دخترک
خوابیده توی اون اتاق. ما
روی تخت نشسته ایم توی این اتاق. هر
دو تامون لب تاپ روی پامون و برای خودمون
سرف می کنیم. توی هتل هستیم.
آمده ایم مسافرت. سیتا
معتقده که وسط تابستون آدم نباید بره
مسافرت... باید زمستون بره
که هوای شهر خودش سرد باشه و توی مسافرت گرم
باشه که کیف بده. برای همین
ما الان اومدیم مسافرت کنار دریا!
توی
یکی از قسمتهای پینوکیو یادمه داستان شهر
تنبلا بود که دیگه کار به جایی رسیده بود
که ملت آب می خوردن و آرد می خوردن و جلو
تنور وایمیستادن که برشته بشه نون توی
شکمشون. حالا این هتله که
ما هستیم همین حالو داره. ما
گفتیم با بچه کوچیک all inclusive بگیریم
که حتی برای ناهار و شام نخوایم از هتل
بیرون بریم. هتل هم برای
خودش یک شهریه. ۵ تا رستوران
داره و کنار دریا داره و ۵ وعده در روز غذا
داره و تقریبا هر ساعت از روز می تونی یک
چیزی بخوری. بعدش نایت
کلوب داره و سینما داره و دیسکوی بچه ها
داره و دیسکوی بزرگا داره و هر شب دو سه
جا موسیقی زنده داره و آشپزها جلو چشم
خودت غذا درست می کنن و حالی داره.
مشروبات
الکلی و غیر الکلی هم همه اینکلوزیو هست...
چون هتل خوبی هست هم آب توی
مشروبات نمی کنن وگرنه که ... حتی
اگه همه اینها هم کمت باشه بین ۱۲ شب تا ۶
صبح روم سرویس مجانیه که زنگ بزنی برات
غذا بیارن اتاق. سرویس نگهداری از بچه ها هم داره که اگه مامان باباها یک شب یا حتی تو روز خواستن برن دیسکو اینا پرستار از بچه ها مواظبت کنه. یعنی واقعا
عین خود پینوکیو تو شهر تنبلا.
هوا خوبه. دو روز گذشته
بارونی بود اما از فردا دوباره خوب می شه.
نه اونقدر گرمه که نگران آفتاب
سوختگی باشی نه اونقدر سرده که سرما
بخوری... خلاصه با بچه فسقلی
ایده آله.
بعد
شبها بچه که می خوابه ما اینجا گیر می
افتیم... می شینیم توی اتاق
به تلویزیون دیدن یا پای کامپیوتر...
چون برای رفتن بیرون باید از
اتاق بچه رد بشی و خلاصه کیه که جیگر اینو
داشته باشه که از اتاقی که بچه توش خوابیده
بخواد رد بشه... وگرنه که
حداقل می شد نوبتی رفت پایین سر و گوشی آب
داد.
بعد
حالا شب که می شه پای کامپیوتر می ری توی
ریدر یا فیس بوک یا سایتهای خبری و از این
بهشت پرتاب می شی به یک جای دیگه که الان
ازش خیلی خیلی انگار فاصله گرفتی. یکی
از مامانهای توی ایران از پسرش که مهد می ره نوشته ٬دیروز
نامه داده بودند از مهد کودک که امروز
برنامهی عزاداری محرم است. نوشته
بودند برای بچهها اگر میخواهید زنجیر
و سنج بگذارید. نوشته بودند
لباس سیاه هم بد نیست اگر بپوشند.٬
بعدش نوشته ٬صبح دست در دست هم رفتیم مهد
کودک- یک بلوز یقه اسکی
سورمهای به او پوشاندم- باز
هم به مربی گفتم که به نظرم این برنامه
برای این سن مناسب نیست. مربی
در را باز کرد و خیل بچههای سیاهپوش
را که با زنجیر و سنج، اما با همان هیاهوی
کوکانه بازی میکردند نشانم داد و گفت
:« بیشتر خانوادهها از
این مراسم استقبال میکنند» ٬
توی کامنت ها تجربه های مشابه
مامان های دیگه را می خونم و یکی از این
هم غریبتره:
٬پارسال در
مهدکودک دخترم عید قربان وحتی تلاش پدر
برای بریدن سر پسر را کامل توضیح دادند.
حتی
به عقل کوچکشان نرسید که ممکن است بچه ها
تا ابد از پدرشان وحشت داشته باشند.
٬
دلم
می خواد به سیتا بگم که چقدر خوشحالم که
دخترم ایران زندگی نمی کنه... که
ایران مدرسه و مهد نمی ره... زبونم
را گاز می گیرم. فکر می کنم
چه تعریف کردنی داره این حرفها. خدا
وکیلی چی به سر بچه ها می یاد تو این سن کم
با چنین تجربیاتی؟! یعنی ممکنه فکر کنیم چیزی نیست اینکه و اصلا مهم نیست و اینا... ولی خوب مشت نمونه خرواره دیگه. من این بار که ایران بودم یکی از دختربچه های فامیل اومده بود برام شعر بخونه همش شعر قرآنی و نماز چقدر خوبه و اینا بود... من مونده بودم که اون شعرایی که ما تو مهد یاد می گرفتیم پس کجا رفت. خواهرم گفت الان همه مهدها همینطور شدن... همه شعرها اسلامی شدن...
خوشی و ناخوشی
روزهایی هست توی زندگی آدم که سیاه و تلخ و وحشتناک هستن. روزهایی که نمی دونی آیا هرگز سالم و سلامت از توشون بیرون می یای یا نه... با خودت فکر می کنی آیا هیچ وقت می تونم به گذشته نگاه کنم و فکر کنم خوب شد که اون روزها تموم شدن... یا اینکه این روزهای تلخ همیشه می مونن...
روزهایی هم هست که با خودت فکر می کنی چقدر همه چیز خوبه. چقدر همه چیز آرومه. زندگی چقدر بر وفق مراده. خونواده سلامتن. همه شادن. همش خبرهای خوب. خبرهای عقد و عروسی. عکسهای رنگ و وارنگ... خبرهای موفقیت. با خودت می گی خدا کنه تا می شه این روزها کش پیدا کنه. تا می شه این روزها طولانی بشه و اون روزهای سخت حالا حالاها سر و کله شون پیدا نشه...
در عین خوشی یک جور استرس بهت دست می ده که وقتی اون روزهای سخت بیان چکار کنی. روزها و ماههای گذشته روزها و ماههای خوشی هستن... دور و برم، آدمهای اطرافم، خانواده ام، خوشحالن و من براشون خوشحالم. سیتا می گفت صدای مامانت پشت تلفن مثل صدای خاله ات بود. یعنی شاد بود. این روزها روزهایی هستن که باید تا جایی که می شه کش پیدا کنن...
9:57 AM نوشا
-
2 نظر
همسایه
همین الان از گوگل میام. رفته بودم یک سری ببینم همسایه های جدید آپارتمانمون را گوگل می شناسه؟ می دونه کی هستن و چی کاره هستن.
اینجا رسمه که کسی که جدید وارد ساختمان می شه خودشو به بقیه معرفی می کنه. می تونه بره در خونه همسایه ها را بزنه سلام علیک کنه، می تونه هر کی را تو راه دید باهاش خوش و بش کنه یا اگه خیلی کارش درست باشه می تونه همه آپارتمان یا همسایه ها را برای صبحانه یا کوکتل بعد از شام یا چای و بیسکوییت بعد از ظهر دعوت کنه.
این بار برامون یک همسایه جدید اومده که ما هنوز باهاشون آشنا نشدیم فقط متوجه شدیم که خونه ای که تا چند وقت پیش خالی بود حالا پره و پرده کرکره و اینجور مقولات.
