2/02/2010

تمام شدن دوست

یکی از معضلاتی که من داشته و دارم شکاندن لیوان هست. یکی از عشقهای زندگی من خریدن لیوان چای و قهوه هست. هر از گاهی یک لیوان خیلی خیلی خوشگل پیدا می کنم و از اونجایی که می دونم که یکی دوام نمی یاره معمولا دو تا یا حتی ۴ تا می خرم و بعد از مدتی دوباره لیوان ام تمام می شه.

مدتی هست که به تمام شدن چیزهای مهم زندگی فکر می کنم. مدتی هست که یه تمام شدن دوستانم فکر می کنم.

هر کدام ما در زندگی دوستهایی داریم که از زمانهای خیلی خیلی دور می شناسیم. که با هم اخت هستیم و قراره که اگر تا آخر عمر هم هرگز دیگر همدیگر را ندیدیم دوست بمانیم. اما مسالتن... این دوستان گرامی که هر کدام یک جای دنیا هستند الان در مقوله این بحث نمی گنجند. چیزی که در موردش الان می نویسم دوستانی هستند که در چند قدمی هستند و می شه با کمی تلاش و هزینه کم حداقل برای آخر هفته برنامه چید و دیدشون. سیتا هم هست. اما زندگی آدم که فقط تشکیل نمیشه از یک نفر که! آدمیزاد باید دوستانی داشته باشه که تعدادشون از یک بیشتر باشه و بتونه باهاشون وقت بگذرونه یا گپ بزنه...

داشتم به این فکر می کردم که ۵ سال و اندی زندگی در آلمان چطوری شد که همش تند تند دوستهام تمام می شوند.

اول که آمدم اینجا که خوب توی بیلفلد بودم که یک شهر دیگری هست. یک ترم زبان خواندم و در همون یک ترم کلی رفقای جون جونی پیدا کردم. یعنی یک اکیپ بودیم با همه مشخصاتش. یک دختر سوریه ای و یک ترک و یک مالزیایی و چینی و یک پسر ژاپنی و تعداد نامعتنابهی دختران روس و بلغاری. با هم درس می خواندیم و آخر هفته ها قرار می گذاشتیم و تا توی چشممان صبحانه می خوردیم به رسم آلمانها و ...

ترم که تمام شد پذیرشم از این دانشگاه آمد و آمدم اینجا. روزی که آمده بودم برای مصاحبه با خودم فکر کردم ای لعنت خدا بر شیطون. این دانشگاه چقدر زشته. چقدر شکل دانشگاه صنعتیه و با خودم فکر کردم که حتما همین دانشگاه توی پیشونی ام نوشته شده که همین هم شد.

شهر به شهر که شدم غریب و تنها و تمام دوستانی که پیدا کرده بودم هم که دیگه در این نزدیکی نبودند و خلاصه دوران گندی بود.

ترم اول توی دانشگاه کار پیدا کردم. توی گروه استادم دو تا دختر ایرانی بودند که اول خیلی با هم عیاق شدیم. اما کار اونها پیش نرفت توی گروه و رفتند پی کارشان و یک جورهایی هم رابطه جالب و مداومی هم نتونستیم برقرار کنیم و خلاصه تمام شد یه جورایی.

بعد دوست خانم منو پیدا کرد که با هم توی یک مدرسه بودیم و یک دانشگاه و کلی با هم عیاق شدیم. ماهی یک بار که نوبت دکتر داشت و دکترش توی شهر ما بود می دیدیم همدیگر رو. در مناسبتهای ویژه مثل تولدها و نوروز و شب یلدا و ... می دونستی که یک نفر هست که می تونی روش حساب کنی. تا وقتی که دوست خانم بورس دکترای انگلیسش اومد و کلاغ پر.

بعد یک دوست دیگه پیدا کردم که یکی از دخترهای کلاس زبان ایران بود. اما نمی دونستم که در همین نزدیکی زندگی می کنه. با اون هم کلی عیاق شدیم. آخر هفته ها که حالت گرفته بود می دونستی که یک نفر هست که پایه است بریم دوسلدورف خرید و بریم کنسرت شجریان و یک عالمه پشت تلفن بی پولی وراجی کنی. اما داستان از این قرار بود که این دوست جون جدید یک مشکل خانوادگی داشت که به نظر من خیلی ساده قابل حل شدن بود و بنده در یک لحظه تاریخی فکر کردم که این مشکل را می تونم به سادگی حل کنم که نشد و اون دوست جون دلخور شد و من دلخور شدم از دلخور شدنش و از دیدگاهاش و تمام شد دیگه.

یک بار هم توی کلاس شنا با یک خانم ایرانی دوست شدم که خیلی خانم بامزه ای بود. هر هفته همدیگه را می دیدیم و بعد از کلاس کلی با هم حرف می زدیم و کلی با هم عیاق شده بودیم و شماره تلفن رد و بدل کردیم و از او هم اصرار که هر موقع از دم خونه اش رد شدم برم یک چایی چیزی بخوریم و گپی بزنیم. یک بار که از اون طرفها رد می شدم بهش تلفن کردم که اگه دوست داره بریم یک جایی قهوه ای چیزی بزنیم. اصرار کرد که بیا خونه. من باید خرید می کردم از مغازه ایرانی همون نزدیکی ها. گفتم شاید نیم ساعت طول بکشه کارم. کلی ذوق کرد و گفت حتما بیا خوشحال می شم. دم خونه اش که رسیدم اسمش روی زنگ و من هر چی اون زنگ را فشار دادم صدایی از ندایی نیامد. فکر کردم که شاید زنگ خرابه یا شاید آدرس اشتباهیه یا هرچی. تلفن زدم به همون شماره قبلی که باز هم کسی جواب نداد و من مات مونده بودم در این مهمان نوازی ایرانی... دیگه هم ازش خبری نشد و خلاص.

تازه این هم همه اش نبود ها... اما بی خیال.

خلاصه می خواستم بگم که دوستای آدم هم همینجوری هی تموم می شن... حالا نه اینکه فکر کنید دارم ننه من غریبم بازی در می آورم و کسی نیست که بخواد با من دوست بشه ها. نه دوستای جدید میان و می رن. بعضی ها بیشتر می مونن بعضی ها کمتر. یه جورایی رسم زندگانیه دیگه.

پس نوشت بی ربط:
اگر در دسته آدمهایی هستید که ٬بازی آخر بانو٬ بلقیس سلیمانی را دوست داشتید ٬خاله بازی٬ اش را از دست ندهید. من یک کمی با پایان آشفته بازی آخر بانو مشکل داشتم اما خاله بازی واقعا خواندنی بود.

11:40 PM نوشا   -   13 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015