10/27/2009

گل صحرایی

از زندگی اروپایی می دونید عاشق کدوم لحظه ام؟

عاشق کمی بعد از ساعت ۸ هستم. مغازه ها همه بستن هوا تاریکه تک و توک آدمها در حال رفت و آمد هستن... یک نرمه سوز سرد ولی نه خیلی سرد میاد. دستاتو کردی تو جیب مانتو و داری تند تند میری كه هم گرمت بشه هم به قطار برسی یا مثل دیشب من به سینما برسی. اونوقت یکهو از دورا یک موسیقی آسمانی می شنوی. می بینی كه اون دورها کسی نشسته وسط پیاده رو و داره گیتار میزنه. انقدر قشنگ میزنه كه دلت میخواد تا بی نهایت وایستی و گوش کنی. اما حیف كه دیرته... حیف كه هوا سرده... حیف كه تنهایی روت نمیشه وایستی بر و بر به کسی نگاه کنی كه برای پول آهنگ میزنه! یعنی از این شرمنده می شی که کسی که اینهمه هنر داره بشینه کنار خیابون برای پول خرد گیتار بزنه. اگه کیف پولت دم دستت باشه ۵-۶ قدم میری و دوباره بر میگردی... پولی میاندازی توی سفره طرف و دوبار میری...

با حسرت اینکه کاش میشد این صدا همیشه تو گوشت بمونه. خلاصه این لحظه ای از زندگی اینجاست که من عاشقش هستم...

دیشب توی سینما فیلم گل صحرایی را دیدم. فیلم داستان زندگی واریس دیری مدل سومالی تبار است و محور فیلم ختنه زنان است. چیزی که متاسفانه در کشور خود ما هم در بین برخی قومیت ها رواج دارد... رسم وحشیانه ایست. فیلم البته فیلم خوش ساختی است و برای دیدنش اونقدرها تلخ و اذیت کننده نیست. فکر می کردم امیدوارم که فیلم به ایران هم برود و آن قومیت ها که هنوز چنین مراسمی برگزار می کنند را تحت تاثیر قرار دهد.

11:16 PM نوشا   -   0 نظر

 

10/20/2009

اشتباه

یکی از دوستانی که اینجا پیدا کردم یک دختر دورگه کرد-ترک بود. خیلی دختر پر انرژی ای بود و در کل آدم چند بعدی هم بود. همیشه خدا کلی سرش شلوغ بود. همیشه با شونصد نفر قرار داشت. عکاس و فیلمساز مستند و دانشجوی رشته فنی بود و ... واقعا هم دختر جذابی بود.

دو سال پیش بود که دیدمش. گفت که قصد داره چند ماهی بره انگلیس زندگی کنه که زبان انگلیسی اش راه بیفته. گفت که می ره ترکیه از خانواده اش کمی پول بگیره برای ۶ ماه زندگی در انگلیس. عکس خانواده اش را دیده بودم. پدر خوش تیپ و جذابی داشت. پدرش که ترک بوده عاشق مادرش که کرد بوده شده بوده و ترک دیار کرده بود و برخلاف میل خانواده از استانبول بزرگ به شهر کوچک کردنشین ترکیه کوچ کرده بود. دوست من و ۲ تا برادرش محصول این ازدواج بودن.

از ترکیه که برگشت یک چند ماهی گیج بود. گفت پدرش سرطان گرفته و خانواده اش همه ذخیره شان را خرج مداوا کرده اند. گفت که خانواده اش ازش پنهان کرده بودند و اگر سرزده نمی رفت شاید هیچ وقت نمی فهمید.

