12/30/2013

شام ایرانی آلمانی

کریسمس هم تمام شد و رفت. سالهای اول برای من هیجان انگیز بودن خیلی چون کریسمس برام تازه بود. کلی کادو بازی می شد. حالا دیگه ما و برادر سیتا هم بچه دار شدیم و کریسمس هم برای بچه ها کم کم داره معنی پیدا می کنه و هیجان انگیزه.

حالا که تعداد بچه ها زیادتر شده کم کم تصمیم گرفتیم که توی خودمون دیگه به هم کادو ندیم که حال و هوای بچه ها با تعداد خیلی زیاد کادوها خراب نشه. سال پیش حدود ۴ ساعت طول کشید تا هر کسی تمام کادوهاش را باز کنه. مامان بابای سیتا به من، سیتا، دخترک، برادر سیتا، خانمش، دوتا بچه هاشون کادو می دادن. بعد ما به همه این آدمها، بعد همه این آدمها به ما... خلاصه تعداد کادوها خیلی زیاد می شد.

شام شب اول کریسمس هم که خیلی مهم بود را یک فکری براش کردم. از یک طرف دوست داشتم المان های ایرانی داشته باشه. از یک طرف می خواستم چیزی باشه که همه بتونن بخورن و دوست داشته باشن و از طرف دیگه هم می خواستم رسمیت غذای کریسمس را داشته باشه.

خلاصه فکر کردم که غذای رسمی مجلسی ایرانی خوب کباب و جوجه کبابه. کباب با گوشت گوسفندی حذف می شه چون آلمانها مزه گوشت گوسفند را دوست ندارن خیلی. اما جوجه فکر خوبیه. فقط مشکلی که هست این بود که آلمانها کباب را بیشتر توی تابستون به شکل گریل می شناسن. اما خوب مدل ایرانی جوجه کباب را نمی شناختن. این که چند تا سیخ جوجه درست کردیم مدل زعفرونی با گوجه کباب که البته گوجه کبابها همه اش فقط نصیب خود من شد.

چیز دیگه ای که خیلی دلم می خواست درست کنم فسنجون بود با مرغابی چون اینجا مرغابی یا غاز شکم پر هم جزو. غذاهای رسمی کریسمسی هست. اما مدل غذای خورشتی ایرانی را آلمانی ها نمی شناسن خیلی و من هم دلم می خواست یک مزه ایرانی بهشون معرفی کنم اما جوری که خیلی هم احساس غریبگی نکنن باهاش.

بعد تصمیم گرفتم که خورشت فسنجون را جدا بدون گوشت درست کنم و سینه مرغابی را هم مدل آلمانی جدا درست کنم (مدل سرخ کردنی) و خورشت فسنجون را به جای سس برای روی گوشت بهشون قالب کنم.

این یک ایده خیلی خوبی بود واقعا و خیلی هم خوب گرفت. هم سس فسنجون را خیلی دوست داشتن همه و هم جوجه کباب را. برنج آبکش کرده زعفرونی ایرانی را هم که کلا همگان دوست دارن. خلاصه به خیر و خوشی سپری شد شام کریسمسی. یک شبش را هم مامان سیتا غذا درست کرد و یک شب هم که هنوز کریسمس نشده بود لازانیا درست کردیم.

10:54 PM نوشا   -   2 نظر

 

12/20/2013

مشغله کریسمسی

رسما چهار روز دیگه تا کریسمس مونده. مهمونهای ما 3 روز دیگه یعنی روز دوشنبه میان. شنبه و یکشنبه را وقت داریم برای کلی کار نکرده.

برای اینکه خیلی خل نشم و هی از این کار به اون کار نپرم کارهای باقیمانده را لیست کرده ام روی کاغذهای کوچک و با آهنربا زده ام به یخچال. اول دو تا کاغذ بودن که ریز ریز توشون نوشته بود چه کارهایی مونده اند. الان شده اند شیش تا. بعضی کارها تیک خورده اند بعضی ها هنوز نه. چیزهایی که تیک خورده اند از قبیل خرید درخت کریسمس، تمیز کردن دستگاه اتومات قهوه، تمیز کردن سطلهای آشغال، عوض کردن آب آکواریوم، تمیز کردن هود آشپزخانه... چیزهایی که مانده اند از قبیل تمیز کردن حمام و دستشویی، تی کشیدن، کادو کردن کادوهای کریسمس، سرهم کردن آشپزخانه چوبی دخترک جوری که نفهمه و نبینه، سفارش گوشت برای غذای کریسمس، و از همه مهمتر تعیین برنامه غذای کریسمس.

تعیین برنامه غذای کریسمس کار پیچیده ای از آب در اومده. از بدیها یا خوبی های زندگی با مرد امروزی این هست که برای برنامه غذا باید نظر اون را هم لحاظ کنی. یعنی هم خود غذا پختن و هم سوال چه چیزی را پختن، چیزی نیست که فقط در مغز خانم خانه بچرخه، بلکه باید در جلسه خانوادگی مطرح شده و به بحث گذاشته بشه. از مشکلات دموکراسی هم اینکه باید اینقدر بحث کنی تا به یک نتیجه ای برسی. نمی شه همینجوری برا خودت شب بخوابی صبح پا بشی بگی ته چین درست می کنم دیگه حرف هم نباشه.

یکی دیگه از مشکلات اینه که تو این مملکت هر کسی بدون رحم و مروت نظر دقیقش را در مورد غذا و علایقش بیان می کنه. یعنی معمولا بعد از دو سه جلسه که با کسی شام و ناهار خوردی می دونی دقیق که چی دوست داره چی دوست نداره. من توی تمام عمرم با این همه فامیل ایرانی در مورد هیچ کدومشون یعنی حتی در مورد مامان و بابای خودم نمی دونم چی دوست دارن چی ندارن. اما در مورد فک و فامیل سیتا تک به تکشون را می دونم که فلانی ماهی دوست نداره، اون یکی ماست دوست نداره، یکی زیتون و بادمجون دوست نداره، یکی دیگه غذاهای چینی و هندی دوست نداره.

بعد اگه سلیقه همه این آدمها را بخوای لحاظ کنی می بینی که به قول سیتا بهتره بریم از سر کوچه کباب ترکی بخریم بهشون بدیم بخورن که همه راضی باشن. خلاصه هنوز موندیم توی اینکه شبهای کریسمس چی درست کنیم.

9:39 PM نوشا   -   0 نظر

 

12/13/2013

اورژانس بیمارستان و اورژانس داروخانه

روزهای آخر سال روزهای ددلاین های شرکت هستند و سیتا باید تا دیروقت کار کنه. امشب مجبور شدم ساعت ۷ و نیم شب احضارش کنم چون پسرک تب کرده بود و با وجود تب بر، تبش مرتب بالاتر می رفت. به ۳۹،۸ که رسید رفتیم بیمارستان.

یکی از خوبیهای بیمارستان این هست که هر بخشی برای خودش اورژانس جدا داره و مثلا اگر با بچه هستی می ری توی اورژانس بچه ها و با تصادفی ها یا بیماری های زنان و غیره کاری نداری. معمولا دم در به اینفورماسیون می گی که می خوای بری اورژانس بچه ها و می گن برید ما خبر می دیم به بخش. بخش هم یک دکتر می فرسته برای اورژانس. همین باعث می شه که اورژانس ها همیشه خیلی خلوت به نظر برسن و کارت زود راه بیفته.

خلاصه رفتیم و معاینه شد و نسخه نوشت خانم دکتر. قبل از اینکه بپرسیم که آیا تصادفا می دونه کدوم داروخانه ها امشب نوبتشون هست که باز باشن، خودش گفت که فلان آدرس و بهمان آدرس می تونید برید. اینجا خیلی هم رایج نیست که توی خود بیمارستان داروخانه وجود داشته باشه. برای همین باید دارو را از بیرون تهیه کنی.

Apothekennotdienst داروخانه اورژانسی
اینجا معمولا داروخانه ها ساعت ۴ و بعضی ها هم ساعت ۶ می بندند. اما بر حسب یک تقویم سالانه مشخص هست که کدام داروخانه در کدام روزسال باید شب هم باز بمونه و سرویس بده. طبیعتا این سرویس پول اضافی برای داروخانه می یاره اما خوبیش این هست که برنامه ریزی شده است و می شه هر لحظه توی اینترنت کد پستی خودت را بدی و ببینی نزدیکترین داروخانه که در فلان تاریخ باز هست چی هست. هر داروخانه ای هم که بسته هست موظف هست که آدرس و شماره تلفن داروخانه هایی که نوبتشون هست امروز باز باشن را پشت ویترین زده باشه.

10:36 PM نوشا   -   1 نظر

 

12/11/2013

باز هم تقویم

امروز دخترک یازدهمین جوراب از تقویم کریسمس را باز کرد. از اونجایی که امسال هم تقویم را مامان سیتا درست کرده منهم نمی دونم که کادوی هر روز چیه و برام جالبه. توی هر جورابی معمولا یک شکلات خیلی کوچک هست و یک کادوی خیلی کوچک. مثلا امروز یک شکلات سکه ای بود و یک استوانه حباب صابون  (از اینها که توش فوت می کنی حباب درست می شه. اسم خاصی داره توی فارسی؟ ببخشید من گوگل هم کردم حتی به جان خودم، چیزی پیدا نکردم.) روزهای گذشته علاوه بر شکلات، گیره سر، کتاب جیبی، چسب زخم نقش دار، بسته های رنگی برای وان حمام و... بوده

 خیلی از مامانها می گفتن که مثلا یک پازل یا یک جعبه لگو گرفته اند و هر چند روز یکبار دو سه تا تکه از پازل یا لگو را توی تقویم گذاشته اند. بعضی ها مداد رنگی یا مداد شمعی گرفته اند و مثلا هر دو روز یکبار بچه باز می کنه می بینه که یک رنگ جدید به مدادهاش اضافه شده. من به چشم خودم دیدم که بچه ای ششمین ماژیک را باز کرد و خوشحال شد که حالا یک ماژیک بنفش هم داره. یعنی داشتم فکر می کردم آدم می تونه یک جعبه مداد رنگی ۱۲ رنگ بگیره فرت بده به بچه، بچه نگاش کنه بندازه اونطرف یا می تونه اینجوری هر روز یک رنگ بهش اضافه کنه.

به نظرم یک خوبی این رسم این هست که به بچه ها یاد می ده هر روز منتظر یک چیز کوچیک باشن. البته اینکه به بچه مثلا دوسال و نیمه یاد بدی که هر روز فقط یک دونه را می تونه باز کنه خودش کار حضرت فیله ولی خوب همین هم یک نکته تربیتیه دیگه. فکر می کنم ایده خیلی خوبیه برای ۲۹ روز اسفند... فکر می کنم اگر بچه که بودیم چنین روزشمار خوشمزه ای داشتیم برای عید نوروز حتما جزو خاطره های خوبم به حساب می اومد...

9:33 PM نوشا   -   2 نظر

 

12/09/2013

ماشین و برف

بعد از سی روز هر روزه نوشتن چند روز استراحت لازم بود انگار.

دو سه روز آخر هفته مسافرت بودیم. تا لحظه آخر نمی دونستیم که می ریم یا نه چون هواشناسی پیش بینی طوفان کرده بود برای طرفهای ما و پیش بینی برف توام با باران کرده بود برای طرفهای جنوب آلمان که باید می رفتیم.

 برف خالی معمولی توی آلمان معمولا مشکلی نیست چون جاده ها را خیلی سریع و خوب تمیز می کنند. اما برفی که با بارون همراه باشه خطرناکه و معمولا همه سعی می کنن در چنین شرایطی توی خونه بمونن. خطرناکیش وقتی صورت می گیره که اول هوا خیلی سرد بشه و برف بیاد و بعد کمی گرم بشه و بارون بیاد اونوقت بارونها روی برفها یخ می زنند و توی جاده دیگه فقط می تونی سرسره بازی کنی. در این حالت بهترین ماشین دنیا را هم که داشته باشی شانس خیلی کمی برای هدایت ماشین داری.

خلاصه تا صبح روز سفر پای اخبار هواشناسی بودیم و وقتی که مطمئن شدیم که اخطارهای جدی رفع شده اند راه افتادیم. البته کمی سخت بود راه افتادن چون من فرض را بر این گذاشته بودم که هوا گنده و نمی ریم و اینطور نشد و خلاصه یک کمی بدون آمادگی روحی بود.

راستی یکی از پیش شرطهای سفر با ماشین توی برف و یخبندون توی آلمان هم این هست که باید تایر زمستونه انداخته باشی روی ماشینت (که صدالبته ما دو سه ماه پیش انداخته بودیم). یعنی معمولا برای ماشین همیشه ۴ تا تایر تابستونه می خری و ۴ تا هم زمستونه که تایرهای زمستونه برای برف و یخبندون قدرت کنترل بهتری به ماشین می دهند. خلاصه معمولا در آغاز فصل سرما باید دست به کار بشی و قبل از آمدن اولین برف که ممکن هم هست توی پائیز باشه تایرهای تابستونی را عوض کرده باشی.

توی راه همه جور هوایی داشتیم. از بارونی و ابری تا آسمون صاف و هم برفی اما خوشبختانه برف یخی و ترافیک هم نبود و خوب رسیدیم.

9:23 PM نوشا   -   0 نظر

 

12/03/2013

سی از سی - مطب

امروز باید می رفتم دکتر. وقت قبلی نداشتم و اسیستان دکتر گفت که باید منتظر بمونم. گفت که امروز اون یکی خانم نیومده و خانم دکتر دست تنهاست.

اینجا دکتر من زیاد رفته ام کلا: زنان، چشم پزشک، پوست، عمومی، دندانپزشک، ... چیزی که توجهم را جلب کرده اینکه اکثرا دکترها اینجا با هم شریکی مطب می زنن. مثلا می ری دکتر پوست اسم دو تا دکتر روی مطبه. دکتر چشم همینطور. دکتر عمومی دو تا یا سه تا با هم یک مطب زده اند. البته من می گم مطب شما بخونید مینی کلینیک واقعا. این کار حسن های خیلی زیادی هم داره.

 اولین نکته اش همون بحث مالی هست. اینکه تجهیزات پزشکی مدرن گرون هستن و دو سه نفری که شریک بشی می تونی هزینه خرید و نگهداری دستگاهها را با هم مشترک پرداخت کنی. اینجا مثلا اکثر پزشکان زنان خودشون دستگاه سونو و سونوی سه بعدی و کاردیو دارن. آزمایشهای ساده تر از قبیل تست آهن و ادرار و فشارخون را خودشون انجام می دن و آزمایشهای پیچیده تر را همونجا ازت نمونه گیری می کنن می فرستن آزمایشگاه. دکتر دندانپزشک هم همینطور خودش دستگاه عکسبرداری داره. دکتر عمومی رفتم تا حالا که منو چک آپ کامل کرده با سونو و عکسبرداری و تست خون و تست ادرو... یعنی دکتر که می ری معمولا بعدش آواره نمی شی که برم فلان جا عکس بگیرم و برم فلان جا سونو بشم... همه کارت معمولا توی خود مطب انجام می شه.