حالا دیروز یک برگه انداخته بودن توی صندوق پستی که یک نامه تایپ شده است. نامه تایپ شده توی آلمان چیز عجیبی نیست. چیزی که عجیبه اینه که نامه امضا نشده. چون توی آلمان نامه را حداقل با دستخط خودت امضا می کنی که یک عزت و احترامی گذاشته باشی.
حالا از امضا که بگذریم متن نامه اینقدر عجیب غریب بود که من و سیتا از دیروز تاحالا هر بار از جلوی نامه رد می شیم به هم نگاه می کنیم و با چشمهای گرد شده سر تکون می دیم.
توی نامه این خانم و آقا اول نوشته اند که اینها ساکنین جدید این ساختمان هستن و آدمهای صلح طلب و اجتماعی و فعالی هستن و اینکه امیدوارن که بقیه ساکنین هم همینطور باشن.
بعدش ادامه دادن که ٬آلمان در بسیاری از زمینه ها پیشتاز هست و مخصوصا در زمینه دعواهای همسایه ها هرچند که در بسیاری از موارد یک گفتگوی ساده می تونه معجزه بکنه٬
بعدش ادامه دادن که ما گرچه تا الان با چند نفر آدمهای خوب توی ساختمان آشنا شدیم، می خواهیم به آدمهایی که دپرس و بداخلاق و خروس جنگی و بی ادب هستن پند بدیم و بگیم که اگه کمک می خواهید به ما مراجعه کنید!
آخرش هم نامه را اینجوری تمام کردن: لطفا از صحبت کردن با ما پرهیز نکنید که عمر آدمی یک نقاشی هست بدون مداد پاک کن!
گوگل که چیزی حالیش نبود... آیا به نظر شما اینا جامعه شناسن؟ بیمار روانی هستن؟ قاتل زنجیره ای هستن؟ آخه آدم دو هفته نیست اومده توی یک ساختمون یک چنین نامه ای می نویسه؟! بعدش تو این ساختمون واقعا همه با هم خوبن! یعنی جوری نیس که آوازه اش پیچیده باشه که ساختمون فلان خانه وحشته و اینا... همه دکتر مهندس و وکیل وصی و قشر فرهنگی و متمدن... حالا اینا کی هستن خدا به ما رحم کنه.
8:53 PM نوشا
-
3 نظر
پائیز
صبح شنبه دل انگیز پائیزی است. هوای بیرون سرد و بارانی و گرفته است. من اینجا با چای دو غزال و نون پونجیکی آلمانی برشته کرده ام با پنیر و گردو و پسته و خیار و گوجه نشسته ام جلوی تلویزیون قهوه تلخ نگاه می کنم و می خوانم و می نویسم.
دخترجان با پدرجانش رفته اند مهد کودک. امروز توی مهد روز پدرهاست. یک بار شنبه در هر سال روز باباهاست که باباها با بچه هاشون می رن مهد و صبحانه می خورن و بازی می کنن. گفته اند هر کسی چیزی برای صبحانه بیاره و هر کسی یک کمربند و چکش بیاره! نمی دونیم چه برنامه ای دارن که به کمربند و چکش ربط داره.
هفته گذشته ۳ روز سیتا ماموریت بود. یک روزش را مهمان داشتم که خوب بود. یک روزش هم به رفت و روب و استراحت گذراندم و روز سوم هم آلمان تعطیل رسمی بود و من و دخترک بعد از مدتها تنها خانه بودیم که خوش گذشت.
دخترک با مهد کنار آمده و در این مدت کوتاه چیزهای خیلی زیادی یاد گرفته. از مهد گذاشتنش خوشحالم. سرکار رفتن هم خوبه. مشکلی که هست اینه که زمان خیلی کمی برای کارهای خونه می مونه اما در کل همه چیز خوبه.
11:31 AM نوشا
-
1 نظر
برو کار می کن
دخترک ۷ هفته تمام وقت نیاز داشت تا به مهد عادت کند. در پایان هفته هفتم به اینجا رسیدیم که من دخترک را می گذارم مهد و او از دم در مهد بغض می کند و توی مهد شروع می کند به گریه و آویزون می شود که نرو و تو سریع خداحافظی می کنی و می روی و دعا می کنی که به سرعت آرام بگیرد. مربی ها هم مرام به خرج می دن و روزهایی که بچه بیشتر و شدیدتر گریه کرده زنگ می زنن و خبر می دن که نگران نباش که آروم شده.
بعد از ۱۷ ماه برگشته ام سر کار... حس غریبیه... مثل اول مهر می مونه. بچه های شرکت هر کدوم خواب و بیدار از جلوی در رد می شن سلام می کنن و می رن. بعد از چهارقدم برمیگردن و دوباره سلام می کنن و تبریک می گن و خوش آمد می گن و خلاصه جو شعف ناکی هست. رئیس هم الان رد شد و خوشامد گفت.
یکی از بچه ها که بابای دو تا بچه هست برای هم اتاقی من که بابای سه تا بچه هست داره تعریف می کنه که آخر هفته تولد پسرش بوده که الان ۵ سالش شده. برای تولد ۹ تا بچه دعوت بوده اند. جشن تولد توی جنگل بوده که بچه ها اونجا بازی کنن و گریل و این صوبتا. بعد این باباهه رفته لباس خرس پوشیده و بچه ها یهو دیدن که یک خرس واقعی توی جنگله و اولش ترسیدن. بعدش پسر خود این یهو گفته خرسه اما دمپایی پاشه و یک کمی سه شده اما دوباره رفع و رجوعش کردن و مامان بچه به بچه ها گفته که این یک خرس مهربونیه و بهش غذا بدید و خلاصه ظاهرا خیلی هیجانی بوده.
الان اینجا نشسته ام میز کارم را سابیده ام. موس کارم را حسابی سابیده ام که اثر انگشت و عرق و چرک و چبیل آدمهای قبلی ازش پاک بشه. ایمیل ها را گذاشته ام دانلود بشوند و اولین ۲۰۰ ایمیل را تپر کرده ام. اولین جلسه کاری ام را هم رفته ام و منتظرم که اجازه رسمی صادر بشه که اجازه دارم روی پروژه ای که قراره کار کنم، کار کنم.
10:31 AM نوشا
-
2 نظر
آشنایی با مهد
دو هفته ای سفر بودیم از خانه به هامبورگ به مانهایم به زوریخ به نورنبرگ به کاسل به خانه. هفته بعدش یک آخر هفته با دخترک رفتیم پاریس خاله بازی کردیم با نی نی های دوستای خوب قدیمی.
الان هم هفته سوم است که می رویم مهدکودک. می رویم که دخترمان عادت کند به مهد. با دخترجان می رویم با دخترجان برمیگردیم. طبق برنامه معمولا بچه ها در حداکثر دو هفته به مهد عادت می کنند. الان هفته سوم است و بچه جان حتی ۵ دقیقه هم نمی ماند. قاعدتا فردا باید کارم شروع می شد. اما فعلا ما می رویم به مهد کودک. خوبی ای که داره اینه که خیلی می بینی که توی مهد چطوری با بچه ها رفتار می کنن و برنامه روزانه شون چطوری هست. بدی که داره اینه که نمی دونی تا کی این ماجرا ادامه داره و کی می تونی برگردی سرکار...
برنامه برلین
برنامه عادت دادن بچه ها اینجا جالب است. این مهد برنامه ای دارد که معروف است به برنامه برلین. برنامه برلین می گه سه روز بچه با مادر (یا پدر) بره مهد روزی یک ساعت بمونه و با مادر برگرده. در این یک ساعت باید مادر خیلی پسیو بمونه و مربی سعی کنه خودش را به بچه نزدیک کنه. مادر نباید کتاب بخونه یا اس ام اس بنویسه. بچه باید احساس کنه که پشتش گرمه و هر موقعی که خواست می تونه بره پیش مادرش. مربی هم نباید خودش را به بچه تحمیل کنه مثلا یهو بچه را بغل کنه یا اینجورچیزا... باید سعی کنه خودش را وارد بازی بچه کنه یا توجهش را به چیز جالبی جلب کنه و اینجوری دلش را به دست بیاره.
