کامپیوترم رفته توی هوا. سیستم بک آپ برای نصب سیستمجدید کار نمی ده. دستم عصا شده. خدا پدر خالق اسمارت فون را بیامرزه.
اسمارت فون زندگی را راحت کرده از این لحاظ که:
می ری خرید و لیست خرید را آنلاین چک می کنی. از همه بهتر که سیتا می ره خرید و من می تونم تا لحظه آخر روی آووکادو آیتم جدید اضافه کنم.
توی خرید چیزی را بر می داری و نمی دونی که قیمتش مناسبه یا نه. بارکد اسکنر را فعال میکنی و چک می کنی که قیمتش معمولا چقدر باید باشه.
توی ایستگاه قطار ایستادی و چک می کنی که اگر این قطار را بگیری اتوبوس را می تونی بگیری یا از دستش می دی.
از همه بهتر این روزها شب که می خوای بخوابی روی فیدلی چک می کنی که آیا وبلاگ خوبی آپدیت شده یا نه.
خلاصه پیشرفت تکنولوژی همچنان آدم را مسحور نگه می داره.
پنج از سی - خانه داری یا نداری
یادمه یک بار یک مصاحبه ای از سیمین دانشور می خواندم که گفته بود (نقل به مضمون) معلمی خلاقیت آدم را نابود می کنه... در کار معلمی فقط دهنده هستی و چیز جدیدی به اونصورت یاد نمی گیری. اینه که بعد از مدتی می بینی که خالی شده ای از ایده.
این روزها فکر می کنم خانه داری هم دست کمی در نابود کردن آدم نداره، مخصوصا وقتی که آدم اصولا آدم خانه داری نباشه. فکر می کنم خانه داری می تونه هم کار خلاق باشه اگه برای اینکار ساخته شده باشی، مثلا مرتب غذاهای جدید بپزی، شیرینی بپزی، ترشی درست کنی،خلاصه خانه دار باشی.
اما برای کسی مثل من که همیشه زندگیش خارج از خونه و به کار یا درس گذشته خونه نشینی شامل مرتب کردن آشپزخانه، شستن لباسها، اتو کردن، جارو و پارو، غذا پختن، خرید روزانه، بچه تر و خشک کردن، کارهایی هستن که به نظرم میاد به تدریج هویتم را می گیرن... یعنی وقتی تمام مدت محدود به این کارها هستی خیلی باید با خودت بجنگی که خل نشی. مخصوصا که با دو تا بچه فسقلی و آغاز فصل سرما کلا آدم خیلی محدودتر هم می شه.
مثلا چیزی که به تدریج آدم را نابود می کنه این سوال هست که امروز چی بپزم... چیزی که وقتی دو نفری هستی و سر کار هستی اونقدر باری نداره چون فوقش چیزی سفارش می دی یا می ری توی شهر یا یک چیزی می اندازی توی فر که خودش آماده بشه... اما وقتی برای خودت و بچه غذا می پزی باز هم محدودتر هستی چون باید غذای سالم باشه و چیزی باشه که بچه دوسه ساله بتونه و دوست داشته باشه بخوره...
یعنی این واقعا مشکل بی کاریه به نظرم... آدم سر کار که می ره فکرش با هزار چیز مشغوله، کارهای پروژه هست، وضعیت شرکت هست، خل بازیهای همکارها هست و 5 دقیقه هم فکر می کنی که امروز چی بپزم... اما وقتی توی خونه نشستی فکر و ذهنت خالیه و این برات دق می شه.
6:23 PM نوشا
-
3 نظر
چهار از سی - دو زبانه
مامان بابای سیتا اینجا بودن. مامان سیتا گفت دلم می خواد ببینم دخترمون چه شعر جدیدی یاد گرفته توی مهدکودک. ازش خواستم که برای اوما (مامان بزرگ به آلمانی) یک شعر بخونه... شروع کرد تند و تند به فارسی توپ سفیدم قشنگی و نازی را خوند و مامان بزرگه مونده بود که این چیه این می خونه... گفتم یک شعر به فارسیه اما خودم هم مونده بودم که چرا داره به فارسی می خونه چون معمولا می دونه که با مامان بزرگ بابابزرگ آلمانیش باید آلمانی حرف بزنه یعنی اتوماتیک سوییچ می کنه خودش... همینجوری تا مامان بزرگه تو کف بود و من هم در تعجب بودم شعر اولش تمام شده بود دنبالش پاییزه پاییزه را شروع کرد به خوندن...
یکهو یادم اومد که علتش این بود که من به فارسی ازش خواستم که شعر بخونه و اونهم وقتی ازش چیزی را به فارسی می خوام به فارسی جواب می ده. به سیتا گفتم تو ازش بخواه بخونه یه چیزی... سیتا ازش (طبیعتا به آلمانی) پرسید گفت یک شعر برای اوما می خونی؟ شروع کرد یک شعر دیگه به آلمانی به خوندن...
دو زبانه بودن تا حالا خیلی خوب جواب داده. یک دلیلش هم ظاهرا این هست که من فقط فارسی و سیتا فقط آلمانی با بر و بچ حرف می زنیم. من هم که فارسی حرف می زنم همه جا فارسی حرف می زنم. توی مهد یا وقتی که مهمون آلمانی داریم یا وقتی خونه مامان بابای سیتا هستیم. اینجوری توی تمام موقعیت های جدید کلمات و جملات جدید را یاد می گیره. تا وقتی که حوصله و تمرکز داشته باشم وقتی باهام آلمانی حرف بزنه خودم را می زنم به نفهمی و چند بار می پرسم چی گفتی؟ معمولا بار دوم سوم می فهمه که باید فارسی بگه... یا ازش می خوام که به فارسی بهم بگه که بفهمم.
اینجا یک مشکلی که دارم اینکه کتاب فارسی برای بچه های زیر سه سال برای روخوانی خیلی کم پیدا کردم. اکثرا کتابها مال 5 -6 سال به بالا هستن. اگه کسی اینجا را می خونه و بچه دوزبانه داره شاید بتونه کمک کنه اولا آیا کتابهای خوبی برای بچه زیر سه سال می شناسید به فارسی برای روخوانی؟ و دیگه اینکه کتابهای زبان اصلی را برای بچه هاتون به فارسی ترجمه می کنید یا همونطور زبان اصلی می خونید؟ اگر ترجمه می کنید ترجمه فی البداهه می کنید (در واقع داستان را تعریف می کنید) یا واقعا یک گوشه کتاب ترجمه را می نویسید و همیشه از روش می خونید؟
12:22 PM نوشا
-
7 نظر
سه از سی - بنزین
اگر با یک آلمانی هستید و می خواهید وانمود کنید که دیگه توی محیط جا افتادید یکی از کارهایی که می کنید اینه که سر هر پمپ بنزین که رد می شید از روی تابلوی قیمت بلند بخونید و با تعجب بگید وای نگاه کن بنزین را زده اینقدر.
قضیه این هست که قیمت بنزین توی این مملکت بسته به مارک توزیع کننده، مکان پمپ بنزین، ساعت روز، روز هفته و هفته در سال فرق می کنه و الزاما ربطی به قیمت نفت نداره.
اینه که امروز صبح سیتا روی اپ موبایلش نگاه می کنه و می گه باور می کنی یا نه الان قیمت یک لیتر بنزین 10 سنت از دیشب بالاتره و این یعنی یک بار بنزین زدن می شه 7 یورو اختلاف قیمت!
