آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
دقت کردید که وقتی قصد خرید ندارید چقدر همه چیز به نظر خواستنی و ارزون و با کیفیت میاد و بر عکس وقتی قصد خرید می کنید همه چیز بدریخت و گرون و بنجل می شه؟
حالا حکایت ماست و اسم ایرانی پیدا کردن برای بچه. اولش با خودت فکر می کنی اینهمه اسم ایرانی قشنگ هست با معنی و خوش آهنگ. بعد می بینی اینجوری می شه:
اول باید کل اسمهای شامل حروف ژ، ق، غ، خ را حذف کنی چون که این حروف برای آلمانی جماعت غیر قابل تلفظ هست، یعنی تمام اسمهای بی نهایت زیبا مثل ژیلا، ژینوس، کژال، غزاله، قلندر، چه می دونم...
بعد باید تمام اسمهایی را حذف کنی که شامل ٬ه٬ وسط کلمه هست چون که خارجکی ها ٬ه٬ وسط کلمه را نمی تونن خوب تلفظ کنن. این یعنی حذف اسمهایی مثل ماهنوش، شهرنوش، شهرزاد. تا اینجا واقعا نصف بیشتر اسمهای قشنگ حذف شده اند.
اون اولا فکر می کردی اسم پسر راحته... اینهمه اسم قشنگ:
شنیتا، سورنا، پادرا، کسرا، نکیسا. سیتا می گه اسم پسر که به آ ختم نمی شه. اینجا همه فکر می کنن اسم دختره مسخره می کنن. (توی لاتین اینجوریه که اسمهایی که به آ ختم می شن اسم دخترونه هستن... فرض کنید مثلا کسی اسم پسرش را بذاره توی ایران سعیده یا حمیده... این هم همون جوریه) یکی دو تا اسم به زحمت پیدا می کنی که بشه سرشون توافق کرد.
بعد می گی خوب حالا اینهمه اسم فارسی قشنگ هست برای دختر:
مثلا پوپک... سیتا می زنه زیر خنده و تو یک دفعه یادت میاد که پوپ کردن به آلمانی یک فعل گلاب به روتون هست.
خیلی از اسمها به دلیل شباهتشون با مارکهای معروف حذف می شن: ملیکا خیلی شبیه شکلات میلکا هست. شیوا خیلی شبیه شیبا هست که مارک معروف غذای گربه هست و ...
بعدش یاد زویا پیرزاد می افتی می گی اسم بچه را بذارم زویا.
Zoya. از اونجایی که آلمانی ها z و s را یک جورایی برعکس می خونن سیتا می پرسه سویا؟می گی نه بابا زویا... می گه پس باید بنویسی
Soya
که آلمانیا بتونن درست بخونن... می گم خوب اینو که همه ی دنیا می خونن سویا.
می گی نیکو... یادت میاد اسم سگ خودش Niko بوده... می گی بی خیال. اسمهای خیلی کوتاه را اینجا برای سگ ترجیح می دن.
آخرش یک شب خواب نما می شی که زیباترین و با مسماترین اسم شهرزاد هست. با پس زمینه تاریخی ۱۰۰۱ شب و ... سیتا می پرسه شارتساد؟ (تلفظ شهرزاد به آلمانی می شه واقعا توی همین مایه شارتساد) با خودت فکر می کنی واقعا اسمی هست که این ملت نابودش نکنن؟!
دیگه اصلا کامل از تو مایه اسمهای فانتزی اومدی بیرون. می گی دریا. سیتا می گه این اسم قشنگیه و تکرار می کنه داریه. می گی داریه نه بابا... دریا. خلاصه از اون داریه از ما دریا. آخرش می گی نه. داریه هم نخواستیم.
بعد می ری سراغ هلیا... اما متاسفانه آلمانها این اسم را خیلی بد تلفظ می کنن با تاکید بر سیلاب اول (بر عکس تلفظ فارسی که تاکید روی سیلاب آخر هست هلیااااا اینجا می گن هییییلیا) که خلاصه کل حس اسم را از بین می بره. خلاصه اسمهایی مثل هلیا، هیوا، هیلا، هانا، پارمیدا، آناهیتا، و اسمهایی از این قبیل توی زبان فارسی طنین بی نهایت زیبایی ای داره، توی زبان غیر فارسی متاسفانه زیبایی اش از بین می ره.
بعد از همه جالبتر که خیلی از اسمهای فارسی هستن که برای گوش ما خیلی خیلی زیبا هستن مثل هلیا، پانته آ، آرتمیس، آرمیتا، ... بعد روشن می شی و می بینی که اینها اصولا اسامی یونانی هستن، یعنی توی ایران می تونی به عنوان اسم ایرانی قالب کنی به اداره ثبت احوال. اما اینجا به هر کسی که بگی مثلا هلیا یک اسم ایرانی هست با شک و تردید نگاهت می کنه و می گه مطمئنی که این همون اسم یونانی نیست که از ریشه هلیوس می یاد؟ یک چند روزی مقاومت می کنی سر این اسمها بعد اینقدر اینطرف اونطرف رستوران یونانی آمیتیس و آرتمیس و از این قبیل می بینی که با خودت فکر می کنی بی خیال...
خلاصه گفتم که بدونید کار ساده ای نیست اسم انتخاب کردن در این بلاد غربت.
12:14 AM نوشا
-
19 نظر
تسهیلات
آمادگی
جمعه ها روز کلاس هست. کلاس آمادگی برای زایمان. از اون جایی که اینجا پیش فرض عمومی بر زایمان طبیعی هست کلاسهای آمادگی توسط بیمارستانها یا ماما ها ارایه می شه که هزینه کلاس را بیمه متقبل می شه. کلاس هفته ای یک بار هست که می تونی با پارتنرت شرکت کنی (البته بیمه هزینه پارتنر را نمی ده ولی در کل رایج هست که خانمها با پارتنرهاشون شرکت کنن)
کلاس کلا دو مرحله داره: یک مرحله کوتاه که شامل تمرین های ژیمناستیک برای کمر و پا و اینها هست به علاوه تمرین نحوه صحیح نفس کشیدن برای مراحل مختلف زایمان که احتمالا از فیلم ها می شناسید با اون توپهای گنده و ... مرحله بعدی به این صورت هست که هر جلسه یک موضوعی بررسی می شه. یک جلسه در مورد خواب بچه ها، که بچه را کلا در چه محیطی بخوابونید و کلا چطوری بچه را به خواب منظم عادت بدید و ... یک جلسه در مورد لباس بچه و نحوه لباس پوشاندن و پوشک کردن بچه. یک جلسه در مورد مراحل زایمان و این که چه اتفاقاتی ممکن هست که بیفته و چه راه حل هایی وجود داره که در بیمارستان به کار برده می شه.