روز چهارم برای اولین بار بعد از این که بچه کمی گرم شد مادر خداحافظی می کنه و می ره به مدت نیم ساعت (مادر حتما باید خداحافظی کنه و نباید یواشکی بره). بچه طبیعتا گریه می کنه اما باید مربی بتونه بچه را به نسبت سریع آروم کنه. بعد از نیم ساعت مادر برمیگرده.
بر حسب اینکه بچه در این نیم ساعت چطور واکنش نشون داده باشه تصمیم گرفته می شه که در روزهای آینده چه طور ادامه پیدا کنه. اگر مربی تونسته باشه بچه را آروم کنه روزهای آینده هر روز بچه یک ساعت بیشتر می مونه. مثلا یک روز تا بعد از صبحانه، روز بعد تا قبل از ناهار، روز بعدش ناهار می خوره. تا قبل از خواب... تا بعد از خواب و خلاصه کلا در حال ایده آل دو هفته طول می کشه تا بچه توی مهد بمونه و بخوابه.
اگر بچه در اون نیم ساعت خیلی بی تابی کرده باشه و اصلا نشده باشه که آرومش کرد اونوقت دوباره برمی گردی سر جای اول یعنی سه روز با بچه میای و ...
12:16 PM نوشا
-
5 نظر
مساوات - ادامه
در مورد مطلبی که قبلا نوشته بودم در مورد زن و شوهر آلمانی که از هم جدا می شوند دیشب اطلاعات جدیدی گرفتم در مورد اینکه حکم دادگاه چی بوده.
دادگاه بدون در نظر گرفتن اینکه خانمه رابطه خارج از ازدواج داشته و باعث جدایی شده حکم داده که بچه ها به طور مساوی پیش پدر و مادر باشن چون به نظر اومده که پدر و مادر هر دو با بچه هاشون رابطه خوبی دارن و هر دو هم به اندازه کافی توانایی و امکانات برای نگهداری از بچه ها دارن. اینه که بچه ها یک هفته پیش مامان و یک هفته پیش بابا می مونن.
حالا خانمه تازه تقاضا کرده که همسرش باید بهش پول هم بده که هر دوشون به یک اندازه پول داشته باشن. یعنی هرچقدر که مرد درآمد بیشتری داره باید نصف اون مابه تفاوت را به خانمه پرداخت کنه که در نهایت هر دو نفرشون یک مقدار مساوی پول در اختیار داشته باشن که خرج بچه ها کنن. ظاهرا این تقاضا هم معمولا از نظر قاضی موجه شناخته می شه و مرد باید تا وقتی که بچه ها توی خونه هستن اینکار را بکنه. برعکسش هم هست یعنی اگر یک موقع درآمد خانمه بیشتر بشه باید خانمه پول بده به آقاهه... یعنی این مساوات حتی بعد از جدایی هم ادامه پیدا می کنه تا وقتی که بچه ها درسشون تمام بشه. البته فکر می کنم اگر خانمه یا آقاهه دوباره ازدواج کنن دوباره همه چی فرق می کنه.
یه جورایی به نظرم از این نظر برای مرد ناعادلانه است چون زنش اونو گذاشته و رفته و حالا اون باید خرج زنی را که با مرد دیگه ای زندگی می کنه و خرج بچه ها را هم بده. از طرف دیگه به نظرم برای بچه ها خیلی عادلانه است که می تونن به صورت مساوی پیش مامان و بابا بمونن و مامان و بابا هر دو به اندازه کافی پول دارن که بتونن براشون خرج کنن...
حالا برام جالبه که آیا آقاهه به زودی تصمیم می گیره که کمتر کار کنه که درآمد کمتری داشته باشه و نخواد به زنش پول بده یا به کارش همینطور که هست ادامه می ده و کسری از حقوقش را تقدیم می کنه.
12:49 PM نوشا
-
1 نظر
خرده آداب ادب آلمانی
سرسره
توی پارک بازی بودم. دخترک را می گذاشتم روی سرسره که سر بخوره بیاد پایین کیف کنه. یک دختر جوان خوشگلی کنارم بود و مواظب پسرش بود. توی کف بود که پسرش که دوسالشه یک موقع به کوچیکی دختر من بوده که الان یک سالشه. اصلا های بود. بچه اش هم عین مسافر کوچولو بود.
بچه هه هی از سرسره بالا می رفت و سر می خورد پایین. بعد شروع کرد از پایین سرسره بخواد برعکس بره بالا. مامانه بهش توضیح داد که این کار درست نیست و آدم از اون طرف می ره بالا و از این طرف می یاد پایین. بعد دوباره بچه هه می خواست برعکسی بره دوباره مامانه همینو تذکر داد و آوردش پایین و تاکید کرد که اینکار درست نیست و می افته زمین زخم و زیلی می شه و خوب نیست. بعد دوباره بچه و دوباره مامانه. بعد همه اینها بدون اینکه مامانه صداش بلند بشه یا عصبانی بشه یا فحش بده یا چیزی تو این مایه ها. همین رو هی تکرار کرد تا بچه یک جایی رفت توی مغزش و دیگه دست برداشت.
بعد داشتم فکر می کردم که آلمانها کلا این مدلی هستن که هر چیزی را هی تذکر می دن که این درستش نیست و به جاش باید اینکارو بکنی. یعنی اصلا کاری به بچه و اینا نداره. چند تا مثال میارم براتون.
آسانسور
وایستاده بودیم منتظر آسانسور. در آسانسور باز شد و یک سری سوار شدن و در بسته شد و من دوباره دکمه را زدم. دو تا صدای زمزمه شنیدم که اول صبر کن تا آسانسور بره. بعد یک خانمی با صدای واضح گفت باید اول صبر کنید که آسانسور بره بعد دکمه را بزنید. من فقط نگاه کرده بودم که در آسانسور بسته بشه و دقت نکرده بودم که راه نیفتاده نتیجتا دوباره در آسانسور باز شد و من طبیعتا معذرت خواهی کردم. بعد خانمی که تذکر داده بود خیلی دمونستراتیو صبر کرد تا آسانسور بره و بعد دکمه را زد.
سلامتی
اون اولها که خیلی آداب سلامتی زدن اینجا را نمی دونستم گیلاسم را می زدم به بغل دستی و می گفتم به سلامتی یا به قول آلمانیا پروست. بعد سیتا یا همکارم یا فک و فامیل سیتا یا هر کسی که کلا بهش سلامتی زده بودم تذکر می داد ببین نوشا اینجوری نه... باید وقتی به کسی می گی به سلامتی توی چشمش نگاه کنی. حالا دوباره. بعد یاد گرفتم که اینها واقعا هر بار لیوانشون را به کسی می زنن ( که ممکن هم هست لیوان آب یا واقعا آب سیب یا هر چی دیگه ای باشه) حتما توی چشم طرف نگاه می کنن و این براشون واقعا مهمه و خوب زیباتر هم هست.