دومین نکته اش بحث پرسنل هست. اینکه مثلا دو تا دکتر، دو تا یا سه تا منشی یا اسیستان می گیرن. علاوه بر اون یکی دو تا هم کارآموز می گیرن که کارآموزها هم کارهای کوچکتر را راه می اندازن. منشی توی ایران یه جورایی کارش فقط وقت دادنه. اینجا منشی ها یا همون اسیستانها وقت می دن و فشار خون می گیرن و تست خون می گیرن و مریض را برای عکس و سونو یا کاردیو آماده می کنن... بزرگترین حسن چند تا منشی داشتن این هست که این منشی ها می تونن مرخصی برن یا می تونن مریض بشن و مطب هم همچنان دایر می مونه. همون خود دکتر هم وقتی با کس دیگه شریکه مطب را مجبور نیست مثل دیوونه ها شب و روز کار کنه. وقتی مریضه یا مرخصیه همکارش مریضهاشو می بینه.

تفاوت دیگه ای که مطب های اینجا با ایران دارن اینکه دکترها اکثرا یکبار برای همیشه تصمیم می گیرن که می خوان کلا توی مطب بمونن یا توی بیمارستان کار کنن. کمتر دکتری می بینی که صبح توی بیمارستان باشه و شب بیاد مطب. دکترها اکثرا تا ۴ بعد از ظهر بیشتر کار نمی کنن و یک روز در هفته را هم یا کامل تعطیل می کنن یا فقط تا ۱۲ ظهر هستن. این باعث می شه که توی مطب دکتر که می ری هم خود دکتر آدم ریلکسیه و هم اسیستانهاش. یعنی تا مرز روانی شدن کار نمی کنن. دکتر برات وقت می ذاره، براش توضیح می دی و وقتی که تشخیص داد چته شیرفهمت می کنه که مشکل دقیقا چیه و چطوری می شه برطرفش کرد. توی ایران من همیشه این مشکل را داشتم که پاتو می گذاشتی توی مطب دکتر نگاهت می کرد هنوز توضیحت کامل نشده بود که مشکلت چیه شروع می کرد به انشا نوشتن و آخرش یک نسخه دو صفحه ای می داد دستت. نه می فهمیدی تشخیصش چی بوده نه می فهمیدی چی برات تجویز کرده... قابل نمی دونستن کلا.

9:24 PM نوشا   -   0 نظر

 

12/02/2013

بیست و نه از سی - فشار

بعد از خوردن به پیسی بی سریالی تصمیم گرفتیم که لاست ببینیم. الان نزدیکهای آخرش هستیم.

 به سیتا می گم برام جالبه که چطور به سادگی می شه آدمها را تحت فشار گذاشت و وادارشون کرد کاری را برات بکنن که تو ازشون می خوای، کاری که صددرصد برخلاف میلشونه. حرفم را اصلاح می کنم. می گم درواقع روز به روز احترامم برای کسانی که نمی گذارن تحت فشارشون بگذاری بیشتر می شه.

سیتا می پرسه وجود دارن آیا واقعا چنین آدمهایی؟ می گم آره ولی متاسفانه تعدادشون زیاد نیست. توی فکر می رم... به معدود کسانی توی ایران فکر می کنم که فشارهای وحشتناکی را تحمل کردند و نشکستند. نمونه سمبلیکش موسوی و کروبی. چیزی هست که این آدمها را واقعا از ما آدمهای معمولی زیر فشار خم شو جدا می کنه.

2:25 PM نوشا   -   0 نظر

 

12/01/2013

بیست و هشت از سی - یکشنبه ی باز

امروز خواستیم قضای دفعه پیش را به جا بیاوریم و برویم بازار کریسمس. یکباره به ذهنم رسید که توی اینترنت نگاه کنم که آیا این یکشنبه تصادفا مغازه ها باز هستن یا نه. گوگل کردم نتیجه آمد که بله امروز یکی از معدود یکشنبه هایی هست در سال که فروشگاه ها مجوز دارن باز باشن.

خلاصه این بار هم بازار کریسمس باز بود و هم فروشگاهها و در نتیجه شهر اصلا به شهر مردگان شبیه نبود و برعکس غلغله ای بود که نگو.

اینجا به طور سنتی روزهای یکشنبه تعطیل هستن. یکشنبه روز کلیسا به حساب می آمده قبلا و هنوز هم  انجام خیلی از کارها روزهای یکشنبه ممنوع هست. مثلا کارهای صدادار مثل جاروبرقی کشیدن و اره کردن و با مته جایی را سوراخ کردن اینها را باید بگذاری برای روزی غیر از یکشنبه. یا شیشه های بازیافتی را نمی تونی روز یکشنبه توی کانتینر بریزی. اگر همسایه بیمزه ای داشته باشی می تونه حتی پلیس خبر کنه بگه اینها آسایش ما را به هم زدن.

شورای هر شهری در هر سال تعداد محدودی از یکشنبه ها را به عنوان یکشنبه ی باز
 تعریف می کنه و در این یکشنبه های خاص معمولا از ساعت یک تا شش عصر مغازه ها باز هستن و می تونی خرید کنی.

10:12 PM نوشا   -   2 نظر

 

11/30/2013

بیست و هفت از سی - باز هم روزمره شنبه ای

همچنان حکومت نظامی برقراره فعلا توی خونه تا وقتی که شماره یک هم تسلیم بشه بخوابه و ما بتونیم در اتاق را کامل ببندیم و تلویزیونی چیزی روشن کنیم. یا بلند بلند حرف بزنیم.

امروز دوباره روز کلاس شنا بود. سیتا با دخترک رفت ۱۲:۳۰ و ۳:۳۰ برگشتند و من با پسرک رفتم ۵:۳۰ و ۸ برگشتم. فعلا روزهای شنبه کلا برای کلاس شنا می ره ولی انتخاب دیگه ای هم نداریم. امیدواریم که فصل بعدی یا بعدتری کلاس ها پشت سر هم بیفتن که بتونیم فقط یک بار بریم از خونه بیرون. 

 در همین حین دکمه ارسال را زده ام و شام سفارش داده ام. سیتا غذای هندی سفارش داده و من شنیتسل. به کجا سفارش دادیم اینا رو حالا؟ به یک پیتزا فروشی! این پیتزا فروشی را البته مدتهاست می شناسیمش. خود طرف هندیه و غذای هندیش خیلی خوشمزه اس اما واقعا نامردی تند می کنه. غذاهای دیگه اش هم خوبه.

مامان سیتا این هفته یک بسته بزرگ فرستاده بود که امروز بازش کردیم. توش شیرینی های پخت خودش برای کریسمس بود که نصفش را خوردیم رفت. دیگه یک ساک بسته بندی شده بود که توی نامه نوشته بود اونو باید برای جشن نیکلاوس باز کنیم. و برای دخترک هم دوباره زحمت تقویم کریسمس را کشیده بود که فردا می زنیمش به دیوار و از فردا که یک دسامبره هر روز یک جورابشو باز می کنه و می بینه که چی توشه. دیگه یک کاپشن زمستونی برای دخترجان و یک لباس خواب برای پسرجان بود توش که توی نامه نوشته بود که چون قیمتش خیلی خوب بود نتونستن از کنارش بگذرن و نخرن.

خلاصه مادرشوهری داریم بسیار مهربون. از دو هفته پیش هم شروع کرده از من به پرسیدن که برای کریسمس چه غذاهایی می خوام درست کنم چون امسال همه خونه ما مهمون هستن و مامان سیتا هم می خواد که حتما یک روزش را اون غذا درست کنه و می خواد بدونه که من چی دوست دارم که اون درست کنه و البته که خودش هم پیشنهاداتی داره.

امروز تازه یادمون افتاد که وقتی ملت خونه ما هستن برای کریسمس این ما هستیم که باید بریم درخت کریسمس بخریم و اینکه باید بجنبیم چون هفته دیگه و هفته بعدش آخرهفته ها نیستیم و هفته بعدترش هم درختهای خوب دیگه تموم شدن حتما. این چه رسمیه خدا وکیلی که آدم بره یک درخت درسته بخره بیاره توی خونه برای چهار پنج روز و بعد ببره بندازه توی آشغال؟ چیزی که باید گفت اینکه بوی خیلی خوبی می گیره.

شماره یک بیداره هنوز. هر چند دقیقه یک بار از توی اتاقش احضار می کنه. مامان بیاد. یا بابا بیاد (کاملا رندم). موزیک برام روشن کنید. یا ستاره ها را روشن کنید. یا بهم آب بدید. اگه خیلی اکتیو باشه اصلا خودش پا می شه می یاد بیرون. اگه خسته باشه فقط توی تخت می مونه و صدا می کنه. فاصله بین صدا زدنها که بیشتر می شه امیدوار می شیم که خوابش برده باشه.

9:56 PM نوشا   -   3 نظر

 

11/29/2013

بیست و شش از سی

روز خسته کننده ای بود امروز. بهتر که چیزی ننویسم به گمانم. ببخشید.

9:51 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/28/2013

بیست و پنج از سی - سریال ایرانی

هر موقع وقت پیدا کنم علاوه بر فیلم ایرانی خیلی هم سریال ایرانی می بینم. سریال پژمان را خیلی دوست داشتم و حیفم آمد که از وسطش شروع کردم. کار سروش صحت حرف نداره. سریال شاهگوش را خوابگرد توصیه کرده بود که شروع کردم. مرجانه گلچین ماه ماهه بخدا.

توی سریالها چیزهایی می بینم که یادم رفته. توی صحنه های کلانتری دیالوگهای جلوی فیلم را نمی بینم یا برام مهم نیست... مهم اون سیاهی لشکرها هستن که با هم دعوا می کنن. سر هر چیزی به هم می پرن و قیل و قال راه می اندازن. اینها را یادم رفته بود.

توی صحنه های خیابون سریال پایتخت، خود داستان برام خیلی مهم نیست، اون گوشه خیابون مامانی دست دخترش را گرفته و دارن پشت به دوربین دور می شن. دختر کاپشن پوشیده و کلاه پشمی و شال گردن.لباس زمستونی پوشیدن بچه ها توی ایران یادم رفته بود.

همه قسمت های شام ایرانی (لطفا با بفرمایید شام اشتباه گرفته نشود) را دیدم و لذت بردم. غذا پختنشون برام مهم نیست... مهم دور هم نشستن و حرف زدن ها شونه. مهم اینه که یک دفعه از یک جمله بی ربط یا یک صحنه بی خود یکهو دلم پر می کشه برای ایران. مهم اینه که این صحنه ها ایران را دوباره برام زنده می کنه.

9:56 PM نوشا   -   2 نظر

 

11/27/2013

بیست و چهار از سی - نسبیت پیری

توی مطب دکتر اطفال بودم. دکتر رفته بود و اسیستانش داشت جمع و جور می کرد، پرونده را می نوشت و با بچه جان بازی می کرد. این اسیستانه یک خانم بلوند میونه سالی هست. خوش برخورد و خوش اخلاقه. ولی کفر آدمو در میاره موقع شرح حال گرفتن. این دکتره باید قبلش زنگ بزنی و برای اسیستانش توضیح بدی که مشکلت چیه و اونم بر حسب اورژانسی بودن قضیه وقت می ده. خیلی وقتها همین خانمه خودش طبابت می کنه که مثلا این که شما می گید که ویروسیه و کاریش نمی شه کرد یا فلان چیزو از داروخونه بگیرید بدید خوب می شه... خلاصه جوریه که خیلی وقتها برای اینکه از سدش گذر کنم و بتونم برای دکتر وقت بگیرم باید حسابی غلو کنم.

این بار حرف به حرف شد و داشت می گفت یک موقعی بچه ها بزرگتر می شن و دیگه همه چی خیلی بهتر می شه. مثلا باهاشون می تونی بری شاپینگ. می گفت یه موقعی دیگه بچه ها نمی خوان دوچرخه سواری کنن و از چیزهای دیگه ای لذت می برن، اونوقت باهاشون می تونی بری مسافرت و خوش بگذره بهت واقعا.

می دونستم که دو تا دختر داره. توی ذهنم داشتم فکر می کردم با دخترای مثلا ۱۰- ۱۲ ساله می شه رفت شاپینگ؟

 ادامه داد که دختراش حالا ۳۵ سال و ۳۷ ساله هستن. من داشتم شاخ در می آوردم اصلا بهش نمی اومد که بچه ۳۷ ساله داشته باشه. پرسیدم که حتما خیلی زود بچه دار شده... گفت نه اتفاقا. بعدش گفت که ۶۰ سالشه. من واقعا مات مونده بودم از اینکه این زنی که اینقدر سرحال و سرزنده و خوش اندام و فیت جلوی روم وایستاده ۶۰ سالشه. گفت که همیشه کار کرده و کلا هم خیلی ورزش می کنه. دوچرخه سواری می ره و شنا و ...

اینجا اینقدر بر می خورم به آدمهایی که بالای ۶۰-۷۰ سال سن دارن و اونقدر فیت هستن که باورم نمی شه. اکثرشون ازشون که می پرسم می بینم خیلی اهل ورزش هستن. خیلی براشون مهمه که هفته ای چند بار برای سلامتی شون کاری بکنن. اکثرا دوچرخه سواری و شنا یا رقص توی برنامه هفتگی شون هست.

خیلی وقتها حتی با مامان بابای سیتا که حرف می زنم از خودم خجالت می کشم. می بینم اینها با سن و سال حدود ۷۰ سال هفته ای دو بار ورزش و رقص می رن، خیلی از مسیرها را با دوچرخه می رن، هر روز پیاده روی می رن... برای همین هم اصلا نه کمردرد و نه پادرد و نه هیچ درد و مرضی کلا ندارن اگه چشمشون نزنم.

کلا نسل مامان بزرگهای اینجا را با مامان بزرگهای خودمون که مقایسه می کنم همیشه یک علامت سوال تو ذهنم می مونه که چرا مامان بزرگ بابابزرگهای ما از نگاه ما اینقدر پیر و از کار افتاده بودن و چرا مامان بزرگ بابا بزرگهای اینجا اینقدر اکتیو هستن؟

8:58 PM نوشا   -   3 نظر

 

11/26/2013

بیست و سه از سی - نرگسی

یکی از غذاهای حاضری و ساده آلمانی این هست: اسفناج پخته، تخم مرغ نیمرو و پوره سیب زمینی (به قول مامانم همون نرگسی خودمون به شکل آلمانیش). نمی فهمم چطور، اما این غذا تبدیل شده به یکی از غذاهای محبوب خانواده شمعدانی. دخترک هم خوب می خوره این غذا رو شاید چون ساده هست خوردنش.

توی ایران بودم عمری اگر کسی می تونست به من اسفناج بخورونه... اما اینجا چپ می رم راست می یام اسفناج درست می کنم... خورشت آلو اسفناج، لازانیای اسفناج، ماکارونی با ماهی و اسفناج.

