12/21/2011

....

هفت سال و خورده ای پیش وقتی در هامبورگ از هواپیما پیاده شدم و برای اولین بار وارد خاک آلمان شدم، بدون اینکه کسی را بشناسم و بدون اینکه کسی منتظرم باشه. از هواپیما به سمت پاس کنترل که می رفتیم آخرین نفرها کم کم روسری ها را از سرشون بر می داشتن و مانتوها را در می آوردن و دنبال همدیگه می رفتن به سمت گیشه. اون وسط یک چهره ای به نظرم آشنا اومد. یک دختر جوان رنگ پریده ای بود که مطمین بودم می شناسمش. سلام علیک کردیم و اون هم گفت که منو می شناسه. هم دانشگاهی و هم دانشکده ای بودیم.

تصادف قشنگی بود. اون هم اون روز برای اولین بار آمده بود آلمان و اون هم مثل من فرداش امتحان زبان داشت. اون اما کسی می آمد دنبالش و کسی که می آمد دنبالش به من هم کمک کرد بلیط قطار بگیرم برای بیلفلد و برام برنامه قطار را در آورد و خلاصه مثل فرشته نجات بود.

طبیعتا ایمیل رد و بدل کردیم و هر از گاهی ایمیلی می زدیم و یاد اونروز را زنده می کردیم. خیلی وقت بود که دیگه خبری ازش نداشتم.

چند روز بود که به فکرش بودم و دیشب رفتم توی صفحه فیس بوکش که ببینم چه می کنه. دیدم که همه براش پیغام گذاشتن که روحت شاد و اینجور پیامها... از دیروز توی شوک هستم.

برای یکی از دوستاش پیام گذاشتم و پرسیدم که چی شده. گفت که دوران خیلی بدی را پشت سر گذاشته. سرطان. آلمان فوت کرده و تبریز دفن شده. حس عجیبی دارم... حس اینکه نمی دونم اگر اینجا مردم کجا باید دفنم کنن.

10:15 PM نوشا   -   5 نظر

 

12/18/2011

خواب ۳

راستش قصد نداشتم در این مورد بیشتر بنویسم. اما فکر کردم چرا که نه خدا را دیدی شاید به درد کسی خورد.

بغلی
راستش من خیلی خوشحال بودم که اینجا خیلی خیلی توصیه می کنن که ۳ ماه اول بچه را خیلی بغل کنید و خیلی به خودتون بچسبونیدش. ظاهرا ۳ ماه اول بچه ها به طرز وحشتناکی نیاز به نزدیکی فیزیکی دارن و نباید هم نگران این باشی که بچه بغلی می شه و اینها چون هنوز حافظه و اراده درست حسابی ای ندارن و هم اینکه کلا رابطه معنوی پدر فرزندی و مادر فرزندی در این سه ماه عمیق تر می شه. خیلی هم توصیه می کنن که هر بار بچه ونگ زد بدوید برید پیشش که بدونه همیشه یکی هست که بچه بتونه روش حساب کنه.

خلاصه گفتم که بدونید بچه را تا سه ماه هرچقدر دوست دارید بغل کنید بدون ترس از اینکه مبادا بغلی بشه. 

خواب بغلی
خلاصه اون اولها ما همش دخترجانمون را به خودمون می بستیم یا بغل می کردیم و راه می رفتیم و اونقدر راه می رفتیم تا خوابش ببره. بعد از حدود ۲ ماه متوجه شدم که خیلی وقتها این راه بردن باعث می شه که بچه خیلی دیرتر و سخت تر خوابش ببره چون چیزی توجهش را جلب می کرد یا من خسته می شدم و این دست به اون دست می کردم و خلاصه در حال خواب رفتن چرتش پاره می شد... بعد گفتم وقتی که خسته است بگذارمش توی تختش.

گام اول
اولها می نشستم کنارش. براش یک آهنگ می گذاشتم. دستش را می گرفتم با انگشتهاش بازی می کردم یا روی سرش را نوازش می کردم تا خوابش می برد. چند دقیقه بیشتر هم طول نمی کشید. تنها نکته ماجرا این بود که بچه باید سیر باشه و تمیز باشه و هنوز زیادی خسته نشده باشه. در واقع باید یک لحظه طلایی که بچه گیج خواب هست و هنوز بداخلاق نشده را پیدا کنی و بچه را بگذاری توی تخت. اونوقت بدون گریه و بدون اعتراض به خواب می ره. بهترین موقع بعد از این بود که شیر خورده چون ظاهرا بچه ها با شیر خوردن و کلا مکیدن خیلی آروم می شن.

گام دوم
بعد از مدتی فهمیدم که وقتی که کنارش می نشینم باعث می شه که دیرتر خوابش ببره چون فکر می کنه باید سر منو گرم کنه و با من بازی کنه. توی راهنماهای زیادی هم نوشته بود که باید از اتاق بیرون برید تا بچه خودش به تنهایی خوابش ببره.
یکی دوبار باید کاری انجام می دادم تصادفا از اتاق اومدم بیرون و وقتی که برگشتم دیدم که خوابه.