مدتها بود ندیده بودمش تا یک سال و نیم پیش... من دیگه کلاس نداشتم و کمتر گذارم به دانشگاه می افتاد. تا اون روز... توی راهرو دیدمش. با اون صورت بشاش آمد جلو مرا بغل کرد. کلی نشستیم و گپ زدیم. گفت که یک ترم عقب افتاده به خاطر دپرسی بیماری پدرش و حالا دوباره شروع کرده به خواندن... لابلای حرفها تلفن زنگ زد. پای تلفن به ترکی با کسی صحبت می کرد. از سرگرمی های من وقتی کسی پای تلفن به ترکی یا عربی حرف می زنه اینه که گوش کنم ببینم چه کلماتی را می شناسم... نگاهش می کردم که حرف می زد که یکهو دیدم که منقلب شد. ایستاد رو به پنجره و دیدم که مایوسانه گفت ٬تمام٬ و گوشی در دستانش خشکید... من اشک در چشمانم جمع شد... کلمه ٬تمام٬ توی گوشم زنگ می زد. زیر لبی پرسیدم پدرت؟‌ ... بغلش کردم. هق هقش سنگین بود. جای حرف زدن هم نبود.

تصمیم گرفت که دو سه ماهی برگرده ترکیه و کارهای خانواده را به دست بگیره تا مادرش دوباره روی پا بیاد. گفت که برادرهاش توی شهر دیگه ای زندگی می کنند و اون تنها کسیه که می تونه کنار مادرش باشه.

با چند تا از دوستان مشترک پول روی هم گذاشتیم رفتیم دیدنش و گفتیم برو اما این پول بلیط برگشتت که حتما برگردی و درست را تمام کنی...

چند ماهی نبود. وقتی که برگشت هم تا مدتی خودش نبود. لاغرتر شده بود. گفت که از وقتی که برگشته دچار سردردهای وحشتناکی شده. تعریف کرد که مادرش خیلی اذیت شده موقع خاکسپاری چون خانواده شوهرش همچنان چشم دیدن او را نداشته اند.


چند ماه بعدش که دیدمش گفت دارم ازدواج می کنم و می روم فرانکفورت. دوباره همون دخترک بی خیال قدیمی شده بود. درباره مردش حرف می زد و من دهانم باز مانده بود...گفتم ۳ ماه پیش که پدرت فوت کرد که کسی را نداشتی. این شوهر از کجا پیدا شد؟ گفت یکی از خواستگاران قدیمی اش را در ترکیه تصادفا دیده و این بار به دلش چسبیده و تصمیم گرفته که باهاش ازدواج کنه. برای من مثل روز روشن بود که این یکی از اشتباه ترین تصمیمات زندگیشه... برام مثل روز روشن بود که توی اون بحران روحی دنبال یک جایگزین برای نقش پدردر زندگی اش هست. گفتم ازدواج نکن... صبر کن... الان زوده.

گفت احتیاج به این دارم که خانواده ای داشته باشم. احتیاج به یک رابطه محکم دارم. باید ازدواج کنم...

مراسم عروسی شان جشن مفصلی بود در فرانکفورت بود با ۵۰۰ نفر مهمان که من متاسفانه نتوانستم بروم.

دو سه روز پیش بهش زنگ زدم که حال و احوالی کرده باشم... از چند نفر شنیده ام که برگشته دانشگاه و مشغول ادامه درسه. گفت می دونی دیگه دارم کامل برمی گردم پیشتون. گفت می خواد از شوهرش جدا بشه. گفت هیچ چیز اونجوری که فکر می کرده نیست. گفت شوهرش با این که اینجا بزرگ شده در اصل یک آدم کاملا متعصب و سنتی ترک هست و این تبدیل به یک مشکل بزرگ شده براشون. از خانواده شوهرش گفت و از خودش گفت و...

با خودم فکر می کردم چقدر ما جهان سومی ها یا چه می دونم خاور میانه ای ها زندگی هامون شبیه همه. چقدر خطاهامون شبیه همه. چطور چنین خطایی را هیچ وقت یک آلمانی مرتکب نمی شد اما یک دختر ایرانی هم حتما دچار چنین اشتباهی می شد؟ چطور ازدواج کردن با اولین کسی که در خونمون سبز می شه برامون از مبرهن ترین واضحاته حتی اگه بدونیم که اشتباه محضه؟ چطور با کسی ازدواج می کنیم که اصلا نمی شناسیمش؟‌

11:25 PM نوشا   -   2 نظر

 

10/15/2009

تصویر ذهنی

۳-۴ رووزه که از سفر برگشتم. سفر سختی بود... اما حسنش این بود که برای اولین بار دست داد که به مونیخ بروم و یک بار دیگه به برلین سفر کنم که یکی از شهرهای محبوب من هست. فکر می کنم حتما مقصد بعدی که برای زندگی انتخاب می کنم اگر انتخابی در کار باشه برلین هست. توی این سفر بعضی آدمها را برای اولین بار می دیدم و بعضی ها را هرچند بار اول هم نبود اما از دوباره دیدنشون ٬مجذوب٬ می شدم.