کلاسی که ما می ریم توی بیمارستانی هست که انتخاب کردیم و توسط یکی از ماما های خود بیمارستان برگزار می شه. خوبی قضیه این هست که این خانمه خودش ۳ تا بچه داره که بزرگترینشون ۳۰ سالشه و بیشتر از ۳۵ سال هم سابقه کار داره یعنی کلا به تعداد موهای سرش بچه دیده و سر زایمانهای مختلف بوده. در کل آدم به صحبت هاش خیلی اعتماد می کنه چون می دونی که می دونه در مورد چی حرف می زنه. معمولا هم وقتی به صورت پراکنده حرفهاش را با نتیجه آخرین تحقیقات علمی و یا با نظر دکتر چک می کنی می بینی که کاملا هماهنگ هست و حتی گاهی وقتها می بینی که ماماهه اطلاعاتش به روزتر از دکترت هست. کلا ماماها اینجا موظف هستن که مرتب کلاسهای آموزشی (به طور متوسط سالی ۲۰ ساعت) شرکت کنن وگرنه اجازه کارشون لغو می شه.
مراقبتهای بعدی
یکی از امکانات بی نظیر دیگری که اینجا بیمه موظف به پرداخت هزینه هاش هست، مراقبتهای بعد از زایمان هست.اینجا به طور معمول بعد از زایمان معمولا بین ۳ تا ۷ روز توی بیمارستان می مانی. وقتی که از بیمارستان مرخص می شی و می آیی خانه تا یک هفته هر روز یک ماما (که اون رو هم خودت قبلا باید تعیین کرده باشی و باهاش هماهنگ کرده باشی) سر می زنه و وضعیت تو و بچه را چک می کنه و کلا در امور بچه داری بهت مشاوره می ده و در این زمان هر موقعی که مشکلی بود می تونی با این ماما تماس بگیری که بیاد بهت سربزنه یا تلفنی راهنماییت کنه. در واقع این سرزدن های روزانه ادامه پیدا می کنه تا وقتی که بند ناف بچه بیفته و بچه را برای اولین بار حمام کنی که اولین حمام بچه با نظارت ماما انجام می شه و اون نشون می ده که چطور بچه را بگیری و چطور تمیز کنی و ... بعد از اون هم تا ۸ هفته ماما به صورت هفتگی مراجعه می کنه تا وقتی که کلا همه چیز روال طبیعی خودش را پیدا کرده باشه. این مراقبتها مخصوصا برای جامعه ای که همه خیلی کم بچه دارند و معمولا هم خیلی دورتر از مادر و مادربزرگ زندگی می کنند خیلی حیاتی و در عین حال خیلی اعتمادبخش هست.
ذمبه
حالا مشغول الذمه هستید اگر برید بگید دولت آلمان به زنها حقوق می ده که بشینن بچه نگه دارن یا براشون کلفت می گیره کارهای خونه شون را بکنه و از این حرفها که آدمیزاد هر از گاهی می شنوه... قضیه این هست که در آلمان و اکثر کشورهای اروپایی که حکومت سوسیالیستی دارن مردم به طرز وحشتناکی بیمه و مالیات پرداخت می کنن، به صورتی که گاهی بیشتر از نصف کل حقوق می ره برای بیمه و مالیات، و هزینه این بیمه و مالیات معمولا صرف خدمات عمومی از این قبیل می شه. این هست که شما در اروپا معمولا به سادگی نمی تونید پولدار بشید برای اینکه کلا هرچقدر بیشتر درآمد داشته باشید باید درصد بیشتری مالیات بدید اما در عوض یک سری خدمات عمومی دارید که به شما مثلا اطمینان می ده که تحت هر شرایطی از یک حقوق حداقل برخوردار هستید.
10:53 PM نوشا
-
10 نظر
دور زدن تحریم ها به شکل اکسپرس
هفته پیش این روزها بود که رفتیم با سیتا شهرداری که دعوتنامه بدیم برای مامان بابا. بعد رفتم پست DHL پست کردم که ۳ روزه برسه به هوای اینکه اگه نرسید یا هر جوری شد هنوز یک هفته دیگه وقت داشته باشم خاکی به سرم بریزم.
برای دو تا برگه ۶۱ یورو پول دادم و آمدم با خیال راحت زنگ زدم به مامان اینا که بدونن دو سه روز دیگه باید منتظر پست باشن.
فردا صبحش تلفن زنگ می خوره. از پست DHL. خانمه می گه شما دیروز یک بسته تحویل دادید که بره به ایران. می گم بسته که نه دو تا برگه. می گه ما متاسفانه اینو نمی تونیم بفرستیم ایران چون برگه گمرک نداره. می پرسم گمرک؟! یک برگه A4 دعوتنامه گمرک برای چی می خواد دیگه؟! می گه متاسفانه بله. متاسفانه در سال جدید تحریم ها علیه ایران شدیدتر شده و برای هر چیزی که بخواهید بفرستید ایران باید اول برید گمرک و Ausführbegleitpapier یعنی اجازه نامه رسمی گمرک بگیرید.
زنگ می زنم گمرک ولایتمون و می پرسم این برگه را چطوری می تونم بگیرم. می گه باید برید توی اینترنت فلان و بهمان لینک فلان و بهمان فرم را پر کنید. بعد با فرم پرکرده و امضا شده و اصل چیزی که می خواهید بفرستید ایران بیایید اینجا تا ما در سیستم گمرکمون ثبت کنیم. بعد با این برگه می تونید دوباره برید پست. این به این معنی هست که باید زنگ بزنی به DHL که بسته را برات پس بفرستن و ببینی چه خاکی بر سر کنی.
یادم میاد که یکی از دوستان می خواست بره ایران همین دو سه روزها. اینجا رسمه که کسی که می خواد بره ایران همیشه به دوستان و آشنایان خبر می ده و می گه چیزی خواستی ببرم ایران یا مامان اینا چیزی خواستن برات بدن خبر بده. دقیقا برای چنین مواردی.
به دوستم زنگ می زنم که دعوتنامه ها دست خودت را می بوسن. توی یک شهر دیگه هست و براش با پست اکسپرس می فرستم که به موقع به دستش برسه. بعد این دوستم می ره تهران و مامان اینای من اصفهان هستن. زنگ می زنم به پسرخاله هه که کرج زندگی می کنه. می گم برات زحمت دارم که این نامه را یک جوری به دست مامان اینای من برسونی. مشکل اینجاست که مامان اینها نوبت سفارتشون همین هفته هست و پسرخاله هه هم سربازه و نمی تونه مثلا بره دم سفارت بهشون بده. پسرخاله می گه خیالت نباشه. می رم از دوستت می گیرم می برم ترمینال می دم به یکی از راننده اتوبوس ها می بره اصفهان. از پست سفارشی و هر چیز دیگه ای هم مطمئن تر و سریع تره. از راه حلش خنده ام می گیره. به این یک راه حل واقعا فکر نکرده بودم.