فکر می کنم رمز خوشمزگی اسفناج کلا استفاده از خامه یا سس سفید هست و اینکه اسفناج خیلی نپزه که تیره و بدمزه نشه.

9:46 PM نوشا   -   1 نظر

 

11/25/2013

بیست و دو از سی - لوبیا

مامان و بابا که اینجا بودن پسرخان جان هنوز دو سه ماهش بیشتر نبود. خواب کردنش با بغل کردن و راه بردن بود. مدلش هم اینجوری بود که به قول مامان امید را از آدم نمی گرفت. همش فکر می کردی الان دیگه خوابه. چشمهاش بسته می شد،‌ نفسش سنگین می شد، دستش آویزون می شد،... کسی که توی بغلش بود با ایما اشاره می پرسید بذارمش توی تخت؟ گروه تصمیم گیری می کرد که آره یا نه، هنوز به طرف تخت هم نرفته گریه اش دوباره به هوا می رفت. بعد شیفت عوض می کردیم. اگه بابا بود می داد به مامان، اگه مامان بود می داد به سیتا، اگه سیتا بود من می گرفتم...

یک بار همه ما نوبتی گرفته بودیم و نفری نیم ساعت سه ربعی راه برده بودیم. افاقه نکرده بود. مامان گرفت توی بغلش و یک دور زد که خوابش برد عمیق.

یکهو بابا زد زیر خنده و گفت قضیه لوبیا شد. تعریف کرد که یک روزی یک بابایی (حالا ترک یا فارس یا عرب یا عجم یا هر چی) رفته بوده رستوران. یک لوبیا ته بشقابش مونده بوده می خواسته اینو با چنگال بخوره... هی از اینور می زده نمی شده، از اونور می زده نمی شده... خلاصه کلافه که می شه گارسون را صدا می زنه. گارسونه میاد یک نگاه کجی می کنه چنگال را می گیره و خیلی ساده می زنه توی لوبیا می ده به آقا. آقاهه می گه آره جون خودت. بعد اینکه من دو ساعته مستش کردم تو فکر کردی هنر کردی شکارش کردی؟

قضیه لوبیا مایه خنده شد تمام روزهایی که مامان اینها اینجا بودن. این چند شب هم که پسرک خیلی دیر و بد می خوابه هم هر شب یاد همون می افتم. الان هم که اینها را می نویسم سیتا لوبیا را گذاشته توی تختش و نشسته پای سیستمش.

9:39 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/24/2013

بیست و یک از سی - یکشنبه ای برای مردگان

امروز روز یکشنبه ای بود که هوا خوب بود. هوای خوب در پاییز و زمستان اینجور تعریف می شه که بالای صفر درجه باشه و بارون یا برف هم نیاد. بیشتر از اینهم نباید انتظاری داشت.

تصمیم گرفتیم که بریم توی شهر بگردیم و بازارهای کریسمس را نگاه کنیم. با اینکه یکشنبه ها مغازه ها تعطیله اما بازارهای کریسمس باز هستن.

وقتی رسیدیم مرکز شهر تعجب کردیم که پارکینگ خیلی خلوته. بیرون که رفتیم دیدیم تمام غرفه ها بسته هستن و شهر هم خیلی سوت و کوره. سیتا بهم گفت که دوباره توی تاریخها اشتباه کردی و حتما هفته آینده تازه باز می شده. من اما مطمئن بودم که افتتاح بازارها ۵شنبه گذشته بوده. سیتا توی موبایلش نگاه کرد روی اینترنت و گفت امروز یکشنبه مردگان هست. یکشنبه مردگان آخرین یکشنبه نوامبر هست که همه به دیدن امواتشون می رن و به احترام اونها هم بازارها تعطیل هستن.

تا به حال این عید به گوشم نخورده بود. سیتا می گفت برای همین امروز قبرستون اینهمه شلوغ بوده. خلاصه که خوردیم توی دیوار. بعد رفتیم توی یک رستوران نشستیم غذا خوردیم و برگشتیم.

9:15 PM نوشا   -   3 نظر

 

11/23/2013

بیست از سی - اختلاف زاویه دید

امروز صبح از خواب که بیدار شدم،‌ روی پشخون آشپزخونه نگاه کردم دیدم انگار بمب خورده. گیج و ویج بودم که از کجا شروع کنم به مرتب کردن.

سیتا از اتاق خواب اومد بیرون با لبخند گفت آشپزخونه مثل بعد از پارتی شده، پر از لیوان و هله هوله.

راست می گفت. به پارتی بیشتر شبیه بود. به پارتی فکر کردن لبخند روی لب آدم میاره، به بمب فکر کردن تن آدم را می لرزونه.

11:00 PM نوشا   -   2 نظر

 

11/22/2013

نوزده از سی - ماست

شهر امن و امان است. شماره دو خوابیده، شماره یک آخرین کلنجارها را می ره... فاصله صدازدن هاش بیشتر شده و این نشون می ده که یک موقعی به زودی خوابش می بره.

زندگی کلا مدتیه به دو قسمت تقسیم می شه... قبل از خواب بچه ها و بعد از خواب بچه ها. قبل از خواب همش به بدو بدو هست و بعد از خواب به تنبلی مطلق و نشستن پای کامپیوتر و چرت زدن پای تلویزیون و سریال و خوردن چیزهای ناسالم اما خوشمزه مثل بستنی و کولا و شکلات و اینها.

حیف که سیتا چیپس خور نیست... مخصوصا چیپس و ماست را اصلا نمی فهمه... چکارش کنم واقعا؟ حالا ماست را یک جای دلم می گذارم... اما هندونه هم دوست نداره اصلا. حتی هندونه خیلی مَشتی هم که می گیرم از ترکها دوست نداره.

از حالا دارم روی بچه ها کار می کنم که ماست خور و هندونه خور بشن. پسره از حالا ماست خور قهاری شده. هندونه را باید صبر کنم تا تابستون.

مساله اینجاست که برای آلمانها ماست سفید خیلی تعریف شده نیست... بیشتر ماست میوه ای دارن که به عنوان دسر می خورن یا برای صبحانه می خورن اما اونجوری که ما ماست سفید معمولی را چاشنی غذا می کنیم نمی کنن. خلاصه درد دلشو آدم به کی بگه؟

8:46 PM نوشا   -   3 نظر

 

11/21/2013

هیجده از سی - حلقه

امروز دیگه به اوج خودش رسید. نزدیک چهار پنج بار شده که حلقه ام از دستم سر خورد و داشت می افتاد پایین. دیگه تسلیم شدم و در آوردمش. اینبار ۱۱ کیلو اضافه کرده بودم و تا حالا ۱۴ کیلو کم کرده ام جوری که حلقه ام دیگه توی دستم بند نمی شه.

وزن کم کردنم هم خیلی خودخواسته نبوده... یعنی به وزن قبلی که رسیدم تلاش هم کردم که کمتر نشه وزنم اما نمی شه یه جورایی. خیلی وقتها وقت نمی کنم غذا بخورم با اینکه خودم همش فکر می کنم که همش دارم چیز می خورم اما حساب کتاب که می کنم می بینم کم می خورم.

باید کمی صبر کنم تا وقتی که پسرک را از شیر بگیرم و دو سه ماهی بگذره و ببینم اگر دوباره چاق نشدم بدهم حلقه را کوچک کنند. بعد از سه سال و اندی که شبانه روز دستم بوده حس عجیبیه حس بی حلقه بودن.

9:50 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/20/2013

هفده از سی - برق

امروز صورتحساب سالانه برق آپارتمان آمده بود. خانواده ۴ نفره ما کلا مصرف برق بالایی داره که در سال بیشتر از ۱۰۰۰ یورو هست هزینه اش. نگاه کردیم توی اینترنت توی وبسایتهایی که مخصوص مقایسه تعرفه های توزیع کننده های برق هستند، دیدیم که اگر با توزیع کننده دیگری قرارداد ببندیم، می تونیم در سال حدود ۳۰۰ یورو کمتر پرداخت کنیم. توزیع کننده جدید به مدت یک سال اون مقدار کیلووات در ساعت که ما در سال مصرف می کنیم را به قیمت ثابت به ما می ده که حدود ۳۰۰ یورو در سال کمتر هست از چیزی که الان می دیم.

بله... تعدد توزیع کننده به مصرف کننده امکان انتخاب می ده.

10:20 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/19/2013

شانزده از سی - کلید

این روزها چیزی که به شدت بهش دقت می کنم این هست که من و کلیدم با هم یک طرف در بمونیم. از راه که میام دختره از یواش یواش پله میاد، پسره توی بغلمه، ساکهای خرید به دوشمه. ساکهای خرید را می گذارم روی زمین، کلید را در می یارم و  در را باز می کنم. یادم می مونه که کلید توی در نمونه... توی خونه پسره را می گذارم روی زمین و می رم دوباره دم در که ساک خرید را بیارم و نظارت کنم که دختره از پله نیفته یهو... مقاومت می کنم که کلید را نگذارم روی کنسول. قاعده بازی اینه که من و کلید باید تا وقتی همه توی خونه هستیم با هم باشیم.

امروز اما بالاخره اتفاق افتاد. ساعت یک و نیم بود که پسرجان خوابید. نیم ساعت وقت داشت که بخوابه و بعد باید بیدارش می کردم که بریم دنبال دخترجان. توی نیم ساعت می تونستم من هم کمی دراز بکشم یا می تونستم برم پایین توی انباری لباسهای خشک را در بیاورم از خشک کن و لباس های خیس را از ماشین لباسشویی در بیاورم بیندازم توی خشک کن و لباس جدید بریزم توی ماشین لباسشویی... آدمی که من باشم به جای نیم ساعت خوابیدن تصمیم می گیره بره سروقت لباسها.

 از آپارتمان می زنم بیرون. یادم بود که بیبی فون را ببرم که اگه پسره بیدار شد زودتر برگردم و یادم بود که چیزهایی که جاشون توی انباری هست و مدتیه این وسط هستن را با خودم ببرم و یادم بود که کلید بزرگ دسته چوبی انباری را با خودم ببرم. وقتی رسیدم پایین دم در انباری فهمیدم که چیزی که یادم رفته با خودم ببرم کلید خونه بوده. بله چشمتون روز بد نبینه که پشت در خونه گیر افتاده ام. پسره توی خونه خوابیده و دختره را باید تا نیم ساعت دیگه از مهد بردارم.

از بدبختی حتی موبایلم هم همراهم نیست. زنگ در خونه همسایه ها را می زنم... این وقت روز هم بعیده که کسی خونه باشه. از شانس خوب یکی از همسایه ها خونه هست. تلفن می کنیم به سرایدار. سرایدار خودشو می رسونه اما راه سریعی نداره برای مشکل.

یادم می یاد که سیتا می تونه برام کلید را بیاره. اما آدمی که من باشم شماره تلفن شوهرش را حفظ نیست. از آقای همسایه می پرسم که آیا اینترنت دارن... می گه که دارن. از توی سایت شرکت شماره تلفن شرکت را در میارم. تلفن می زنم که سه تا زنگ می خوره و منشی گوشی را برمی داره. خودم را معرفی می کنم و می گم که چی شده و باید زود زود با سیتا حرف بزنم هرجا که هست.

 مشکل اینجاست که کسی که اونطرف خط با من حرف می زنه منشی شرکت توی شهر ما نیست بلکه منشی شرکت در شعبه دیگری در جنوب آلمان هست. سیستم شرکت اینجوریه که هر وقت تلفن ۳ بار زنگ بخوره و کسی تلفنش را جواب نده وصل می شه به دفتر منشی ها و دفتر منشی ها هم هر کسی زودتر گوشی را برداره برداشته دیگه فرقی نمی کنه شمال یا جنوب یا غرب آلمان باشه.

القصه به این یکی دختره حالی می کنم که مشکل چیه و اون می گه که سعی می کنه یک نفر را در شعبه شهر ما پیدا کنه و با سیتا تماس بگیره... چندین دقیقه می گذره و من تماس بگیر و اون تماس بگیر و این تماس بگیر... آخر ماجرا در حالی که من هنوز دارم با تلفن آقای همسایه اینور اونور بررسی می کنم که ببینم سیتا را چطوری می تونم پیدا کنم سر و کله سیتا پیدا می شه که خودش را رسونده وقتی که ماجرا را شنیده.

فکر می کنم از فردا کلید را بیندازم گردنم مثل بچه دبستانی ها...

9:08 PM نوشا   -   6 نظر

 

11/18/2013

پانزده از سی - تورم و بهره

سیتا سرش را از کامپیوتر بیرون میاره و می گه دوباره نرخ بهره اومده پایین.

نرخ تورم در آلمان در سالهای گذشته خیلی پایین بوده. مثلا سال ۲۰۱۲ دو درصد بوده و سال ۲۰۱۳ پیش بینی می شه که تا روی یک و نیم درصد پایین بیاد. مامان من که بعد از چند سال اومده بود اینجا پیش ما تعجب می کرد که قیمت کالاها تقریبا همون مونده که پنج سال پیش بوده.

از طرف دیگه بانکها مرتب نرخ بهره را پایین می آورند به طوری که الان برای حساب جاری، ماکزیمم بهره ای که می تونی روی پولت بگیری، همون یک و نیم درصد هست که الان نرخ تورمه و حساب سپرده کوتاه مدت هم تفاوت چشمگیری با حساب جاری نداره. اینه که اگر پول توی حساب جاری داری باید مرتب چک کنی و پولت را به بانکی منتقل کنی که بهره ای که بهت می ده کمتر از نرخ تورم نباشه وگرنه در دراز مدت پولت با احتساب تورم کم ارزشتر می شه.

چیز خوبی که هست بانکهای اینجا با اینکه خصوصی هستن اما تا سقف بالایی گارانتی دولتی دارند. فکر می کنم برای هر نفر در هر بانک آلمان تا سقف ۱۰۰ هزار یورو گارانتی هست که اگر بانک ورشکست بشه دولت آلمان پرداخت پول شما را تضمین می کنه.

با حسرت با خودم فکر می کنم آیا می شه یه روزی در مورد ایران هم بشه چنین گزارشاتی داد؟

10:15 PM نوشا   -   2 نظر

 

11/17/2013

چهارده از سی - تصمیم کبری

امروز یکشنبه 17 نوامبر. جشن کریسمس 25 دسامبر شروع می شه یعنی به عبارتی یک ماه و اندی دیگه. مادرشوهر در هفته گذشته دو سه تا ایمیل خیلی محتاطانه فرستاده که آخرینش دیگه التماس آمیز بود که ازمون خواسته بود بهشون بگیم که برای کریسمس بچه ها چه کادویی در نظرمون هست که اونها برای بچه ها تهیه کنن. من بهشون قول دادم که تا یکشنبه با سیتا تصمیم می گیریم که بچه ها باید چی ها کادو بگیرن برای کریسمس و بهشون خبر می دیم.