تجربه اول:
جلسه مونیخ با کسی بود که تا به حال ندیده بودمش. یک سال تمام هفته ای یک ساعت در یک کنفرانس تلفنی با چندین نفر دیگه به انگلیسی شنیده بودمش. کنفرانسهای تلفنی هفتگی برای هماهنگی یک پروژه بودند که حالا به پایان رسیده. این آقا، هم مسوول کل پروژه بود و هم مدیر جلسات تلفنی. پشت تلفن تصویری که از این آدم توی ذهنم نقش می گرفت یک آدم اطو کشیده کت شلواری با یک تیپ کلاسیک بود. برای اولین بار که در مونیخ می بینمش و به آلمانی حرف می زنیم یک جورایی از لهجه بایری اش بیشتر از سر و وضعش جا می خورم. آلمانها کلا خیلی لهجه ندارن اما لهجه بایری (بایر مونیخی) را یک جورایی می شه با لری خودمون مقایسه کرد. فرض کنید یک عالمه وقت با یک ایرانی به انگلیسی حرف می زنید و طرف خیلی نرمال حرف می زنه. وقتی دهنش را باز می کنه که به فارسی حرف بزنه یهو لری حرف می زنه. این از حرف زدن... از اونجایی که سر محل کارش باهاش ملاقات می کردیم طبیعتا لباس معمولی تنش بود و می خواهید باور کنید می خواهید نه با کاپشن شلوار ورزشی!


تجربه دوم:
یکی از کسانی که در جلسه برلین حاضر بود یک پروفسور زن آلمانی بود. کسی که من فقط یک بار از نزدیک دیده بودمش و این بار بار دوم بود... همیشه جالبه که آدم کسانی را از نزدیک ببینه که سر کلاس درس از مقالاتشون و کتابهاشون کتاب مرجع بوده. این خانم هم همونجوره.
وقتی روی خیلی از مقالات و کتابها اسم یک زن می بینید و وقتی که از روی رزومه اش می دونید که طرف سن و سالی هم نداره یک جورایی یک تصویر خاصی از این آدم توی ذهن ایجاد می شه. اما تصویری که توی ذهن آدم ایجاد نمی تونه بشه اینه:‌
یک خانم بورگرد و قلمبه با قیافه آلمانی صورت بور و سر لپها سرخ. موهای کم پشت بوربلند که وقتی سر میزصبحانه می بینیش هنوز از دوش صبحگاهی خیسند. یک پلوور گل و گشاد کهنه و یک شلوار رنگ و رو رفته. بشقابش را پر می کنه و اونقدر تند تند می خوره که فکر می کنی از قحطی در اومده.
از همه جالبتر سر جلسه تمام مدت با کاموای بافتنی مشغول بافتن جوراب پشمی هست! برای بافتن جوراب هم به جای میل گرد فنردار از ۴ تا میل بافتنی استفاده می کنه! هر یک دور کامل که می بافه ۴ تا میل عوض کرده!‌ یعنی با همون سرعتی که دهنش رو موقع غذا پر و خالی می کنه بافتنی هم می کنه.
چیزدیگری که آدم اصلا ازش انتظارش را نداره اینه که طرف واقعا خیلی هم بد برخورده. یعنی یک خروس جنگی واقعی!‌ هر کسی که بر خلاف میل او رفتار کرده باشه واقعا نقش زمینش می کنه. گنده گو هم هست. خلاصه که ۱۰۰٪‌چیزی که خلاف انتظار آدمه.

