بیست و هفتم مهر ماه 1393
10/19/2014

یه چیزی می گم

پسرک از خواب که بیدار شده بود حسابی بداخلاق بود. گفتم بریم یک کم دم پنجره بیرون و نگاه کنی. گفت آره. یک کم بیرون را نگاه کرد. دختره هم اومد که اون هم می خواد بیرون را نگاه کنه. دوتاشون را بغل کردم و سفت گرفتم که بیرون را نگاه کنن. بچه یک سال و نیمه و همچنین بچه سه سال و نیمه را باید خیلی مواظب باشی چون نمی فهمه که از طبقه دوم بیفته پایین پودر شده رفته دیگه.

دو تاشون را گذاشتم پایین و رفتم میز را برای شام آماده کنم. یک لحظه نگاه کردم دیدم پسر جان صندلی ناهارخوری را کشیده پای پنجره رفته بالا ایستاده دم پنجره که بیرون را نگاه کنه. نفسم بند اومد. کافیه که پاشو بذاره روی شوفاژ و یه کم بره بالاتر و قشنگ می افته پایین. معمولا یادم می مونه که پنجره نباید باز بمونه. اما فقط یک بار هم که یادت بره کافیه که یک فاجعه به بار بیاد. دعواش کردم پنجره را بستم و صندلی را برگردوندم سرجاش.

پنج دقیقه بعد نگاه کردم دیدم صندلی را کشیده نزدیک اوپن رفته بالا و این بار در یک ابتکار کاملا جدید دستش را تا جایی که  می شده کرده توی توستر. نفسم بند اومد. دوباره جیغ کشیدم سرش و آوردمش پایین و براش توضیح دادم که اینکار خیلی خطرناکیه و نباید اینکار و تکرار کنه که خوب نمی فهمه. طبیعتا مجازات هم در نظر گرفتم اما موکول کردم به بار بعدی چون این اولین بارش بود که این کار رو می کرد. الان که فکر می کنم می بینم برای بالا رفتن از صندلی باید مجازاتش می کردم که خودم شوکه بودم دیگه ولش کردم.

امروز چون هوا خیلی خوب بود قرار بود کباب درست کنیم. گفتیم شاید آخرین بار باشه امسال که می شه گریل کرد. سیتا رفت روی بالکن برای آماده کردن گریل. پسره تخس هم رفت پابرهنه دنبالش. سیتا احتمالا دلش خوش بود که هنوز که گریل را روشن نکرده ام پسره می تونه یکی دو دقیقه بمونه. رفت آبپاش را آب کنه اول گلها رو آب بده. پسره نیم وجبی جلو چشمای ما دوتا صاف رفت سراغ گریل دکمه روشن را گرفت تابوند تا جایی که چراغش روشن شد. یعنی برای خودش گریل را هم روشن کرد. سیتا با چشمای گرد شده به من نگاه کرد که دیدی؟! خودش گریل را روشن کرد. فکرشو می کردی؟!

آوردمش تو و سعی کردم سرگرمش کنم که دوباره دسته گلی به آب نده تا سیتا کارش تمام بشه. یه جورایی طپش قلب گرفته بودم. داشتم فکر می کردم این بچه چند سالش می شه واقعا؟ بزرگ  که می شه آیا یه دفه خودش بهتر می شه با هر روز چندین بار با خطر مرگ دست و پنجه نرم می کنه؟!

8:37 PM نوشا   -   5 نظر

 

یازدهم مهر ماه 1393
10/03/2014

درس زندگی

یکی از خاصه های رفتار آلمانی هست که منو قبلا متعجب می کرد. البته حالا کم کم دارم می فهممش. قضیه این هست که اینها به طرز عجیبی از تو انتظار دارن که اگه مشکلی داری بیان کنی یا از همه مهمتر اگه خواسته ای از کسی داری اونو بیان کنی حتی اگر خیلی بدیهی به نظر بیاد.

 مثلا اگه توی سوپر پشت سر یکی گیر افتاده بودم صبر می کردم که طرف بره و نمی رفت راه من باز بشه... چند بار آلمانی های دور و برم تذکر دوستانه دادن بهم که اگه می خوای بری جلو باید چیزی بگی... کسی که نمی دونه تو مشکلی داری. البته من فکر می کردم طرف کور که نیست... دیده منو... انتظار داشتم خودش بره. طرف هم لابد فکر می کرد این که لال نیست اگه می خواست من برم اونطرف یه چیزی می گفت. این بود که همیشه وضعیت بغرنجی درست می شد تا اینکه بالاخره من یاد گرفتم وقتی خواسته ای دارم باید اونو به زبون بیارم

مساله فقط این نبود... یعنی مساله فقط این نیست که توی سوپر پشت سر کسی گیر می افتی... وقتی هم توی کار خونه کمک می خوای یا توی کارت سر یک پروژه یا سر هر چیز دیگه به جای اینکه انتظار داشته باشی که کسی خودش بفهمه باید از لالمونی در بیای و حرف بزنی. از چیزهای خیلی ساده باید شروع کنی.