خوب این کلا رسم آلمانهاست که قبل از اینکه برای کسی کادو تهیه کنن ازش می پرسن که چیز خاصی در نظرش هست یا مورد نیازش هست یا نه. من اولها خیلی سختم بود برای خودم که بگم فلان چیز یا بهمان چیز... بعد دیگه عادت کردم، یعنی دیدم وقتی نمی گم بهشون که چی مورد احتیاجم هست خیلی خودشون مردد هستن و سخته براشون. اکثرا هم اینجوری بود که مامان سیتا از سیتا می پرسید که نوشا چی احتیاج داره و سیتا از من می پرسید.

 برای بچه ها خوب همیشه چیز خریدن خیلی راحت تر هست و آدم خیلی هم بیشتر ایده داره. فقط باید ایده ها در جلسه خانواده شمعدانی مطرح بشه. مثلا امسال توی فکر بودم که برای دخترک برای کریسمس یک آشپزخانه چوبی بگیریم. این ایده ای بود که اول فکر کرده بودم که لازم نیست چون توی مهدکودک دارن و خیلی باهاش بازی می کنن اما چند وقته که می بینم هربار توی مهد برش می دارم یک پیش بند بسته و داره آشپزی می کنه... اینه که گفتم شاید خیلی هم ایده بدی نباشه. بدیش این هست که جاگیره و چون بچه توی این سن هم خیلی نمی ره توی اتاق خودش تنهایی بازی کنه دوباره یک اسباب بازی خیلی بزرگ به آشپزخونه یا هال اضافه می شه که به نامرتب موندن خونه باز هم اضافه می کنه.

از طرف دیگه چیزی هست که می شه خیلی باهاش بازی کرد و مطمینم که ساعتهای زیادی از وقت دخترک و بعدها پسرک را به خودش اختصاص می ده.

9:16 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/16/2013

سیزده از سی - روزمره شنبه ای

امروز شنبه ساعت 12 ظهر موبایلم زنگ خورد که کلاس شنای دو تا فسقل امروز کنسل هست چون مرتب چک می کنن آب را و باید آب کل استخر عوض بشه و خلاصه کلیه کلاسها کنلسه.

هوا آفتابی بود و قبل از اینکه دختره ترورمون کنه که نمی تونه بره شنا گفتیم استخر خراب شده به جاش می تونی بری توی پارک بازی کنی. دختره و سیتا رفتن و من و پسره موندیم. پسره وقت خوابش بود که خوابوندمش. بیبی فون را روشن کردم و خودم رفتم زیر دوش. فکر کنم سه ربعی زیر دوش بودم... آب داغ توی هوای سرد می چسبه و مخصوصا که بچه خوابیده باشه و بیبی فون هم بگه همه چی مرتبه.

دو ساعتی سیتا و دختره بیرون بودن. وقتی برگشتن دختره مثل لبو قرمز شده بود اما چشماش می درخشید چون حسابی بازی کرده بود. با مقاومت کمی رفت توی تخت. آخر هفته ها اجازه داره هر جا که می خواد بخوابه و معمولا می ره توی تخت ما روی بالش من پهن می شه.

خوابش که برد پسره بیدار شد. باید غذا می خورد... سیتا پیشنهاد کرد که سیتا بهش غذا بده و من برم خرید. من رفتم برای هفته آینده خرید کردم و برگشتم. دختره هنوز خواب بود. پسره هم وقت خوابش شده بود دوباره. پسره را خوابوندم و رفتم توی آشپزخونه پرسه زدم. فکر کردم گور بابای آشپزخونه. بشینم روی مبل یکی دو تا ایمیل جواب دادم. همین الان پسره بیدار شد دوباره خوابوندمش.

دختره هنوز خوابه و سیتا کم کم داره نگران می شه که اگه بیدارش نکنیم شب باید تقاص پس بدیم چون دیگه نمی خوابه. می گم بذار بخوابه... اما مطمینم امشب تقاصش رو پس می دیم.

خلاصه شنبه خوبی و ریلکسی بود کلا... بدون دو بار شنا رفتن در یک روز و بچه هایی که مثل بچه های خوب خوابیده اند.

6:33 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/15/2013

دوازده از سی - جشن نور و فانوس

امشب توی مهدکودک دخترک جشن نور* بود. این یکی از بزرگترین جشنهای مهدکودک هست که سالانه برگزار می شه. باید یک عالمه بچه کوچولو را تصورکنید که با فانوس توی سیاهی شب توی خیابون راه می رن و آواز می خونن.

ریشه این جشن بر می گرده به روز سن مارتین 11 نوامبر که آغاز فصل روزه هست برای مسیحی ها. اینجا البته بیشتر تبلیغ می کنن روی فانوس و نور و اصولا بیشتر جنبه سنتی داره تا جشن مذهبی.

خلاصه که از یک ماه و نیم پیش تا حالا تدارکات جشن بوده. بچه ها هر کدام برای خودشون یک فانوس کاغذی درست کرده اند. توی گروهها می دیدی که بچه های بزرگتر فانوس های پیچیده تر درست کرده اند و بچه های مثلا گروه زیر سه سال فانوس کاغذی ساده تری درست کرده اند. اما هر فانوسی توسط خود بچه و با کمک و راهنمایی مربی درست شده.

از طرف دیگه در 6 هفته گذشته هر پنجشنبه مامان ها توی مهدکودک کار دستی درست کرده اند زیر نظر یکی از مربی ها که این کار دستی ها توی مهدکودک امروز به عنوان بازار به فروش گذاشته شد که پولش طبیعتا خرج مهدکودک می شه... در واقع یک جور خیریه هست. برای مامانهایی مثل من که اصلا از کار دستی سر در نمی یارن هم این یک موقعیت خیلی خوبه برای یادگیری و هم موقعیت خوبی هست برای آشنا شدن با مامان های دیگه.

* Lichterfest

10:05 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/14/2013

یازده از سی - کوه کاغذ

امروز روز مرتب کردن کاغذها و نامه ها بود. ما هر چند وقت یک بار کوهی از کاغذ روی میز تحریر جمع می شه که باید مرتبشون کنیم. کوه کاغذ شامل:

فیش حقوقی
صورتحساب ماهانه موبایل
نامه های اداره بازنشستگی شامل پرینت سابقه بازنشستگی
صورتحساب سه ماهانه آبونمان رادیو تلویزیون
کارتهای تبریک برای تولدهای خانواده شمعدانی
کارت پستال هایی که ملت از مسافرت می فرستن که بگن به یادتون هستیم
نامه های اطلاع رسانی شونصد صفحه ای مجتمع مسکونی
نامه های اطلاع رسانی  مهدکودک
و
از همه مهمتر فیش های خرید

فیش های خرید در آلمان به منزله برگه گارانتی به حساب میان. کلا برای اکثر اجناس و مخصوصا چیزهای الکترونیکی وقتی که از مغازه ای خریده باشی دو سال گارانتی روش هست که برای اثبات گارانتی فقط کافیه که فیش خرید را داشته باشی. علاوه بر اون مثلا کفش هم دو سال گارانتی داره. خلاصه اینکه مثلا اگر از سوپری که خرید می کنید و علاوه بر خوردنی جات یک ماهیتابه هم خریده اید، باید فیش ماهیتابه را جدا نگه دارید که اگر در دو سال آینده مشکلی پیش آمد بتونید برای تعویض یا تعمیر اقدام کنید. اینه که فیش خرید از این نظر چیزی به حساب میاد که باید زونکن بشه.

9:26 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/13/2013

ده از سی - آب

امروز خیلی خسته ام. نمی تونم بگم هم که کار خاصی کردم یا شبش خیلی کمتر از شبهای دیگه خوابیدم... کلا روز خسته کننده و اعصاب خرد کنی بود. بی خیال. دو تا وروجک خواب هستن و وروجک  دوم تا حالا که یک ساعت و نیمه که خوابیده فقط یک بار بیدار شده.

از سه هفته پیش اعلام کرده اند که فردا آب بین ساعت 8 صبح تا 4 بعد از ظهر قطعه. ماشین لباسشویی را امروز سه بار پر کرده ام دیروز هم دو بار. ماشین ظرفشویی را هم روشن کرده ام. دو تا قابلمه بزرگ آب کرده ام...

الان دارم همش فکر می کنم این آب نعمت حیات اونقدرها هم کاربرد نداره که برق داره... چند وقت پیش که نصف روز (طبعا با اعلام قبلی) برق رفته بود خیلی کارم لنگ مونده بود نه می تونستم چای بگذارم نه قهوه، نه غذا گرم کنم یا بپزم (میکرو فر، اجاق غذا پزی، پلوپز، توستر و غیره و ذلک همه برقی هستن) تلویزیون، کامپیوتر، وایرلس،

تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که کتاب بخونم! یا بخوابم!

10:30 PM نوشا   -   2 نظر

 

11/12/2013

نه از سی - جنس فروخته شده

یکی از قوانین خرید در آلمان این هست که تو به عنوان مصرف کننده حق داری جنسی که می خری را ببینی و لمس کنی. این قضیه در مورد اجناسی که از اینترنت می خری طبیعتا به این راحتی صدق نمی کنه چون درسته که توی اینترنت می تونی درمورد جنسی که می خری اطلاعاتی بخونی یا عکس یا فیلمی ببینی اما نمی تونی اونو توی دستت بگیری و در مورد کیفیتش حس درستی پیدا کنی.

به همین دلیل در مورد خریدهای اینترنتی قانونی وضع شده که می گه می تونی تا 14 روز بعد از اینکه جنس به دستت رسید بدون ارایه دلیل جنس را برگردونی. فکر می کنم این قانون استثنا های کمی داره.

 مثلا فکر می کنم اگر چیز دست دومی بخری مثلا از ای.بی و طرف توی مشخصات قید کرده باشه که نمی تونی پس بدی دیگه حقی نداری.

یک مورد دیگه هم که هست در مورد صندلی بچه برای ماشین هست. کلا قانونه که وقتی که ماشینی تصادف می کنه حتی اگر تصادف جزیی باشه دیگه اجازه نداری صندلی بچه را استفاده کنی و باید عوضش کنی... برای همین اگر صندلی بچه را آنلاین سفارش بدی و بعد از دو هفته پس بفرستی کسی نمی دونه این صندلی توی ماشینی بوده که شاید تصادف کرده بوده باشه.

در کل همیشه باید موقع خرید جزییات تعویض و پس گرفتن را بخونی و بدونی که مثلا اگر خواستی پس بفرستی باید پول پستش را بدی یا نه. معمولا اینجوری هست که در حین 14 روز پول پست به عهده فروشنده هست.

امروز رفتم دو تا کاپشنی که برای پسره اینترنتی خریده بودم را پس بدم. دو تا را روی اینترنت دیده بودم و به نظرم خوب آمده بودن اما برای سایزش مطمین نبودم. هر دوش به نظرم خوب نیامد و بسته را پس فرستادم. بدون پرداخت یک سنت پول.

یک بار هم که روی آمازون ماشین خشک کن خریده بودیم و داشتیم فکر می کردیم که احتمالا باید پسش بدیم تماس گرفتم با آمازون و گفتم که این به این بزرگی را من چطوری ببرم پست... گفت نه خودمون با پست هماهنگ می کنیم که بیان از دم خونه تحویل بگیرن.

اینجور قوانین و همچنین سرویس خوب پست باعث می شه آدم هر روز بیشتر اینترنتی خرید کنه و همچنین این قضیه باعث می شه که پست هم هر روز قوی تر و پرکارتر بشه. الان دوباره دارم فکر می کنم که باید کمی سهام پست بخرم وقتی پولدار شدم.

11:12 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/11/2013

هشت از سی - جعبه

دیشب بالاخره جعبه را باز کردیم. توی جشن عروسی مون برادر سیتا بین مهمانها برگه پخش کرده بود که هر چی دوست دارن روش بنویسن. بعد برگه ها را با یک شیشه شراب اعلا کرده بود توی یک جعبه چوبی. یک سری میخ به من داد و یک چکش به سیتا که جعبه را میخ کنیم. بعد بهمون گفت که این جعبه را می تونید در سومین سالگرد عروسی تون باز کنید شرابش را میل کنید و بخونید که مهمونهاتون براتون در این شب چی نوشتن.

شراب را که متاسفانه هنوز نمی تونیم بخوریم بخاطر بچه شیردهی و این مقولات اما کاغذها را خواندیم. خیلی بامزه بود. اکثرا پیش بینی بچه دوم را هم کرده بودن. چند نفری هم دعوت کرده اند به گریل یا بستنی یا به شهرشون و حتی یک نفر دعوت کرده به سوشی... حالا مست بوده اون موقع که می نوشته یا واقعا منظورش بوده را نمی دونم... چیزی که هست اینه که دیگه دستخطه و نمی شه زیرش زد.

دوستای ایرانی هم به فارسی نوشته بودن که برای سیتا ترجمه کردم... خوبه حس کاغذ توی دست گرفتن و خوندن دستخط فارسی مخصوصا این روزها که همه چیز الکترونیک شده. تجربه جالبی بود خلاصه.

9:05 PM نوشا   -   5 نظر

 

11/10/2013

هفت از سی - اسمارت فون 2

یکی از کارهای سخت برای من تا همین چند وقت پیش ها زود به زود عکس فرستادن برای ایران بود. مخصوصا از وقتی که بچه جان ها به دنیا آمده اند همه بیشتر مشتاق دیدن عکس هستن. با این حال پروسه عکس فرستادن چیز سختی بود. باید عکس را می گرفتی و بعد می ریختی روی کامپیوتر. از بین عکسها انتخاب می کردی. انتخاب عکس هم کار سختیه... باید حواست باشه که این عکس که می فرستی مستقیم می ره روی آنتن. یعنی اگه اون پشت میز اتو دیده می شه یا سبد لباس روی زمینه بهتره که نفرستی که نگن حداقل این سبد لباس رو جمع می کرد بعد عکس می گرفت. بله فامیل اصفهانی کلا ول انگاره دیگه جون به جونش کنی دنبال سوژه می گرده.
باید خوب نگاه کنی دور چشمهات حلقه نیفتاده باشه و رنگ پریده  نباشی و قیافه ات عین عالم و ارواح نباشه که از فرداش هی مامانه زنگ می زنه می گه توی عکس دیدم خیلی از بین رفتی یه دکتر برو، به تغذیه ات برس.
باید حواست باشه که بچه ها لباس تکراری نپوشیده باشن که اونوقت واویلا.
باید کلا عکسی پیدا کنی که بچه توی دوربین نگاه کرده باشه تار و تیل هم نباشه. مراحل رشدش را نشون بده و چیز متفاوتی هم باشه با بقیه عکسهای قبلی.
باید هم کم انتخاب کنی که توی اتچمنت ایمیل جا بشه و ملت بتونن دانلود کنن با خط های اینترنت ایران
بعد خلاصه اینقدر از سر و  تهش مجبوری بزنی که فقط 4 تا عکس از توش در میاد. برادرم می گه هر بار عکس می فرستی همه با ذوق و شوق میان نگاه کنن و بعدش می گن ای فقط همین؟ بیشتر عکس بده.
چند وقته که این پروسه به لطف تکنولوژی برای من خیلی راحتتر شده. اسمارت فون خوبی که دارم عکس و فیلم می گیره به خوبی عکس و فیلم دوربین عکاسی و فیلمبرداری... بعد همون موقع داغ داغ از تنور در اومده می بینم این عکس باحاله یا فیلمه باحاله روش کلیک می کنم که آپلودش کن روی دراپ باکس. روی کامپیوتر مامان اینها هم نصب شده که اتوماتیک سینک می کنه و وقتی چیز جدیدی باشه دانلود می کنه. اینه که خیلی زود به زود فیلم و عکس می فرستم و همه شادان و راضی هستن از دستم.