9:52 AM نوشا   -   0 نظر

 

10/11/2009

قصاص و اعدام بهنود شجاعی

چند روزی هست که نیستم. چند ماموریت کاری پشت سر هم... از بوخوم به فرانکفورت، به مونیخ،‌ به آگسبورگ، به وایدن و در نهایت به برلین...

امروز در هتل بعد از ۲ روز اخبار را چک می کنم و اولین خبر، خبر اعدام بهنود شجاعی است. خبر تکان دهنده است و روایت محمد مصطفایی وکیل بهنود از اجرای حکم از همه تکان دهنده تر است.

در تمام ماههای گذشته و با هر بار از پای چوبه دار برگشتن بهنود، نفسی می کشیدم و می گفتم این بار هم به خیر گذشت. اما این یک باربه خیر نگذشت... گزارش آقای مصطفایی را بخوانید. حال و روز مادر احسان را ببینید. این زن بدبخت که یک بار فرزندش را از دست داده به خاطر قانون نا انسانی قصاص تبدیل به یک قاتل هم می شود.

تمام مدت از خودم می پرسم چرا در اسلام یک زن حق ندارد قاضی شود چون احساساتش او را از قضاوت درست بازمی دارند... اما همین زن که مادر داغدار است باید در مورد قصاص تصمیم بگیرد... چه انتظاری داریم از یک مادر داغدار که شاید اگر قانون اجازه می داد همه کسانی را که پسرش نبودند را هم قصاص می کرد؟ ‌چطور قانون چنین اجازه ای می دهد که کسی که در این شرایط اصلا وضعیت روانی نرمالی نمی تواند که داشته باشد در مورد مرگ و زندگی کس دیگری تصمیم بگیرد؟

در اینکه بهنود شجاعی جرمی مرتکب شده حرفی نیست. در اینکه باید مجازات شود هم حرفی نیست. اما در اینکه میزان این مجازات را چه محکمه عادلی می باید تعیین می کرد حرف فراوان است. مادر عزادار... مادر داغدیده حاکم منصف نیست و نمی تواند باشد.

5:56 PM نوشا   -   0 نظر

 

10/06/2009

آقای مدیر کل

چند وقت پیش مدیرکل یکی از اداره جات آلمان برای یک نشست میومد به شرکت ما. از اونجایی كه طرف خیلی آدم مهمی بود رییس ما از قبل کلی سفارش کرده بود كه میزهامون مرتب باشه و لباس مرتب پوشیده باشیم و رفت و آمد ضروری نداشته باشیم توی راهرو و دیر نیاییم و ... خلاصه روز موعود آمد و طرف آمد و مذاکرات انجام شد و طرفین هم خیلی راضی بودند.

تصویری كه من از آقای مدیر کل توی ذهنم مونده بود یه آقای آلمانی جا افتاده اتو کشیده با موهای جوگندمی و کت شلوار و در کل تصویر یک آدم خیلی شق و رق بود. دیروز حرف آقای مدیر کل پیش اومد. دیدم كه یکی از بچه های شرکت نیشش تا بناگوش باز شده. پرسیدم قضیه چیه. گفت اون روز را یادته كه اومده بود اینجا بازدید؟ گفتم آره. گفت رییس شرکت كه میخواست سنگ تمام بذاره سلین (منشی جوون شرکت) را فرستاده بود دم درپایین دنبالش. از اونجایی كه همون روز هم از بدشانسی آسانسور خراب بوده مجبور شدن كه از راه پله بیان. وسط راه آقای مدیر کل با کله میخوره زمین (یا به قول آلمانی میفته روی دماغش). حالا این همکار من غش کرده بود از خنده و نمیتونست ادامه بده ... میگم خوب بیچاره افتاده زمین دیگه اینقدر خنده داره؟ میگه نه... آخه نمیدونی ... طرف بعد كه ایستاده و خودش رو مرتب کرده و در حالی که خودش از خنده مرده بوده گفته: لعنت بر شیطون. دفعه دیگه باید حواسم رو جمع کنم جای دیگه یی رو نگاه کنم.