12:53 AM نوشا   -   6 نظر

 

ششم شهریور ماه 1393
8/28/2014

استراحت یک ماهه

یک ماه هست که پسرک هم مهدکودک می ره. یک ماه مرخصی گرفتم که استراحت کنم و فردا آخرین روز مرخصی ام هست. از دوشنبه کارم شروع می شه.

توی این یک ماه از ۹ صبح تا ۲:۳۰ بعد از ظهر بدون بچه بوده ام. مثل یک آدم معمولی از پله بالا رفته ام بدون اینکه نگران کالسکه باشم. توی کافه نشسته ام قهوه و ساندویچ خورده ام بدون اینکه نگران غرغر بچه باشم. توی هر مغازه ای که خواسته ام سرک کشیده ام بدون اینکه نگران رد شدن کالسکه از لابلای قفسه ها باشم. خرید رفته ام بدون اینکه نگران گم شدن بچه بزرگه و جیغ و داد بچه کوچیکه باشم. اینها تعریف یک مادر دو بچه از استراحت هست.

در عین حال برای اولین بار بعد از سه سال و اندی با سیتا قرار ناهار مجردی گذاشتیم. رفتیم توی گرانترین و شیکترین رستوران ولایتمون ناهار خوردیم. بدون بچه. یادم اومد که چه کار سختیه که آدم سعی کنه همین یکی دو ساعتی که با هم داره را از بچه ها حرف نزنه.

یک کار خوب دیگه هم این بود که دوستان زیادی را پینگ کردم که من این یک ماه بیکار هستم و با چند تاشون تونستم قرار ناهار یا صبحانه بگذارم. بیشترشون البته وقت نداشتن چون سر کار هستن یا گیر و گرفتار هستن مثل خود من در آینده نزدیک. اما همون چندتایی که دیدم هم خوب بود.

کار خوب دیگه هم این بود که چند بار تونستم حتی ورزش برم. هر بار ورزش رفتن یادم میاره که چقدر بدنم به ورزش احتیاج داره. الان چند روزه که دارم فکر می کنم باید برم بدوم اصلا که گیر ورزشگاه اینها نباشم.

کار خوب دیگه ای هم که کردم این بود که دیروز دخترک را نفرستادم مهد و با هم تنهایی یک روز را گذروندیم چیزی که از موقع به دنیا اومدن پسرک امکان نداشت. دخترک شب تا صبح خوابش نمی برد. نگران برادرش بود که توی مهد تنها می شه. با اینکه توی دو تا گروه متفاوت هستن اما وقتی که هوا خوب هست می رن توی حیاط و اون موقع بیشتر کنار هم هستن. نگران دوست مهدکودکش هم بود که وقتی که این نباشه اون غصه اش می شه. شب تا صبح ۵-۶ بار اومد کنار تخت من و هر بار می گفت فکر کنم فردا می خوام برم مهد چون برادرم ناراحت می شه اگه من نباشم یا می خوام برم مهد چون یارون تنها می شه اگه من نباشم. کم کم متوجه می شم که دختره یک ژن نگران دیگران بودن و به فکر دیگران بودن را به ارث برده.

دلم برای این یک ماه تنگ می شه.

12:07 PM نوشا   -   3 نظر

 

بیست و دوم مرداد ماه 1393
8/13/2014

ازدواج معقولانه

 خانم آشنای آلمانی تعریف می کرد یوتا و مانفرد بعد از ۲۵ سال دارن زندگی مشترک دارن با هم ازدواج می کنن. یوتا براش تعریف کرده بود که مانفرد ازش چند وقت پیش تقاضای ازدواج کرده بوده و اینهم بهش یک کم کج و کوله نگاه کرده بوده و گفته بوده ما که ۲۵ ساله داریم باهم زندگی می کنیم و مشکلی هم نداریم... این ازدواج قراره چیو عوض کنه؟

آقاهه گفته بوده ببین تو ۲۵ ساله شبانه روز با من هستی و من مطمئنم که با ازدواج یا بی ازدواج هم ما با هم خوشحال و خوشبختیم. تنها چیزی که هست اینه که اگر من فردا پس فردا از دنیا رفتم تو حقوق منو نمی تونی بگیری چون همسر من نیستی و من دلم می خواد که حقوق من بعد از مرگم به تو برسه.

این شد که دارن ازدواج می کنن. یک جورایی در عین اینکه به نظر می یاد خوب پس آخرش برای پول ازدواج می کنن اما به نظر من شاعرانه اومد چون مانفرد به فکر زندگی پارتنرش بعد از مرگ خودشه.

گاهی فکر می کنم اینها نوشتن داره آخه؟

بعد فکر می کنم شاید کسی این را بخونه و بتونه از یک زاویه دیگه ای به ازدواج نگاه کنه. یک زاویه ای که فرسنگها دوره از اون چیزی که آدم از ازدواج توی ایران می شناسه.

