1/24/2012

تورم

سیتا یک جعبه یادگاری داره از پدربزرگش توش پر از اسکناسهای قدیمی هست. توش مثلا اسکناس یک میلیارد مارکی هست. تعریف می کنه که بعد از جنگ جهانی اول اونقدر تورم زیاد شده بوده که بانکها مرتب اسکناس بزرگتر چاپ می کردن. مامان بزرگش تعریف می کرد که همه روزمزدی شده بودند. سر ظهر زنها می رفتن محل کار شوهرشون حقوق اون روز را بگیرن و برن باهاش خرید چون که اگه تا عصر همونروز صبر می کردن دیگه با اون پول چیزی نمی تونستن بخرن.

اوضاع بازار ارز و سکه منو یاد اونهمه اسکناس می اندازه که صفرهاشون خیلی زیاده ولی ارزشی نداشتن و ندارن. همش از خودم می پرسم مردمی که ۷-۸ سال پیش به زحمت خودشون را به آخر ماه می رسوندن الان چه می کنن؟ یعنی این وضعیت واقعا تا کی می تونه ادامه پیدا کنه؟!

3:53 PM نوشا   -   1 نظر

 

1/20/2012

بهانه

سیتا در جوانی کارهای دستی زیادی کرده. مثلا ساختن بلندگوی استریو یا طراحی و ساختن جا سی دی شیک دیزاینری. همه اینها هم البته در حد خیلی پروفشنال. به حدی که معمولا آدم اول باورش نمی شه که این کار خودش بوده یا خونه مامانش اینها که می ری مامانش اینها همیشه با افتخار می گن اینو سیتا برامون درست کرده.

بعد ما دو تا جعبه چوبی بزرگ بلندگو داریم توی هال که سفید رنگ هستن و بلند و باریک هستن و خوش فرم هم هستن که اینها هم کار دست سیتا هستن.

بابای من که از ایران آمده بود یک شطرنج خاتم آورده بود و از طرف دایی هم به عنوان کادو عروسی گلدان و کاسه بشقاب چینی قشنگی آورده بود که اونهم سفید و نقره ای بود. منهم اینها را گذاشتم روی باکس های بلندگو. سیتا قبلا غر زده بود که روی بلندگو چیزی نگذار و من هم گفته بودم فعلا باشه تا جای دیگه ای پیدا کنیم.

چند روز پیش که از بیرون می آمدم دیدم که جعبه شطرنج و کاسه بشقابه روی اپن آشپزخانه هستن. قبلا گفته بودیم که وقتی بچه جان چهاردست و پا بشه باید چیزهای خطرناک را جمع کرد و نمونه اش هم همین چیزهای روی باکس ها بود چون ممکنه که باکسها را بیندازه و اینها بیفتن روی کله اش.

بعد من چیزی نگفتم یعنی می خواستم به سیتا تیکه بندازم که آخرش اینها را از روی باکس محبوبت برداشتی به بهانه بچه اما یادم رفت.

روز بعدش سیتا گفت راستی من این چیزها را از روی باکسها برداشتم به چند دلیل: دلیل اول اینکه به نظر من زشت هستن (همراه با خنده مرموزانه) بعد هم قبلا گفته بودم که روی باکس بلندگو آدم چیز تزئینی نمی گذاره. باکس ها باید همینجوری ساده باشن. دلیل آخر هم اینکه برای بچه هم خطرناکه.

بعد من توی دلم گفتم لعنت به اون صداقتت. یعنی می تونست فقط بگه به خاطر بچه یا اصلا هیچی نگه و من هم می تونستم بسته به روحیاتم به روی خودم نیارم یا بغ کنم و به دل بگیرم... اما اینجوری که توضیح می ده آدم اصلا نمی تونه به دل بگیره.

9:46 AM نوشا   -   3 نظر

 

1/19/2012

خرد و کلان

کلا افتاده ام توی کار کلان خوانی،‌ کلان بینی. دیگه فیلم نمی بینم سریال می بینم از سری اول تا آخر. یک سریال انتخاب می کنم تا آخرش را می بینم (معمولا به آلمانی) و اگه خوب باشه همونو دوباره به انگلیسی می بینم.

وبلاگ هم نمی خونم از این وبلاگ به اون وبلاگ بپرم. یک وبلاگ جدید که پیدا می کنم کل آرشیوش را می خونم. این مدت حتی وبلاگهای قدیمی تر را آرشیوشان را دوره کردم. مثلا خانم شین، لی لی (تا جایی که نوشته بود که دوست نداره که ملت آرشیوش را بخونن)، شادی، حقوقدان پاریسی،‌ خانومچه،‌ ...