دوستم شنبه پروازش بوده. پسرخاله هه یکشنبه ازش گرفته مستقیم برده ترمینال زنگ زده به بابا که این نامه تون ساعت ۱۰ شب برید تحویل بگیرید از فلان راننده اتوبوس با شماره ماشین فلان و شماره موبایل فلان.
یک شنبه شب برادره برام آفلاین گذاشته که محموله رسید و من از این مدل پست اکسپرس خنده ام گرفته بود چه جور.
سوال من اینه که خداوکیلی وضع اینجور تحریم ها چه ککی از مقامات می گزه؟
11:50 AM نوشا
-
6 نظر
پاس مادر
اینجا وقتی برای بار اول به دکتر زنان مراجعه می کنی و می گی که باردار هستی (یا دکتر به تو می گه که هستی) یک دفترچه بهت می دن که اسمش هست موترپاس یا پاس مادر. این دفترچه درواقع یک نسخه از پرونده پزشکی مادر هست که بر طبق قانون باید همیشه همراه داشته باشی. دکترت تاکید می کنه که حتی اگر خواستی برای دو دقیقه از خونه بری بیرون مثلا تا دم سوپر چیزی بخری هم پاست را همراه داشته باشی.
ایده این هست که چون برای زنان باردار احتمال سرگیجه یا هر نوع مشکلی می ره باید این پرونده پزشکی همیشه همراهشون باشه که اگر کارشون به بیمارستان کشید در سریع ترین زمان ممکن بشه مادر و بچه را نجات داد. توی این دفترچه مثلا گروه خونی، آلرژی، وضعیت بچه و نتیجه همه آزمایشات ثبت شده و از این نظر کار گروه امداد خیلی خیلی راحت تر هست.
اگر توجه داشته باشید که رشد جمعیت منفی یکی از مشکلات جدی آلمان در سالهای گذشته هست متوجه می شید که چرا اهمیت نجات هر بچه کلا در حد اهمیت امنیت ملی هست.
12:06 AM نوشا
-
1 نظر
قوانین
اینجا خانم های باردار ۶ هفته قبل از زایمان و ۸ هفته بعد از زایمان اجازه ندارند که کارکنند کلا می شه ۱۴ هفته. بعد از این ۱۴ هفته والدین بچه می تونن سرجمع ۱۴ ماه مرخصی بگیرند ولی از این ۱۴ ماه حتما دو ماهش را باید پارتنر دوم مرخصی بگیره. شکل رایجش این هست که خانم ها ۱۲ ماه مرخصی می گیرن و آقایون هم دو ماه و سعی می کنن که حداقل یک ماه اول را کامل توی خانه باشن که بتونن به خانمشون کمک کنن و در عین حال یک ماه اول با بچه و رفتارهاش آشنا بشن. در طول دوره مرخصی والدین، حقوقی معادل ۶۷٪ حقوق بیمه و مالیات در رفته بهت تعلق می گیره.
بعد از این یک سال هم می تونی ۲ سال دیگه مرخصی بدون حقوق بگیری. حسن قضیه این هست که کلا در تمام ۳ سالی که توی خونه هستی برات بیمه رد می شه یعنی جزو سوابق بیمه ات حساب می شه.
حسن دیگه ماجرا این هست که از زمانی که به کارفرما گفتی که باردار هستی تا پایان این ۳ سال کارفرما اجازه نداره تو را اخراج کنه و بعد از ۳ سال که برگردی سر کار، کارفرما موظف هست که کاری معادل کار قبلی به تو پیشنهاد کنه. این شاید یکی از دلایلی باشه که چرا اکثر زنان آلمانی ۳ سال توی خونه می مونن از بچه هاشون نگهداری می کنن و شاید هم یکی از دلایلی باشه که چرا در این مملکت پیدا کردن مهد کودک برای بچه های زیر ۳ سال اینقدر سخت هست .
خانم وزیر
این قانون ۱۴ ماه مرخصی والدین با ۶۷٪ حقوق از سال ۲۰۰۷ در آلمان اجرا می شه و اونو مدیون خانم فون در لاین(Von der Leyen) هستیم که در اون زمان وزیر خانواده بود. این خانم فان در لاین الان وزیر کار هست و خودش ۷ تا بچه داره و پزشک هست و یکی از قدرتمندترین و پربُرِش ترین زنان آلمان هست . خلاصه این هم یکی از زنانی هست که بنده و کلا جامعه آلمان به طور خاصی بهشون احترام می گذارن.
6:15 PM نوشا
-
3 نظر
سال نو دهه نو مبارک
آخرین آخر هفته سال باید بین شنبه شب کنسرت نوروزی رفتن و مهمانی رفتن به صرف سبزی پلو ماهی انتخاب می کردیم. خوب ما هم سبزی پلو ماهی را انتخاب کردیم که حداقل رسما به استقبال نوروز رفته باشیم. نه فقط به دلیل اینکه اصفهانی هستیم ها... کنسرت نوروزی رفتن دسته جمعی باشه می چسبه اما تصور کنید من و سیتا تنهایی بریم کنسرت دامبولی دیشول، اون که هیچی نمی فهمه من هم که نمی تونم تکون بخورم. اینه که ترجیحا سبزی پلو ماهی و یک جمع کوچک دوستانه را ترجیح می دی.
یک شنبه شب خیلی قبل از سال تحویل مامان بابا زنگ زدن پیشاپیش عید را تبریک بگن. خانه تکانی برده بودشان می خواستند بروند بخوابند.
سال تحویل اینجا کمی بعد از ۱۲ شب بود و بعد از مدتها ماهواره را روشن کردم به امید یک برنامه نوروزی. سال تحویل شد و من همچنان از این کانال به اون کانال. همه کانالها با هم آهنگ پخش می کردن لیلا فروهر یا هایده یا داریوش. سر آهنگ های داریوش و هایده سیتا می گفت چرا اینقدر آهنگ غمگین میاد... گفتم نه بابا اینها آهنگ های خیلی قشنگ نوروزی هستن که تو معنی شون را نمی فهمی. سر آهنگ لیلا فروهر سیتا می گفت شما ایرانی ها کلا ملت بامزه ای هستید ها. می گفتم چطور؟ می گفت نمی دونم. یک جورایی بامزه است دیگه. می تونی تصور کنی که توی آلمان بعد از سال تحویل یک نفر بیاد پشت تلویزیون همینجوری قر بده و آواز بخونه؟ اینجا معمولا بعد از سال تحویل آتش بازی و اینهاست. می گفت زنگ بزن به مامانت اینها تبریک بگو... گفتم بابا همه خوابن فحشم می دن.
سیتا را فرستادم توی رختخواب و بعد از نیم ساعت این طرف اونطرف کردن کانالها خودم هم تسلیم شدم و رفتم برای خواب.