8:59 AM نوشا   -   3 نظر

 

سیزدهم مرداد ماه 1393
8/04/2014

تاریخچه

سه سال هست که شنای بچه ها می ریم. مربی شنا اسمش بیانکا هست. یک دختر ۱۲-۱۱ ساله داره با کریستوف... کریستوف هم مربی شنا هست. ما یک مدتی پیش بیانکا بودیم بعد یک سالی پیش کریستوف و حالا دوباره پیش بیانکا. یعنی سه سال هست که هفته ای یک ساعت می بینیمشان و طبیعتا لابلای تمرینهای شنای بچه ها گپی هم می زنیم.

یکی دو هفته پیش بود که کلاس را به جای بیانکا، تامی برگزار می کرد. پرسیدم که بیانکا نکنه مریضه... گفت نه! اونها جشن عروسی شون را می گیرن! تعجب کردم چون همیشه فکر می کردم زن و شوهر هستن.

دیروز اولین بار بود بعد عروسی که دوباره بیانکا را می دیدم. گفتم شنیدم که عروسی کردید. گفت ما نوامبر سال پیش عروسی کرده بودیم. اما می خواستیم جشنمون را توی تابستون بگیریم.

 بعدش گفت توی نوامبر عروسی کردیم چون سالگرد آشنایی مون بود.

بعدش گفت ما ۲۱ ساله که با هم هستیم.

 بعدش گفت آخه ما از ۱۴ سالگی با هم بودیم.

بین هر دو جمله من یک واووو می گفتم و یک شاخ اضافی روی سرم در می اومد. فکر نمی کردم آدمهای به این جوونی که می شناسم ۲۱ ساله که با هم هستن... و فکر نمی کردم که از ۱۴ سالگی با هم هستن. توی آشناهامون خیلی زوج های این شکلی می شناسم که توی مدرسه با هم دوست شده اند و بعد از هزارسال ازدواج کرده اند اما اونها را همیشه می دونستم که هزار ساله که با همن. جالب بود برام که اینها هم این مدلی هستن.یک جورایی خوشم می یاد تاریخچه آدمها را بشناسم. آدم انگار یک جوری بهتر بقیه را می شناسه.

10:18 PM نوشا   -   1 نظر

 

هفتم مرداد ماه 1393
7/29/2014

آرامش

زابینه مربی دخترک یک هفته ای مرخصی بود. گفتند که تولد ۵۰ سالگی اش بوده و برای همین یک هفته مرخصی گرفته. دیروز برگشته بود. یک جوری این خانمه از اون زنهایی هست که دوستشون دارم برای اینکه قوی و مهربون هستن و به آدم حس آرامش می دن. از اینکه درگیر چیزهای کوچک نیست. برای چیزهای بیخودی حرص نمی خوره. اینکه بچه های ما را تربیت می کنه و بهشون آرامش می ده.


یک بار که رفته بودم دنبال دخترک یکی از پسرها که بزرگتر بود چیزی ریخته بود روی زمین. زابینه ازش خواست که جارو را برداره و جمع کنه. پسره یک قیافه غیر آلمانی داشت. از اسمش فکر کنم عرب یا ترک بود. برگشت گفت من جارو کنم؟ مگه من زنم؟! من چشمهام گرد شده بود از پر روییش. زابینه خیلی راحت با خنده بهش گفت آهان یعنی می گی مردها از زنها ابله تر هستن جوری که حتی یک جارو نمی تونن بزنن؟ نه! تو ابله نیستی. تو می تونی جارو بزنی... ببین! اینجوری! و با شوخی بهش نشون داد که چطوری باید جارو زد. پسره هم دهنش بسته شد جارو را زد و رفت توی حیاط آب شد. خوشم می یاد که می بینم اکثر موقعیت ها را یک جوری با طنز حل می کنه. 

دخترک را که برمیداشتم نشسته بود داشت با بچه ها بازی می کرد. ازش پرسیدم چطوریه حس ۵۰ سالگی؟ یک لحظه چشمهاشو بست و با یک نفس راحتی گفت می دونید از یک سنی به بعد از ۴۰ سال به بعد آدم یک آرامشی توی زندگیش پیدا می کنه. خیلی کارها که آدم می خواسته بکنه کرده دیگه. گفت من ازدواج موفقی داشتم. ۴ تا پسر بزرگ کرده ام که کوچکترینشون دیپلمش را هم گرفته. الان از آرامش زندگی ام لذت می برم.

 یک جورایی می فهممش. آرامش روزهای میانسالی یک جورایی خوبه. آدم می تونه تامل کنه و از چیزهایی که جلو چشمش می گذرن دانسته لذت ببره.

11:06 AM نوشا   -   5 نظر

 

هفدهم تیر ماه 1393
7/08/2014

کار نصفه نیمه

یکی دو ماه دیگه برمیگردم سر کار. از یک طرف خوشحالم برای اینکه از این حس عاطل و باطلی در میام. از یک طرف ناراحتم چون دیگه فکر می کنم هیچ وقت آزادی برای خودم نمی مونه. باید ببینم چی می شه.