دستمالی
اون اولا سر بوفه ای چیزی که می رفتم کلا سخت تر بود تصمیم گیری به خصوص که خیلی چیزها را نمی دونستی چه مزه ای داره. بعد یک چیزی را برمی داشتی و پشیمون می شدی دیگه راه برگشتی نبود. بلافاصله یک تذکر می گرفتی که چیزی که دست زدی را باید برداری. بدی آلمانها هم اینه که چیزی که توی بشقابت می گذاری را باید بخوری وگرنه می گن اگه چیزی توی بشقابت بمونه فردا هوا خراب می شه و تو تقصیرکاری (درواقع به این بهانه هم بچه هاشون رو توی رودروایستی می اندازن که غذاشونو تا ته بخورن)
خیار
یک بار هم توی مهمونی سال نو داشتیم غذا و سالاد اینا آماده می کردیم. نمی دونم برای چی بود که خیار می خواست و باید وسط خیار را در می آوردی. بعد من وسط خیار را همیشه مثل هندونه در میارم مثلثی با چاقو. باور کنید هر کسی از در رسید گفت نه نوشا ببین خیار را بهتره با قاشق وسطش را بتراشی. نفر پنجم که تذکر داد دیگه واقعا کفرم در آمده بود.
قطار
یک نمونه دیگه اش قطار که میاد همیشه می شنوم همه به بچه هاشون می گن اول کنار بایست تا بقیه پیاده بشن بعد سوار شو. اگه هم بزرگسالی به این دقت نکنه به اون هم همین تذکر را می دن.
از همه مهمتر و جالبتر این که هیچ وقت کسی برخورد تند نمی کنه و بگه خودم می دونم یا به توچه و اینا(مگه مث من باشه و بخواد حتما توی خیار را با چاقو خالی کنه)... یک جورایی این توی فرهنگشونه که همش همه چیز را اصلاح کنن و تذکر بدن. خلاصه که دنیایی هست برای خودش.
9:32 AM نوشا
-
3 نظر
روز پدر آلمانی
دو سه روز پیش که روز پدر ایرانی بود صبحش از برادر کوچیکه هم sms تقلب گرفتم که امروز روز پدره یادت نره بزنگی. زنگ که زدم بابا گفت به سیتا هم از قول ما تبریک بگو روز پدر را. یادم افتاد به روز پدر آلمانی...
روز پدر آلمانی اینجا یکی دو هفته پیش بود. آلمانها کلا روز پدر را به عنوان ٬روز پدر٬ خیلی مقدس نمی دونن. مثلا بابای سیتا هیچ وقت دوست نداشته که روز پدر را بهش تبریک بگن و خیلی باباهای دیگه هم همینطور... ولی روز مادر را جدی می گیرن و معمولا کادو یا گل می گیرن.
روز پدر اینجا که بود، رفته بودیم کنار دریاچه ولایتمون قدم بزنیم، که دیدیم چه غوغاییه و جای پارک گیر نمی یاد و اینجور صحبتها. یکی دو کیلومتر بالاتر پارک کردیم و پیاده راه افتادیم به سمت دریاچه. هر چند قدم یک بار مواجه می شدیم با اکیپ های مردونه که یک گاری دنبال خودشون می کشیدن که توش پر از آبجو و شامپاین و اینها بود. هر از گاهی هم می دیدی که یکی شون آبجو خیلی بهش فشار آورده وایستاده زیر یک درخت گلاب به روتون داره آبیاری می کنه.
من فکر کردم که شاید از این مسابقات آبجو خوری اینها هست که هر از گاهی برگزار می شه. تو فکر بودم که سیتا گفت واقعا حال بهم زن هستن اینا... شما هم روز پدرتون اینجوری برگزار می شه؟ گفتم اااا... اینا یعنی الان اومدن روز پدر را جشن بگیرن؟ یادم اومد که سیتا قبلا گفته بود که توی آلمان قبلاها روز پدر مردا می رفتن دور هم جمع می شدن یا یک جایی چادر می زدن و بساط کباب و آبجو و آخرش هم معمولا مست و پاتیل برمی گشتن خونه. اما نمی دونستم که هنوز هم اینهمه کسانی هستن که به این شدت روز پدر را ٬جشن٬ می گیرن.
1:24 PM نوشا
-
0 نظر
مساوات
در نظر بگیرید یک زوج جوان خوش قیافه آلمانی با دو تادختر بچه ۸ ساله و ۱۰ ساله. بعد در نظر بگیرید که خانم و آقاهه ۱۹ ساله که با هم هستن. یعنی از اونهایی که از ۱۴ سالگی توی مدرسه عاشق همدیگه شدن و بعد ازدواج کردن و بچه دار شدن و اینها...
بعد به نسبت هم مرفه هستن و سالی دو سه باری مسافرت می رن و بچه هاشون هم خیلی ناز هستن و آقاهه هم کار خوبی داره و با هم هم خوب هستن و ... البته همیشه فکر می کنی که اینها همینجوری انگار توی عالم بچگی موندن. خانمه واقعا عین دختر بچه هاست و آقاهه عین پسر بچه ها... خنده هاشون و شیطنت هاشون و حتی لج کردناشون و دعواهاشون عین بچه هاس.
بعد یک دفعه می شنوید که خانمه ۹ ماهه که با کس دیگه ای آشنا شده و آقاهه فهمیده و خانمه را انداخته از خونه بیرون و حالا بیا و ببین.
بلی... این یکی از داستانهای شوک آور اخیر بود که برای این دوستان ما پیش آمد. حالا چرا تعریف می کنم... چون اینها الان کارشون به دادگاه کشیده و هردوشون می خوان که بچه ها را نگه دارن. از آشنایی که با اینها بیشتر در تماسه می پرسم که پروسه چطوری پیش می ره؟ جوابی که می ده اینه:
یک هفته دیگه یک جلسه هست که توی اون جلسه چند تا روانشناس با بچه ها صحبت می کنن و سعی می کنن از جوابهای بچه ها بفهمن که بچه ها دقیقا با کی دوست دارن زندگی کنن و چند روز بعد از این جلسه رای دادگاه صادر می شه. معمولا سعی می شه که پروسه خیلی سریع انجام بشه که بچه ها خیلی دچار کشمکش دادگاه نشن.
بعد از اون هم اگر خانمه بچه ها را گرفت باید آقاهه هزینه پرداخت کنه و توجه کنید: اگر آقاهه بچه ها را گرفت باید خانمه هم ماهیانه هزینه پرداخت کنه برای نگهداری بچه ها. از اونجایی که خانمه پاره وقت کار می کنه دادگاه احتمالا پیشنهاد می کنه که خانمه بیشتر کار کنه که بتونه هم هزینه بچه ها را بده و هم برای خودش پول کافی داشته باشه.
راستش را بخواهید برای اولین بار بود که با این جنبه از تساوی حقوق زن و مرد مواجه می شدم.
مثلا چیز دیگه ای که آدم از بیرون همیشه می شنوه این هست که در خارجه حقوق زن و مرد مساوی هست و بعد از ازدواج اموالشون قسمت می شه.
چیزی که کسی درباره اش حرف نمی زنه این هست که آدم در همه چیز شریک می شه. یعنی اگر خونه بخری در خونه شریک می شی و برعکسش هم همست اگر شوهرت قرض بالا بیاره و یا ورشکست بشه همسرش هم در قرضها سهیمه و از نظر حقوقی بدهکار به حساب میاد.
بلی ... اینهم کمی اطلاعات عمومی در مورد زن و شوهری و قوانین آلمان
11:09 AM نوشا
-
1 نظر
خشونت
چند روز گذشته چند فیلم ایرانی دیدم از جمله سعادت آباد و حوالی اتوبان. چیزی که مدتهاست من را در فیلم های ایرانی اذیت می کنه اینه که به هر نحوی که شده باید زن توی فیلم یک کتکی بخوره. مرد فیلم همچنان یک مرد خوش تیپ و پولدار و باحال و بامرام هست که به محض اینکه می فهمه زنش گندی بالا آورده اونو به زیر مشت و لگد می گیره. قبلاها توی فیلمها زنها حداکثر یک سیلی می خوردند و بعدش هم چمدونشون را می بستن و می رفتن... الان صحنه های کتک خوردن زنان به نظر من واقعا خشونت آمیز هستن.