دوشنبه صبح روز اول عید بود. باید حتما می رفتم سر کار. این روزها سرم خیلی شلوغه و باید پروژه هایی که دستم هست را به سر و سامان برسانم. معمولا همیشه روز اول عید مرخصی می گیرم اینطرف آنطرف زنگ می زنم عید مبارکی یا همینجوری می رم توی شهر می گردم و به خودم احترام می گذارم. این بار نمی شد که مرخصی بگیرم. بعد فکر کردم که صبح برم سر کار و بعد از ظهر را مرخصی بگیرم که حداقل بتونم به ایران زنگ بزنم چون شب که بشه کلا خط ها خط نمی ده دیگه.
بعد با خودم فکر کردم من که دارم می رم سر کار روز عیدیه... یک حالی هم به ملت بدم. سر ظهر رفتم برای همه بستنی گرفتم و ایمیل زدم که ساعت ۲ همه بیاین به مناسبت شروع بهار و شروع سال ۱۳۹۰ ایرانی بستنی بخورید. خلاصه ساعت ۲ ملت آمدند و کلی کار فرهنگی انجام دادیم و برایشان تعریف کردم که نوروز چی هست و تاریخ هجری شمسی چی هست و تقویم ایرانی چه مدلی هست و ... اون بی نواها هم که زیر بار منت بستنی بودند مجبور بودند وانمود کنند که این ها خیلی اطلاعات جالبی هست و کلا خودشون را مشتاق نشون بدن که برای اعیاد بعدی ایرانی هم چیزی بهشان بماسته.
بعد از بستنی خوران آمدم خانه و زنگ زدم به خانه مامان بزرگه. روز اول عید همیشه همه خونه مامان بزرگه هستن و اگر زود بجنبی می تونی با یک ایل آدم عید مبارکی کنی و مجبور نیستی بعدش به تک کشون زنگ بزنی. خلاصه نیم ساعتی شماره گیری می کنی تا خط آزاد می کنه و بعد با حدود ۳۵ نفر حرف می زنی. وقتی که حرف می زنی هم که حتما باید راه بری. اینه که بعد از ۲۱۰ دقیقه تلفن و پیاده روی احساس می کنی پاهات دارن از جا کنده می شن.
حالا امیدوارم که سال جدید و دهه جدید برای همه شما سال خوبی باشه و سرحال و خوشحال و شاد و شنگول و منگول و حبه انگور باشید.
12:14 PM نوشا
-
3 نظر
خاله اشرف
خاله اشرف را خدا بیامرزه. چند سال پیش عمرش را داد به شما و رفت. پیر زن بامزه ای بود. هیچ وقت نفهمیدیم چرا ازدواج نکرده. همیشه به ما می گفت درس بخونین که مثل من نشین. می گفت من اگه مکتب رفته بودم یکی منو می ستد کنج خونه نمی نشستم یک عمر. اینو همیشه در گوشی می گفت و قبل و بعدش هم ریز ریز می خندید.
کلا پایه خنده بود. همش از دست این و اون حرص می خورد و بد و بیراه می گفت. اونوقت بد و بیراه گفتنش اونقدر بامزه بود که پایه خنده می شد. یک بار از بسکه هی آه می کشید که چرا هیچ وقت عروس نشده ، گفتیم براش یک عروسی الکی خاله بازی راه بندازیم. یکی از پسرهای نوجوان فامیل که نوه نتیجه خواهرش می شد را نشوندیم سر سفره و روی کله شون قند سابیدیم و انکحت و زوجت خوندیم. اینقدر خوشش شده بود که نگو. سر بله گفتن هم پوستمون را کند از بسکه ناز اومد.
یکی از چیزهاییش که همیشه پایه خنده ما بود حرص خوردنش از دست جورابش بود. می نشست پاش را روی زمین دراز می کرد و بعد می خواست جوراب پاش کنه. ته جورابش را می گرفت و می کشید روی پاش. همیشه خدا حرص می خورد که کفی جورابش اومده روی پاش و باید دوباره جورابه را در بیاره و از نو بپوشه. اکثر مواقع وقتی بار دوم یا سوم که جوراب را بالاخره درست پاش کرده بود می دیدی که درز جوراب بیرونه یعنی وارونه بوده از اول. اونوقت دیگه واقعا کفری می شد و بد و بیراه می گفت. ما هم همیشه می خندیدیم بهش. اصلا جوراب پوشیدنش برای ما همیشه مایه تفریح بود.
حالا که جوری شده که ایستاده دیگه نمی تونم انگشتهای پامو ببینم،هر روز صبح که می خوام جورابم را پام کنم و هی اینور اونور می شم که یک جوری خودم را برسونم به نوک پام یاد خاله اشرف می افتم. هر روز صبح خنده ام می گیره از وضعیت خودم و از یاد کردن خاله اشرف و جوراب پوشیدنش.
5:56 PM نوشا
-
3 نظر
بروکسل آخر
دو روز ماموریت کاری بودم بروکسل. نشست آخر یک پروژه بود. بروکسل سال قبل را که خاطرتان هست. امسال اما کم ماجراتر بود. هتل این بار بهتر بود و ماجراهای آسانسور و غیره تکرار نشد. این بار هم با قطار آمده بودم که دوباره گیر رانندگی دوستان نباشم. بعد از مدت کوتاهی می فهمی که به دلیل وجود یک موجود زنده نسبتا گنده و نسبتا سنگین در بطن مبارک که مرتب در حال پشتک وارو زدن هست، سفر کلا به سادگی ای که تصور می کردی نیست. کلا همه چیز دور کند پیش می ره.
تاخیر
تا رسیدن به هتل باید دو بار قطار عوض می کردم. عمدا چمدانم را سبک برداشته بودم که حمل و نقلش مشکل نباشه. ایستگاه اول کلن بود که باید نیم ساعت منتظر قطار بعدی می شدم. خوشحال بودم که صبح یکشنبه خیلی شلوغ نیست و قطار حتما تاخیر نداره. نیم ساعت صبر کردم، کمی قدم زدم توی ایستگاه قطار بعد و رفتم روی سکو... در کمال ناباوری دیدم که نوشته ۴۰ دقیقه تاخیر. باید توجه کنید که قطارآلمان معمولا بین ۵ تا ۱۰ دقیقه ممکن هست که تاخیر داشته باشه و در روزهای شلوغ شاید تا ۲۰ دقیقه. اما ۴۰ دقیقه صبح روز یکشنبه واقعا چیزی هست که به شانس خوب شما در یک یکشنبه سرد بستگی داره و نه هیچ چیز دیگه. ۴۰ دقیقه در سرما صبر می کنی و آمدن و رفتن قطارها را نگاه می کنی.