با یکی از مامانهای مهدکودک حرف می زدم. هر دوی ما بچه دوممان به زودی می ره مهد و می تونیم برگردیم سر کار. ازش پرسیدم که آیا کار نصفه روز گرفته. گفت که کمی کمتر از نصف روز. تصمیم گرفته که ۱۵ ساعت در هفته کار کنه چون قبلا با فقط یک بچه ۲۰ ساعت در هفته کار کرده و اوکی بوده اما حالا با دو تا بچه نمی دونه که ۲۰ ساعت هنوز هم اوکی هست یا باید کمتر کار کنه.(کار تمام وقت در آلمان ۴۰ ساعت در هفته هست)

از من پرسید چقدر کار می کنم که گفتم من ۳۰ ساعت در هفته کار می کنم. پرسید که آیا نیاز مالی دارم که اینهمه کار می کنم یا خودم انتخاب کردم. توضیح دادم که کار من جوری هست که باید مسئولیت پروژه قبول کنی و معمولا حداقل یکی دو تا دانشجو زیر دستت هستن و نمی تونی ساعت کار کمتر از دانشجو داشته باشی.

یکی دیگه از فامیلهای آلمانی هم با دو تا بچه مهدکودکی دو سه ماه دیگه برمیگرده سر کار. اونهم ۲۰ ساعت در هفته کار گرفته جوری که یک روز در هفته هم تعطیل باشه که بتونه وقتی بچه ها مهد هستن خرید هفتگی را بکنه و خونه را تمیز کنه و اینجورکارها.

یادم اومد مربی مهدکودک دخترک که خودش دو تا بچه داره تعریف می کرد که از روزی یک ساعت کار شروع کرده و حالا هفته ای ۲۰ ساعت کار می کنه.

چیزی که توی زندگی آلمانی خیلی به چشمم میاد این هست که خیلی عاقلانه زندگی می کنن. مثلا نمی رن چندین برابر اون چیزی که حد استطاعت مالی شون هست خونه یا ماشین بخرن و قسط های ماهیانه پرداخت نشدنی ببندن. روی این حساب می کنن که خانمه یا در مواردی هم آقاهه باید یک مدتی کمتر کار کنه یا اصلا کار نکنه تا بچه ها از آب و گل در بیان.

کلا خودشون رو خیلی غرق نمی کنن. نه توی کار نه توی قرض... یک جورایی متعادل زندگی می کنن. البته طبیعتا آلمانی هایی هم پیدا می شن که خودشون را از کار خفه کنن یا بی حساب وام بگیرن اما عامه شون اینجوری نیستن به حساب دیده ها و شنیده های من. یک جورایی بدون حرص و ولع زندگی می کنن. مثلا حالا دستپاچه نیستن که حتما خونه بخرن و بعد هم که هول هولکی خونه خریدن برن تو فکر فروش چونکه خونه هه این مشکل را داره یا فلانش بهمانه. چند سالی صبر می کنن که وضعیتشون پایدار بشه بعد خونه می خرن. از این مدلشون خوشم میاد یک جورایی.

10:02 PM نوشا   -   7 نظر

 

هفتم تیر ماه 1393
6/28/2014

گزدرمانی

دو هفته است که از ایران برگشتیم. این بار ایران رفتن واقعا فقط منحصر بود به دیدار خانواده و کمی هم دیدار دوستان. اما بیرون خیلی نرفتیم. مسافرت داخلی هم نرفتیم. نشد که بریم یعنی چون دوباره نصف سفر را یکی یکی مریض شدیم. با پرواز تورکیش رفتیم اصفهان پیاده شدیم از اونجا با ماشین رفتیم خونه بابا اینا و تقریبا می شه گفت سه هفته بعد دوباره با ماشین برگشتیم فرودگاه اصفهان.

 اینقدر زود گذشت که اصلا باورم نمی شه که برگشتیم. هفته پیش همش فکر می کردم ایران رفتیم یادم باشه شنبلیله بخرم و مرزه و ترخون... بعد دوباره یادم می اومد که ای بابا... ایران که رفتیم و اومدیم!

خلاصه مایی که یک هفته و اندی بیشتر نیست از ایران برگشتیم دیروز پاشدم رفتم مغازه ایرانی پسته و شنبلیله و مرزه و  ترخون خریدم!‌


الان در حال گز درمانی هستیم. گز درمانی یک روش اصفهانی هست برای رفع دلتنگی به این صورت که از ایران با خودت حداقل ده بسته گز می یاری و همینطوری چپ می ری راست می ری گز می خوری که کامت شیرین بشه و غم به دلت راه نیاد.

1:28 PM نوشا   -   2 نظر

 

سوم اردیبهشت ماه 1393
4/23/2014

...

۶۹ روز هست که ننوشته ام... روزهای زیادی به نوشتن فکر کرده ام اما وقت نوشتن نداشته ام. روزهای کمتری صفحه وبلاگ را باز کرده ام اما ذهنم از همه نوشته جات خالی بوده.

