تورم
سیتا یک جعبه یادگاری داره از پدربزرگش توش پر از اسکناسهای قدیمی هست. توش مثلا اسکناس یک میلیارد مارکی هست. تعریف می کنه که بعد از جنگ جهانی اول اونقدر تورم زیاد شده بوده که بانکها مرتب اسکناس بزرگتر چاپ می کردن. مامان بزرگش تعریف می کرد که همه روزمزدی شده بودند. سر ظهر زنها می رفتن محل کار شوهرشون حقوق اون روز را بگیرن و برن باهاش خرید چون که اگه تا عصر همونروز صبر می کردن دیگه با اون پول چیزی نمی تونستن بخرن.
اوضاع بازار ارز و سکه منو یاد اونهمه اسکناس می اندازه که صفرهاشون خیلی زیاده ولی ارزشی نداشتن و ندارن. همش از خودم می پرسم مردمی که ۷-۸ سال پیش به زحمت خودشون را به آخر ماه می رسوندن الان چه می کنن؟ یعنی این وضعیت واقعا تا کی می تونه ادامه پیدا کنه؟!
3:53 PM نوشا
-
1 نظر
بهانه
سیتا در جوانی کارهای دستی زیادی کرده. مثلا ساختن بلندگوی استریو یا طراحی و ساختن جا سی دی شیک دیزاینری. همه اینها هم البته در حد خیلی پروفشنال. به حدی که معمولا آدم اول باورش نمی شه که این کار خودش بوده یا خونه مامانش اینها که می ری مامانش اینها همیشه با افتخار می گن اینو سیتا برامون درست کرده.
بعد ما دو تا جعبه چوبی بزرگ بلندگو داریم توی هال که سفید رنگ هستن و بلند و باریک هستن و خوش فرم هم هستن که اینها هم کار دست سیتا هستن.
بابای من که از ایران آمده بود یک شطرنج خاتم آورده بود و از طرف دایی هم به عنوان کادو عروسی گلدان و کاسه بشقاب چینی قشنگی آورده بود که اونهم سفید و نقره ای بود. منهم اینها را گذاشتم روی باکس های بلندگو. سیتا قبلا غر زده بود که روی بلندگو چیزی نگذار و من هم گفته بودم فعلا باشه تا جای دیگه ای پیدا کنیم.
چند روز پیش که از بیرون می آمدم دیدم که جعبه شطرنج و کاسه بشقابه روی اپن آشپزخانه هستن. قبلا گفته بودیم که وقتی بچه جان چهاردست و پا بشه باید چیزهای خطرناک را جمع کرد و نمونه اش هم همین چیزهای روی باکس ها بود چون ممکنه که باکسها را بیندازه و اینها بیفتن روی کله اش.
بعد من چیزی نگفتم یعنی می خواستم به سیتا تیکه بندازم که آخرش اینها را از روی باکس محبوبت برداشتی به بهانه بچه اما یادم رفت.
روز بعدش سیتا گفت راستی من این چیزها را از روی باکسها برداشتم به چند دلیل: دلیل اول اینکه به نظر من زشت هستن (همراه با خنده مرموزانه) بعد هم قبلا گفته بودم که روی باکس بلندگو آدم چیز تزئینی نمی گذاره. باکس ها باید همینجوری ساده باشن. دلیل آخر هم اینکه برای بچه هم خطرناکه.
بعد من توی دلم گفتم لعنت به اون صداقتت. یعنی می تونست فقط بگه به خاطر بچه یا اصلا هیچی نگه و من هم می تونستم بسته به روحیاتم به روی خودم نیارم یا بغ کنم و به دل بگیرم... اما اینجوری که توضیح می ده آدم اصلا نمی تونه به دل بگیره.
9:46 AM نوشا
-
3 نظر
خرد و کلان
کلا افتاده ام توی کار کلان خوانی، کلان بینی. دیگه فیلم نمی بینم سریال می بینم از سری اول تا آخر. یک سریال انتخاب می کنم تا آخرش را می بینم (معمولا به آلمانی) و اگه خوب باشه همونو دوباره به انگلیسی می بینم.
وبلاگ هم نمی خونم از این وبلاگ به اون وبلاگ بپرم. یک وبلاگ جدید که پیدا می کنم کل آرشیوش را می خونم. این مدت حتی وبلاگهای قدیمی تر را آرشیوشان را دوره کردم. مثلا خانم شین، لی لی (تا جایی که نوشته بود که دوست نداره که ملت آرشیوش را بخونن)، شادی، حقوقدان پاریسی، خانومچه، ...