سکو
یک آقایی که قیافه اش به هندی ها می خوره می ره جلوی تابلوی اعلانات و میاد به انگلیسی از خانمی که کنار تو ایستاده می پرسه این قطار بروکسل مگه از همین سکوی ۶ نمی ره پس چرا اینجا نوشته ۴. من می رم روی تابلوی دیجیتالی را نگاه می کنم و می بینم ای داد از سکوی ۶ باید بری به ۴ و این به این معنی هست که باید یک سری کامل پله بری پایین و از راهرو رد بشی و بری از پله های سکوی ۴ بری بالا. مجبور هستی که از پله بری چون آسانسور و پله برقی کلی اونطرف تر هست و خیلی وقت نداری. به همین زودی احساس می کنی که بالا پایین رفتن از پله و راه رفتن ساده نیست برات. فکر کنید به روزی که بعد از مدتها رفته اید ورزش و کلی دراز نشست زده اید. روز بعدش حالی را دارید که من این روزها دارم.
چهل سالگی
به آقای هندی می گی بدو سکوی ۴ و خودت را به سکوی ۴ می رسونی و منتظر می مونی. توی قطار می نشینی و یک نفس راحتی می کشی. نوتبوکت را باز می کنی و یکی از فیلمهای جدید را انتخاب می کنی: ٬چهل سالگی٬. با خودت می گی آخی، فروتن و لیلا حاتمی، چه خوب که یک فیلم با چنین ترکیبی داری که ببینی. فیلم را نگاه می کنی. با خودت فکر می کنی ترکیب فروتن و لیلا حاتمی واقعا ترکیب خسته کننده ای هست. می دونی که اگه توی خونه بودی تا به حال یا رفته بودی سراغ اینترنت یا مشغول اتوکاری ای چیزی شده بودی. اما توی قطار با خودت کلنجار می ری که تا آخر ببینی فیلم را.
هتل
به دلایل مختلف از جمله سرمای هوا و پله های فراوان و غیره تصمیم می گیری که به جای استفاده از مترو تاکسی بگیری. تاکسی ۲۵ یورو پیاده ات می کنه که امیدواری کارفرما بهت پس بده اگر نه هم به جهنم.
می ری توی هتل و کم کم ساعت می شه ۵ که باید بری توی لابی هتل با بقیه جزيیات جلسه فردا را هماهنگ کنی. خوشبختانه ملت تصمیم می گیرند که در هتل شام بخورن و این کار را خیلی ساده تر می کنه.
آقای سوییسی
تا وقتی که نشستی کسی چیزی نمی بینه. وقتی که بلند می شی همه یک نگاهی به شکمت می کنن و یکی یکی بهت تبریک می گن. آقای سویسی می گه که خانم اون هم باردار هست. یادمه که خانمش ۳ سال پیش هم باردار بود. می پرسم بچه دوم؟ می گه آره. بچه خیلی چیز خوبیه. کل زندگی آدم را عوض می کنه. بعد قیافه اش عوض می شه و می گه البته زایمان بده. می گه خانم من زایمان خیلی سختی داشت و من تمام مدت پیشش بودم و خیلی خاطره بدی دارم. همه جا خون آلود و ... می گه خانمم خودش اینقدر خاطره بدی نداره که من دارم.
با خودم فکر می کنم این اولین بار هست که تجربه یک مرد را می شنوم از زایمان همسرش. ولی باز تاکید می کنه که بچه دار شدن واقعا تجربه خوبی هست و زندگی آدم را عوض می کنه و ...
خانم پروفسور
یک خانم پروفسور هست که از فنلاند میاد. تقریبا هم سن مامان من. توی کشورهای مختلف زندگی کرده. آلمان، اتریش، فنلاند، بلژیک ... هر کدام چندین سال. این بار می گه که دختر بزرگش الان باردار هست و دو هفته دیگه منتظر بچه هست. می گه که سه تا دختر داره. من با خودم فکر می کنم که با سه تا بچه و اینهمه جا به جا شدن و پروفسور چه موجودی باید باشی واقعا... یک جورایی کلا احساس می کنم که خیلی بیشتر براش احترام قایلم. یعنی کسی که بتونه زندگی شخصی خودش را با همسر و سه تا بچه مدیریت کنه و در کار هم چنین موفقیتی داشته باشه واقعا یک جورهایی تحسین برانگیزه.
جلسه
احتمالا از اونجایی که هول هم هستی برای جلسه فردا، شب هم درست خوابت نمی بره مخصوصا که باید یک چیزی را هم پرزنت کنی. صبح زود دوش می گیری و چمدونت را می بندی. باید اتاق را تحویل بدی و چمدون را با خودت ببری به محل جلسه که از اونجا بتونی مستقیم بری به ایستگاه قطار.
با بقیه ساعت هشت و نیم وعده کرده ای. همه آمده اند و راه می افتید به سمت ایستگاه مترو. حضور مبارکتون هست که آقایون معمولا سریعتر از خانمها راه می رن و این بار می خوان که به مترو برسن و سرد هم هست یعنی با سرعت دو سه برابر معمول هم راه می رن و تو با کوله پشتی و چمدونت که پشت سرت می کشی دنبال آقایون می دوی. خانم منشی پروژه متوجه می شه و بر می گرده که تنها نباشی. آقایون که در حال پرواز هستن راههای میان بر زیادی هم پیدا کرده اند که همگی شامل مقادیر زیادی پله هست. توی یکی از پله ها خانم منشی به دادت می رسه و بعد یکباره خانم پروفسور بر می گرده و می گه من دستم خالیه چمدونت را بده به من بیارم. تعارف می کنی که نه خوبه. اما خانم پروفسور این حرفها حالیش نیست. چمدونت را می گیره و می گه این پسرها خیلی تند می رن آدم به گرد پاشون نمی رسه. تو با خودت فکر می کنی آخرش زنها یک جور دیگه حال همدیگر را می فهمند. فاصله تا مترو یک جوری طی می شه و بعد از مترو تا ساختمان جلسه هم به همین ترتیب طی می شه و وقتی که می رسی به ساختمان احساس می کنی که پاهات دارن از کار می افتن.
جلسه برگزار می شه تا عصر و همه چیز به خوبی و خوشی سپری می شه و پروژه بعد از سه سال به پایان می رسه و همه خوشحال و شادان از همدیگر خداحافظی می کنند.
شکلات
با خودت حساب می کنی که تا حرکت قطار هنوز ۲ ساعت وقت داری. از منشی پروژه که اونجا را بهتر می شناسه می پرسی که توی ایستگاه قطار هم می تونی شکلات بلژیکی بخری یا نه. یکی از آقایون که دوست دختر سابقش مال بروکسل بوده می گه که یک جایی را می شناسه که شکلات بلژیکی اصل داره و می تونه با من و خانم منشی بیاد و نشونمون بده. می گه خیلی نزدیک ایستگاه قطار هست و از ایستگاه مترو که بیرون میای فقط باید بری سمت راست.
بعد ما از ایستگاه مترو میایم بیرون و می ریم دنبال این آقاهه سمت راست... بعد می ریم و می ریم و بعد می ریم سمت چپ... بعد می ریم و می ریم و ... طبق معمول اینجور مواقع به خودم لعنت می کنم که به حرف آقایون در این زمینه اعتماد کرده ام و نپرسیده ام که دقیقا چقدر راه هست. بعد از حدود ۲۰ دقیقه می گه آها... داریم نزدیک می شیم. ۵ دقیقه دیگه بیشتر راه نیست!!!