در کل از لحاظ روحی حال و اوضاعمان بدی نیست. از لحاظ جسمی معمولا نوبتی مریض هستیم. روزها معمولا خیلی زود می گذرند و شبهای مریض داری معمولا خیلی دیر می گذرند.

در این روزها سی و هشت ساله شدم. بهترین تبریک تولدی که شنیدم از مادرشوهر عزیزم بود که گفت همین که هستی بمون... خیلی بهم چسبید از اینکه جایی زندگی می کنم و با آدمهایی زندگی می کنم که همین که هستم را قبول دارن... اینکه همش سعی نمی کنن منو تغییر بدن. مدل لباس پوشیدنم، آرایش کردن یا نکردنم، غذا خوردن یا نخوردنم براشون مشکل شخصی نیست. همین جور که هستم، هستم کنارشون.

برای روز مادر که به ایران زنگ زدم همه به من هم به عنوان مادر دو تا بچه تبریک گفتن که برام عجیب غریب بود. خوب من عملا ساعات خیلی زیادی از روز مادر دو تا بچه هستم با تمام تبعاتش اما توی ذهنم هنوز خودم هستم انگاری با دغدغه های ذهنی قبلی... یعنی هنوز انگاری ذوب نشدم توی این نقش مادر بودن و چه خوب!

12:52 PM نوشا   -   4 نظر

 

بیست و چهارم بهمن ماه 1392
2/13/2014

سوانح، برف، یخبندون و پارو

گرفتن یک خبر بد باعث شد که نصفه شبی بشینم این پست را بنویسم.

زمستون ها اینجا معمولا اولین صدایی که صبح کله سحر می شنوی صدای خرچ و خرچ کسی هست که اون پایین داره جاده را تمیز می کنه. ما توی رختخواب گرم و نرم می خوابیم چون ماهی ۱۰۰ یورو می دیم برای سرایدار که اینکارو بکنه. اگر سرایدار نداشته باشیم خودمون موظف هستیم. اکثر مجتمع های بدون سرایدار برنامه سالانه دارن برای سرویس برف و یخبندون. هر واحدی مشخصه که کی نوبتشه و باید هر جوری که هست کارش را انجام بده و یا اگر نمی تونه نوبتش را با کسی عوض کنه.

فقط این نیست که برف سنگین اومده باشه و پارو کنی. کافیه که کمی بارون اومده باشه و بعدش دمای هوا افتاده باشه و یک لایه نازک یخ زده باشه که این البته از اون برف سنگین خطرناکتر هم هست... باید هم پارو کنی و هم شن تیره یا نمک بپاشی که از یخ زدن های بعدی جلوگیری کنی. دقیقش را نمی دونم ولی فکر می کنم باید ساعت  صبح۷ جلوی خونه تمیز باشه تا ۱۰ شب. اگر در این فاصله زمانی کسی زمین بخوره به خاطر اینکه شما درست مسیر را تمیز نکردی باید خسارت بدی. یادمه که هر بار برف می اومد بچه های شرکت تعریف می کردن که ۵ صبح پا شدن مسیر را تمیز کردن که بعدش بیان سر کار. یعنی این قضیه را هم واقعا همه خیلی جدی می گیرن.

اینها البته برای مسیرهای جلو خانه ها بود... مسیرهای عمومی مثل پیاده روها، خیابونها و اتوبانها را هم که اداره راههای آلمان مسئولش هست که تمیز کنه. در حالت عادی اینجا در هر هوایی که بیرون بری این امنیت رو داری که بدونی توی مسیر خونه تا هر جایی سرسره بازی خبری نیست.

البته اینجا هم گاهی برف خیلی سنگین یا خیلی طولانی میاد که اعلام می کنن که ملت بهتره خونه بمونن. یا توی اتوبانها برف به شدتی میاد که ماشین های پاروکن نمی رسن پارو کنن و تصادفاتی هم می شه. اما در کل قضیه مدیریت شده است.

توی ایران تا جایی که من یادم میاد یک بدبختی ای بود هر وقت برف می اومد که جاهایی که آفتاب بهش نمی تابید یخ می بست و گاهی روزها طول می کشید تا آب بشه. اگر بدشانسی می آوردی مسیر خونه تا مدرسه یا سرکار باید صد بار از جاهایی رد می شدی که لیز و سر بودن و هر بار دعا ثنا می کردی که سالم برسی به مقصد.

خاطره این روزها را پاک از یادم رفته بود از بسکه اینجا نداشته بودم این سالها که پام بره روی یک جای یخ بسته و لیز بخوره.