مثلا جمعه ها بنزین کلا گرونتر می شه چون خیلی ها بنزین می زنن که شنبه یکشنبه باید مسیر طولانی برن. یکشنبه ها از همه ارزونتره چون یکشنبه روز استراحته و کسی بنزین نمی زنه. روز قبل از شروع تعطیلات بنزین خیلی گرون می شه چون همه مجبورن که بنزین بزنن.
علاوه بر اون بنزین توی شهر ارزون تر از بنزین توی اتوبان هست چون توی شهر می تونی بگردی و ارزونترین پمپ بنزین را پیدا کنی اما توی اتوبان باید از اتوبان خارج بشی و معمولا جایگاه بعدی هم چندین کیلومتر دورتره. خلاصه یه جورایی ناچاری که هر قیمتی که هست بزنی.
1:51 PM نوشا
-
0 نظر
دو از سی - جلسه مهد
از مهدکودک میام. این مهدکودکه سالی یک بار با پدر مادرها تک تک جلسه می گذارن در مورد بچه باهاشون حرف می زنن... هدف اصلی اینه که فیدبک بگیرن، اگه مشکل خاصی هست که توی گفتگوهای روزانه مطرح نشده مطرح بشه و در کل یک رزومه کلی از یک سال گذشته درست می کنن در قالب یک نامه به بچه که تحویل پدر و مادر داده می شه.
به نظر من جلسه خوبی بود. مربی ها بیشتر دوست داشتن بدونن که دخترجان توی خونه چه جوریه و ما بیشتر دوست داشتیم بدونیم که توی مهد چه جوریه که صحبت کردیم و خوب بود.اگر پدر و مادر سرخودمعطلی بودیم حتما فکر می کردیم بچه ما بهترین و مهربونترین و با استعدادترین و غیره و ذلک ترین است اینقدر که تعریف کردن... اما پدر و مادر واقع بینی که ما هستیم می دونیم که هرچند که بچه ما بچه خیلی گل و خوب و با استعدادی هست اما همه بچه های دیگه هم گل و خوب هستن و هر بچه ای برای خودش خصوصیات اخلاقی ای داره که پدر و مادرش بهش افتخار می کنن و باهاش عشق می کنن. یعنی هر بچه دو سال و نیمه دیگری هم چیزی غیر از این نمی تونه باشه.
مربی های مهد را دوست دارم. کارشون را دوست دارم. فکر می کنم اگه یک بار دیگه به دنیا می اومدم مربی مهد نمی شدم اما حتما می رفتم توی کار ریسرچ در مورد بچه ها. مثلا الان توی دانشگاه پروژه های زیادی هست که سعی می کنن سیستم یادگیری بچه ها را بهتر بفهمن که به نظر من موضوعات خیلی جذابی هستن... مثلا یکی از پروژه ها بررسی این هست که آیا خوابیدن به بچه 6 ماهه کمک می کنه که چیزی را بیشتر در حافظه نگه داره یا نه. در مورد آدم بزرگها اینطوری هست که وقتی چیزی را یاد می گیریم و بعد می خوابیم اون خواب کمک می کنه که اون چیزی که یاد گرفتیم توی ذهنمون جا بیفته و این سوال پیش میاد که در مورد بیبی ها هم آیا این قضیه صادق هست یا نه و اینکه چطوری می شه فهمید که آیا این خواب به حافظه کمک کرده یا نه... بچه 6 ماهه خوب خیلی در ارتباط با محیط اطراف محدوده و باید روشهای خاصی ابداع کرد که بشه جوابی برای اینجور سوالات پیدا کرد و این به نظر من خیلی جالب و جذاب میاد.
12:47 PM نوشا
-
1 نظر
یک از سی
رویا پیشنهاد کرده که یک ماه هر روز بنویسیم. از اونجایی که مدتهاست پست های زیادی توی سرم می چرخن و فرصت نمی کنم که بنویسم فکر کردم شاید این موقعیت مناسبی باشه برای نوشتن اون پست ها و روزمره نویسی هم فکر می کنم حس خوبی داره.
1. یک هفته است که پدریک دوست خوب فوت کرده. علاوه بر اینکه غمگینم سردرگم هم هستم. چند وقت پیش سیتا داشت حساب کتاب می کرد که تا سال دوهزار و فلان باید کار کنه تا بازنشست بشه. مامان سیتا کمی متفکر گفت احتمال اینکه ما زنده باشیم و ببینیم که شما بازنشسته می شید خیلی کمه. سادگی حرفش و اینکه چرتکه انداخت ببینه وقتی پسرش بازنشسته می شه سن خودش از متوسط سن جمعیت خیلی بیشتره تکانم داد. سردرگمم می کنه وقتی فکر می کنم آدمهایی که امروز هستن فردا به راحتی می تونن نباشن. کلافه ام می کنه وقتی فکر می کنم که ممکنه یک روز زنگ تلفن به صدا در بیاد و خبر بدی داشته باشه. برای تمام آدمهایی که اونقدر ازشون دور هستم دلتنگ می شم.
2. تمام مطبوعات آلمان این روزها پر هست از قضیه جاسوسی اطلاعاتی آمریکا در کشورهای دیگه و حتی آلمان که اوجش این بود که به مطبوعات درز کرد که علاوه بر اینکه همه ایمیل ها و مکاتبات ضبط می شده حتی تلفن همراه خانم مرکل هم شنود می شده. قضیه این هست که کلا در آلمان امنیت اطلاعات چیز خیلی مهمی به حساب میاد. مثلا توی مطب دکترها کامپیوتری که اطلاعات بیمارها توش ذخیره می شه اجازه نداره به اینترنت وصل باشه چون در این صورت احتمال اینکه اطلاعات خصوصی بیمار از مطب دکتر به بیرون درز کنه زیاد می شه. برای همین اکثرا مجبور هستن دو تا کامپیوتر جداگانه بگذارن که یکی بتونه برای کار معمولی روزانه به اینترنت وصل باشه و یکی برای کار بیمارها باشه.
توی شهرداری یا قسمت اتباع خارجه یا توی دانشگاه و اکثر ادارات هم اکثرا همین وضعیت هست. یعنی از اطلاعات شخصی به شدت مراقبت می شه.
موارد خیلی خاصی هست که مثلا پلیس یا اداره امور جنایی اجازه داره با حکم دادگاه به اطلاعات خصوصی دسترسی پیدا کنه... این موارد خاص چیزهایی از قبیل تعقیب موارد پورنوگرافی بچه ها، فرار از مالیات، یا جلوگیری عملیات فعال تروریستی هست. اینه که می تونید تصور کنید که چقدر این قضیه شنود توی آلمان باعث حیرت و وحشت شده.
11:02 AM نوشا
-
2 نظر
از سوفی شول تا باران کوثری
سوفی شول یکی از معدود فیلم های آلمانی بوده و هست که با من حرف زده، که من باهاش زندگی کرده ام. فیلم داستان واقعی یک خواهر و برادر هست که در زمان هیتلر نازی به دلیل پخش کردن اعلامیه ضد جنگ دستگیر می شوند. بعد از اینکه حاضر نمی شوند اسم همدستانشون را اعلام کنند و بعد از اینکه در دادگاه علنا بر علیه رژیم موجود صحبت می کنند به اعدام محکوم می شوند.