کلا بامزه است دیدن تغییرات آدمها در طول سالیان مختلف. بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم هم به این نتیجه رسیدم که پست های مربوط به خاله سوسکه را در یک بلاگ جداگانه بنویسم. فکر می کنم اینطوری بهتره. نینوچکا راه خودش را بره و ننه نینوچکا هم برای خودش یک گوشه دیگه از سختی و شیرینی های بچه داری بنویسه. حالا باید وقت کنم وبلاگ جدید را بزنم و پر کنم از افاضات ننه نینوچکا.

12:48 PM نوشا   -   4 نظر

 

1/12/2012

شب

دیشب توی آینه وحشت کردم از دیدن قیافه خودم. مثل کسی بود که خیلی وضعش خرابه و مریض و بدحال و خسته است. کمبود خواب چند ماه گذشته کم کم خودش را نشون می ده. دخترک هم دندان در میاره و خلاصه چند شب گذشته احیا داشتیم.

از راه دور می آمدم. رفته بودم مهمانی خداحافظی دوستی. دخترک را برای اولین بار شب گذاشته بودم پیش آقای پدر. توی شب و توی بارون و با سردرد رانندگی کرده بودم به یک شهر دیگه. از رانندگی توی شب و رانندگی توی بارون و رانندگی با سردرد بدم میاد. از خداحافظی با کسی که بهش خو گرفتم خیلی هم بیشتر بدم میاد. ولی جریان زندگی را نمی شه متوقف کرد.

دوستان می یان و می رن. می رن دنبال موقعیت های شغلی بهتر یا موقعیت زندگی بهتر. آدم به تدریج یاد می گیره که با اینهم کنار بیاد. با اینکه شکل زندگی مدرن اینجوریه که آدمها از این شهر به اون شهر و از این کشور به اون کشور می رن.

دوباره یک دوست دیگه تمام شد. با اینحال شب دوباره روز می شه و زمین دور خودش می گرده و ماه دور زمین می گرده و زمین دور خورشید می گرده و... اینهم بگذرد.

11:34 AM نوشا   -   0 نظر

 

1/06/2012

بابانوئل

سال دوباره نو شد و قبل از سال نو دوباره یک کریسمس دیگه آمد و رفت. این بار کریسمس بامزه بود چون فک و فامیل آلمانیمان بچه شان دو ساله شده و کم کم می فهمه کادو چیه و کادو باز کردن چه ذوقی داره و کلی ذوق داشت برای کریسمس.

بعد آلمانها شب ۲۴ دسامبر کادوها را می گذارن زیر درخت و همون موقع هم بازش می کنن. ما که رسیدیم من که اصلا توی باغ نبودم. دیدم سیتا فقط چمدون را از توی ماشین آورده. ازش پرسیدم که کادوها را نمی یاریم؟ بهم چشم غره رفت که پیشششت... هیچی نگو جلو بچه. بعدش من یادم آمد ماجراهای کریسمس و بچه ها و بابا نوئل را که اینها تا مدتها سر بچه هاشون را گول می مالن که بابا نوئل (یا به قول آلمانیها وایناختسمن) براشون کادو آورده.

بعد مامان بزرگ بابا بزرگ های بچه آمدن و از مامان بابای بچه پرسیدیم که برنامه چی هست. گفتن که کادوها را وقتی که بچه رفت برای خواب بعد از ظهر می گذارن زیر درخت. بعد کل بعد از ظهر را بحث می کردن که حالا اصلا به بچه چی بگن. بگن این کادوها را همه را بابانوئل آورده،‌که خوب اینجوری بچه نمی فهمه که مثلا اون کادو به اون گرونی را مامان بزرگ بابابزرگش دادن. یا اینکه بگن این را بابا نوئل از فلان جا آورده که بچه مثلا بفهمه این از طرف مامان بزرگ بابا بزرگشه یا نه... خلاصه اصلا به بچه دروغ بگن یا نگن.

مشکل اینجاست که از اونجایی که همه به بچه هاشون دروغ می گن بقیه بابا مامان ها هم مجبورن همراهی کنن که بچه ها توی مهدکودک و اینها ضایع نشن.

خلاصه کل بعد از ظهر به بحث گذشت و آخرش هم اونقدر کادو و کادو بازی بود و بچه اونقدر هیجان زده شده بود از اونهمه کادو که اصلا شیر تو شیر شد و معلوم نشد که بابانوئل آورده یا فک و فامیل و ... خلاصه فعلا مساله به سال دیگه موکول شده و باید تا سال دیگه یک تصمیمی گرفت...

3:43 PM نوشا   -   1 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015