نصفه شبی خبر گرفتم که خواهر کوچک یکی از دوستای خوبم توی تهران پاش لیز خورده سرش خورده به لبه جدول و به همین سادگی فوت کرده... فغانم در آمده... ۱۰ سال پیش شاید می گفتم بد آورده... الان می گم شهرداری مقصره که خیابون را تمیز نکرده. دولت مقصره که فکری برای یخبندون نمی کنه. مردم مقصرند که هفته ها یک تکه یخ را می بینن روی زمین و نابودش نمی کنن. الان فکر می کنم سهل انگاری دولت و ملت برای هر چیز کوچیکی باعث می شه چه فاجعه ها که به بار نیاد.

2:52 AM نوشا   -   4 نظر

 

دوازدهم بهمن ماه 1392
2/01/2014

سرگرمی زیر سه سال

ایران که بودم یکی از مشکلات فامیلهای با بچه کوچک این بود که بچه ها خیلی کارتون می بینند. بچه سه ساله مثلا صبح تا شب پای تلویزیون بود و بابا مامانه دیگه همه سی دی ها را جمع کرده بودن که یعنی دستگاه خراب شده. الان با بچه دو سال و نیمه آدم می بینه که خوب خیلی شیرینه اینکه بچه را بشونی پای تلویزیون و خودت بری برسی به کار و زندگیت. اما هیهات که محققان غربی به جدیت هشدار داده اند که کارتون زیاد بچه را خر می کنه. اما آدم می مونه که با بچه مثلا دو سال و نیمه یا سه ساله چکار کنه.

مشکل بچه های این سنی این هست که در هیچ کاری مهارت درست و حسابی ندارن. به بدن خودشون دیگه مسلط هستن که بتونن مثلا خوب راه برن یا از پله ای جایی جفت پا بپرن اما مثلا در اون حد نیست که بتونن برقصن.

می تونن چیزهایی دستشون بگیرن مثل قاشق و چنگال و کارهایی را به صورت مستقل انجام بدن مثلا غذا خوردن یا لباس در آوردن و پوشیدن اما از طرف دیگه اونقدر مسلط نیستن به دست و انگشتهاشون که بتونن نقاشی بکشن یا کار دستی درست کنن.

اینه که آدم می مونه که چکار کنه.

تابستون خوب راحته. می ری بیرون بچه بازی می کنه تاب و سرسره و شن بازی و خونه هم که می یایی یک کمی کتاب می خونی یا پازل درست می کنی یا لگو بازی می کنی و دیگه شب می شه. زمستون اما حرف و حدیث دیگه ای داره. هر چند که زمستون هم آدم با بچه هر روز باید بیرون بره اما خوب بازی و اینها خبری نیست خیلی چون همه جا خیس و گل آلود و ناخوشاینده.

گفتم اینجا چند تا  چیزهایی را بنویسم که ما خیلی استفاده می کنیم این روزها برای سرگرم کردن دخترجان...

کاردستی
قیچی های کاردستی برای بچه های این سن چیز خوبی هست. کاغذ را بدی دستشون و قیچی را که بی هدف قیچی کنن. یا کاغذهای رنگی بهشون بدی که قیچی کنن و با چسب مایع بچسبونن روی یک کاغذ بزرگ سفید. برای بچه زیر ۴ سال هم کلا معنی نداره که موضوع تعریف کنید. مثلا بگی بیا یک چمنزار پر از گل لاله درست کنیم. همین که بچه کاغذها را کوچیک می کنه و با قیچی و چسب کار می کنه خودش خیلی خوبه. تا جون دارید هم باید بچه را تشویق کنید. طبیعیه که خودتون هم باید کنار دست بچه بشینید و حواستون شش دانگ باشه که چسب را نخوره یا با قیچی لباسشو یا انگشتشو نبره.

تزیین بیسکوییت
با خاکه قند و آب یک ملاط چسبناک درست می کنید و می مالید روی بیسکوییت های معمولی یا مادر. بعد تا این مایه خشک نشده بچه می تونه روش با اسمارتیز یا پولک های خوراکی یا تزیینات خوراکی تزيین کنه. کاری که توی آلمان به صورت سنتی قبل از کریسمس می کنن ساختن خانه جادوگر داستان هانسل و گرتل هست. نمونه هاش را اینجا می تونید ببینید.

کیف پول
یادتونه بچه بودیم سکه پول را می گذاشتیم زیر کاغذ با مداد روشو می کشیدیم. اینطوری هم یک عالمه پول کشید بعدش این پول ها را قیچی کرد و کرد توی یک پلاستیک به عنوان کیف پول داد به بچه که خوشش بشه.

کادو بازی
یکی از کارهایی که دخترک ما خیلی می کنه اینه که هر چیزی که دستش میاد مثلا کتاب یا مداد یا لگو را شروع می کنه به کادو کردن. حالا کاغذ کادو که نمی کنه... مثلا می پیچه توی یک پارچه و میاد می گه مامان برات کادو درست کردم. یا مدادهاش را می پیچه توی کاغذ می گه برات کادو درست کردم. بعد می تونه آدم بهش نشون بده که کادو را مثل آب نبات درست کنه یا کتابی کادو کنه یا لوله کنه... همه اینها خیلی وقت بچه را پر می کنه و به بچه مهارتهای جدیدی می ده.