صحنه ای که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شه صحنه خداحافظی پدر و مادر سوفی و هانس با آنهاست درست قبل از اعدام که صحنه خیلی تلخی بود و اینکه پدرشون بهشون گفت که بهشون افتخار می کنه.
مستندهای زیادی درمورد این دادگاه ساخته شده و مجسمه سوفی شول در مونیخ ساخته شده.
امروز وقتی ٬من مادر هستم٬ جیرانی را دیدم دوباره یاد سوفی شول افتادم. یاد این که این دختر جوان هم همان جسارت را داشت که آن یکی. منظورم البته جسارت انتخاب نوع زندگی هست در مورد آوا و نه جسارت قتل. یادم افتاد جیرانی چه خوب نشون داده که مشکل مجازات قصاص اینه که طرف دیگه نیست حتی اگه تو از تصمیمت برگردی و دلت براش بسوزه و بخوای عفو کنی. اینکه بزرگترین مشکل مجازات اعدام برگشت ناپذیر بودنشه. داشتم فکر می کردم بعد از شهر زیبا یکی از بی نقص ترین و بهترین فیلم هایی هست که در ایران در مورد قصاص و مجازات اعدام ساخته شده. دیدن فیلم به افراد زیر ۱۶ سال و کسانی که وضعیت روحی نابسامانی دارند توصیه نمی شود.
راستی چرا زیر ۱۶ سال؟ وقتی سن ازدواج دختران ۱۳ و پسران ۱۵ سال است؟! این عدد ۱۶ از کجا آمده؟!
10:37 AM نوشا
-
0 نظر
تربیت
این روزها خیلی دقت می کنم به اینکه می بینم از چیزهایی تعجب می کنم که مثلا ۹ سال پیش تعجب نمی کردم. ۹ سال زندگی در خارجه به تدریج دید مرا نسبت به خیلی چیزها عوض کرده. شاید به جای کلی گویی بهتر باشه چند نمونه ذکر کنم...
چند سال پیش بود فکر کنم تازه آمده بودم اینجا عیالوار اینا هم نبودم. توی صف پست وایستاده بودم. یک دختر جوان ناز و خوش تیپی جلوم وایستاده بود با یک پسربچه شیرین زبان ۳-۴ ساله. خانمه برای پسره همه چیز را توضیح می داد و برای من جالب بود که اینقدر ساده با بچه حرف می زنه و همه چیزو توضیح می ده. اینکه اداره پست کارش چیه و اینکه اون یکی باجه چرا بسته است و اون یکی آقا چرا فلان و این یکی خانم چرا بهمان... از اونجایی که کار کمی طول کشیده بود بچه کم کم حوصله اش سر رفته بود و شروع کرد به این طرف اونطرف رفتن و ورجه ورجه کردن که مامانه ازش خواست همون نزدیک خودش بمونه. بعد شروع کرد به پروپای مامانش پیچیدن و مامانش را تکون تکون دادن. مامانش ازش خواست که بس کنه که گوش نکرد. دوباره ازش خواست بس کنه که گوش نکرد. بار سوم بهش گفت که اگه بس نکنه مجبوره از صف بیارتش بیرون و بشونه روی صندلی و همین کار رو هم کرد. بچه را گذاشت روی صندلی که نیم متر با صف فاصله داشت و خودش برگشت توی صف. بچه هه لب برچید و یکی دوبار با بغض صدا کرد و بعدش شروع کرد به گریه کردن. خانمه کمی مکث کرد که تنبیه اش اثر کنه و بعد رفت پیشش بهش توضیح داد که چرا اونجا نشوندتش چون ۳ بار بهش تذکر داده که مامانش را اینطرف اونطرف نکشه و اون گوش نکرده برای همین تنبیه شده. ۳ بار را هم با تاکید و با نشون دادن انگشتها گفت که یعنی خیلی مهمه. ازش قول گرفت که دیگه اینکارو نکنه و بعد اجازه داد که بچه دوباره برگرده توی صف. توی صف بچه که هنوز کمی ناراحت بود به مامانش گفت تو با من بدرفتاری کردی منو نشوندی روی صندلی... خانمه دوباره براش همون چیزهایی که اون بالا نوشتم را توضیح داد و گفت من تمام مدت با تو مهربون و مودب بودم اما تو شروع کردی منو اینور اونور بکشی و این کاریه که من دوست ندارم. بچه با کمی بغض و تامل سرش را تکون داد که یعنی راست می گی خوب. بعدش دیگه مامانه حرف را عوض کرد و تعریف کرد که بعد از اینکه نامه شان را پست کردن می رن پیش خاله فلانی و احتمالا فلانی هم اونجاست و بچه می تونه باهاش بازی کنه و بعدش می رن فلان جا و ...
این اتفاق از این نظر توی ذهن من مونده بود چون مامانه با وجود اونقدر جوون بودن و مهربون بودن کارش را خیلی خوب بلد بود... برای اینکه در عین حال که با بچه اش خیلی خوب رفتار می کرد اجازه نداد بچه بهش بی احترامی کنه. شاید برام از این نظر عجیب بود که اینجور رفتار با بچه برام کاملا جدید بود. شاید رفتاری که انتظارش را داشتم این بود که مامانه صبر کنه بچه هه یک کمی اینور اونور بکشدش بعدش بهش دوسه بار بگه نکن بچه بعدش صداشو بلند کنه بعدش نشگونی چیزی از بچه هه بگیره بچه هه گریه کنه روی زمین شیون کنه اینا...
روزهای زیادی گذشت و من خودم بچه دار شدم و آدمهای بچه دار آلمانی و غیر آلمانی خیلی زیادی را دور و برم دیدم و دیدم که کمابیش همه آلمانی ها چنین رفتاری را در مقابل بچه هاشون دارن و این سه بار تذکر دادن و این زیر بار نرفتن که بچه بی ادبی کنه توی همشون یکسانه.
چیزی که برام اخیرا عجیب بود این بود که دو سه هفته پیش سوار اتوبوس شدم یک خانم عرب با دو سه تا پسربچه سوار شدن. خانمه محجبه بود و بلند بلند با موبایلش حرف می زد. یکی از بچه ها توی اتوبوس یکباره یک دوچرخه دید و یاد دوچرخه خودش افتاد و شروع کرد به مامانش غرزدن که من دوچرخه ام را می خوام. مامانش البته محلش نمی گذاشت، چون اولش داشت با موبایلش حرف می زد و بعدش داشت روی موبایلش یک کاری می کرد احتمالا اس ام اسی چیزی می نوشت. بچه هه صداش بلندتر و بلندتر می شد و شروع کرد به گریه الکی و مشت و لگد زدن به مامانه. مامانه غرق موبایلش بود و همش خودش را کنارتر می کشید که مشت و لگد کمتری بخوره. تا کارش تمام شد یک نگاهی به بچه کرد، بچه را توی بغلش گرفت و بوسش کرد و به حرفش گوش کرد و چون دوچرخه نداشتن در اون موقعیت از توی کیفش یک قاقا لی لی در آورد به بچه داد که دهنش بسته بشه.
این بار تعجب کردم از اینکه مامانه بعد از اینکه از بچه مشت و لگد خورده و اصلا هم تذکر نداد که این کار را نکن یا کار بدیه بعدش بچه را بغل می کنه و بوس هم می کنه و قاقا لی لی هم بهش می ده. الان فکر می کنم مهم نیست که مامانه دردش اومده یا نه. الان فکر می کنم مهم اینه که این یک بخش از تربیت بچه است و این مامان مهربون اهمال کاری کرده.