شکلات بلژیکی
خلاصه به حالی می رسی به مغازه مورد نظر. مغازه مورد نظر بیشتر شبیه طلا و جواهر فروشی های خیلی لوکس هست. پشت ویترین جعبه های شکلات چیده شده چه جعبه هایی! ارزون ترین جعبه ای که می بینی ۹ تا دونه شکلات کوچولو توش هست به قیمت ۱۴ یورو... به همین ترتیب قیمت می ره بالا تا حدود ۴۰ یورو و آقاهه می گه طبقه بالا که بری شکلات های لوکس تر هم هست.
با خودت موندی که حالا این همه راه آمدیم. اما یک دونه شکلات بخری اندازه پشت ناخنت به ۲-۳ یورو که اصلا حرامه که... خلاصه کلی کل کل می کنی با خود اصفهانی ات و در نهایت یک جعبه می خری که دست خالی نمانده باشی.
نیم ساعت دیگه توی ایستگاه قطار هستی و هنوز یک ساعتی وقت داری تا قطار بیاد. هوا هم سرد... دوباره می چپی توی فروشگاههای ایستگاه قطار و دوباره شکلات می خری از اون هایی که روش عکسهای خوشمزه انداخته و مخصوصا برای توریستهایی مثل بنده روش نوشته شکلات اریجینال بلژیکی...
پله
توی بروکسل پوستت کنده می شه از بسکه پله بالا پایین می ری. با خودت فکر می کنی توی آلمان همیشه یک راه نجاتی هست به اسم پله برقی یا آسانسور. کلا قانونه که باید همیشه یک مسیری برای کسانی که روی ویلچر هستن یا کسانی که با کالسکه بچه هستن وجود داشته باشه. اما توی بلژیک از این خبرها نیست. حتی توی ایستگاه مرکزی قطار اگر جاهایی هم پله برقی بود، اکثرا یک طرفه بود و معمولا هم جهتش به همون سمتی بود که به تو نمی خوره.
بازگشت
توی مسیر برگشت یک شانس دیگه به لیلا حاتمی می دی و این بار ٬بی پولی٬ را می بینی و واقعا خوشت می یاد، هم از بازی ها و هم از فیلمنامه. یعنی فیلم اونقدر خوش ساخت هست که بتونی از دست کارهای نقش اول و دوم حرص بخوری.
یکی دوبار قطار عوض می کنی. ساعت ۱۰ شب که می رسی به ولایت خودتون که سیتا اومده دنبالت یک نفسی به راحتی می کشی و با خودت فکر می کنی اینهمه چیز را چطوری بنویسم توی وبلاگ. کی اصلا حوصله داره اینهمه روده درازی را بخونه...
10:11 AM نوشا
-
12 نظر
هفته
آلمان ها علاوه بر ماه و روز، کلا از هفته هم خیلی استفاده می کنند. یک اصطلاحی دارند به اسم kalendarwoche که می شه ترجمه کرد به هفته تقویمی. مثلا شما می رید مبلمان سفارش بدید به شما می گن هفته ۳۵ آماده می شه می تونید تحویل بگیرید. اونوقت کل سال ۵۲ هفته داره دیگه. باید بدونید هفته ۳۵ می شه چه روزی تا چه روزی.
حالا در دوران انتظار هفته ها یک مفهوم جدید پیدا کرده اند. هر هفته جدید که شروع می شه با خودت فکر می کنی اینقدر مونده تا هفته چهلم. اینجا کسی نمی گه ماه چند و چون... همه به هفته عادت دارن هفته دهم، هفته سی و پنجم...
هر هفته به سایتهای اطلاع رسانی* مراجعه می کنی و پی گیری می کنی که در این هفته چه اتفاقاتی در وجودت داره شکل می گیره. بعضی وقتها خنده ات می گیره. بعضی وقتها مات می مونی از تعجب. مثلا هفته n ام که می خونی اون فسقلی که هنوز هیچی از دنیا ندیده توی فازهای خواب و بیداریش خواب می بینه! یا دو سه هفته بعدترش که می خونی فسقلی می تونه دچار سکسکه بشه... این که از چه هفته ای شروع می کنه به شنیدن صدای تو، یا از هفته چندم درد را احساس می کنه. همه اینها یک جورایی یک دریچه ای هستن به یک دنیای ناشناخته. گاهی آدم فکر می کنه با وجود اینهمه بچه که من توی زندگی ام دیده ام چطور هیچ وقت به اینهمه مراحلی بچه ها یا مادرای بچه ها طی کرده اند فکر نکرده بودم.
خلاصه کلا هفته ها مفهوم دیگه ای پیدا می کنن برای آدم.
* - سایتهای اطلاع رسانی هفته به هفته به آلمانی خیلی زیاد هستن. اما به فارسی هم می شه چیزهایی پیدا کرد. مثلا اینجا هست که می شه پی گیری کرد.
12:33 PM نوشا
-
8 نظر
دلیل
یکی از دلایلی که در این دوران شیرین نمی شه نوشت این هست که دیگه نمی تونی بری توی تخت و شکمت را سفره کنی و لب تاپ را پهن کنی روی شکمت. همش فکر می کنی بچه بیچاره به دنیا بیاد روی کله اش دکمه کیبرد سبز می شه.
دلیل دیگه این که وقتی می دونی توی ایران فیلطر شده همه سایتهای بلاگ اسپات و از جمله نینوچکا، اونوقت باز هم کمتر می شه انگیزه ات برای نوشتن.
دلیل آخر هم اینکه چون خیلی وقته که ننوشتی همش می ترسی که روده درازی کنی. اینه که اصلا نمی نویسی که نکنه روده درازی کنی.
11:01 PM نوشا
-
4 نظر
پایان غیبت صغرا
ای بابا... من اینجا ننویسم هیچ کسی انگاری اینجا را آپدیت نمی کنه ها. :D مشکل اساسی اینجاست که وقتی آدم یک مدتی نمی نویسه نوشته ها تلنبار می شن توی ذهن آدم و آدم دیگه نمی دونه از کجا شروع کنه.
جشن ما برگزار شد و به خوبی و خوشی هم سپری شد. با این که قرار بود که جشن عروسی نباشه اما تقریبا به خوبی یک جشن عروسی برگزار شد. دوستهای خیلی زیادی آمدن و ترکیب دوستهای آلمانی و ایرانی هم ترکیب خوبی بود در کل.
بابای سیتا یک سورپریز بزرگ برای من داشت، از این جهت که اینجا معمولا رسم هست که توی جشن عروسی، بابای عروس یک نطقی می کنه در مورد دخترش و از خاطرات بچگی دخترش می گه و تعریف می کنه که دخترش چقدر براشون مهمه و در نهایت یک جورایی دختره را می سپاره دست داماد.