10:00 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/09/2013

شش از سی - اسمارت فون

کامپیوترم رفته توی هوا. سیستم بک آپ برای نصب سیستمجدید کار نمی ده. دستم عصا شده. خدا پدر خالق اسمارت فون را بیامرزه.

اسمارت فون زندگی را راحت کرده از این لحاظ که:
می ری خرید و لیست خرید را آنلاین چک می کنی. از همه بهتر که سیتا می ره خرید و من می تونم تا لحظه آخر روی آووکادو آیتم جدید اضافه کنم.

توی خرید چیزی را بر می داری و نمی دونی که قیمتش مناسبه یا نه. بارکد اسکنر را فعال میکنی و چک می کنی که قیمتش معمولا چقدر باید باشه.

توی ایستگاه قطار ایستادی و چک می کنی که اگر این قطار را بگیری اتوبوس را می تونی بگیری یا از دستش می دی.

از همه بهتر این روزها شب که می خوای بخوابی روی فیدلی چک می کنی که آیا وبلاگ خوبی آپدیت شده یا نه.

خلاصه پیشرفت تکنولوژی همچنان آدم را مسحور نگه می داره.

10:43 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/08/2013

پنج از سی - خانه داری یا نداری

یادمه یک بار یک مصاحبه ای از سیمین دانشور می خواندم که گفته بود (نقل به مضمون) معلمی خلاقیت آدم را نابود می کنه... در کار معلمی فقط دهنده هستی و چیز جدیدی به اونصورت یاد نمی گیری. اینه که بعد از مدتی می بینی که خالی شده ای از ایده.

این روزها فکر می کنم خانه داری هم دست کمی در نابود کردن آدم نداره، مخصوصا وقتی که آدم اصولا آدم خانه داری نباشه. فکر می کنم خانه داری می تونه هم کار خلاق باشه اگه برای اینکار ساخته شده باشی، مثلا مرتب غذاهای جدید بپزی، شیرینی بپزی، ترشی درست کنی،خلاصه خانه دار باشی.

اما برای کسی مثل من که همیشه زندگیش خارج از خونه و به کار یا درس گذشته خونه نشینی شامل مرتب کردن آشپزخانه، شستن لباسها، اتو کردن، جارو و پارو، غذا پختن، خرید روزانه، بچه تر و خشک کردن، کارهایی هستن که به نظرم میاد به تدریج هویتم را می گیرن... یعنی وقتی تمام مدت محدود به این کارها هستی خیلی باید با خودت بجنگی که خل نشی. مخصوصا که با دو تا بچه فسقلی  و آغاز فصل سرما کلا آدم خیلی محدودتر هم می شه.

مثلا چیزی که به تدریج آدم را نابود می کنه این سوال هست که امروز چی بپزم... چیزی که وقتی دو نفری هستی و سر کار هستی اونقدر باری نداره چون فوقش چیزی سفارش می دی یا می ری توی شهر یا یک چیزی می اندازی توی فر که خودش آماده بشه... اما وقتی برای خودت و بچه غذا می پزی باز هم محدودتر هستی چون باید غذای سالم باشه و چیزی باشه که بچه دوسه ساله بتونه و دوست داشته باشه بخوره...

یعنی این واقعا مشکل بی کاریه به نظرم... آدم سر کار که می ره فکرش با هزار چیز مشغوله، کارهای پروژه هست، وضعیت شرکت هست، خل بازیهای همکارها هست و 5 دقیقه هم فکر می کنی که امروز چی بپزم... اما وقتی توی خونه نشستی فکر و ذهنت خالیه و این برات دق می شه.

6:23 PM نوشا   -   3 نظر

 

11/07/2013

چهار از سی - دو زبانه

مامان بابای سیتا اینجا بودن. مامان سیتا گفت دلم می خواد ببینم دخترمون چه شعر جدیدی یاد گرفته توی مهدکودک. ازش خواستم که برای اوما (مامان بزرگ به آلمانی) یک شعر بخونه... شروع کرد تند و تند به فارسی توپ سفیدم قشنگی و نازی را خوند و مامان بزرگه مونده بود که این چیه این می خونه... گفتم یک شعر به فارسیه اما خودم هم مونده بودم که چرا داره به فارسی می خونه چون معمولا می دونه که با مامان بزرگ بابابزرگ آلمانیش باید آلمانی حرف بزنه یعنی اتوماتیک سوییچ می کنه خودش... همینجوری تا مامان بزرگه تو کف بود و من هم در تعجب بودم شعر اولش تمام شده بود دنبالش پاییزه پاییزه را شروع کرد به خوندن...

یکهو یادم اومد که علتش این بود که من به فارسی ازش خواستم که شعر بخونه و اونهم وقتی ازش چیزی را به فارسی می خوام به فارسی جواب می ده. به سیتا گفتم تو ازش بخواه بخونه یه چیزی... سیتا ازش (طبیعتا به آلمانی) پرسید گفت یک شعر برای اوما می خونی؟ شروع کرد یک شعر دیگه به آلمانی به خوندن...

دو زبانه بودن تا حالا خیلی خوب جواب داده. یک دلیلش هم ظاهرا این هست که من فقط فارسی و سیتا فقط آلمانی با بر و بچ حرف می زنیم. من هم که فارسی حرف می زنم همه جا فارسی حرف می زنم. توی مهد یا وقتی که مهمون آلمانی داریم یا وقتی خونه مامان بابای سیتا هستیم. اینجوری توی تمام موقعیت های جدید کلمات و جملات جدید را یاد می گیره. تا وقتی که حوصله و تمرکز داشته باشم وقتی باهام آلمانی حرف بزنه خودم را می زنم به نفهمی و چند بار می پرسم چی گفتی؟ معمولا بار دوم سوم می فهمه که باید فارسی بگه... یا ازش می خوام که به فارسی بهم بگه که بفهمم.

اینجا یک مشکلی که دارم اینکه کتاب فارسی برای بچه های زیر سه سال برای روخوانی خیلی کم پیدا کردم. اکثرا کتابها مال 5 -6 سال به بالا هستن. اگه کسی اینجا را می خونه و بچه دوزبانه داره شاید بتونه کمک کنه اولا آیا کتابهای خوبی برای بچه زیر سه سال می شناسید به فارسی برای روخوانی؟ و دیگه اینکه کتابهای زبان اصلی را برای بچه هاتون به فارسی ترجمه می کنید یا همونطور زبان اصلی می خونید؟ اگر ترجمه می کنید ترجمه فی البداهه می کنید (در واقع داستان را تعریف می کنید) یا واقعا یک گوشه کتاب ترجمه را می نویسید و همیشه از روش می خونید؟

12:22 PM نوشا   -   7 نظر

 

11/06/2013

سه از سی - بنزین

اگر با یک آلمانی هستید و می خواهید وانمود کنید که دیگه توی محیط جا افتادید یکی از کارهایی که می کنید اینه که سر هر پمپ بنزین که رد می شید از روی تابلوی قیمت بلند بخونید و با تعجب بگید وای نگاه کن بنزین را زده اینقدر.

قضیه این هست که قیمت بنزین توی این مملکت بسته به مارک توزیع کننده، مکان پمپ بنزین، ساعت روز، روز هفته و هفته در سال فرق می کنه و الزاما ربطی به قیمت نفت نداره.

اینه که امروز صبح سیتا روی اپ موبایلش نگاه می کنه و می گه باور می کنی یا نه الان قیمت یک لیتر بنزین 10 سنت از دیشب بالاتره و این یعنی یک بار بنزین زدن می شه 7 یورو اختلاف قیمت!

مثلا جمعه ها بنزین کلا گرونتر می شه چون خیلی ها بنزین می زنن که شنبه یکشنبه باید مسیر طولانی برن. یکشنبه ها از همه ارزونتره چون یکشنبه روز استراحته و کسی بنزین نمی زنه. روز قبل از شروع تعطیلات بنزین خیلی گرون می شه چون همه مجبورن که بنزین بزنن.

علاوه بر اون بنزین توی شهر ارزون تر از بنزین توی اتوبان هست چون توی شهر می تونی بگردی و ارزونترین پمپ بنزین را پیدا کنی اما توی اتوبان باید از اتوبان خارج بشی و معمولا جایگاه بعدی هم چندین کیلومتر دورتره. خلاصه یه جورایی ناچاری که هر قیمتی که هست بزنی.

1:51 PM نوشا   -   0 نظر

 

11/05/2013

دو از سی - جلسه مهد

از مهدکودک میام. این مهدکودکه سالی یک بار با پدر مادرها تک تک جلسه می گذارن در مورد بچه باهاشون حرف می زنن... هدف اصلی اینه که فیدبک بگیرن، اگه مشکل خاصی هست که توی گفتگوهای روزانه مطرح نشده مطرح بشه و در کل یک رزومه کلی از یک سال گذشته درست می کنن در قالب یک نامه به بچه که تحویل پدر و مادر داده می شه.

به نظر من جلسه خوبی بود. مربی ها بیشتر دوست داشتن بدونن که دخترجان توی خونه چه جوریه و ما بیشتر دوست داشتیم بدونیم که توی مهد چه جوریه که صحبت کردیم و خوب بود.اگر پدر و مادر سرخودمعطلی بودیم حتما فکر می کردیم بچه ما بهترین و مهربونترین و با استعدادترین و غیره و ذلک ترین است اینقدر که تعریف کردن... اما پدر و مادر واقع بینی که ما هستیم می دونیم که هرچند که بچه ما بچه خیلی گل و خوب و با استعدادی هست اما همه بچه های دیگه هم گل و خوب هستن و هر بچه ای برای خودش خصوصیات اخلاقی ای داره که پدر و مادرش بهش افتخار می کنن و باهاش عشق می کنن. یعنی هر بچه دو سال و نیمه دیگری هم چیزی غیر از این نمی تونه باشه.

مربی های مهد را دوست دارم. کارشون را دوست دارم. فکر می کنم اگه یک بار دیگه به دنیا می اومدم مربی مهد نمی شدم اما حتما می رفتم توی کار ریسرچ در مورد بچه ها. مثلا الان توی دانشگاه پروژه های زیادی هست که سعی می کنن سیستم یادگیری بچه ها را بهتر بفهمن که به نظر من موضوعات خیلی جذابی هستن... مثلا یکی از پروژه ها بررسی این هست که آیا خوابیدن به بچه 6 ماهه کمک می کنه که چیزی را بیشتر در حافظه نگه داره یا نه. در مورد آدم بزرگها اینطوری هست که وقتی چیزی را یاد می گیریم و بعد می خوابیم اون خواب کمک می کنه که اون چیزی که یاد گرفتیم توی ذهنمون جا بیفته و این سوال پیش میاد که در مورد بیبی ها هم آیا این قضیه صادق هست یا نه و اینکه چطوری می شه فهمید که آیا این خواب به حافظه کمک کرده یا نه... بچه 6 ماهه خوب خیلی در ارتباط با محیط اطراف محدوده و باید روشهای خاصی ابداع کرد که بشه جوابی برای اینجور سوالات پیدا کرد و این به نظر من خیلی جالب و جذاب میاد.

12:47 PM نوشا   -   1 نظر

 

11/04/2013

یک از سی

رویا پیشنهاد کرده که یک ماه هر روز بنویسیم. از اونجایی که مدتهاست پست های زیادی توی سرم می چرخن و فرصت نمی کنم که بنویسم فکر کردم شاید این موقعیت مناسبی باشه برای نوشتن اون پست ها و روزمره نویسی هم فکر می کنم حس خوبی داره.

1. یک هفته است که پدریک  دوست خوب فوت کرده. علاوه بر اینکه غمگینم سردرگم هم هستم. چند وقت پیش سیتا داشت حساب کتاب می کرد که تا سال دوهزار و فلان باید کار کنه تا بازنشست بشه. مامان سیتا کمی متفکر گفت احتمال اینکه ما زنده باشیم و ببینیم که شما بازنشسته می شید خیلی کمه. سادگی حرفش و اینکه چرتکه انداخت ببینه وقتی پسرش بازنشسته می شه سن خودش از متوسط سن جمعیت خیلی بیشتره تکانم داد. سردرگمم می کنه وقتی فکر می کنم آدمهایی که امروز هستن فردا به راحتی می تونن نباشن. کلافه ام می کنه وقتی فکر می کنم که ممکنه یک روز زنگ تلفن به صدا در بیاد و خبر بدی داشته باشه. برای تمام آدمهایی که اونقدر ازشون دور هستم دلتنگ می شم.

2. تمام مطبوعات آلمان این روزها پر هست از قضیه جاسوسی اطلاعاتی آمریکا در کشورهای دیگه و حتی آلمان که اوجش این بود که به مطبوعات درز کرد که علاوه بر اینکه همه ایمیل ها و مکاتبات ضبط می شده حتی تلفن همراه خانم مرکل هم شنود می شده. قضیه این هست که کلا در آلمان امنیت اطلاعات چیز خیلی مهمی به حساب میاد. مثلا توی مطب دکترها کامپیوتری که اطلاعات بیمارها توش ذخیره می شه اجازه نداره به اینترنت وصل باشه چون در این صورت احتمال اینکه اطلاعات خصوصی بیمار از مطب دکتر به بیرون درز کنه زیاد می شه. برای همین اکثرا مجبور هستن دو تا کامپیوتر جداگانه بگذارن که یکی بتونه برای کار معمولی روزانه به اینترنت وصل باشه و یکی برای کار بیمارها باشه.
توی شهرداری یا قسمت اتباع خارجه یا توی دانشگاه و اکثر ادارات هم اکثرا همین وضعیت هست. یعنی از اطلاعات شخصی به شدت مراقبت می شه.

موارد خیلی خاصی هست که مثلا پلیس یا اداره امور جنایی اجازه داره با حکم دادگاه به اطلاعات خصوصی دسترسی پیدا کنه... این موارد خاص چیزهایی از قبیل تعقیب موارد پورنوگرافی بچه ها، فرار از مالیات، یا جلوگیری عملیات فعال تروریستی هست. اینه که می تونید تصور کنید که چقدر این قضیه شنود توی آلمان باعث حیرت و وحشت شده.