چیزی که منو از همه بیشتر اذیت می کنه این نیست که چرا کارگردان ها چنین صحنه هایی را در فیلم می گنجونن... خوب فیلم بالاخره باید یک نقطه هیجانی داشته باشه به گمانم برای فروش. اگه س.گ.س نباشه باید خشونت باشه لابد. اما چرا هیچ کسی اعتراضی به این قضیه هم نمی کنه؟! چرا اینقدر عادیه که مردی که الان احساس می کنه ناتو خورده باید اجازه داشته باشه زنش را به زیر مشت و لگد بگیره؟
من تا وقتی که خیلی جوان بودم روی الگوی زندگی خانواده خودمون اصلا فکر نمی کردم که چنین مسایلی وجود داشته باشه... بعدها با خانواده های خیلی شریف و زحمتکش و مومنی آشنا شدم که در بیرون ضرب المثل بودن و داخل خانه همش به همین منوال طی می شد... خانمه کتک می خورد برای اینکه غذاش بدمزه شده. دنده هاش له می شد زیر لگد برای اینکه پسر همسایه از دم خونه شون رد شده و لابد به خانمه نظر داشته... اونوقت خانمه صداش در نمی اومد از درد اینکه آبرو دارن. آقاهه هم بعدش به گه خوردن می افتاد و بعد نصف روز دیگه عصبانی می شد که چرا خانمش هنوز باهاش سرسنگینه...
اونموقع ها باورم نمی شد که قضیه اینقدر دامنه دار باشه... اما به مرور زمان متوجه شدم که هست. وقتی که این فیلم ها را نگاه می کنم و می بینم هیچ کسی هیچ انتقادی نمی کنه باز هم فکر می کنم که قضیه برای همه حل شده تر از این حرفهاست. خیلی وقتها با دیدن آدمهایی که از توی ماشین بیرون میان برای یک تصادف ساده به جون یکی دیگه می افتن فکر می کنم بیچاره زن و زندگیش... بیچاره دنده هایی که له می شه و گوشت هایی که کبود می شه و صدایی از ندایی در نمی یاد.
11:59 AM نوشا
-
2 نظر
طرح کاد
توی مدرسه روزهایی بود که باید می رفتیم طرح کاد. تازه هم کامپیوتر آمده بود و کامپیوتر را به عنوان قسمتی از طرح کاد قبول کرده بودند اما دخترها حتما باید یک کار هنری هم یاد می گرفتند... بین پیله دوزی و ملیله دوزی و دوسه تا چیز چرند دیگه از این قبیل حق انتخاب داشتی. بعد سالهایی هم بود که اصلا مستقیم فقط برامون کلاس خیاطی می گذاشتن... اونهم با عنوان طرح کاد به گمانم. یادم نیست دقیقا. یادم هست که همه باید پیشبند می دوختیم برای یک نمایشگاه کارهای دستی مدرسه. من هم که همیشه شب قبلش آویزون مامانم می شدم که اینو برای من درست کن. یا شال و کلاه باید می بافتیم...
بعد ما کسر شان مان بود. همش غر می زدیم که ما آمدیم مدرسه تیزهوشان که دکتر مهندس بشیم و آدمهای مهمی بشیم و هیچ وقت به عمرمون اینجور کارها به دردمون نمی خوره و این صوبتا. ناظم مدرسه هم زن شوخ و شنگی بود... می گفت پس فردا خانم مهندس که شدید زیپ دامنتون پکید نمی تونید دو تا کوک بزنید باید برید در خونه زن همسایه را بزنید بگید ترا خدا به من کمک کن.
حالا آمده ایم اینور دنیا به خیال اینکه اینجا اروپاست و همه چیز مدرنه و زندگی ماشینی و ما هم که ساخته شدیم برای زندگی ماشینی...
چند روز دیگه تولد دخترکه و گفتم که براش کیک تولد سفارش بدیم. همه آنچنان چپ چپ نگاه می کنن که انگار گفتی برای بچه می خوام سالن بگیرم و ۲۰۰ نفر دعوت کنم. اینجا رسم نیست که کیک سفارش بدی باید خودت درست کنی. یا مامان بزرگ بچه درست می کنه. اما کیک سفارش دادن یه چیزیه برای عروسی و اینا... یکی دوتا قنادی هم سر می زنی که ببینی شاید بتونن برات چیزی درست کنن که تو فکرته اما همشون یک چیزهای استانداردی دارن که اصلا ربطی به کیک تولد نداره،انگار سفارش داده باشی برای چای و کیک عصر یکشنبه.
بعد با خودت فکر می کنی که باید خودت کیک درست کنی... و تو که تو عمرت از این کارا نکردی نشستی به عزا گرفتن که ای خدا چه کنم چاره کنم. چه سرکوفتی از این بدتر که نتونی یک کیک تولد برای دخترت درست کنی. گفتم که بدونید در کنار حلیم بادمجون، کیک تولد بچه هم یکی از چیزهایی هست که اینجا می شه باهاش پول درآورد.
12:19 AM نوشا
-
0 نظر
اینهم پایان غیبت صغرا
اایران رفتیم و برگشتیم به سلامت. اتفاق خاصی نیفتاد. دولت ایران دو تا اتباع خارجی که همراه من بودند را به گروگان نگرفت و همین جای بسی شکر داره اما کشتنمون از بسکه اتباع خارجی، اتباع خارجی کردن. بله... دختر من که از توی شکم من در اومده که مامانش ایرانیه و حداقل نصفه نیمه، خون ایرانی تو رگاشه چون پدرش اتباع خارجیه، اونم اتباع خارجی به حساب میاد و اینجا و اونجا باید جداگونه رجیستر بشه.
سفر خوبی بود و سفر خوبی نبود. خیلی ها را دیدم که دلم می خواست ببینم. خیلی ها را ندیدم که دلم می خواست ببینم. خیلی ها را خیلی کم دیدم. با همه کسانی که دلم می خواست یک دل سیر حرف بزنم نشد که حرف بزنم چون وقتی نبود. مشکلات مسلمین را نتونستم حل کنم حالا که اونجا بودم. مهمون بازی عید کلافه کننده و وقت گیر بود.
اوضاع مملکت به نظرم غم انگیز تر از هر موقع دیگه ای می آد. آدمها به نظرم همه کلافه و غمگین هستن. خیلی ها به نظر نمی اومد که اصلا خونه تکونی عید کرده باشن که به نظر من نشونه غمگین بودنشونه. یورو را به تومان تبدیل کردن تبدیل شده به یک پروژه عملیات قاچاق چون صرافی ها یورو نمی فروشن (یا حداقل اونموقع نمی فروختن) و باید از بیرون بخری که عملا غیرقانونیه.
بلی اینها کلیاتی بود از سفر ایران محض خالی نبودن عریضه.
2:04 PM نوشا
-
2 نظر
1391
جدی جدی سال داره تحویل می شه و من اصلا هیچگونه آمادگی سال جدید را ندارم در حال حاضر. یعنی الان دارم فکر می کنم که آیا برای ۶ صبح فردا که سال تحویل هست چه کنم... ساعت بگذارم و از خواب بلند شم به خودم سال نو را تبریک بگم و پیام تبریک برای ایران بفرستم و دوباره بخوابم؟!
ساعت ۷:۳۰ صبح قراره که تعمیرکار بیاد ماشین ظرفشویی را درست کنه. از دو هفته پیش تا حالا دل و روده آشپزخانه بیرونه و ظرفهای کثیف را به زحمت می شه مهار کرد. بعد باید بریم توی ساعت ناهار سیتا چمدون بخریم. این بار چمدون سامسونیت می خریم که مجبور نشیم هر دو سه سال یک بار چمدون بخریم. بعد باید بریم یک پرستار ببینیم برای دخترک... ببینیم به مذاقمون خوش می یاد یا نه... از الان فکر می کنم که نمی یاد.
