی اینترنت نگاه می کنم می بینم که واقعا نوشته برای هر شخص یک نوبت جداگانه. یک ساعت بعد هم خبری نمی شه. گفته بودم که براتون قضیه روباتها را؟ این ملت عینهو آدم آهنی هستن. اگه چیزی توی کامپیوترشون نباشه وجود خارجی نداره براشون. اگه زن و شوهری که اسمشون روی یک دعوتنامه هست وقت جدا جدا نداشته باشن نمی شه براشون ویزا صادر کرد.
به مامان زنگ می زنم. بیرون سفارته. من شرمنده ام. مامان می خنده می گه «مامان جان نمی دونی اینجا چه وضعیتیه... بابات اونطرف میله ها و من هم این طرف میله ها». با خودم فکر می کنم حتما کلافه است. با دیسک کمر و دیسک گردن و هزار تا مشکل دیگه می شه تصور کرد که شب توی اتوبوس هم خوابی نرفته. می پرسم کافه ای جایی باز هست چیزی بخورید یا یک کمی بنشینید؟ دوباره غش غش می خنده می گه «یک فیلمیه اینجا. دیگه ماه مبارک هم که هست. می دونی که؟ ماه مبارک!» آه از نهادم در میاد. ماه مبارک یعنی حتی نمی تونن برن توی یک رستورانی کافه تریایی جایی بنشینن.
نمی دونم از دست کی بیشتر باید عصبانی باشم؟ از دست آلمانها که سیستم شون هر روز گندتر و بی انعطاف تر می شه؟ از دست ملاها که روزگارمان را سیاه کرده اند؟ از دست اسلام و مسلمونی و ماه مبارک؟ از دست خودم که وقت جداگانه برای مامان نگرفته ام؟ از دست مامان بابا که رفتند انقلاب کردند و ما را به این روز نشاندند؟ از دست خودم که آمده ام در این خراب شده جا خوش کرده ام که حتی یک ملاقات پدر فرزندی هم به این سادگی امکان پذیر نیست... خوب چه فایده داره این خارجه رفتن؟
سیتا می گه منم دیگه حالم از این آلمان لعنتی به هم می خوره. یک نامه بلند بالا برای کنسول نوشته و ابراز نارضایتی کرده.
با خودم فکر می کنم کجای دنیا بره آدم که آدم به حساب بیاد؟ سوال اینه که اصولا ما ایرانی ها اجازه داریم که دلمون بخواد آدم به حساب بیاییم؟
پی نوشت: یادم رفته بود که بگم که یک ساعت صبر کردن بابا هم اثری نداشت و دست خالی برگشتن.
10:14 AM نوشا
-
11 نظر
|
|
|