یادم اومد به همین اتفاق توی اداره پست و یادم اومد به هر باری که سیتا دخترک را بغل کرده بود و دخترک شروع کرده بود برای مسخره بازی توی لپ سیتا بزنه و سیتا گذاشته بودش زمین و گفته بود اگه توی صورتم بزنی اجازه نداری بیای بغلم. یادم اومد که وقتی بابا اومده بود اینجا دخترک را بغل کرده بود و بهش اجازه داده بود توی صورتش بزنه و بابا هی بگه وای نزن و دوتایی غش غش بخندن... به بابا گفته بودم که این کار غدقنه و یه بازی دیگه بکنن.
12:53 PM نوشا
-
1 نظر
بازگشت از سفر به مهدکودک
سیتا رفته یک ماموریت دوروزه. سه شنبه و چهارشنبه قرار بود که نباشه. پرسید که آیا با ماشین کار دارم یا نه. که اگه کاری ندارم یکی از بچه های شرکت می خواد ماشین را ببره ماموریت. معنیش اینه که باید دخترک را با اتوبوس ببرم مهدکودک و با اتوبوس بیاورم. (معمولا روتین اش اینجوری هست که سیتا دخترک را صبحها می بره و من بعد از ظهرها با پسره با اتوبوس می ریم دنبالش...)
تصمیم
تصمیم گرفتم که می تونه ماشین را ببره... جهنم. من با اتوبوس می رم به جاش ماشینمون چند کیلومتر هم برای شرکت رفته... نه اینکه خواسته باشم احسان کنم. ماشینه لیزینگه و هرچی کیلومتری که برای شرکت رفته باشه بیشتر باشه ما باید درصدی پول کمتری براش بدیم... یعنی جنبه اصفهانی گری ام بود که این تصمیم را گرفت.
بازگشت ماشین
خلاصه که قرار شد همکارمون ماشین را بیاره دم خونه پارک کنه و کلید را بیندازه توی صندوق پست. شب ساعت ۱۰ و نیم زنگ زد که کلید را می یای پایین بگیری یا بیندازم توی صندوق. طبیعتا از صدای تلفن پسرک بیدار شده و پیژامه تنمه و نمی تونم برم پایین وگرنه بهترین موقعیت بود برای اینکه ماشین را هم بیارم توی پارکینگ.
طرح مشکل
اول خوشحال بودم که امروز صبح ماشین دارم و مجبور نیستم توی هوای سرد و خیس و بارونی با دو تا بچه تو ایستگاه اتوبوس وایستم. بعدش یادم اومد که ماشین بیرون از پارکینگه و صندلی های ماشین بچه ها توی پارکینگ.
پس زمینه
این بار سیتا یادش مونده بود صندلی ها را از توی ماشین در بیاره که اگه شبی نصفه شبی بچه ای مریض اینا شد و من باید تاکسی می گرفتم برم بیمارستان صندلی بچه داشته باشم وگرنه توی این بلاد با دو تا بچه بدون صندلی ماشین هیچ تاکسی ای تو را جایی نمی بره.
البته معمولا می تونی تاکسی سفارش بدی از قبل که صندلی بچه داشته باشه اما اکثرا فقط یک دونه صندلی دارن و اونهم برای بچه های بزرگتره...
تشریح معما
حالا معما اینجوری تعریف می شه که با دو تا بچه که یکی شون ۶ ماهشه و یکی شون دو سالشه چطوری دو تا صندلی ماشین را برسونی به ماشین.
تلاش برای یافتن بهترین پاسخ
یک راهش این هست که زودی بری ماشین را بیاری توی پارکینگ. اما چه موقع باید اینکار را بکنی؟ وقتی بچه ها خوابن؟ یعنی بعد از ۱۰ و نیم شب؟ نع... نمی شه چون هر آن ممکنه یکی شون بیدار بشه و با شیونش اون یکی هم بیدار بشه اونوقت دو تا بچه که استریو شیون می کنن را نصفه شبی چکار کنی؟
صبح زود وقتی دو تا تازه بیدار شدن؟ نع... توی خونه که نمی شه تنهاشون گذاشت با هم دیگه. بچه دوساله یک بلایی سر بچه ۶ ماهه می یاره یهو.
با دو تا بچه؟! پیاده باید بری تا توی پارکینگ (اینجا پارکینگ را وسط خود مجتمع درآوردن اینه که برای رسیدن بهش باید همیشه یا کلی راه بری یا کلی پله بری) بعدش یک بچه به بغل یک بچه به دست دو تا صندلی ماشین را هم می تونی بغل کنی؟نع... اینم نمی شه...
آهان... پیداش کردم. با کالسکه می ری توی پارکینگ. دو تا صندلی را می گذاری روی کالسکه. بچه کوچیکه را بغل می کنی بچه بزرگه را دستش را می گیری و کالسکه را هل می دی تا دم ماشین. بدیش اینه که برای با کالسکه رفتن توی پارکینگ اینجا باید یک دور شمسی قمری بزنی چون مسیر مستقیم خانه ما به پارکینگ پله داره و مسیر کالسکه رو مسیری هست که باید نصف محوطه را دور بزنی. بچه دوساله هم موجودی هست که خیلی یواش راه می ره و سر هر برگی که از روی درخت روی زمین افتاده وای می سته نگاه و بررسی کنه. اینه که برای همین مسیر۳-۴ دقیقه ای باید ۱۰ دقیقه حداقل حساب کنی.
مشکلات تکنیکی
امروز صبح دختره خیلی زودتر از همیشه بیدار شد که نتیجتا برادرش را هم از خواب پروند و نتیجتا خیلی زود صبحانه خورد و آماده شد که بره مهد کودک. مشکلی که بود این که پسره چون از خواب پریده بود خیلی بداخلاق بود و باید می خوابید و هر چه که فکر کردم که با کالسکه برم دور بزنم برم توی پارکینگ بعدش صندلی ها را بار کنم برم دم ماشین بعدش صندلی ها را نصب کنم روی صندلی ماشین که باید با ایزوفیکس وصل بشن و هر کدوم صندلی ها که تنظیماتی برای خودش داره که هر بار باید بخونی روی دسته اش ببینی چطوری باید نصب کنی که دست و پرت را ناقص نکنی و صندلی هم محکم متصل بشه همه اینها خیلی وقت می بره و با بچه ای که خوابش میاد و بچه دیگه ای که اونهم هر لحظه تقاضاهای خودش را داره از اینجور کارها سر صبر نمی تونی بکنی و منجر می شه به اعصاب خردی که کی حالشو داره اول صبحی؟
راه حل نهایی
خلاصه سرجمع می بینی بهتره تو همین هوای خیس ابری سرد بری با اتوبوس بری که حداقل شماره دو توی کالسکه بخوابه.
البته زهی خیال باطل که شماره دو بدخواب شده بود و تا مهدکودک نخوابید. بعد از مهدکودک نگاه می کنی به ساعت می بینی اتوبوس بعدی بیست دقیقه دیگه میاد. حالا باید انتخاب کنی که بیست دقیقه توی هوای سرد و خیس منتظر بمونی و احیانا خریدی چیزی بکنی یا بیست دقیقه را پیاده بری تا خونه و بجاش بچه هه توی کالسکه بخوابه. فکر می کنی با بچه ای که خوابش میاد که نمی شه رفت خرید یکهو اون وسط خرید دوباره شیونش به هوا می ره و بیچاره می شی... اینه که تصمیم می گیری پیاده بیای تا خونه.