11:02 AM نوشا   -   2 نظر

 

10/16/2013

از سوفی شول تا باران کوثری

سوفی شول یکی از معدود فیلم های آلمانی بوده و هست که با من حرف زده، که من باهاش زندگی کرده ام. فیلم داستان واقعی یک خواهر و برادر هست که در زمان هیتلر نازی به دلیل پخش کردن اعلامیه ضد جنگ  دستگیر می شوند. بعد از اینکه حاضر نمی شوند اسم همدستانشون را اعلام کنند و بعد از اینکه در دادگاه علنا بر علیه رژیم موجود صحبت می کنند به اعدام محکوم می شوند.

صحنه ای که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شه صحنه خداحافظی پدر و مادر سوفی و هانس با آنهاست درست قبل از اعدام که صحنه خیلی تلخی بود و اینکه پدرشون بهشون گفت که بهشون افتخار می کنه.

مستندهای زیادی درمورد این دادگاه ساخته شده و مجسمه سوفی شول در مونیخ ساخته شده.

امروز وقتی ٬من مادر هستم٬ جیرانی را دیدم دوباره یاد سوفی شول افتادم. یاد این که این دختر جوان هم همان جسارت را داشت که آن یکی. منظورم البته جسارت انتخاب نوع زندگی هست در مورد آوا و نه جسارت قتل. یادم افتاد جیرانی چه خوب نشون داده که مشکل مجازات قصاص اینه که طرف دیگه نیست حتی اگه تو از تصمیمت برگردی و دلت براش بسوزه و بخوای عفو کنی. اینکه بزرگترین مشکل مجازات اعدام برگشت ناپذیر بودنشه. داشتم فکر می کردم بعد از شهر زیبا یکی از بی نقص ترین و بهترین فیلم هایی هست که در ایران در مورد قصاص و مجازات اعدام ساخته شده. دیدن فیلم به افراد زیر ۱۶ سال و کسانی که وضعیت روحی نابسامانی دارند توصیه نمی شود.

راستی چرا زیر ۱۶ سال؟‌ وقتی سن ازدواج دختران ۱۳ و پسران ۱۵ سال است؟!‌ این عدد ۱۶ از کجا آمده؟!

10:37 AM نوشا   -   0 نظر

 

10/10/2013

تربیت

این روزها خیلی دقت می کنم به اینکه می بینم از چیزهایی تعجب می کنم که مثلا ۹ سال پیش تعجب نمی کردم. ۹ سال زندگی در خارجه به تدریج دید مرا نسبت به خیلی چیزها عوض کرده. شاید به جای کلی گویی بهتر باشه چند نمونه ذکر کنم...

چند سال پیش بود فکر کنم تازه آمده بودم اینجا عیالوار اینا هم نبودم. توی صف پست وایستاده بودم. یک دختر جوان ناز و خوش تیپی جلوم وایستاده بود با یک پسربچه شیرین زبان ۳-۴ ساله. خانمه برای پسره همه چیز را توضیح می داد و برای من جالب بود که اینقدر ساده با بچه حرف می زنه و همه چیزو توضیح می ده. اینکه اداره پست کارش چیه و اینکه اون یکی باجه چرا بسته است و اون یکی آقا چرا فلان و این یکی خانم چرا بهمان... از اونجایی که کار کمی طول کشیده بود بچه کم کم حوصله اش سر رفته بود و شروع کرد به این طرف اونطرف رفتن و ورجه ورجه کردن که مامانه ازش خواست همون نزدیک خودش بمونه. بعد شروع کرد به پروپای مامانش پیچیدن و مامانش را تکون تکون دادن. مامانش ازش خواست که بس کنه که گوش نکرد. دوباره ازش خواست بس کنه که گوش نکرد. بار سوم بهش گفت که اگه بس نکنه مجبوره از صف بیارتش بیرون و بشونه روی صندلی و همین کار رو هم کرد. بچه را گذاشت روی صندلی که نیم متر با صف فاصله داشت و خودش برگشت توی صف. بچه هه لب برچید و یکی دوبار با بغض صدا کرد و بعدش شروع کرد به گریه کردن. خانمه کمی مکث کرد که تنبیه اش اثر کنه و بعد رفت پیشش بهش توضیح داد که چرا اونجا نشوندتش چون ۳ بار بهش تذکر داده که مامانش را اینطرف اونطرف نکشه و اون گوش نکرده برای همین تنبیه شده. ۳ بار را هم با تاکید و با نشون دادن انگشتها گفت که یعنی خیلی مهمه. ازش قول گرفت که دیگه اینکارو نکنه و بعد اجازه داد که بچه دوباره برگرده توی صف. توی صف بچه که هنوز کمی ناراحت بود به مامانش گفت تو با من بدرفتاری کردی منو نشوندی روی صندلی... خانمه دوباره براش همون چیزهایی که اون بالا نوشتم را توضیح داد و گفت من تمام مدت با تو مهربون و مودب بودم اما تو شروع کردی منو اینور اونور بکشی و این کاریه که من دوست ندارم. بچه با کمی بغض و تامل سرش را تکون داد که یعنی راست می گی خوب. بعدش دیگه مامانه حرف را عوض کرد و تعریف کرد که بعد از اینکه نامه شان را پست کردن می رن پیش خاله فلانی و احتمالا فلانی هم اونجاست و بچه می تونه باهاش بازی کنه و بعدش می رن فلان جا و ...

این اتفاق از این نظر توی ذهن من مونده بود چون مامانه با وجود اونقدر جوون بودن و مهربون بودن کارش را خیلی خوب بلد بود... برای اینکه در عین حال که با بچه اش خیلی خوب رفتار می کرد اجازه نداد بچه بهش بی احترامی کنه. شاید برام از این نظر عجیب بود که اینجور رفتار با بچه برام کاملا جدید بود. شاید رفتاری که انتظارش را داشتم این بود که مامانه صبر کنه بچه هه یک کمی اینور اونور بکشدش بعدش بهش دوسه بار بگه نکن بچه بعدش صداشو بلند کنه بعدش نشگونی چیزی از بچه هه بگیره بچه هه گریه کنه روی زمین شیون کنه اینا...

روزهای زیادی گذشت و من خودم بچه دار شدم و آدمهای بچه دار آلمانی و غیر آلمانی خیلی زیادی را دور و برم دیدم و دیدم که کمابیش همه آلمانی ها چنین رفتاری را در مقابل بچه هاشون دارن و این سه بار تذکر دادن و این زیر بار نرفتن که بچه بی ادبی کنه توی همشون یکسانه.

چیزی که برام اخیرا عجیب بود این بود که دو سه هفته پیش سوار اتوبوس شدم یک خانم عرب با دو سه تا پسربچه سوار شدن. خانمه محجبه بود و بلند بلند با موبایلش حرف می زد. یکی از بچه ها توی اتوبوس یکباره یک دوچرخه دید و یاد دوچرخه خودش افتاد و شروع کرد به مامانش غرزدن که من دوچرخه ام را می خوام. مامانش البته محلش نمی گذاشت، چون اولش داشت با موبایلش حرف می زد و بعدش داشت روی موبایلش یک کاری می کرد احتمالا اس ام اسی چیزی می نوشت. بچه هه صداش بلندتر و بلندتر می شد و شروع کرد به گریه الکی و مشت و لگد زدن به مامانه. مامانه غرق موبایلش بود و همش خودش را کنارتر می کشید که مشت و لگد کمتری بخوره. تا کارش تمام شد یک نگاهی به بچه کرد، بچه را توی بغلش گرفت و بوسش کرد و به حرفش گوش کرد و چون دوچرخه نداشتن در اون موقعیت از توی کیفش یک قاقا لی لی در آورد به بچه داد که دهنش بسته بشه.

این بار تعجب کردم از اینکه مامانه بعد از اینکه از بچه مشت و لگد خورده و اصلا هم تذکر نداد که این کار را نکن یا کار بدیه بعدش بچه را بغل می کنه و بوس هم می کنه و قاقا لی لی هم بهش می ده. الان فکر می کنم مهم نیست که مامانه دردش اومده یا نه. الان فکر می کنم مهم اینه که این یک بخش از تربیت بچه است و این مامان مهربون اهمال کاری کرده.

یادم اومد به همین اتفاق توی اداره پست و یادم اومد به هر باری که سیتا دخترک را بغل کرده بود و دخترک شروع کرده بود برای مسخره بازی توی لپ سیتا بزنه و سیتا گذاشته بودش زمین و گفته بود اگه توی صورتم بزنی اجازه نداری بیای بغلم. یادم اومد که وقتی بابا اومده بود اینجا دخترک را بغل کرده بود و بهش اجازه داده بود توی صورتش بزنه و بابا هی بگه وای نزن و دوتایی غش غش بخندن... به بابا گفته بودم که این کار غدقنه و یه بازی دیگه بکنن.

12:53 PM نوشا   -   1 نظر

 

9/18/2013

بازگشت از سفر به مهدکودک

سیتا رفته یک ماموریت دوروزه. سه شنبه و چهارشنبه قرار بود که نباشه. پرسید که آیا با ماشین کار دارم یا نه. که اگه کاری ندارم یکی از بچه های شرکت می خواد ماشین را ببره ماموریت. معنیش اینه که باید دخترک را با اتوبوس ببرم مهدکودک و با اتوبوس بیاورم. (معمولا روتین اش اینجوری هست که سیتا دخترک را صبحها می بره و من بعد از ظهرها با پسره با اتوبوس می ریم دنبالش...)

تصمیم
تصمیم گرفتم که می تونه ماشین را ببره... جهنم. من با اتوبوس می رم به جاش ماشینمون چند کیلومتر هم برای شرکت رفته... نه اینکه خواسته باشم احسان کنم. ماشینه لیزینگه و هرچی کیلومتری که برای شرکت رفته باشه بیشتر باشه ما باید درصدی پول کمتری براش بدیم... یعنی جنبه اصفهانی گری ام بود که این تصمیم را گرفت.

بازگشت ماشین
خلاصه که قرار شد همکارمون ماشین را بیاره دم خونه پارک کنه و کلید را بیندازه توی صندوق پست. شب ساعت ۱۰ و نیم زنگ زد که کلید را می یای پایین بگیری یا بیندازم توی صندوق. طبیعتا از صدای تلفن پسرک بیدار شده و پیژامه تنمه و نمی تونم برم پایین وگرنه بهترین موقعیت بود برای اینکه ماشین را هم بیارم توی پارکینگ.

طرح مشکل
اول خوشحال بودم که امروز صبح ماشین دارم و مجبور نیستم توی هوای سرد و خیس و بارونی با دو تا بچه تو ایستگاه اتوبوس وایستم. بعدش یادم اومد که ماشین بیرون از پارکینگه و صندلی های ماشین بچه ها توی پارکینگ.

پس زمینه
این بار سیتا یادش مونده بود صندلی ها را از توی ماشین در بیاره که اگه شبی نصفه شبی بچه ای مریض اینا شد و من باید تاکسی می گرفتم برم بیمارستان صندلی بچه داشته باشم وگرنه توی این بلاد با دو تا بچه بدون صندلی ماشین هیچ تاکسی ای تو را جایی نمی بره.

البته معمولا می تونی تاکسی سفارش بدی از قبل که صندلی بچه داشته باشه اما اکثرا فقط یک دونه صندلی دارن و اونهم برای بچه های بزرگتره...

تشریح معما
حالا معما اینجوری تعریف می شه که با دو تا بچه که یکی شون ۶ ماهشه و یکی شون دو سالشه چطوری دو تا صندلی ماشین را برسونی به ماشین.

تلاش برای یافتن بهترین پاسخ
یک راهش این هست که زودی بری ماشین را بیاری توی پارکینگ. اما چه موقع باید اینکار را بکنی؟ وقتی بچه ها خوابن؟ یعنی بعد از ۱۰ و نیم شب؟ نع... نمی شه چون هر آن ممکنه یکی شون بیدار بشه و با شیونش اون یکی هم بیدار بشه اونوقت دو تا بچه که استریو شیون می کنن را نصفه شبی چکار کنی؟

صبح زود وقتی دو تا تازه بیدار شدن؟ نع... توی خونه که نمی شه تنهاشون گذاشت با هم دیگه. بچه دوساله یک بلایی سر بچه ۶ ماهه می یاره یهو.

با دو تا بچه؟!‌ پیاده باید بری تا توی پارکینگ (اینجا پارکینگ را وسط خود مجتمع درآوردن اینه که برای رسیدن بهش باید همیشه یا کلی راه بری یا کلی پله بری) بعدش یک بچه به بغل یک بچه به دست دو تا صندلی ماشین را هم می تونی بغل کنی؟‌نع... اینم نمی شه...

آهان... پیداش کردم. با کالسکه می ری توی پارکینگ. دو تا صندلی را می گذاری روی کالسکه. بچه کوچیکه را بغل می کنی بچه بزرگه را دستش را می گیری و کالسکه را هل می دی تا دم ماشین. بدیش اینه که برای با کالسکه رفتن توی پارکینگ اینجا باید یک دور شمسی قمری بزنی چون مسیر مستقیم خانه ما به پارکینگ پله داره و مسیر کالسکه رو مسیری هست که باید نصف محوطه را دور بزنی. بچه دوساله هم موجودی هست که خیلی یواش راه می ره و سر هر برگی که از روی درخت روی زمین افتاده وای می سته نگاه و بررسی کنه. اینه که برای همین مسیر۳-۴ دقیقه ای باید ۱۰ دقیقه حداقل حساب کنی.

مشکلات تکنیکی
 امروز صبح دختره خیلی زودتر از همیشه بیدار شد که نتیجتا برادرش را هم از خواب پروند و نتیجتا خیلی زود صبحانه خورد و آماده شد که بره مهد کودک. مشکلی که بود این که پسره چون از خواب پریده بود خیلی بداخلاق بود و باید می خوابید و هر چه که فکر کردم که با کالسکه برم دور بزنم برم توی پارکینگ بعدش صندلی ها را بار کنم برم دم ماشین بعدش صندلی ها را نصب کنم روی صندلی ماشین که باید با ایزوفیکس وصل بشن و هر کدوم صندلی ها که تنظیماتی برای خودش داره که هر بار باید بخونی روی دسته اش ببینی چطوری باید نصب کنی که دست و پرت را ناقص نکنی و صندلی هم محکم متصل بشه همه اینها خیلی وقت می بره و با بچه ای که خوابش میاد و بچه دیگه ای که اونهم هر لحظه تقاضاهای خودش را داره از اینجور کارها سر صبر نمی تونی بکنی و منجر می شه به اعصاب خردی که کی حالشو داره اول صبحی؟

راه حل نهایی
خلاصه سرجمع می بینی بهتره تو همین هوای خیس ابری سرد بری با اتوبوس بری که حداقل شماره دو توی کالسکه بخوابه.