بعد از اونجایی که بابای من توی جشن نبود بابای سیتا این نقش را به عهده گرفته بود و به نیابت از بابای من یک متن خیلی جالب و قشنگی نوشته بود خطاب به من و سیتا و در نهایت ورود من را به خانواده شون خوش آمد گفت. به نظر من کار خیلی بزرگی بود مخصوصا که بابای سیتا خیلی آدم کم حرف و خودداری هست و این کارش من را خیلی تحت تاثیر قرار داد.
بعد هم دوستهای مختلف برنامه های مختلف جالبی تدارک دیده بودن مثل بازی های جایزه دار که جایزه به عروس و داماد برسه و یا یادداشت نوشتن برای عروس و داماد و مهر وموم کردن یادداشتها توی جعبه شراب که ۳ سال دیگه درش را باز کنی و یا یک مجله که شامل نوشته های دیگران در مورد من و سیتا و عکس های مختلف از ما بود. جای ذکرش هم هست که یک دوست که اسمش را نمی برم :D نشونی این وبلاگ را به تهیه کننده مجله داده بود و یک چند سطری هم در مورد نینوچکا نوشته بود و یک اسنپ شات هم از وبلاگ در مجله گذاشته بود که خلاصه آلمانها هم فهمیدن که ما پشت سرشون وبلاگ می نویسیم.
بعد هم یک هفته ای سر فرصت هر روز ۲-۳ تا کادو باز کردیم و سیاحت کردیم که ملت چه ایده هایی به ذهنشون می رسه برای کادو دادن. هر از گاهی فکر می کردم که ای کاش توی ایران هم به جای اینکه دو سه ساعت تمام از وقت مراسم به کادو دادن و کادو باز کردن طی بشه، می شد همین کار را کرد. باور کنید لذتش خیلی بیشتره. بعد هم از اکثر کادوها عکس گرفتیم و یادداشت هم کردیم که کی چه کادویی داده. دلیلش هم این هست که باید به زودی کارت بنویسیم برای ملت و از بابت کادوهاشون تشکر کنیم و معمولا باید توی کارت تشکر هم بنویسی که از بابت فلان چیز و بهمان چیز متشکریم.
اینهم حسن ختام پستهای عروسی ای. از این به بعد پستهای دیگرانه.
11:46 PM نوشا
-
10 نظر
باز هم در عوالم وقت شناسی
یک عالمه مهمان دعوت کرده ایم برای آخر هفته. دوست و رفیق و فک و فامیل. از راههای دور و نزدیک میان. مهمانی را انداخته ایم توی یک رستوران. رستوران چسبیده است به یک هتل که کسانی که از راه خیلی دور میان بتونن شب اونجا بمونن.
رفته بودیم رستوران برای سفارش غذا و برنامه ریزی. مدیر رستوران می پرسید برای چه ساعتی مهمانهاتون را دعوت کرده اید. گفتیم برای ۸. گفت باید حواستون باشه هر چقدر کسی از راه دورتر بیاد زودتر می رسه. اینه که اونهایی که از راه خیلی دور میان حتما ساعت ۸ دم رستوران هستن و اونهایی که از راههای نزدیکتر میان تا میان برسن می شه ۸ونیم. اینه که غذا را ساعت ۸ونیم سرو می کنیم. توی دلم فکر می کردم که باید به دوستای ایرانی حتما خبر بدم که حواسشون باشه که خیلی دیر نیان وگرنه سرشون بی کلاه می مونه.
مامان سیتا زنگ زده بود. می پرسید فکری هم برای بعد از ظهر مهمونها کردید؟ ما با افتخار گفتیم بله. رستوران ساعت ۵ باز می کنه و مدیر رستوران موافقت کرده که اگه کسی زودتر خواست می تونه بره توی رستوران یک ته بندی ای بکنه.
مامان سیتا یک مکثی می کنه و می گه تا جایی که من می دونم تموم کسانی که از شهرهای دیگه می یان و توی هتل می مونن می خوان صبح زود راه بیفتن. اینه که همشون دیر که برسن ساعت ۲ اونجا هستن. فکر کنم بهتره از هتل بپرسیم ببینیم می شه ما کیک بپزیم بیاریم و اونها بهمون سرویس و قهوه بدن که بعد از ظهر یک پذیرایی کوچیکی بکنیم از کسانی که توی هتل هستن...
من همچنان توی کف این برنامه ریزی آلمانی ها مونده ام. یعنی من الان اونقدر آلمانی شده ام که بدونم وقتی کسی برای ۸ دعوته ممکنه برنامه ریزی کنه که ۵ اونجا باشه... اما دیگه۲ بعد از ظهر؟ می دونید؟ به این فکر می کنن که ما تا می رسیم خسته ایم. بریم توی هتل یک دوش بگیریم یک چرتی بزنیم. مهمونی هم که ۸ شب شروع می شه معمولا تا ۳-۴ صبح ادامه داره. خلاصه اینجوری نباشه که از راه رسیده و خسته و کوفته بخواهیم بریم مهمونی.
فکر مهمونی های ایران به خصوص عقد و عروسی ها از کله ام بیرون نمی ره. دایی من کارت داده بود برای عروسی دخترش. توی کارت نوشته بود از ساعت ۷ تا ۱۱ شب. مامان اینای من ساعت ۷ونیم که رسیده بودن دیده بودن هیچ کس توی تالار نیست. تلفن زده بودن که خبر بگیرن، بعد دایی من، یعنی بابای عروس را از خواب پرونده بودن!!!
12:23 AM نوشا
-
7 نظر
بخش تازه
گفتم که گفته باشم که بدانید که در اینجا (اگر باشیم و باشید و بلاگ اسپات برقرار باشد و...) تا ۱۸ سال آینده علاوه بر داستانهای نینوچکا داستانهای خاله سوسکه و دست و پای بلوریِ زاد و ولدش را خواهید خواند. همین. :)
11:03 PM نوشا
-
20 نظر
روزمره کریسمسی ۳
این قسمت درواقع پشت صحنه "روزمره های کریسمسی" ۲۰۱۰ و آخرین قسمت ماجرا هست.
شام کریسمس دعوت بودیم خانه مامان بابای ٬هم عروس٬ آلمانی. باباهه یک آقای فرانسوی هست که سالهاست آلمان زندگی می کنه. خانمه هم یک خانم آلمانی بامزه هست که همیشه منو یاد خاله ام می اندازه.
برادر سیتا و خانمش و دختر کوچکشون باید از جنوب آلمان می آمدند. تا یک روز قبل اصلا مشخص نبود که بتونن بیان یا نه چون دختر کوچولوشون مریض بود و یک هفته توی بیمارستان بود و بعد که از بیمارستان در آمده بود یک هفته گرفتار باکتری هایی بود که توی بیمارستان دچارشون شده بود. بعد که تصمیم گرفتن که علیرغم مریضی بیان، دقیقا خورد به یخبندان جاده ها. ما از رادیو و تلویزیون اخبار جاده ها را پی گیری می کردیم و می دونستیم که کار ساده ای نیست رانندگی حدود ۵۰۰ کلیومتر با این وضعیت. مخصوصا که توی اتوبانی که مسیر اونها بود از ساعتها پیش یک تصادف شده بود و بیشتر از ۳۰ کیلومتر راهبندان بود. بعد از ۷-۸ ساعت رانندگی بالاخره تسلیم شدند و زنگ زدند که ما مجبوریم شب بین راه بمونیم و فردا صبح ادامه می دیم.