بلی در حال حاضر یک جورایی تمام روز به حل کردن معماهایی از این قبیل می گذره...
11:41 AM نوشا
-
0 نظر
رومانتیک در حد دوساله ها
رفته بودیم توی شهر صبحانه بخوریم. دخترک می خواست بره دستشویی... رفتیم و برگشتیم. باید از پله های زیادی پایین می آمد... پله ها را تصور کنید با نرده و فرش قرمز و آینه خیلی بزرگ قابداری که دخترک می تونست خودشو توش تماشا کنه. دخترک برای خودش پله ها را می شمرد و پایین می آمد و محو تماشای از پله پایین اومدن خودش بود.
یک پسر جوان خوش تیپی اومد از کنارمون رد شد. پسر که می گم منظورم حدودای ۲۵ سال اینا موهای بلوند ژل زده و بلوز قرمز و خیلی خوشرو. دخترک محو پسر و پسر هم با خنده مهربونی جذب دخترک شده بود. اون از پله می رفت بالا این از پله می اومد پایین.
پسره به نظر می رسید داره با خودش فکر می کنه ببین من چقدر کارم درسته و جذابم که دخترا حتی از سن دو سه سالگی نمی تونن چشم ازم بردارن. همینجوری که چشم تو چشم هم بودن دو تایی پسره بهش سلام کرد.
اینجا یک دفعه تصویر رومانتیک برفکی شد... دخترک به آلمانی شروع کرد به پسره: داری می ری روی توالت؟ داری می ری جیش کنی؟
من مرده بودم از خنده.
11:41 AM نوشا
-
0 نظر
رختشورخانه
- پنجمین دوره لباس این هفته (لباسهای سفید ۳۰ درجه ای از قبیل شلوارهای سفید تی شرتهای سفید و بلوز مردانه های روشن که قابل تحویل دادن به لباسشویی نیستن) را ریخته ام توی ماشین لباسشویی.
- چهارمین دوره (لباسهای رنگی تیره ۳۰ درجه ای از قبیل شلوار لی و بلوز های تیره و غیره) را پهن کرده ام روی بند.
- سومین دوره (لباسهای رنگی ۳۰ درجه ای از قبیل تی شرتهای رنگ وارنگی خانواده شمعدانی، پیرهنهای آستین کوتاه همسرجان و شلوارکهای دخترک و) را از روی بند جمع کرده ام گذاشته ام توی سبد اتو.
- دومین دوره (لباسهای سفید ۶۰ درجه از قبیل بادی های دو فرزند، لباسهای زیر سفید، حوله های سفید زیر انداز فرزندان، حوله های سفید کوچکی که اینجا حکم کیسه لیف را دارن و برای شستن روزانه بدن فرزندان استفاده می کنیم) را از خشک کن در آورده ام داغ و خشک تا کرده ام گذاشته ام سرجایشان.
- اولین دوره را که دیروز جمع کرده بودم اتوکرده ام گذاشته ام سر جایشان...
فردا دو تا ماشین ۶۰ درجه دیگه مونده که خوشبختانه اونها هر دو مستقیم می رن توی خشک کن و اتویی هم نیستن ماشین اول از قبیل حوله های حمام و دست و رو و زیر پایی حمام و ماشین دوم از قبیل ملحفه های تخت خودمان و تخت مهمان و تخت فرزندان.
معمولا هر ۶ دوره لباسی که تمام می شه دو روز استراحته و دوباره ۶ دوره جدید جمع شده... از وقتی که پسرجان به غذا افتاده به ازای هر وعده غذا یک ماشین لباسشویی به لباسهای هفتگی اضافه شده. دخترک هم هر روز تقریبا دو سه دست لباس عوض می کنه چون یا رفته توی ماسه بازی کرده یا روی زمین سر خورده یا غذا رو روی خودش ریخته.سیتا هم هفته ای یک بار می ره فوتبال و من هم هفته ای یک بار می رم ورزش که به ازای هربار یک دست لباس به اضافه حوله به لباسها اضافه می شه. هر دوسه هفته یک بار هم مهمانی چیزی بهمون می رسه که شب می مونه و یک دست کامل ملحفه به لباسها اضافه می شه.
یک روز هم دیدید ماشین لباسشویی دهان باز کرد و درسته منو خورد.
1:43 PM نوشا
-
1 نظر
میون رفتن و موندن
هفته پیش توی مهد کودک مربی دخترک بهم گفت فردا روز غم انگیزیه چون شوسین ازمون خداحافظی می کنه. شوسین دخترک چینی ناز نزدیکترین دوست دخترکم بود توی مهدکودک. مربی ها گفتن سعی کردیم برای بچه ها توضیح بدیم شما هم توی خونه باهاش صحبت کنید که در جریان باشه.
از اونروز هر روز صبح از خواب بیدار می شه می گه شوسین ناراحته گریه می کنه. پیداست توی خواب هنوز تو فکر شوسینه.
دیشب دخترک برای دومین بار از دوست خیلی نزدیکی خداحافظی کرد. باز هم سعی کردم براش توضیح بدم که این آخرین باریه که نیما را می بینی چون نیما فردا با مامان و باباش می رن یه جای دور زندگی کنن. اما می تونیم یه بار با هواپیما بریم پیششون. هر بار توی گلوی خودم بغض بود چون با رفتن نیما دوست عزیز خودم هم می ره. فکر روزهای آینده، بدون دوستی که بتونی باهاش بعد از مهدکودک وعده کنی بچه ها را ببری بازی کنن یا بچپی توی یک کافه و بچه ها کافه را بگذارن روی سرشون آدم را غمگین می کنه. فکر اینکه دیگه کسی نیست که باهاش از زندگی روزمره، غذا پختن،فیلم و کتاب و اخبار ایران حرف بزنی آدم را غصه دار می کنه.
این مشخصات زندگی مدرنه دیگه که آدمها اون جایی زندگی می کنن که کار پیدا می کنن. توی ایران که هستی فکر می کنی همه دارن از ایران فرار می کنن (که البته واقعیت هم هست متاسفانه) اینجا که میایی می بینی همه در حال حرکت هستن. از این شهر به اون شهر... از این کشور به اون کشور. برای بار شونصدم که دوستی خداحافظی می کنه و می ره، می بینی باید یاد بگیری با این مساله زندگی کنی. باید مثبت باشی. باید هر بار که دوست جدیدی پیدا می کنی خوشحال باشی که برهه ای از زندگی ات را با این آدم هستی و بعد که دیگه نیست باید بدونی که نباید پدر خودت را در بیاری. باید به خودت بگی روزهای خوبی را داشتم با این دوستم. خدا را شکر که اینترنت هست در تماس می مونیم. خدا را شکر که اسکایپ را آفرید و هواپیما را آفرید و مسنجر و فیس بوک را آفرید.
1:04 PM نوشا
-
2 نظر
شرطی شدن
توی اتوبوس ایستاده ام تنها بدون بچه بدون کالسکه... دقت می کنم می بینم میله اتوبوس را گرفته ام و دارم خودم را خیلی ملایم به چپ و راست تکون می دم.
توی سوپر توی صف پرداخت ایستاده ام. دقت می کنم می بینم دسته واگن خرید را گرفته ام و دارم خیلی مرتب و آروم جلو و عقب می دم.