کلا بامزه است دیدن تغییرات آدمها در طول سالیان مختلف. بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم هم به این نتیجه رسیدم که پست های مربوط به خاله سوسکه را در یک بلاگ جداگانه بنویسم. فکر می کنم اینطوری بهتره. نینوچکا راه خودش را بره و ننه نینوچکا هم برای خودش یک گوشه دیگه از سختی و شیرینی های بچه داری بنویسه. حالا باید وقت کنم وبلاگ جدید را بزنم و پر کنم از افاضات ننه نینوچکا.
12:48 PM نوشا
-
4 نظر
شب
دیشب توی آینه وحشت کردم از دیدن قیافه خودم. مثل کسی بود که خیلی وضعش خرابه و مریض و بدحال و خسته است. کمبود خواب چند ماه گذشته کم کم خودش را نشون می ده. دخترک هم دندان در میاره و خلاصه چند شب گذشته احیا داشتیم.
از راه دور می آمدم. رفته بودم مهمانی خداحافظی دوستی. دخترک را برای اولین بار شب گذاشته بودم پیش آقای پدر. توی شب و توی بارون و با سردرد رانندگی کرده بودم به یک شهر دیگه. از رانندگی توی شب و رانندگی توی بارون و رانندگی با سردرد بدم میاد. از خداحافظی با کسی که بهش خو گرفتم خیلی هم بیشتر بدم میاد. ولی جریان زندگی را نمی شه متوقف کرد.
دوستان می یان و می رن. می رن دنبال موقعیت های شغلی بهتر یا موقعیت زندگی بهتر. آدم به تدریج یاد می گیره که با اینهم کنار بیاد. با اینکه شکل زندگی مدرن اینجوریه که آدمها از این شهر به اون شهر و از این کشور به اون کشور می رن.
دوباره یک دوست دیگه تمام شد. با اینحال شب دوباره روز می شه و زمین دور خودش می گرده و ماه دور زمین می گرده و زمین دور خورشید می گرده و... اینهم بگذرد.
11:34 AM نوشا
-
0 نظر
بابانوئل
سال دوباره نو شد و قبل از سال نو دوباره یک کریسمس دیگه آمد و رفت. این بار کریسمس بامزه بود چون فک و فامیل آلمانیمان بچه شان دو ساله شده و کم کم می فهمه کادو چیه و کادو باز کردن چه ذوقی داره و کلی ذوق داشت برای کریسمس.
بعد آلمانها شب ۲۴ دسامبر کادوها را می گذارن زیر درخت و همون موقع هم بازش می کنن. ما که رسیدیم من که اصلا توی باغ نبودم. دیدم سیتا فقط چمدون را از توی ماشین آورده. ازش پرسیدم که کادوها را نمی یاریم؟ بهم چشم غره رفت که پیشششت... هیچی نگو جلو بچه. بعدش من یادم آمد ماجراهای کریسمس و بچه ها و بابا نوئل را که اینها تا مدتها سر بچه هاشون را گول می مالن که بابا نوئل (یا به قول آلمانیها وایناختسمن) براشون کادو آورده.
بعد مامان بزرگ بابا بزرگ های بچه آمدن و از مامان بابای بچه پرسیدیم که برنامه چی هست. گفتن که کادوها را وقتی که بچه رفت برای خواب بعد از ظهر می گذارن زیر درخت. بعد کل بعد از ظهر را بحث می کردن که حالا اصلا به بچه چی بگن. بگن این کادوها را همه را بابانوئل آورده،که خوب اینجوری بچه نمی فهمه که مثلا اون کادو به اون گرونی را مامان بزرگ بابابزرگش دادن. یا اینکه بگن این را بابا نوئل از فلان جا آورده که بچه مثلا بفهمه این از طرف مامان بزرگ بابا بزرگشه یا نه... خلاصه اصلا به بچه دروغ بگن یا نگن.
مشکل اینجاست که از اونجایی که همه به بچه هاشون دروغ می گن بقیه بابا مامان ها هم مجبورن همراهی کنن که بچه ها توی مهدکودک و اینها ضایع نشن.
خلاصه کل بعد از ظهر به بحث گذشت و آخرش هم اونقدر کادو و کادو بازی بود و بچه اونقدر هیجان زده شده بود از اونهمه کادو که اصلا شیر تو شیر شد و معلوم نشد که بابانوئل آورده یا فک و فامیل و ... خلاصه فعلا مساله به سال دیگه موکول شده و باید تا سال دیگه یک تصمیمی گرفت...
3:43 PM نوشا
-
1 نظر
|
|
|