البته زهی خیال باطل که شماره دو بدخواب شده بود و تا مهدکودک نخوابید. بعد از مهدکودک نگاه می کنی به ساعت می بینی اتوبوس بعدی بیست دقیقه دیگه میاد. حالا باید انتخاب کنی که بیست دقیقه توی هوای سرد و خیس منتظر بمونی و احیانا خریدی چیزی بکنی یا بیست دقیقه را پیاده بری تا خونه و بجاش بچه هه توی کالسکه بخوابه. فکر می کنی با بچه ای که خوابش میاد که نمی شه رفت خرید یکهو اون وسط خرید دوباره شیونش به هوا می ره و بیچاره می شی... اینه که تصمیم می گیری پیاده بیای تا خونه.

بلی در حال حاضر یک جورایی تمام روز به حل کردن معماهایی از این قبیل می گذره...

11:41 AM نوشا   -   0 نظر

 

9/16/2013

رومانتیک در حد دوساله ها

رفته بودیم توی شهر صبحانه بخوریم. دخترک می خواست بره دستشویی... رفتیم و برگشتیم. باید از پله های زیادی پایین می آمد... پله ها را تصور کنید با نرده و فرش قرمز و آینه خیلی بزرگ قابداری که دخترک می تونست خودشو توش تماشا کنه. دخترک برای خودش پله ها را می شمرد و پایین می آمد و محو تماشای از پله پایین اومدن خودش بود.

 یک پسر جوان خوش تیپی اومد از کنارمون رد شد. پسر که می گم منظورم حدودای ۲۵ سال اینا موهای بلوند ژل زده و بلوز قرمز و خیلی خوشرو. دخترک محو پسر و پسر هم با خنده مهربونی جذب دخترک شده بود. اون از پله می رفت بالا این از پله می اومد پایین.

 پسره به نظر می رسید داره با خودش فکر می کنه ببین من چقدر کارم درسته و جذابم که دخترا حتی از سن دو سه سالگی نمی تونن چشم ازم بردارن. همینجوری که چشم تو چشم هم بودن دو تایی پسره بهش سلام کرد.

اینجا یک دفعه تصویر رومانتیک برفکی شد... دخترک به آلمانی شروع کرد به پسره:‌ داری می ری روی توالت؟ داری می ری جیش کنی؟

من مرده بودم از خنده.

11:41 AM نوشا   -   0 نظر

 

9/03/2013

رختشورخانه

  •  پنجمین دوره لباس این هفته (لباسهای سفید ۳۰ درجه ای از قبیل شلوارهای سفید تی شرتهای سفید و بلوز مردانه های روشن که قابل تحویل دادن به لباسشویی نیستن) را ریخته ام توی ماشین لباسشویی.
  •  چهارمین دوره (لباسهای رنگی تیره  ۳۰ درجه ای از قبیل شلوار لی و بلوز های تیره و غیره) را پهن کرده ام روی بند. 
  • سومین دوره (لباسهای رنگی ۳۰ درجه ای از قبیل تی شرتهای رنگ وارنگی خانواده شمعدانی،‌ پیرهنهای آستین کوتاه همسرجان و شلوارکهای دخترک و) را از روی بند جمع کرده ام گذاشته ام توی سبد اتو.
  •  دومین دوره (لباسهای سفید ۶۰ درجه از قبیل بادی های دو فرزند، لباسهای زیر سفید، حوله های سفید زیر انداز فرزندان، حوله های سفید کوچکی که اینجا حکم کیسه لیف را دارن و برای شستن روزانه بدن فرزندان استفاده می کنیم) را از خشک کن در آورده ام داغ و خشک تا کرده ام گذاشته ام سرجایشان.
  • اولین دوره را که دیروز جمع کرده بودم اتوکرده ام گذاشته ام سر جایشان... 
فردا دو تا ماشین ۶۰ درجه دیگه مونده که خوشبختانه اونها هر دو مستقیم می رن توی خشک کن و اتویی هم نیستن ماشین اول از قبیل حوله های حمام و دست و رو و زیر پایی حمام و ماشین دوم از قبیل ملحفه های تخت خودمان و تخت مهمان و تخت فرزندان.

معمولا هر ۶ دوره لباسی که تمام می شه دو روز استراحته و دوباره ۶ دوره جدید جمع شده... از وقتی که پسرجان به غذا افتاده به ازای هر وعده غذا یک ماشین لباسشویی به لباسهای هفتگی اضافه شده. دخترک هم هر روز تقریبا دو سه دست لباس عوض می کنه چون یا رفته توی ماسه بازی کرده یا روی زمین سر خورده یا غذا رو روی خودش ریخته.سیتا هم هفته ای یک بار می ره فوتبال و من هم هفته ای یک بار می رم ورزش که به ازای هربار یک دست لباس به اضافه حوله به لباسها اضافه می شه. هر دوسه هفته یک بار هم مهمانی چیزی بهمون می رسه که شب می مونه و یک دست کامل ملحفه به لباسها اضافه می شه.

یک روز هم دیدید ماشین لباسشویی دهان باز کرد و درسته منو خورد.

1:43 PM نوشا   -   1 نظر

 

8/29/2013

میون رفتن و موندن

هفته پیش توی مهد کودک مربی دخترک بهم گفت فردا روز غم انگیزیه چون شوسین ازمون خداحافظی می کنه. شوسین دخترک چینی ناز نزدیکترین دوست دخترکم بود توی مهدکودک. مربی ها گفتن سعی کردیم برای بچه ها توضیح بدیم شما هم توی خونه باهاش صحبت کنید که در جریان باشه.

از اونروز هر روز صبح از خواب بیدار می شه می گه شوسین ناراحته گریه می کنه. پیداست توی خواب هنوز تو فکر شوسینه.

دیشب دخترک برای دومین بار از دوست خیلی نزدیکی خداحافظی کرد. باز هم سعی کردم براش توضیح بدم که این آخرین باریه که نیما را می بینی چون نیما فردا با مامان و باباش می رن یه جای دور زندگی کنن. اما می تونیم یه بار با هواپیما بریم پیششون. هر بار توی گلوی خودم بغض بود چون با رفتن نیما دوست عزیز خودم هم می ره. فکر روزهای آینده، بدون دوستی که بتونی باهاش بعد از مهدکودک وعده کنی بچه ها را ببری بازی کنن یا بچپی توی یک کافه و بچه ها کافه را بگذارن روی سرشون آدم را غمگین می کنه. فکر اینکه دیگه کسی نیست که باهاش از زندگی روزمره، غذا پختن،‌فیلم و کتاب و اخبار ایران حرف بزنی آدم را غصه دار می کنه.

این مشخصات زندگی مدرنه دیگه که آدمها اون جایی زندگی می کنن که کار پیدا می کنن. توی ایران که هستی فکر می کنی همه دارن از ایران فرار می کنن (که البته واقعیت هم هست متاسفانه) اینجا که میایی می بینی همه در حال حرکت هستن. از این شهر به اون شهر... از این کشور به اون کشور. برای بار شونصدم که دوستی خداحافظی می کنه و می ره، می بینی باید یاد بگیری با این مساله زندگی کنی. باید مثبت باشی. باید هر بار که دوست جدیدی پیدا می کنی خوشحال باشی که برهه ای از زندگی ات را با این آدم هستی و بعد که دیگه نیست باید بدونی که نباید پدر خودت را در بیاری. باید به خودت بگی روزهای خوبی را داشتم با این دوستم. خدا را شکر که اینترنت هست در تماس می مونیم. خدا را شکر که اسکایپ را آفرید و هواپیما را آفرید و مسنجر و فیس بوک را آفرید.

1:04 PM نوشا   -   2 نظر

 

8/23/2013

شرطی شدن

توی اتوبوس ایستاده ام تنها بدون بچه بدون کالسکه... دقت می کنم می بینم میله اتوبوس را گرفته ام و دارم خودم را خیلی ملایم به چپ و راست تکون می دم.

توی سوپر توی صف پرداخت ایستاده ام. دقت می کنم می بینم دسته واگن خرید را گرفته ام و دارم خیلی مرتب و آروم جلو و عقب می دم.

از همه خفن تر اینکه من روی مبل نشسته ام و سیتا داره بچه می خوابونه،‌ داره گهواره بچه را تکون تکون می ده که خوابش ببره... به خودم می یام می بینم لیوان قهوه توی دستم را دارم خیلی آروم تکون تکون می دم.

خلاصه آدم شرطی می شه اساسی.

10:39 AM نوشا   -   0 نظر

 

8/06/2013

درد بی جایی

مامان من همیشه از درد بی جایی می نالید. مهم نبود که زیرزمین ۷۰ متری و انباری ۳۰ متری و یک طبقه آپارتمان خالی اضافی داشته باشی. مهم این بود که هر چی بیشتر جا داشتی بیشتر پرش می کردی و دوباره دچار درد بی جایی می شدی.

امروز منهم مدتیه دچار درد بی جایی شده ام از نوع مدرنش البته. درد بی جایی من شامل حال این می شه که حافظه ۳۲ گیگابایتی  دوربین فیلمبرداری و ایضا حافظه ۳۲ گیگی زاپاس پر شده، هارد ۵۰۰ گیگی لپتاپم پر شده،‌ هارد ۳ ترابایتی server مون پر شده ‎‏ [به انگلیسی نوشتم که فکر نکنید هارد sarvaremoon پرشده :D].

همین وسط هم فرزند شماره ۲ با همین سن ۴ ماه و اندی شیرین کاری هایی می کنه که اگه فیلم برداریشون نکنی خودت خودت را عاق می کنی. فرزند شماره ۱ هم اینقدر بامزه و نازنین شده که دلت می خواد لحظه به لحظه اش را ضبط کنی... اونوقت وسط این عرصات همه حافظه ها پر شده اند. طبیعیه که هارد جدید برای server سفارش دادیم. اما باید یک فکر اساسی کرد انگار... با این انفجار اطلاعات چه کنیم واقعا؟‌

11:19 AM نوشا   -   0 نظر

 

7/29/2013

یک روز یکشنبه معمولی

۰۰:۳۰
یک شنبه صبح ساعت ۰۰:۳۰۰ بامداد شروع شد. فرزند شماره ۲ بیدار شده بود و شیر می خواست. آروم که شد صدای شیون فرزند شماره ۱ بلند شد از توی اتاقش... خواب دیده بود انگار، صدای مامان جونم،‌ مامان جونمش همه جا را گرفته بود اما مامان جون هنوز وصل بود به شلنگ شیر شماره ۲. این بود که بابای مربوطه رفت برای آروم کردن. از صدای فرزند شماره ۱، فرزند شماره ۲ هم دوباره بیدار و بداخلاق شد و خلاصه مدتی طول کشید تا دوباره آرامش به زندگی شبانه برگرده و هر دو فرزند به خواب بروند.

صبح۶
شماره ۲ تا صبح دو سه باری دوباره بیدار شد و یا فقط غر زد یا شیر  خورد یا غر زد و شیر خورد و خلاصه ساعت ۶ صبح رسما بیدار شد شاد و شنگول با صداهای شیهه مانند خوشحالی که از خودش در میاره. کمی با دست و پرش بازی کرد کمی با دست و پر مامان جونش،‌ کمی غلت زد و این طرف آنطرف را نگاه کرد...  کمی انگشتهاشو دونه به دونه جوید و مکید. خلاصه از اینجور فعالیتها که بچه های ۴ ماه و نیمه می کنن. ساعت ۷ و نیم دیگه دوباره خوابش برد.

۸ صبح
چند دقیقه بعد از خواب رفتن فرزند شماره دو سر و کله فرزند شماره یک پیدا شد که خوابش را رفته بود و حالا می خواست بازی کنه و صبحانه بخوره. برای صبحانه اما باید منتظر مهمانهای صبحانه می موندیم. شماره ۱ را عوض کردیم و لباس پوشاندیم. شماره ۲ را عوض کردیم و لباس پوشاندیم. با سیتا نوبتی دوش گرفتیم.

۹ صبح
حالا همه بیدار و لباس پوشیده بودیم اما خانه و زندگی هنوز مرتب نبود. دور تند مشغول مرتب کردن خانه شدیم. البته نوبتی، چون هر صباحی یا فرزند شماره یک چیزی می خواست یا فرزند شماره ۲. شماره یک می خواد تاب بازی کنه،‌ یا موسلی بخوره یا خمیربازی کنه... شماره ۲ شیر می خواد یا خسته است یا متوجه شده که ۲ دقیقه است کسی دور و برش نیست و وحشت کرده. همه این شرایط به آلارم وضعیت زرد یا قرمز ختم می شه و همیشه یک نفر گیر می مونه.

۱۰:۲۵
اولین مهمونها که از دورترین راه می آمدند ۵ دقیقه قبل از موعد زنگ را می زنن. سیتا بهم می گه تو زمان اشتباه کردی بهشون گفته بودی ۱۰ بیان. روی ایمیل نگاه می کنم می بینم نه... اونها اشتباه کردن من گفته بودم ۱۰:۳۰ بیان. تا ۱۱ آخرین مهمونها هم سر می رسن و صبحانه را شروع می کنیم. تا حدود ۱۲:۳۰. یکی از مهمونها هم شله زرد آورده که به عنوان دسر می خوریم که چه می چسبه.

۱۳:۳۰
یکی از دوستان مامانش از ایران اومده و با مامانش اومده. چقدر جالبه همیشه آشنا شدن با پدر و مادر آدمها. آدم یک جور دیگه ای آدمها را می شناسه وقتی با پدر و مادرشون آشنا می شه. القصه اون مامانه کلی برامون داستانهای بچگی دوستمون تعریف می کنه و از تجربیات بچه داری می گه... اما آروم و قرار نداره و همش می خواد خونه را مرتب کنه و پاشن برن. هر چی اصرار می کنیم که بابا ۸۰ کیلومتر راه اومدید بمونید حالا یه کم ام فایده نداره.

۱۵:۰۰
حالا دیگه آخرین مهمونها هم رفته اند. شماره یک خودش با پای خودش می ره توی تخت،‌ توی این گرما پتو را می کشه روی سرش و خوابش می بره.

۱۵:۱۰
شماره دو هم خوابش می بره و والدینی که ما باشیم خوشحال و شاد و خندان می ریم که دراز بکشیم.

۱۵:۳۰
شماره دو از خواب پریده و گریه می کنه. قبل از اینکه شماره یک را بیدار کنه بلندش می کنی و دوباره می خوابونیش.

۱۵:۴۰
شماره یک، البته که از صدای شماره دو بیدار شده از اتاق می یاد بیرون و دیگه حاضر نمی شه برگرده توی تخت.

۱۷:۰۰
تا اینجا با فرزندان شماره یک و دو سرگرم بودیم و بازی می کردیم و شادی می کردیم. خانه را هم تا حدودوی دوباره مرتب کرده ایم اما نه خیلی. بعد در اینجا به این نتیجه می رسیم که بهتره هر دو فرزند را یکباره حمام کنیم. شماره یک می ره توی حمام. شروع می کنم به غذای پوره دادن به شماره دو که می بینم خیلی خسته است. بی خیالش می شم. توی بغل می گیرمش خوابش می بره.