از همه خفن تر اینکه من روی مبل نشسته ام و سیتا داره بچه می خوابونه، داره گهواره بچه را تکون تکون می ده که خوابش ببره... به خودم می یام می بینم لیوان قهوه توی دستم را دارم خیلی آروم تکون تکون می دم.
خلاصه آدم شرطی می شه اساسی.
10:39 AM نوشا
-
0 نظر
درد بی جایی
مامان من همیشه از درد بی جایی می نالید. مهم نبود که زیرزمین ۷۰ متری و انباری ۳۰ متری و یک طبقه آپارتمان خالی اضافی داشته باشی. مهم این بود که هر چی بیشتر جا داشتی بیشتر پرش می کردی و دوباره دچار درد بی جایی می شدی.
امروز منهم مدتیه دچار درد بی جایی شده ام از نوع مدرنش البته. درد بی جایی من شامل حال این می شه که حافظه ۳۲ گیگابایتی دوربین فیلمبرداری و ایضا حافظه ۳۲ گیگی زاپاس پر شده، هارد ۵۰۰ گیگی لپتاپم پر شده، هارد ۳ ترابایتی server مون پر شده [به انگلیسی نوشتم که فکر نکنید هارد sarvaremoon پرشده :D].
همین وسط هم فرزند شماره ۲ با همین سن ۴ ماه و اندی شیرین کاری هایی می کنه که اگه فیلم برداریشون نکنی خودت خودت را عاق می کنی. فرزند شماره ۱ هم اینقدر بامزه و نازنین شده که دلت می خواد لحظه به لحظه اش را ضبط کنی... اونوقت وسط این عرصات همه حافظه ها پر شده اند. طبیعیه که هارد جدید برای server سفارش دادیم. اما باید یک فکر اساسی کرد انگار... با این انفجار اطلاعات چه کنیم واقعا؟
11:19 AM نوشا
-
0 نظر
یک روز یکشنبه معمولی
۰۰:۳۰
یک شنبه صبح ساعت ۰۰:۳۰۰ بامداد شروع شد. فرزند شماره ۲ بیدار شده بود و شیر می خواست. آروم که شد صدای شیون فرزند شماره ۱ بلند شد از توی اتاقش... خواب دیده بود انگار، صدای مامان جونم، مامان جونمش همه جا را گرفته بود اما مامان جون هنوز وصل بود به شلنگ شیر شماره ۲. این بود که بابای مربوطه رفت برای آروم کردن. از صدای فرزند شماره ۱، فرزند شماره ۲ هم دوباره بیدار و بداخلاق شد و خلاصه مدتی طول کشید تا دوباره آرامش به زندگی شبانه برگرده و هر دو فرزند به خواب بروند.
صبح۶
شماره ۲ تا صبح دو سه باری دوباره بیدار شد و یا فقط غر زد یا شیر خورد یا غر زد و شیر خورد و خلاصه ساعت ۶ صبح رسما بیدار شد شاد و شنگول با صداهای شیهه مانند خوشحالی که از خودش در میاره. کمی با دست و پرش بازی کرد کمی با دست و پر مامان جونش، کمی غلت زد و این طرف آنطرف را نگاه کرد... کمی انگشتهاشو دونه به دونه جوید و مکید. خلاصه از اینجور فعالیتها که بچه های ۴ ماه و نیمه می کنن. ساعت ۷ و نیم دیگه دوباره خوابش برد.
۸ صبح
چند دقیقه بعد از خواب رفتن فرزند شماره دو سر و کله فرزند شماره یک پیدا شد که خوابش را رفته بود و حالا می خواست بازی کنه و صبحانه بخوره. برای صبحانه اما باید منتظر مهمانهای صبحانه می موندیم. شماره ۱ را عوض کردیم و لباس پوشاندیم. شماره ۲ را عوض کردیم و لباس پوشاندیم. با سیتا نوبتی دوش گرفتیم.
۹ صبح
حالا همه بیدار و لباس پوشیده بودیم اما خانه و زندگی هنوز مرتب نبود. دور تند مشغول مرتب کردن خانه شدیم. البته نوبتی، چون هر صباحی یا فرزند شماره یک چیزی می خواست یا فرزند شماره ۲. شماره یک می خواد تاب بازی کنه، یا موسلی بخوره یا خمیربازی کنه... شماره ۲ شیر می خواد یا خسته است یا متوجه شده که ۲ دقیقه است کسی دور و برش نیست و وحشت کرده. همه این شرایط به آلارم وضعیت زرد یا قرمز ختم می شه و همیشه یک نفر گیر می مونه.
۱۰:۲۵
اولین مهمونها که از دورترین راه می آمدند ۵ دقیقه قبل از موعد زنگ را می زنن. سیتا بهم می گه تو زمان اشتباه کردی بهشون گفته بودی ۱۰ بیان. روی ایمیل نگاه می کنم می بینم نه... اونها اشتباه کردن من گفته بودم ۱۰:۳۰ بیان. تا ۱۱ آخرین مهمونها هم سر می رسن و صبحانه را شروع می کنیم. تا حدود ۱۲:۳۰. یکی از مهمونها هم شله زرد آورده که به عنوان دسر می خوریم که چه می چسبه.
۱۳:۳۰
یکی از دوستان مامانش از ایران اومده و با مامانش اومده. چقدر جالبه همیشه آشنا شدن با پدر و مادر آدمها. آدم یک جور دیگه ای آدمها را می شناسه وقتی با پدر و مادرشون آشنا می شه. القصه اون مامانه کلی برامون داستانهای بچگی دوستمون تعریف می کنه و از تجربیات بچه داری می گه... اما آروم و قرار نداره و همش می خواد خونه را مرتب کنه و پاشن برن. هر چی اصرار می کنیم که بابا ۸۰ کیلومتر راه اومدید بمونید حالا یه کم ام فایده نداره.
۱۵:۰۰
حالا دیگه آخرین مهمونها هم رفته اند. شماره یک خودش با پای خودش می ره توی تخت، توی این گرما پتو را می کشه روی سرش و خوابش می بره.
۱۵:۱۰
شماره دو هم خوابش می بره و والدینی که ما باشیم خوشحال و شاد و خندان می ریم که دراز بکشیم.
۱۵:۳۰
شماره دو از خواب پریده و گریه می کنه. قبل از اینکه شماره یک را بیدار کنه بلندش می کنی و دوباره می خوابونیش.
۱۵:۴۰
شماره یک، البته که از صدای شماره دو بیدار شده از اتاق می یاد بیرون و دیگه حاضر نمی شه برگرده توی تخت.
۱۷:۰۰
تا اینجا با فرزندان شماره یک و دو سرگرم بودیم و بازی می کردیم و شادی می کردیم. خانه را هم تا حدودوی دوباره مرتب کرده ایم اما نه خیلی. بعد در اینجا به این نتیجه می رسیم که بهتره هر دو فرزند را یکباره حمام کنیم. شماره یک می ره توی حمام. شروع می کنم به غذای پوره دادن به شماره دو که می بینم خیلی خسته است. بی خیالش می شم. توی بغل می گیرمش خوابش می بره.
۱۸:۰۰
شام می خوریم. شماره دو مدتی هست که دوباره بیدار شده... پوره اش را خورده و برای خودش خوشه.
