شب
دیشب توی آینه وحشت کردم از دیدن قیافه خودم. مثل کسی بود که خیلی وضعش خرابه و مریض و بدحال و خسته است. کمبود خواب چند ماه گذشته کم کم خودش را نشون می ده. دخترک هم دندان در میاره و خلاصه چند شب گذشته احیا داشتیم.
از راه دور می آمدم. رفته بودم مهمانی خداحافظی دوستی. دخترک را برای اولین بار شب گذاشته بودم پیش آقای پدر. توی شب و توی بارون و با سردرد رانندگی کرده بودم به یک شهر دیگه. از رانندگی توی شب و رانندگی توی بارون و رانندگی با سردرد بدم میاد. از خداحافظی با کسی که بهش خو گرفتم خیلی هم بیشتر بدم میاد. ولی جریان زندگی را نمی شه متوقف کرد.
دوستان می یان و می رن. می رن دنبال موقعیت های شغلی بهتر یا موقعیت زندگی بهتر. آدم به تدریج یاد می گیره که با اینهم کنار بیاد. با اینکه شکل زندگی مدرن اینجوریه که آدمها از این شهر به اون شهر و از این کشور به اون کشور می رن.
دوباره یک دوست دیگه تمام شد. با اینحال شب دوباره روز می شه و زمین دور خودش می گرده و ماه دور زمین می گرده و زمین دور خورشید می گرده و... اینهم بگذرد.
11:34 AM نوشا
-
0 نظر