خمیر بازی
خمیر بازی هم توی این سن یک جوری هست که باید خود آدم بشینه کنار دست بچه چون یا همه خمیر پخش زمین می شه به صورت تکه تکه مولکولی یا می ره توی دهن.
چیزهایی که می شه درست کرد چیزهایی هستن که بچه توی زندگی روزانه بیشتر باهاش سروکار داره مثلا پستونک، یا بستنی، قاشق و چنگال... یا از همه بهتر یک کاسه انگور دون شده... شما کاسه را درست کنید و بچه دونه های انگور را قل قلی کنه.

9:59 PM نوشا   -   2 نظر

 

بیست و هفتم دی ماه 1392
1/17/2014

سندروم مرگ ناگهانی

چیزهایی هست که هرگز چیزی درموردش نشنیده بودم. مثلا سندروم مرگ ناگهانی نوزادان. بعد اینجا از دوره بارداری هر جا که پا می گذاری بروشورهایی هست در اینمورد که بهت می دن بخونی. یا توی کلاسهای آمادگی زایمان در موردش صحبت می شه. یا توی بیمارستان بعد از به دنیا اومدن بچه دو سه روزی که توی بیمارستان نگهت می دارن کلی باهات حرف می زنن یا دکتر بچه کلی چیز می گه. یا سمینار کمکهای اولیه برای کودکان که می ری کلی اطلاعات می دن جوری که دیگه از حفظ می تونی در مورد این پدیده حرف بزنی.

قضیه این هست که یکی از شایع ترین و اسرارآمیز ترین عوامل مرگ کودکان همین سندروم مرگ ناگهانی هست که فکر می کنم توی آمریکا و اروپا به شکل خیلی فشرده ای داره روش کار می شه و در سالهای گذشته تعدادش از نظر آماری خیلی پایین اومده اما هنوز هم به نظر من خیلی زیاده. توی ایران هم حتما هست این پدیده اما مثل خیلی چیزهای دیگه فکر می کنم کلا خیلی زیاد روش کار نمی شه یا اینکه من خبر ندارم.
 
بعد یکی از نزدیکانمون توی ایران داره بچه دار می شه واقعا همش توی فکر هستم که آیا توی ایران هم اینقدر روی این مساله تاکید می شه یا نه. گفتم یک خلاصه ای اینجا بنویسم.

پتو یا کیسه خواب
اصولا نوزاد که به دنیا اومده این رفلکس را نداره که اگه چیزی روی صورتش افتاد پس بزنه. در عوض این رفلکس را داره که اگر چیزی روی صورتش را گرفت نفسش را حبس کنه. این رفلکس دومی همون رفلکسی هست که توی شنای نوزادان استفاده می شه ازش... بچه را می اندازی توی آب و بچه دهنش را می بنده و نفس هم نمی کشه. اما اگه نوزاد توی تختش خوابیده باشه و مثلا کنار دستش پارچه ای یا پتویی چیزی باشه اونو می تونه بکشه روی صورت خودش و بعد نفسش حبس می شه و به همین سادگی یر اثر خفگی می میره.

اینه که اینجا مثلا خیلی تاکید می کنن که برای نوزاد اصلا از پتو استفاده نکنید بلکه از کیسه خواب یا قنداق فرنگی استفاده کنید. نکته مهم در مورد قنداق فرنگی هم این هست که باید حلقه آستین داشته باشه یعنی فقط شکل گونی نباشه که بچه بتونه سر بخوره بره توش. مثلا این شکلی.

دمر یا طاقباز
نکته دیگه خوابوندن بچه به حالت دمر هست که چند سالیه ممنوع اعلام شده. سالها بود که پزشکان اینجا توصیه می کردن که نوزادان را روی شکم بخوابونن که نفخشون برطرف بشه و کمتر دل درد بگیرن. بعد تحقیقات نشون داد که تعداد زیادی از مرگهای ناگهانی نوزادان مربوط به نوزادانی بوده که دمر خوابیده بوده اند و گلاب به روتون بالا آورده اند و موادی که بالا آورده اند جلوی دماغشون را گرفته و خفه شون کرده. خلاصه هیهات که مبادا نوزاد را تا وقتی که خودش نمی تونه بچرخه دمر نخوابونید.

شیر مادر
چیزهای دیگه ای که توی سالهای گذشته آمار مرگ ناگهانی را پایین آورده اند شیر مادر بوده چون ظاهرا بعضی از بچه ها با خوردن شیر خشک به خواب عمیق و خیلی عمیق فرو می رن طوری که نفس کشیدن یادشون می ره. این هم البته یک چیز آماری هست و اثبات علمی نداره به گمونم.