۱۹:۰۰
تصمیم می گیریم که قبل از خوابیدن شماره یک، شماره دو را حمام کنیم. پروسه حمام کردن هنوز به این صورت هست که وان حمام baby را آب می کنیم می گذاریم روی میز نهارخوری و بچه را توش می شوریم. شماره یک اینبار قول می ده که دستش را فقط توی آب بکنه اما شالاپ شالاپ نکنه. بعد از چند دقیقه می بینیم که تمام میز پر آبه چون شماره یک دوباره توپی وان را کشیده.
۱۹:۵۰
حالا شماره یک مسواک زده، پیژامه پوشیده، کارتون کوتاه قبل از خوابش را دیده و آماده خوابه. شب بخیر می گه اما به مامان بوس نمی خواد بده. با پدر جانش می ره توی تخت و می خوابه. ۱۰ دقیقه بعد خوابش برده. شماره دو هنوز بیدار اما گرسنه و خسته است.
۲۱:۰۰
حالا شماره دو خوابیده و من و سیتا رویا بافی می کنیم که آیا اینبار شماره دو دیگه تخت می خوابه یا دوباره بعد از ۱۰ دقیقه هوا ر زنان بیدار می شه. یکباره صدای شیون شماره یک می یاد که می گه ٬می خوام بوس بدم به مامان٬. اینطور که پیداست عذاب وجدان توی خواب به سراغش اومده. به سراغش می رم. یه کم طول می کشه تا آروم بشه. هر بار میاد آروم بشه دوباره یک چیزی یادش میاد. بار آخر یاد باباش می افته و شیون کنان باباش را می خواد. من میام بیرون بابا می ره تو و در همین حین شماره دو هم بیدار می شه.
۲۲:۰۰
حالا هر دو خوابیده اند... من و سیتا نشسته ایم پای تلویزیون. داشته ها و نداشته های فیلم و سریالمون را زیر و رو می کنیم و در آخر یک سریال برای دیدن انتخاب می کنیم. آدم آخر شبی یک چیزی احتیاج داره ببینه یا بخونه که صدای بچه از گوشش بره بیرون وگرنه اگر همینطوری بخوابی تا صبح توی خوابت صدای بچه می شنوی.
۰۰:۰۰
من تسلیم می شم و شب بخیر می گم. سیتا هنوز یک ساعت دیگه جون داره بیدار می مونه.
3:33 PM نوشا
-
2 نظر
زبان دوم
۸ سال پیش بود. با سیتا توی رستوران نشسته بودیم و منوی غذا را زیر و رو می کردیم. یک چیزی انتخاب کردم و گفتم Ich will nummer 80. به نظر خودم گفته بودم من غذای شماره ۸۰ را می خوام. سیتا با لبخند گشادی توی صورتش گفت Du willst nicht! Du möchtest! Kindern muss man auch immer sagen. فعل اشتباه انتخاب کرده بودم برای گفتن خواسته ام. سیتا برام بیشتر توضیح داد که will برای بیان اراده به کار می ره و möchte برای بیان میل. گفت تو میل داری فلان غذا را بخوری و نه اینکه اراده کردی فلان غذا را بخوری. از همه بامزه تر این بود که گفت این اشتباهیه که بچه ها هم همیشه می کنن.
این روزها هربار که سیتا، دخترک را اصلاح می کنه یاد روزهای ۸ سال گذشته می افتم. به سیتا می گم در مورد اکثر این جملات و فعلها یادم میاد که تو همین چند وقت پیش منو اصلاح می کردی.
خیلی وقتها نگاه دخترک آشناست برام. وقتی چیزی می خواد بگه و مکث می کنه می دونم که داره دنبال کلمه می گرده. وقتی جمله را می چرخونه و سعی می کنه با همون کلماتی که بلده منظورش را برسونه، یاد همین چند وقت پیش های خودم می افتم. وقتی جمله جدیدی می شنوه و زیر لب تکرار می کنه، می دونم که داره جمله را حفظ می کنه و به زودی تکرارش را ازش می شنویم.
11:44 AM نوشا
-
0 نظر
سهل انگار جدی
غیبت
چند ماه دیگه پدر بزرگ سیتا ۹۰ ساله می شه و از چند ماه قبل شروع کرده به برنامه ریزی برای جشن تولدش. به ما زنگ زد و پرسید که آیا برای ما مشکلی هست اگر جشنش را در روز خود تولدش بگیره که وسط هفته است و نه آخر هفته بعدیش؟ یعنی سوالش بیشتر این بود که آیا می تونیم یکی دو روز از مرخصی مون را فدا کنیم و برای تولدش بریم پیشش یا نه. از برادر سیتا هم پرسیده بود و همینطور از پسر دایی سیتا. از اونجایی که جشن نود سالگی خیلی چیز مهمی هست طبیعتا همه با کمال میل قبول کردن و گفتن که مشکلی نیست.
چند روز بعد با مامان سیتا حرف می زدیم و تعریف کردیم که بابا بزرگه زنگ زده و چنین سوالی کرده. یک دفعه مامان سیتا یادش اومد که پسردایی سیتا بچه مدرسه ای داره و اون موقع که قراره جشن تولد باشه توی اون ایالت مدرسه ها توی تعطیلات نیستن و وای و هوار حالا چی می شه.
من تعجب کرده بودم که حالا مشکل مگه چیه خوب می ری به مدرسه می گی بچه ام دو روز نمی یاد مدرسه چیه مگه.
سیتا با چشمهای گرد شده گفت این کار را شاید توی ایران بتونی بکنی اما توی آلمان مدرسه رفتن بچه ها اجباری هست و به همین سادگی نمی تونی بچه را نفرستی مدرسه چون کار خلاف قانون به حساب می یاد.
خوب من قبلا شنیده بودم که مثلا کسانی که بچه هاشون زیاد غیبت دارن پی گیری می شه و حتی پلیس میاد دم خونه اما دیگه نمی دونستم که در این حد قضیه جدی هست. خلاصه که پسر دایی کذایی البته تونسته بود رضایت مدرسه را برای یکی دو روز غیبت بچه ها جلب کنه و مدیر مدرسه و معلمها جشن نود سالگی پدرپدربزرگ را عذر موجهی دونسته بودن و ختم به خیر شد قضیه. اما چیزی که هر بار به چشمم عجیب می یاد این جدی گرفتن قانون از طرف آلمانهاست. این به نظر من یکی از بزرگترین تفاوتهای مثلا روحیه ایرانی و روحیه آلمانی هست که توی ایران قوانین را ما کلا برای این می دونیم که دورشون بزنیم توی آلمان قانون را واقعا جدی می گیرن. نه اینکه کسی نباشه اینجا که قانون را دور بزنه... هست... ولی روحیه عمومی شون نیست.
الکل و رانندگی
یا مثلا قضیه پشت ماشین ننشستن بعد از خوردن آبجو یا شراب یا الکل کلا را خیلی جدی می گیرن. اکثرا وقتی مهمونی می ری یا رستوران همیشه می بینی که قبلش زن و شوهرها یا دوست ها با هم طی می کنن که تو رانندگی می کنی یا من. کسی که قراره رانندگی بکنه نوشیدنی الکلی نمی خوره. خیلی وقتها بوده که دوستانی خانه ما بودن که با ماشین آمدن و با تاکسی یا با قطار رفتن چون بیشتر از یک آبجو خورده بودن و نمی خواستن رانندگی کنن.