خلاصه روز ۲۴ ام وقتی که شنیدیم که به سلامت به مقصد رسیده اند همه ما نفس راحتی کشیدیم. ما هم حدود ۵۰ کیلومتر راه داشتیم تا محل مهمونی که به خیر گذشت. وقتی که رسیدیم دیدیم کوچولوهه حالش بهتره و خوشحال و خوشبین فکر کردیم که همه چیز دیگه به خوبی و خوشی سپری شده و شب آرومی خواهیم داشت. بعد شروع کردیم به باز کردن کادوها. بعد از چند دقیقه برادر سیتا حالش بد شد جوری که نمی تونست بنشینه. رفت که دراز بکشه و بعد حالش اونقدر بد شد که مجبور شدیم زنگ بزنیم پزشک اورژانس بیاد خونه. یک خانم دکتری بود که آمد و نیم ساعتی بود و رفت. دارو نوشت که باید از داروخانه می گرفتی. بعد حالا پیدا کردن
داروخانه ای که شب کریسمس باز باشه هم برای خودش ماجرایی هست که باید جدی گرفته بشه. باید اول نگاه کنی توی روزنامه ببینی کدام داروخانه شب کریسمس باز هست.
خلاصه خانم برادره و پدرش شال و کلاه کردن و رفتن دنبال دارو و ما موندیم به انتظار. داروها هم آمدند و با دو سه ساعت تاخیر بالاخره همه نشستیم سر میز شام، دست و رو شسته و گرسنه منتظر پیش غذا که سوپ سیب زمینی بود (که طبیعتا سوپ سیب زمینی هم سوپ سنتی آلمان هست).
آقای خونه آمد با یک سوپخوری و اعلام کرد که یکی از سوپخوری ها از دست خانمش افتاده و کل آشپزخونه با سوپ یکی شده. خودتون را بگذارید جای خانم خونه. اول نوه یک ساله تون یک هفته توی بیمارستان باشه بعدش از بیمارستان در بیاد و دوباره مریض بشه. بعد اون استرس جاده ها. بعد دامادتون مریض و پزشک اورژانس بیاد خونه. بعد هم غذاتون اینطوری بزنه گند بزنه به آشپزخونه و زندگی.
من هر لحظه منتظر بودم که صدای جیغی چیزی از آشپزخونه بشنوم. صدای ناله ای نفرینی. اما بر خلاف انتظار خبری از این قبیل نبود. به درخواست صاحبخانه ما سوپمان را خوردیم، در حالی که خانم خونه توی آشپزخونه مشغول تمیزکردن در و دیوار بود. بعد دخترشان رفت کمک مامانه که آشپزخانه را تمیز کنه که مادرش بتونه سوپش را بخوره. خانمه که اومد باز هم منتظر بودم که حالش گرفته باشه یا عصبی باشه یا غرولندی بکنه... اما یک جور بامزه ای نشست به سوپش را خوردن و برامون تعریف کرد که چطوری ظرف سوپ از دستش افتاده و یک کمی خودش و شوهرش را مسخره کرد که چقدر دست و پا چلفتی هستن و خلاصه یک جوری خیلی با خوش اخلاقی سوپش را خورد و یکی دو نفر دیگه هم باهاش همراهی کردن که تنها نمونه و باقی قسمت های شام به خیر گذشت و شب سپری شد خلاصه.
من تمام مدت تو این فکر بودم که توی ایران اگه بود من شاید تمام زنهایی که می شناختم حتما یک جیغی می زدن یا یک جوری یک تلافی ای سر شوهری، بچه ای، کابینت آشپزخانه ای چیزی در می آوردن. با خودم فکر می کردم چقدر خوبه که آدم بدونه که جایی هست که آدمهاش مثل انبار باروت منتظر یک جرقه نیستن که منفجر بشن. که به خاطر چیزهای خیلی کوچک مثل یک سوپ بی خاصیت قابل از کوره در رفتن نیستن. آدمهایی که زندگی روشون اونقدر فشار نمی یاره که هر چیز کوچکی بتونه منفجرشون کنه. گفتم اینو هم بنویسم توی وبلاگم که شما هم بدونید که آدمهایی هستن که اونقدر پر نیست دلشون... که بدونید اصلا طبیعی نیست که آدم اینقدر دلش از همه چیز پر باشه و سر هر چیز کوچیکی منفجر بشه. گفتم که بدونید که برای شما هم عادی نشه.
4:27 PM نوشا
-
6 نظر
۲۰۱۱
صدای ترقه های سال نو امروز هم ادامه داره. آدم را به یاد ۴شنبه سوری می اندازه.
توی تعطیلات بین کریسمس و سال نو به خاطر سرماخوردگی سیتا یک جورایی خانه نشین شدیم و من طبیعتا مقادیر زیادی وبلاگ خوندم و هرچند که معمولا حوصله دامن زدن به گیس کشی های وبلاگی را ندارم، اما امان از بی کاری.
بحث این روزهای وبلاگستان بحث رفتن از ایران و یا ماندن در ایران، و جشن گرفتن یا نگرفتن کریسمس و سال نو با خارجی ها، و تبریک گفتن یا نگفتن سال نو هست. در مورد بحث اول همچنان حوصله وارد شدن به گیس کشی های وبلاگی را ندارم. در مورد بحث دوم فکر می کنم همیشه خوبه که آدم به قضایا از دید مثبت نگاه کنه. من اگر اینجا هستم به دور از فرهنگ و آداب و رسوم خودم چرا نباید با این ملت جشن شان را جشن بگیرم و علاوه بر اون جشن خودم را هم جشن بگیرم؟ چرا باید انتخاب کنم؟ چرا روز سال تحویل میلادی بنشینم توی خانه خودم و عزا بگیرم که چرا نوروز نیست و چرا مردم اینجا نوروز را جشن نمی گیرند؟
خلاصه من که تحویل سال ۲۰۱۱ را جشن گرفتم و امیدوارم سال ۲۰۱۱ برای ما و همه شما سال خوبی باشه. ۳ ماه دیگه هم نوروز را جشن می گیرم و باز هم امیدوارم که برای همه سال خوبی باشه.
قسمت آخر روزمره های کریسمسی مونده توی آرشیو که باید به زودی دستی به سروگوشش بکشم و آپلود کنم. تا اونموقع خوش باشید و شاد باشید و شنگول.
6:52 PM نوشا
-
2 نظر