۱۸:۰۰
شام می خوریم. شماره دو مدتی هست که دوباره بیدار شده... پوره اش را خورده و برای خودش خوشه.

۱۹:۰۰
تصمیم می گیریم که قبل از خوابیدن شماره یک،‌ شماره دو را حمام کنیم. پروسه حمام کردن هنوز به این صورت هست که وان حمام baby را آب می کنیم می گذاریم روی میز نهارخوری و بچه را توش می شوریم. شماره یک اینبار قول می ده که دستش را فقط توی آب بکنه اما شالاپ شالاپ نکنه. بعد از چند دقیقه می بینیم که تمام میز پر آبه چون شماره یک دوباره توپی وان را کشیده.

۱۹:۵۰
حالا شماره یک مسواک زده، پیژامه پوشیده،‌ کارتون کوتاه قبل از خوابش را دیده و آماده خوابه. شب بخیر می گه اما به مامان بوس نمی خواد بده. با پدر جانش می ره توی تخت و می خوابه. ۱۰ دقیقه بعد خوابش برده. شماره دو هنوز بیدار اما گرسنه و خسته است.

۲۱:۰۰
حالا شماره دو خوابیده و من و سیتا رویا بافی می کنیم که آیا اینبار شماره دو دیگه تخت می خوابه یا دوباره بعد از ۱۰ دقیقه هوا ر زنان بیدار می شه. یکباره صدای شیون شماره یک می یاد که می گه ٬می خوام بوس بدم به مامان٬.  اینطور که پیداست عذاب وجدان توی خواب به سراغش اومده. به سراغش می رم. یه کم طول می کشه تا آروم بشه. هر بار میاد آروم بشه دوباره یک چیزی یادش میاد. بار آخر یاد باباش می افته و شیون کنان باباش را می خواد. من میام بیرون بابا می ره تو و در همین حین شماره دو هم بیدار می شه.

۲۲:۰۰
حالا هر دو خوابیده اند... من و سیتا نشسته ایم پای تلویزیون. داشته ها و نداشته های فیلم و سریالمون را زیر و رو می کنیم و در آخر یک سریال برای دیدن انتخاب می کنیم. آدم آخر شبی یک چیزی احتیاج داره ببینه یا بخونه که صدای بچه از گوشش بره بیرون وگرنه اگر همینطوری بخوابی تا صبح توی خوابت صدای بچه می شنوی.

۰۰:۰۰
من تسلیم می شم و شب بخیر می گم. سیتا هنوز یک ساعت دیگه جون داره بیدار می مونه.

3:33 PM نوشا   -   2 نظر

 

7/25/2013

زبان دوم

۸ سال پیش بود. با سیتا توی رستوران نشسته بودیم و منوی غذا را زیر و رو می کردیم. یک چیزی انتخاب کردم و گفتم Ich will nummer 80. به نظر خودم گفته بودم من غذای شماره ۸۰ را می خوام. سیتا با لبخند گشادی توی صورتش گفت Du willst nicht! Du möchtest! Kindern muss man auch immer sagen. فعل اشتباه انتخاب کرده بودم برای گفتن خواسته ام. سیتا برام بیشتر توضیح داد که will برای بیان اراده به کار می ره و  möchte برای بیان میل. گفت تو میل داری فلان غذا را بخوری و نه اینکه اراده کردی فلان غذا را بخوری. از همه بامزه تر این بود که گفت این اشتباهیه که بچه ها هم همیشه می کنن.

این روزها هربار که سیتا، دخترک را اصلاح می کنه یاد روزهای ۸ سال گذشته می افتم. به سیتا می گم در مورد اکثر این جملات و فعلها یادم میاد که تو همین چند وقت پیش منو اصلاح می کردی.

خیلی وقتها نگاه دخترک آشناست برام. وقتی چیزی می خواد بگه و مکث می کنه می دونم که داره دنبال کلمه می گرده. وقتی جمله را می چرخونه و سعی می کنه با همون کلماتی که بلده منظورش را برسونه، یاد همین چند وقت پیش های خودم می افتم. وقتی جمله جدیدی می شنوه و زیر لب تکرار می کنه، می دونم که داره جمله را حفظ می کنه و به زودی تکرارش را ازش می شنویم.

11:44 AM نوشا   -   0 نظر

 

7/06/2013

سهل انگار جدی


غیبت
چند ماه دیگه پدر بزرگ سیتا ۹۰ ساله می شه و از چند ماه قبل شروع کرده به برنامه ریزی برای جشن تولدش. به ما زنگ زد و پرسید که آیا برای ما مشکلی هست اگر جشنش را در روز خود تولدش بگیره که وسط هفته است و نه آخر هفته بعدیش؟ یعنی سوالش بیشتر این بود که آیا می تونیم یکی دو روز از مرخصی مون را فدا کنیم و برای تولدش بریم پیشش یا نه. از برادر سیتا هم پرسیده بود و همینطور از پسر دایی سیتا. از اونجایی که جشن نود سالگی خیلی چیز مهمی هست طبیعتا همه با کمال میل قبول کردن و گفتن که مشکلی نیست.

چند روز بعد با مامان سیتا حرف می زدیم و تعریف کردیم که بابا بزرگه زنگ زده و چنین سوالی کرده. یک دفعه مامان سیتا یادش اومد که پسردایی سیتا بچه مدرسه ای داره و اون موقع که قراره جشن تولد باشه توی اون ایالت مدرسه ها توی تعطیلات نیستن و وای و هوار حالا چی می شه.

من تعجب کرده بودم که حالا مشکل مگه چیه خوب می ری به مدرسه می گی بچه ام دو روز نمی یاد مدرسه چیه مگه.

سیتا با چشمهای گرد شده گفت این کار را شاید توی ایران بتونی بکنی اما توی آلمان مدرسه رفتن بچه ها اجباری هست و به همین سادگی نمی تونی بچه را نفرستی مدرسه چون کار خلاف قانون به حساب می یاد.

خوب من قبلا شنیده بودم که مثلا کسانی که بچه هاشون زیاد غیبت دارن پی گیری می شه و حتی پلیس میاد دم خونه اما دیگه نمی دونستم که در این حد قضیه جدی هست. خلاصه که پسر دایی کذایی البته تونسته بود رضایت مدرسه را برای یکی دو روز غیبت بچه ها جلب کنه و مدیر مدرسه و معلمها جشن نود سالگی پدرپدربزرگ را عذر موجهی دونسته بودن و ختم به خیر شد قضیه. اما چیزی که هر بار به چشمم عجیب می یاد این جدی گرفتن قانون از طرف آلمانهاست. این به نظر من یکی از بزرگترین تفاوتهای مثلا روحیه ایرانی و روحیه آلمانی هست که توی ایران قوانین را ما کلا برای این می دونیم که دورشون بزنیم توی آلمان قانون را واقعا جدی می گیرن. نه اینکه کسی نباشه اینجا که قانون را دور بزنه... هست... ولی روحیه عمومی شون نیست.

الکل و رانندگی
یا مثلا قضیه پشت ماشین ننشستن بعد از خوردن آبجو یا شراب یا الکل کلا را خیلی جدی می گیرن. اکثرا وقتی مهمونی می ری یا رستوران همیشه می بینی که قبلش زن و شوهرها یا دوست ها با هم طی می کنن که تو رانندگی می کنی یا من. کسی که قراره رانندگی بکنه نوشیدنی الکلی نمی خوره. خیلی وقتها بوده که دوستانی خانه ما بودن که با ماشین آمدن و با تاکسی یا با قطار رفتن چون بیشتر از یک آبجو خورده بودن و نمی خواستن رانندگی کنن.

سهل انگاری در کمک
مثال دیگه این که یک بار توی اتوبان بودیم که بارون خیلی خیلی شدید سیل آسایی گرفت طوری که جلوی چشمت را نمی دیدی و اتوبان پر از آب شده بود و سر یک پیچ یک باره دیدیم که یک ماشین چپ کرده. همونموقع هم دخترکمون از صدای رعد و برق بیدار شده بود و ترسیده بود و به شدت گریه می کرد. سیتا نگاه کرد و گفت خدا را شکر که نفر اول نبودیم که این ماشین را دیدیم که چپ کرده ماشین جلویی مون دید و نگه داشت وگرنه ما باید نگه می داشتیم چون توی آلمان اگر ببینی که کسی به کمک احتیاج داره و کمکش نکنی مجرم به حساب می یای.

یادم اومد توی کلاس کمکهای اولیه این قانون را برامون توضیح داده بودن اما من یادم رفته بود یا به این دید ندیده بودمش که اگر اولین کسی باشم که تصادفی را ببینم این من هستم که موظفم که باید کمک کنم. این قانون می گه سهل انگاری در کمک رسانی ممنوع است.

با خودم که فکر می کنم می بینم در عین اینکه در کل آدم جدی ای هستم در خیلی زمینه ها هم سهل انگار هستم. ریشه خیلی موارد را فرهنگی می بینم و خیلی هاش هم البته به نظرم برمی گرده به خصوصیات اخلاقی شخصی خودم. از این بگذریم گفتم شاید این نوشته به درد کسی بخوره خدا را چه دیدی.

2:40 PM نوشا   -   7 نظر

 

6/27/2013

آپدیت سه ماهه دوم

بهار هم آمد و رفت. مهمان بهاره ما هم آمد. از نوع کاکل به سرش البته. زایمان اینبار هم خوب نبود و خطرناک بود و منجر به سزارین شد. اما دیگر گذشت و رفت.

 الان شده ایم خانواده چهار نفره. همونجور که انتظار می رفت خستگی و شیرینی های خودش را داره ولی در کل خوبه. از تصمیممان برای چهار نفره شدن راضی هستیم فعلا و بی صبرانه منتظر بزرگتر شدن فرزندان هستیم.

مامان و بابا هم البته آمدند و رفتند.چشممون روشن شد و دوباره خاموش شد. اینبار علاوه بر خودم که همش یاد خاطرات مامان بابا می افتم،‌ دخترجان هم روزی چند بار یادآوری می کنه: کو مامان بزرگ، بابابزرگ؟! یا ادای غذا جویدن مامان بزرگ را در میاره یا ادای وای وای گفتن های بابابزرگ را در میاره.

دخترجان
دخترک به حرف افتاده اساسی و به فارسی و آلمانی جمله می سازه. خیلی خوب هم بین دو تا زبان سوئیچ می کنه. ذوق برادرش را داره طبیعتا اما انتظارات خودش را هم داره. من که هستم با برادره فارسی حرف می زنه و کس دیگه ای که باشه باهاش آلمانی حرف می زنه. برام جالبه بدونم که دو سه سال دیگه با هم که حرف می زنن چطوری حرف می زنن... آیا زبان فارسی را به عنوان زبان رمزی خودشون انتخاب می کنن و همه جا فارسی حرف می زنن که بقیه نفهمن یا همه جا آلمانی حرف می زنن که بقیه هم بفهمن؟!

پست
پسر جانمان اولین پست اداری اش را چند روز بعد از تولد دریافت کرد که شماره مالیاتش بود. بلی اینجا آلمان است!

خوش آمد
از تیم خوش آمدگویی هم همان خانم دفعه قبلی آمد برای عضو جدید خانواده تبریک گفت. همان زونکل اطلاعات بار قبل را آورده بود که البته قسمتهایی اش که آپدیت شده بود را علامت گذاری کرد.  یک سری قوانین جدید اداره جوانان و مالیات و غیره را یادآوری کرد و رفت. 

مهد و مرخصی
از حالا بهمون گفته اند که تا یک سال و نیم دیگه روی جا برای مهد حساب نکنید با این حساب مجبور می شم که مرخصی یک ساله ام را ۶ ماه تمدید کنم و یک سال و نیم خانه نشین باشم. از اونجایی که باید تا ۶۷ سالگی کار کنم تا بازنشست بشم باید سعی کنم از این یک سال و نیم حسابی استفاده ببرم. البته تا جایی که می شه.

11:35 AM نوشا   -   1 نظر

 

3/12/2013

حادثه بهار

توی یکی از همین روزهای برفی این هفته یا روزهای بهاری هفته ی دیگه یا توی خود عید با یکی از آدمهایی آشنا می شم که یکی از مهمترین آدمهای زندگیم می شه و قطعا تا آخر عمرم هم یکی از مهمترین آدمهای زندگیم می مونه. هیجان انگیزه و در عین حال کمی هم ترسناک. با ما باشید.

11:06 AM نوشا   -   5 نظر

 

1/11/2013

یک سال و نیمه

صبح از خواب بیدار می شه بی سر و صدا از اتاق خودش میاد بیرون. کش کش میاد بالای سر من خودش را از تخت می کشه بالا سرش را می گذاره روی بالش من در حالی که نصف بدنش هم روی بالش من جا می شه به خوردن پستونکش و غلطیدن از این طرف به اونطرف ادامه می ده تا کاملا از خواب بیدار بشه. یک کمی اون سر به سر من می گذاره یک کمی من می چلونمش اون دماغ منو می گیره می کشه من موهاشو هاشولی می کنم.

بعد اشاره می کنه که کیسه خوابش را باز کنم از روی تخت دنده عقب می یاد پایین که بره صبحانه بخوره. اگه بلافاصله دنبالش نکنم می گه ماما تاتی آوخ یعنی تو هم بیا.

بعدش می ره سر کابینت کاسه صبحانه اش را برمی داره می ره سر اون یکی کابینت پاکت موسلی
 اش را بر می داره. خودش را بلند می کنه و همه چیز را می گذاره روی میز.  بعدش پیشبندش را از روی صندلی اش بر می داره سعی می کنه ببنده پشت سرش و در تمام این مراحل یک ریز حرف می زنه... کلمات یک در میون آلمانی و فارسی که موسلی می خوام، شیر می خوام، پیشبند ببند، روی صندلی بشون منو،‌ موسلی، شیر...

صبحانه اش را درست می کنم توی صندلی اش می نشانمش و شروع می کنه به قاشق کردن صبحانه اش. من مشغول آماده کردن صبحانه مهدش می شوم و تا من کارم تمام بشه اون هم صبحانه اش تمام شده و پدرجانش هم دوشش را گرفته و آمده پای میز. بعد من می روم دوش بگیرم و پدرجان می رود دختر را برای مهد آماده کند لباس بپوشاند و موها را شانه کند و صورتش را بشوید...

بعد همه با هم صبحانه می خوریم و دخترک همراهیمان می کند با تلاش برای کره مالیدن روی نانش یا باز کردن در شیشه مربا یا ... بعد راهی می شویم. کفشهای خودش را بر می داره که هنوز نمی تونه بپوشه. هر جای خونه که من باشم کفشهای منو هم با خودش میاره که مامان بپوش. شالش را می خواد و دستش را می زنه روی موهاش که یعنی کلاهش را هم می خواد و کاپشنش را و در عین حال هم حواسش به همه هست که مامان هم شالش را بپوشه و بابا هم و مامان هم کاپشنش را بپوشه و بابا هم ... بامزه است این روزها خلاصه.

9:35 AM نوشا   -   1 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015