یک هفته و نیم گذشته به طرز وحشتناکی گیر مریضی و مریض داری بودیم. تب بالای دخترک و برونشیت شدید و تب خودم و مریضی سیتا... در یک کلام زندگی عیالواری. تا همین یکی دو روز پیش فکر می کردم که بلیط ایران را کنسل می کنیم و دیرتر می ریم... الان فکر می کنم اشتباه کردیم که این کار رو نکردیم اما می ریم دیگه. به خیر و خوشی برسیم بقیه اش حله انشالله.
اینطوری هست که حس و حال عید نیست هنوز اما می یاد انشالله. سال نو، سال خوبی باشه برای همه شما که اینجا رو می خونید. شاد باشید و سالم و سرحال.
6:28 PM نوشا
-
2 نظر
جارو برقی
الان ما تحقیقا سه تا جارو برقی توی خونه داریم.
یکی جارو برقی بزرگه که توی انباریه و صبح به صبح باهاش خونه را جارو می کنیم. بلی... صبح به صبح... (باور کنید ما اینجوری نبودیم... فرزند ما را اینجوری کرد. )
یکی هم جارو شارژی هست که وقتی زیر میز یا مبل خرده نونی چیزی ریخته باشه با اون تندی جارو می زنیم.
یکی هم جاروبرقی چهاردست و پای کوچولو هست که توی خونه می چرخه و دونه به دونه هر مولکولی که اون دو تا جارو جا انداخته باشن را بر می داره می گذاره دهنش.
خلاصه خونه داریم دسته گل.
12:05 PM نوشا
-
7 نظر
کنسکوئنت
یکی از کلماتی که اینجا بین صحبتها یاد گرفتم کنسکوینت (konsequent)بود. یادمه توی جشن کریسمس بودیم و صحبت از یکی از خانمها بود. منشی شرکت طبقه پائين گفت که طرف خیلی کونسکوينت بود با یک آدم جدید آشنا شد و بلافاصله با شوهرش به هم زد و رفت با یارو جدیده زندگی تشکیل داد،کارش را و شهرش را هم عوض کرد.
یک بار دیگه وقتی که توی کلاس شنا حرف از خواب و بی خوابی بچه بود مربی شنای دخترجان گفت آدم باید کنسکوئنت باشه. بچه گریه می کنه و این را می خواد یا اون را باید شما کنسکوئنت باشید و رفتارتون هی عوض نشه. مثلا اگه قراره توی تخت خودش بخوابه باید پافشاری کنید که توی تخت خودش بمونه.
اینجا بود که فهمیدم کنسکوئنت یعنی قاطع بودن... قاطع بودن و قاطی نکردن احساسات با تصمیمی که گرفته ای. آلمانها کلا در این زمینه خوب هستن.
نمونه اش همین قضیه ريیس جمهورشون. طرف تا دو سه ماه پیش محبوب قلوب آلمانها بود و همه دوستش داشتن به عنوان یک آدم خیلی خوب که الان نقش پرزیدنت مملکتشون را داره. بعد یکباره سر شایعات باز شد که بله این آقا زمانی که ريیس ایالت بوده یک وام ۴ میلیونی برای یک شرکت جور کرده که صاحبان این شرکت دوست صمیمی مستر پرزیدنت هستن و این شرکت هم برای تشکر آقا و خانم را به یک مسافرت دعوت کرده اند. خوب طرف مدتی پافشاری کرد که بابا من کار اینها را طبق موازین راه انداخته ام و مسافرتی هم که رفته ایم ربطی به وام و اینها نداره و ما این خانواده را خیلی می شناسیم و رفت و آمد دیرینه داریم و اینها... بعد این آزادی بیان پوست این بابا را کند از بسکه این طرف اونطرف مصاحبه داد و تفسیر شد و نکات جدید برملا شد و...
بعد داستان بالا گرفت و هر شب توی تلویزیون میزگرد بود در باره اینکه چرا این آقا استعفا نمی ده وقتی که نمی تونه افکار عمومی را قانع کنه... همه اینها بود تا وقتی که دادستانی ایالت مربوطه تقاضا کرد که مصونیت سیاسی این آقا لغو بشه تا بتونن در این مورد درست و حسابی تحقیق کنن و اینجا بود که مستر پرزیدنت کوتاه آمد و استعفا داد.
حالا مردم آلمان را می گفتم که کنسکوئنت هستن. با اینکه این بابا را خیلی دوست دارن و هنوز هم به نظرشون پر از سمپاتی هست اما همشون می گن که این بابا به درد ریاست جمهوری نمی خوره چون با این مشکل نتونست اونجوری که باید و شاید دست و پنجه نرم کنه. اگر اشتباه کرده بود باید می آمد اعتراف می کرد یا از همون اول استعفا می کرد و نه این همه وقت سعی کنه توجیه و تفسیر کنه.
11:58 PM نوشا
-
2 نظر
افاضات شیخ ما
با مامان بزرگم حرف می زنم تلفنی:
می پرسه ننه بچه ت خوب می خوابه؟ می گم نه مامان بزرگ شبها خیلی نا آروم می خوابه. می گه حتما مال دندوناشه. گوشت را کباب کن بده بکشه به دندوناش تا دندوناش زود در بیان. می گم چشم.
می پرسه دخترت راه نیفتاده؟ می گم نه مامان بزرگ. زوده که حالا. می گه وااا... دختر که زود راه می افته. می گم نه. الان سینه خیز می ره و کم کم هم داره چهار دست و پا می شه. می گه خیلی عالیه. بچه که سینه خیز بره یعنی بعدیش پسره، اگه کون خیزکی بره بعدیش دختره (یا برعکس). من می خندم. می گه به خداااا.
می پرسه شیر می دی هنوز؟ می گم بله ولی الان دیگه فقط یه بار در روز صبح ها. می گم خودش داره خودش را از شیر می گیره. می گه بپا شیرت خشک نشه ها. خره اگه شیرت خشک بشه دوباره آبستن می شی. بپا دوباره آبستن نشی یا. همین یه دونه بسه. می گم واااا... ما که نفهمیدیم چی کار کنیم آخرش. یکی می گه بزا، یکی می گه نزااا... می گه نه ننه! می خوان گولت بزنن. هر کی داره پشیمونه. بپا یه وقت آبستن نشی یا... :D
بله... یه همچین مادربزرگی داریم ما...
1:36 PM نوشا
-
3 نظر
سوالات اقامت
برای اقامت آلمان در صورتی که زیر ۸ سال در آلمان بوده باشی باید یک دوره کلاس بگذرونی که ۴۵ ساعت هست و یک امتحان بدی(Orientierungskurs)
من توجیه کردم براشون که من اینجا درس خوندم و مدرک دانشگاه دارم و قبول کردند که فقط امتحان را بدهم.امتحان اقامت مثل امتحان گذرنامه است. تعدادی تست هستن با جواب که باید حفظ کنی(حدود ۲۵۰ تست). موقع مرور خیلی از سوالات برام جالب بود که برای آلمانها مهمه که چنین چیزهایی را بدونی. سوالات در مورد حقوق شهروندی، قانون اساسی آلمان،تاریخ معاصر آلمان، انتخابات، فرهنگ آلمانی، و اطلاعات عمومی در مورد آلمان و اروپا هستند. چند تا از سوالها را جدا کردم که اینجا براتون بنویسم:
شما در اداره کار آلمان قرار ملاقات دارید و مریض شده اید. در این صورت چه می کنید؟
۱. دفعه بعدی با خودم به عنوان معذرت خواهی یک هدیه می آورم.
۲. سر قرار نمی روم.
۳. خبر می دهم که نمی تونم بیام و خواستار نوبت جدید می شم.
۴. یک نفر دیگه را به جای خودم می فرستم.