سهل انگاری در کمک
مثال دیگه این که یک بار توی اتوبان بودیم که بارون خیلی خیلی شدید سیل آسایی گرفت طوری که جلوی چشمت را نمی دیدی و اتوبان پر از آب شده بود و سر یک پیچ یک باره دیدیم که یک ماشین چپ کرده. همونموقع هم دخترکمون از صدای رعد و برق بیدار شده بود و ترسیده بود و به شدت گریه می کرد. سیتا نگاه کرد و گفت خدا را شکر که نفر اول نبودیم که این ماشین را دیدیم که چپ کرده ماشین جلویی مون دید و نگه داشت وگرنه ما باید نگه می داشتیم چون توی آلمان اگر ببینی که کسی به کمک احتیاج داره و کمکش نکنی مجرم به حساب می یای.
یادم اومد توی کلاس کمکهای اولیه این قانون را برامون توضیح داده بودن اما من یادم رفته بود یا به این دید ندیده بودمش که اگر اولین کسی باشم که تصادفی را ببینم این من هستم که موظفم که باید کمک کنم. این قانون می گه سهل انگاری در کمک رسانی ممنوع است.
با خودم که فکر می کنم می بینم در عین اینکه در کل آدم جدی ای هستم در خیلی زمینه ها هم سهل انگار هستم. ریشه خیلی موارد را فرهنگی می بینم و خیلی هاش هم البته به نظرم برمی گرده به خصوصیات اخلاقی شخصی خودم. از این بگذریم گفتم شاید این نوشته به درد کسی بخوره خدا را چه دیدی.
2:40 PM نوشا
-
7 نظر
آپدیت سه ماهه دوم
بهار هم آمد و رفت. مهمان بهاره ما هم آمد. از نوع کاکل به سرش البته. زایمان اینبار هم خوب نبود و خطرناک بود و منجر به سزارین شد. اما دیگر گذشت و رفت.
الان شده ایم خانواده چهار نفره. همونجور که انتظار می رفت خستگی و شیرینی های خودش را داره ولی در کل خوبه. از تصمیممان برای چهار نفره شدن راضی هستیم فعلا و بی صبرانه منتظر بزرگتر شدن فرزندان هستیم.
مامان و بابا هم البته آمدند و رفتند.چشممون روشن شد و دوباره خاموش شد.
اینبار علاوه بر خودم که همش یاد خاطرات مامان بابا می افتم، دخترجان هم
روزی چند بار یادآوری می کنه: کو مامان بزرگ، بابابزرگ؟! یا ادای غذا جویدن
مامان بزرگ را در میاره یا ادای وای وای گفتن های بابابزرگ را در میاره.
دخترجان
دخترک به حرف افتاده اساسی و به فارسی و آلمانی جمله می سازه. خیلی خوب هم بین دو تا زبان سوئیچ می کنه. ذوق برادرش را داره طبیعتا اما انتظارات خودش را هم داره. من که هستم با برادره فارسی حرف می زنه و کس دیگه ای که باشه باهاش آلمانی حرف می زنه. برام جالبه بدونم که دو سه سال دیگه با هم که حرف می زنن چطوری حرف می زنن... آیا زبان فارسی را به عنوان زبان رمزی خودشون انتخاب می کنن و همه جا فارسی حرف می زنن که بقیه نفهمن یا همه جا آلمانی حرف می زنن که بقیه هم بفهمن؟!
پست
پسر جانمان اولین پست اداری اش را چند روز بعد از تولد دریافت کرد که شماره مالیاتش بود. بلی اینجا آلمان است!
خوش آمد
از تیم خوش آمدگویی هم همان خانم دفعه قبلی آمد برای عضو جدید خانواده تبریک گفت. همان زونکل اطلاعات بار قبل را آورده بود که البته قسمتهایی اش که آپدیت شده بود را علامت گذاری کرد. یک سری قوانین جدید اداره جوانان و مالیات و غیره را یادآوری کرد و رفت.
مهد و مرخصی
از حالا بهمون گفته اند که تا یک سال و نیم دیگه روی جا برای مهد حساب نکنید با این حساب مجبور می شم که مرخصی یک ساله ام را ۶ ماه تمدید کنم و یک سال و نیم خانه نشین باشم. از اونجایی که باید تا ۶۷ سالگی کار کنم تا بازنشست بشم باید سعی کنم از این یک سال و نیم حسابی استفاده ببرم. البته تا جایی که می شه.
11:35 AM نوشا
-
1 نظر
حادثه بهار
توی یکی از همین روزهای برفی این هفته یا روزهای بهاری هفته ی دیگه یا توی خود عید با یکی از آدمهایی آشنا می شم که یکی از مهمترین آدمهای زندگیم می شه و قطعا تا آخر عمرم هم یکی از مهمترین آدمهای زندگیم می مونه. هیجان انگیزه و در عین حال کمی هم ترسناک. با ما باشید.
11:06 AM نوشا
-
5 نظر
یک سال و نیمه
صبح از خواب بیدار می شه بی سر و صدا از اتاق خودش میاد بیرون. کش کش میاد بالای سر من خودش را از تخت می کشه بالا سرش را می گذاره روی بالش من در حالی که نصف بدنش هم روی بالش من جا می شه به خوردن پستونکش و غلطیدن از این طرف به اونطرف ادامه می ده تا کاملا از خواب بیدار بشه. یک کمی اون سر به سر من می گذاره یک کمی من می چلونمش اون دماغ منو می گیره می کشه من موهاشو هاشولی می کنم.
بعد اشاره می کنه که کیسه خوابش را باز کنم از روی تخت دنده عقب می یاد پایین که بره صبحانه بخوره. اگه بلافاصله دنبالش نکنم می گه ماما تاتی آوخ یعنی تو هم بیا.
بعدش می ره سر کابینت کاسه صبحانه اش را برمی داره می ره سر اون یکی کابینت پاکت موسلی
اش را بر می داره. خودش را بلند می کنه و همه چیز را می گذاره روی میز. بعدش پیشبندش را از روی صندلی اش بر می داره سعی می کنه ببنده پشت سرش و در تمام این مراحل یک ریز حرف می زنه... کلمات یک در میون آلمانی و فارسی که موسلی می خوام، شیر می خوام، پیشبند ببند، روی صندلی بشون منو، موسلی، شیر...
صبحانه اش را درست می کنم توی صندلی اش می نشانمش و شروع می کنه به قاشق کردن صبحانه اش. من مشغول آماده کردن صبحانه مهدش می شوم و تا من کارم تمام بشه اون هم صبحانه اش تمام شده و پدرجانش هم دوشش را گرفته و آمده پای میز. بعد من می روم دوش بگیرم و پدرجان می رود دختر را برای مهد آماده کند لباس بپوشاند و موها را شانه کند و صورتش را بشوید...
بعد همه با هم صبحانه می خوریم و دخترک همراهیمان می کند با تلاش برای کره مالیدن روی نانش یا باز کردن در شیشه مربا یا ... بعد راهی می شویم. کفشهای خودش را بر می داره که هنوز نمی تونه بپوشه. هر جای خونه که من باشم کفشهای منو هم با خودش میاره که مامان بپوش. شالش را می خواد و دستش را می زنه روی موهاش که یعنی کلاهش را هم می خواد و کاپشنش را و در عین حال هم حواسش به همه هست که مامان هم شالش را بپوشه و بابا هم و مامان هم کاپشنش را بپوشه و بابا هم ... بامزه است این روزها خلاصه.
9:35 AM نوشا
-
1 نظر