اکسیژن
نکته آخری که مهم هست این هست که تخت بچه را با پرده و دوردوزی و اینها خفه نکنید. تخت نوزاد باید جوری باشه که هوا توش خفه نشه و اکسیژن کافی به نوزاد برسه. مثلا یک چنین ست تخت نوزاد چیزی هست که با وجود اینکه قشنگه و توی همین آلمان هم خیلی زیاد هنوز فروخته می شه اما همه جا از خریدنش منع می شه... در کل ما با خودمون خیلی کلنجار رفتیم موقع خرید اما وقتی از یکی دو تا از آشناها شنیدیم که بچه اونها هم سالها پیش بر اثر همین سندروم مرگ ناگهانی و به یکی از دلایل فوق مرده گفتیم بهتره بچه توی تخت خالی فقط با یک کیسه خواب بخوابه تا اینکه خدای نکرده مشکلی پیش بیاد.

10:33 AM نوشا   -   5 نظر

 

سیزدهم دی ماه 1392
1/03/2014

وضعیت امداد

شب سال نو را خانه یکی از دوستان قدیمی سیتا بودیم توی فرانکفورت. یک دختر سه سال و نیمه و یک پسر یک ساله دارن. دخترکشان داشت با تلفن اسباب بازی اش حرف می زد. زنگ زده بود به آتش نشانی و داشت می گفت که تصادف شده و خودش هم الان توی بیمارستانه. من برام بامزه بود که داره یک صحنه تصادف را توصیف می کنه و اینکه گزارش می ده که خودش هم توی بیمارستانه.

مامان باباش گفتن که تابستون گذشته یک خطر خیلی بزرگ از سرشون گذشته و اینکه بچه که داشته دوچرخه سواری می کرده و یک تریلی هم داشته توی خیابون می رفته و تریلی بچه را ندیده و بچه با دوچرخه اش سر خورده رفته زیر تریلی. خیلی شانس آورده که اونقدر کوچیک بوده که زیر و بند تریلی بهش نگرفته و زیاد چیزیش نشده.

گفتن که زنگ زده اند به آتش نشانی و در کمتر از ۱۰ دقیقه چندین ماشین آتش نشانی و پلیس و آمبولانس و یک هلی کوپتر نجات آمده اند. در نهایت اینها را با هلی کوپتر به بیمارستان انتقال داده اند و اونجا یکی دو روز نگه داشته اند و چک آپ کامل کرده اند که بچه خونریزی داخلی چیزی نداشته باشه یا ضربه مغزی نشده باشه. از سلامتش که اطمینان پیدا کرده اند مرخصش کرده اند. بچه ظاهرا فقط کمی کوفتگی پیدا کرده بوده. اما اون موقع که گروه نجات رسیده بودن اونقدر تحت شوک بوده که فقط شیون می زده و کسی نمی دونسته که دقیقا چه مشکلی داره. اینه که تصمیم بر این می شه که با هلی کوپتر منتقلش کنن به بیمارستان.

فکر کنید اگر بچه واقعا خونریزی داخلی کرده بود و هلی کوپتری در کار نبود ممکن بود خدای نکرده بچه زنده نمونه.

یادم میاد یکبار توی اتوبان توی باند مقابل تصادف شده بود و ترافیک خیلی سنگینی هم بود. ما که از این طرف می اومدیم دیدیم که پلیس اتوبان را خلوت کرده بود و یک باند کوچیک برای نشستن هلی کوپتر آماده کرده بود. ما که از اونجا رد می شدیم هلی کوپتر را بالای سرمون دیدیم که برای نشستن چرخ می زد. در اینجور مواقع آدم تنش می لرزه چون می دونه که واقعا مساله مرگ و زندگیه.

یک بار هم مامان سیتا تعریف می کرد که بابابزرگ سیتا مهمونشون بود و یکهو حالش بد شده بود. اینها هم زنگ زده بودن به آتش نشانی و گفته بودن که این بابابزرگه حالش بد شده و یک کمی علایمش را تعریف کرده بودن. مامان سیتا می گفت یکهو دیدیم جلو خونه را چند تا ماشین پلیس بسته اند و یک محوطه برای نشستن هلی کوپتر آماده کرده اند. اینها اول نفهمیده بودن که قضیه مربوط به تلفن خودشون بوده چون بابابزرگه دوباره حالش به نسبت خوب شده بوده. اما بعد پلیس بهشون حالی کرده بوده که چون زنگ زده بودن و وضعیتی که توصیف کرده بودن وخیم به نظر اومده گروه امداد تصمیم گرفته که هلی کوپتر هم بفرسته.

چیز جالب این هست که اینجا برای هر چیزی کلا باید زنگ بزنی به آتش نشانی، یعنی اگر صاعقه می زنه یا خونت آتش می گیره یا کیسه آبت پاره می شه یا مریض داری یا گربه ات رفته بالای درخت برای همه اینها زنگ می زنی به آتش نشانی. بر حسب توصیفی که می کنی اونها تصمیم می گیرن که باید به پلیس هم خبر بدن یا نه و آیا فقط ماشین آتش نشانی باید بیاد یا فقط آمبولانس یا دکتر سیار یا هر چی.

10:05 PM نوشا   -   2 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015