جواب صحیح: گزینه ۳
در آلمان بچه ها بر طبق قانون باید امکان تحصیل داشته باشند. این به چه معنی است؟
۱. اگر بچه ای بدون عذر موجه به مدرسه نیاید، مدرسه می تواند پلیس را سراغ پدر و مادر بچه بفرستد
۲. در هر ده ای باید حداقل یک مدرسه وجود داشته باشد.
۳. بچه ها موظف هستن تکالیف مدرسه شان را انجام بدهند.
۴. مدرسه باید شنبه ها هم باز باشد.
جواب صحیح: گزینه ۱
در آلمان والدین بچه می توانند تا ۱۴ سالگی بچه تصمیم گیری کنند که آیا بچه در کلاس ... شرکت کند یا نه.
۱. تاریخ
۲. دینی
۳. علوم سیاسی
۴. زبان
جواب صحیح: گزینه ۲
یک خانم و آقایی دارای دینهای متفاوت هستند. آنها مایل هستند که با یکدیگر ازدواج کنند. از نظر حقوقی در آلمان چه وضعیتی دارند؟
۱. آنها اجازه ندارند ازدواج کنند.
۲. آنها اجازه دارند در آلمان در اداره ثبت ازدواج کنند.
۳. آنها باید بر طبق دین مرد ازدواج کنند.
۴. آنها می توانند ازدواج کنند اما حق ندارند با هم زندگی کنند.
جواب صحیح: گزینه ۲
کدام فرم زندگی مشترک در آلمان ممنوع است؟
۱. خانم و آقایی که از هم جدا شده اند و با پارتنر جدید زندگی می کنند.
۲. دو تا خانم.
۳. پدر مجرد که با فرزندانش زندگی می کند.
۴. مردی که همزمان با دو زن ازدواج کرده است.
جواب صحیح: گزینه ۴
یک خانم در آلمان کارش را از دست می دهد. کدام یکی از گزینه های زیر از نظر قانونی نمی تواند دلیل اخراج باشد؟
۱. آن خانم مدت زیادی بیماراست و نمی تواند کار کند.
۲. آن خانم به کرات خیلی دیر سر کار حاضر می شود.
۳. آن خانم کارهای شخصی در حین کار انجام می دهد.
۴. آن خانم باردار است و رئیس متوجه این قضیه شده است.
جواب صحیح: گزینه ۴
(توضیح: در آلمان از وقتی که باردار هستید و به کارفرما اطلاع می دهید از نظر قانونی کارفرما نمی تونه شما را اخراج کنه)
کدام یک از گزینه های زیر یک قانون آلمان هست؟
۱. کسی اجازه ندارد در خیابان سیگار بکشد.
۲. خانم ها باید دامن بپوشند.
۳. کسی اجازه ندارد بچه ها را کتک بزند.
۴. خانم ها اجازه ندارند الکل بنوشند.
جواب صحیح: گزینه ۳
کدام فرم زندگی در آلمان بیشتر دیده می شود؟ خانواری با ...
۱. یک نفر آدم بالغ
۲. دو نفر آدم بالغ
۳. یک بچه و دو آدم بالغ
۴. چند آدم بالغ و چند بچه
جواب صحیح: گزینه ۱
در چه موقعی فعالیت یک حزب در آلمان ممنوع می شود؟
۱. وقتی هزینه انتخابات آن حزب بسیار زیاد باشد.
۲. وقتی بر خلاف قانون اساسی عمل کند.
۳. وقتی بر سران کشور انتقاد کند.
۴. وقتی برنامه حزب راهبرد جدیدی را پیشنهاد کند.
جواب صحیح: گزینه ۲
کدام یک از گزینه های زیر اجازه ندارند در آلمان به عنوان یک زوج زندگی کنند؟
۱. هانس(۲۰ ساله) و ماری (۱۹ ساله)
۲. تام (۲۰ ساله) و کلاوس (۴۵ ساله)
۳. سوفی (۳۵ ساله) و لیزا (۴۰ ساله)
۴. آنه (۱۳ ساله) و تیم (۲۵ ساله)
جواب صحیح: گزینه ۴
(توضیح: در آلمان ازدواج و کلا رابطه جن.سی با بچه زیر ۱۸ سال جرم حساب می شه)
وقتی که در یک اداره در آلمان با شما بدرفتاری می شود چه می توانید بکنید؟
۱. هیچ کاری نمی توانم بکنم.
۲. مجبورم که وانمود کنم که مشکلی نیست و سعی کنم با این وضعیت کنار بیام.
۳. شخص مربوطه را تهدید می کنم.
۴. با مسئول بخش مربوطه صحبت می کنم و مشکل را مطرح می کنم.
جواب صحیح: گزینه ۴
یک خانم جوان ۲۲ ساله در آلمان با دوست پسرش زندگی می کند. والدین دختر از این مساله راضی نیستند چون از دوست پسر دختر خوششان نمی آید. والدین دختر چکار می توانند بکنند؟
۱. آنها باید به تصمیم دختر بالغشان احترام بگذارند.
۲. آنها اجازه دارند دختر را به خانه پدری برگردانند.
۳. آنها می توانند به پلیس شکایت کنند.
۴. آنها می توانند برای دخترشان مرد دیگری پیدا کنند.
جواب صحیح: گزینه ۱
(توضیح: این سوال بیشتر زمینه اجتماعی خاص دارد. در سالهای گذشته موارد قتل های ناموسی بوده اند از خانواده های ترک،کرد و یا افغانی که در مطبوعات آلمان جنجال زیادی کرده و به همین دلیل هم در کلاس های اطلاعات عمومی روش تاکید زیادی می شه)
11:43 PM نوشا
-
7 نظر
فتیشیست
به این نتیجه رسیدم که من فتیشیسم امتحان دارم. دلم غنج می ره برای اینکه امتحان بدم. چند روز پیش امتحان داشتم. یک تست آبکی بود برای اقامت. سر امتحان که نشسته بودم همش تو دلم غش می رفت. بعدش هم لب و لوچه ام آویزون شده بود وقتی که بعد از ۵ دقیقه سوالها را جواب داده بودم و تمام شده بود. امتحانش زیادی آسون بود. بیرون اومده بودم احساس می کردم باید برم یه جایی جور کنم امتحان بدم. از همه بهتر ریاضی... یه چیزی باشه که براش مجبور باشی فرمول حساب کنی و شونصد تا صفحه سیاه کنی و هی به ساعتت نگاه کنی ببینی چقدر دیگه وقت داری... به نظرتون باید برم تراپی؟
12:56 PM نوشا
-
2 نظر
تورم
سیتا یک جعبه یادگاری داره از پدربزرگش توش پر از اسکناسهای قدیمی هست. توش مثلا اسکناس یک میلیارد مارکی هست. تعریف می کنه که بعد از جنگ جهانی اول اونقدر تورم زیاد شده بوده که بانکها مرتب اسکناس بزرگتر چاپ می کردن. مامان بزرگش تعریف می کرد که همه روزمزدی شده بودند. سر ظهر زنها می رفتن محل کار شوهرشون حقوق اون روز را بگیرن و برن باهاش خرید چون که اگه تا عصر همونروز صبر می کردن دیگه با اون پول چیزی نمی تونستن بخرن.
اوضاع بازار ارز و سکه منو یاد اونهمه اسکناس می اندازه که صفرهاشون خیلی زیاده ولی ارزشی نداشتن و ندارن. همش از خودم می پرسم مردمی که ۷-۸ سال پیش به زحمت خودشون را به آخر ماه می رسوندن الان چه می کنن؟ یعنی این وضعیت واقعا تا کی می تونه ادامه پیدا کنه؟!