اینجاست كه منم غش میکنم از خنده. یک جوری این همکارم حق داره... هر بار كه حرف آقای مدیر کل بشه حتما این صحنه برام تداعی میشه. مخصوصا که آدم از چنین آدم شق و رقی انتظار چنین اعترافی را نداشت اونهم به اون بشاشیت.

Labels:

1:51 PM نوشا   -   0 نظر

 

10/02/2009

جشن تولد ۸۵ سالگی

آخر هفته پیش تولد ۸۵ سالگی بابا بزرگ سیتا بود. از حدود ۹ ماه پیش دعوت کرده بودن و ما هم كه ۹ ماه پیش برنامه یی نداشتیم طبیعتا بله رو گفت بودیم و این شد كه وقتی كه دوست ایرانی تبار من ۲ هفته قبلش کارت عروسیش رو آورد مجبور شدیم كه بگیم شرمنده ... یه نفر خیلی خیلی زودتر از شما رزرو کرده.

اینجا رسمه کلا كه تولد های روند را حتما جشن بزرگ میگیرن. سالن میگیرن و اندازه یک عروسی آدم دعوت میکنند. برای این جشن هم حدود ۶۰ نفر دعوت شد بودن كه با معیار های اینجا واقعا جشن بزرگی به حساب میاد. ساعت ۱۱ صبح توی یک رستوران وعده بود... ساعت ۱۲ ناهار به صورت سلف سرویس سرو شد و دو سه ساعت بعدش کیک و قهوه عصرانه با یک عالمه کیک های مختلف. در فاصله ناهار و کیک یک گروه ارکستر آمد حدود ۱ ساعت آهنگ اجرا کرد. این گروه، گروه ارکستر آتش نشانی بود كه توی شهر کوچیک اونا فکر کنم تنها گروه رسمی ارکستر بوده. و من همونجا فهمیدم كه آقای بابا بزرگ ۸۵ ساله هم در جوونی توی همین گروه ترومپت میزده تا وقتی كه مشکل قلبی پیدا کرده.

آهنگ هایی كه میزدن البته آهنگ رقص و سرور نبودن... بیشتر حالت مارش نظامی داشتن. یک بار فقط یک تانگوی خوشگل نواختند كه آقای بابا بزرگ با خانوم خیلی باحالش تانگو رقصید. در تمام مدتی كه اونا آهنگ میزدن آقای بابا بزرگ اشک می ریخت... کلی تحت تاثیر قرار گرفته بود و یاد ایام کرده بود. گروه هم کلی سنگ تمام گذاشتن و همش لابلای آهنگ ها متن هایی می خوندن که مضمونش این بود که ما برای این اینجا هستیم که تولد ۸۵ سالگی تو را جشن بگیریم.

آقای بابا بزرگ کلی برای خودش جالب بود كه ۸۵ سال از عمرش گذشته. فکر کنید چندین سال در زمان جنگ جهانی دوم در آمریکا در اسارت بوده. بعدش چندین سال کار کرده. اوقات بیکاریش تابلو آبرنگ میکشیده كه توی خونشون پره و من هر بار میرم محو منظره هاش میشم. ترومپت میزده تا وقتی که بازنشست شده. عمل جراحی قلب باز کرده و چیزی كه الان اذیتش میکنه لرزش شدید دستش هست.

ازش میپرسیم حالش چطور... میگه عالی. میگه هر روز یک درد دیگه به درداش اضافه میشه اما اینجوری حد اقل میدونه كه زنده است. سیتا میگه تو این سن و سال آدم اگه از خواب پا شه ببینه جاییش درد نمیکنه حتما نشونه خیلی بدیه... طنز تلخیه... اما هردوشون قاه قاه میخندن.

این آقای بابا برزگ و خانمش واقعا یکی از بی نظیر ترین آدم هایی هستن كه من تا به حال دیدم. خانمش با این سن و سال انقدر پر انرژیه كه حتا دختراش بهش حسادت میکنن. همینجور از اینطرف به اونطرف. برقص و برنامه ریزی کن و خونه تعمیر کن و جشن بگیر و نوه داری کن و...

خلاصه جای شما خالی...

6:45 PM نوشا   -   0 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015