3:53 PM نوشا
-
1 نظر
بهانه
سیتا در جوانی کارهای دستی زیادی کرده. مثلا ساختن بلندگوی استریو یا طراحی و ساختن جا سی دی شیک دیزاینری. همه اینها هم البته در حد خیلی پروفشنال. به حدی که معمولا آدم اول باورش نمی شه که این کار خودش بوده یا خونه مامانش اینها که می ری مامانش اینها همیشه با افتخار می گن اینو سیتا برامون درست کرده.
بعد ما دو تا جعبه چوبی بزرگ بلندگو داریم توی هال که سفید رنگ هستن و بلند و باریک هستن و خوش فرم هم هستن که اینها هم کار دست سیتا هستن.
بابای من که از ایران آمده بود یک شطرنج خاتم آورده بود و از طرف دایی هم به عنوان کادو عروسی گلدان و کاسه بشقاب چینی قشنگی آورده بود که اونهم سفید و نقره ای بود. منهم اینها را گذاشتم روی باکس های بلندگو. سیتا قبلا غر زده بود که روی بلندگو چیزی نگذار و من هم گفته بودم فعلا باشه تا جای دیگه ای پیدا کنیم.
چند روز پیش که از بیرون می آمدم دیدم که جعبه شطرنج و کاسه بشقابه روی اپن آشپزخانه هستن. قبلا گفته بودیم که وقتی بچه جان چهاردست و پا بشه باید چیزهای خطرناک را جمع کرد و نمونه اش هم همین چیزهای روی باکس ها بود چون ممکنه که باکسها را بیندازه و اینها بیفتن روی کله اش.
بعد من چیزی نگفتم یعنی می خواستم به سیتا تیکه بندازم که آخرش اینها را از روی باکس محبوبت برداشتی به بهانه بچه اما یادم رفت.
روز بعدش سیتا گفت راستی من این چیزها را از روی باکسها برداشتم به چند دلیل: دلیل اول اینکه به نظر من زشت هستن (همراه با خنده مرموزانه) بعد هم قبلا گفته بودم که روی باکس بلندگو آدم چیز تزئینی نمی گذاره. باکس ها باید همینجوری ساده باشن. دلیل آخر هم اینکه برای بچه هم خطرناکه.
بعد من توی دلم گفتم لعنت به اون صداقتت. یعنی می تونست فقط بگه به خاطر بچه یا اصلا هیچی نگه و من هم می تونستم بسته به روحیاتم به روی خودم نیارم یا بغ کنم و به دل بگیرم... اما اینجوری که توضیح می ده آدم اصلا نمی تونه به دل بگیره.
9:46 AM نوشا
-
3 نظر
خرد و کلان
کلا افتاده ام توی کار کلان خوانی، کلان بینی. دیگه فیلم نمی بینم سریال می بینم از سری اول تا آخر. یک سریال انتخاب می کنم تا آخرش را می بینم (معمولا به آلمانی) و اگه خوب باشه همونو دوباره به انگلیسی می بینم.
وبلاگ هم نمی خونم از این وبلاگ به اون وبلاگ بپرم. یک وبلاگ جدید که پیدا می کنم کل آرشیوش را می خونم. این مدت حتی وبلاگهای قدیمی تر را آرشیوشان را دوره کردم. مثلا خانم شین، لی لی (تا جایی که نوشته بود که دوست نداره که ملت آرشیوش را بخونن)، شادی، حقوقدان پاریسی، خانومچه، ...
کلا بامزه است دیدن تغییرات آدمها در طول سالیان مختلف. بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم هم به این نتیجه رسیدم که پست های مربوط به خاله سوسکه را در یک بلاگ جداگانه بنویسم. فکر می کنم اینطوری بهتره. نینوچکا راه خودش را بره و ننه نینوچکا هم برای خودش یک گوشه دیگه از سختی و شیرینی های بچه داری بنویسه. حالا باید وقت کنم وبلاگ جدید را بزنم و پر کنم از افاضات ننه نینوچکا.
12:48 PM نوشا
-
4 نظر
شب
دیشب توی آینه وحشت کردم از دیدن قیافه خودم. مثل کسی بود که خیلی وضعش خرابه و مریض و بدحال و خسته است. کمبود خواب چند ماه گذشته کم کم خودش را نشون می ده. دخترک هم دندان در میاره و خلاصه چند شب گذشته احیا داشتیم.
از راه دور می آمدم. رفته بودم مهمانی خداحافظی دوستی. دخترک را برای اولین بار شب گذاشته بودم پیش آقای پدر. توی شب و توی بارون و با سردرد رانندگی کرده بودم به یک شهر دیگه. از رانندگی توی شب و رانندگی توی بارون و رانندگی با سردرد بدم میاد. از خداحافظی با کسی که بهش خو گرفتم خیلی هم بیشتر بدم میاد. ولی جریان زندگی را نمی شه متوقف کرد.
دوستان می یان و می رن. می رن دنبال موقعیت های شغلی بهتر یا موقعیت زندگی بهتر. آدم به تدریج یاد می گیره که با اینهم کنار بیاد. با اینکه شکل زندگی مدرن اینجوریه که آدمها از این شهر به اون شهر و از این کشور به اون کشور می رن.
دوباره یک دوست دیگه تمام شد. با اینحال شب دوباره روز می شه و زمین دور خودش می گرده و ماه دور زمین می گرده و زمین دور خورشید می گرده و... اینهم بگذرد.
11:34 AM نوشا
-
0 نظر
بابانوئل
سال دوباره نو شد و قبل از سال نو دوباره یک کریسمس دیگه آمد و رفت. این بار کریسمس بامزه بود چون فک و فامیل آلمانیمان بچه شان دو ساله شده و کم کم می فهمه کادو چیه و کادو باز کردن چه ذوقی داره و کلی ذوق داشت برای کریسمس.
بعد آلمانها شب ۲۴ دسامبر کادوها را می گذارن زیر درخت و همون موقع هم بازش می کنن. ما که رسیدیم من که اصلا توی باغ نبودم. دیدم سیتا فقط چمدون را از توی ماشین آورده. ازش پرسیدم که کادوها را نمی یاریم؟ بهم چشم غره رفت که پیشششت... هیچی نگو جلو بچه. بعدش من یادم آمد ماجراهای کریسمس و بچه ها و بابا نوئل را که اینها تا مدتها سر بچه هاشون را گول می مالن که بابا نوئل (یا به قول آلمانیها وایناختسمن) براشون کادو آورده.
بعد مامان بزرگ بابا بزرگ های بچه آمدن و از مامان بابای بچه پرسیدیم که برنامه چی هست. گفتن که کادوها را وقتی که بچه رفت برای خواب بعد از ظهر می گذارن زیر درخت. بعد کل بعد از ظهر را بحث می کردن که حالا اصلا به بچه چی بگن. بگن این کادوها را همه را بابانوئل آورده،که خوب اینجوری بچه نمی فهمه که مثلا اون کادو به اون گرونی را مامان بزرگ بابابزرگش دادن. یا اینکه بگن این را بابا نوئل از فلان جا آورده که بچه مثلا بفهمه این از طرف مامان بزرگ بابا بزرگشه یا نه... خلاصه اصلا به بچه دروغ بگن یا نگن.
مشکل اینجاست که از اونجایی که همه به بچه هاشون دروغ می گن بقیه بابا مامان ها هم مجبورن همراهی کنن که بچه ها توی مهدکودک و اینها ضایع نشن.
خلاصه کل بعد از ظهر به بحث گذشت و آخرش هم اونقدر کادو و کادو بازی بود و بچه اونقدر هیجان زده شده بود از اونهمه کادو که اصلا شیر تو شیر شد و معلوم نشد که بابانوئل آورده یا فک و فامیل و ... خلاصه فعلا مساله به سال دیگه موکول شده و باید تا سال دیگه یک تصمیمی گرفت...
3:43 PM نوشا
-
1 نظر