زمان
بعد به این نتیجه رسیدم که بهترین زمان برای توی تخت گذاشتنش یک ساعت و نیم بعد از بیداری اش هست. یعنی متوجه شدم که بچه حدود ۳ ماهه فقط یک ساعت و نیم fit هست و بعدش باید یک چرتی بزنه.

خلاصه این یک کلید طلایی موفقیت بود. تا مدتها این مدل جواب می داد. بعد از یک ساعت و نیم نگاه می کردی می دیدی بچه جان کند شده و خیلی دل به بازی نمی ده و خلاصه خسته شده، می گذاشتمش توی تخت و یک آهنگ می گذاشتم براش و کمی کنارش می موندم و بعد می آمدم بیرون. معمولا سه چهار باری غر می زد و هر بار می رفتم کنارش آروم می شد و دوباره می آمدم بیرون. معمولا هم پستونکش افتاده بود بیرون که دوباره بهش می دادم و خوشش می شد.

شب
اینجا توصیه می کنن که بچه یک سال اول را توی اتاق پدر و مادر بخوابه. ما هم برای دخترک اتاق خودش را درست کرده بودیم و برای شبها هم یک تخت کوچولو به تخت خودمون اضافه کرده بودیم که بچه جان توش بخوابه. بعد همون دو ماهگی مثلا شب ساعت ۸ بود که خوابیده بود و ما فکر می کردیم که حتما دوباره ۱۱ بیدار می شه شیر بخوره و می آریمش توی اتاق خودمون که یکهو دیدیم بیدار هم نشد تا ۵ صبح. خلاصه تا مدتها ۸ شب می خوابید توی تخت خودش و حدود ۵ بیدار می شد که می آوردیمش توی تخت خودمون و کنار هم به خوبی و خوشی یکی دو ساعت دیگه می خوابیدیم.

تا جایی که...
بلی... این قصه ادامه دارد.

3:56 PM نوشا   -   7 نظر

 

12/14/2011

خواب ۲

شنا
جمعه ها با دخترکم می رم کلاس شنای نوزادان. ۶ تا بچه هستن که با مامان هاشون و گاهی باباهاشون می رن توی آب و آب بازی می کنن. بیشتر به صورت بازی و آهنگ سعی می شه ترس بچه ها از آب بریزه و هر بار تمرین های جدید انجام می دی با بچه که باعث بشه یک موقعی بتونه شنا کنه.

بعد از شنا تا می آییم به بچه ها لباس بپوشونیم و خودمان لباس بپوشیم و به بچه ها غذا بدیم و خلاصه آماده بشیم یک ساعتی می گذره. تقریبا همه مامان ها هم بچه اولشونه و توی مرخصی یک ساله هستن و خلاصه گپ می زنیم با هم و از اونجایی که بچه ها به نسبت هم سن و سال هستن هم در مورد بچه ها و رفتارهاشون یا غذا و لباس و غیره حرف می زنیم.

آنیا
آنیا یکی از مامانهاست. خودش یک دختر موقرمز پوست سفید کک مکی با چشمهای آبی و دخترش تیره آفریقایی هست و هیچ گونه شباهتی به خودش نداره. شوهرش از کامرون میاد. خودش یک جورایی خیلی نازنازی و احساساتیه و همش مشغول ماچ و بوسه کردن بچه اش هست. من همش فکر می کردم مثل اکثر دخترای آلمانی یک رشته علوم انسانی ای چیزی خوانده باشه. 

وقتی که فهمیدم پزشکه برام جالب بود خیلی. گفت که با شوهرش هم سر کار آشنا شده.


فاز
از اونجایی که بچه های ما همه همسن و سال هستن و اکثرا فقط دو-سه هفته تفاوت سنی دارن معمولا فازهای رشدشون هم همزمان هست. مثلا یک دفعه همه مامانها از بی خوابی بچه هاشون می نالن و از اینکه بچه نیم ساعت می خوابه و جیغ زنان از خواب بیدار می شه و دنبال مامانش می گرده که اینها مشخصات فاز رشد بچه ۶ ماهه هست. همه ما هم یک کتاب مشترک داریم که توش این فازها را نوشته و توضیح داده که هر فازی مشخصه اش چیه و چقدر طول می کشه...

روش سه روزه
دفعه پیش بود که آنیا گفت که بچه من خیلی خوب می خوابه. گفت یک کتاب خریده با عنوان ٬هر بچه ای می تونه یاد بگیره بخوابه٬. گفت که روش این کتاب را پیاده کرده و ظرف ۳ روز جواب گرفته.

برای من طبیعتا جالب و هم عجیب بود چون آنیا همیشه خیلی از بدخوابی بچه اش می نالید و از اینکه شبها هر یک ساعت یک بار بیدار می شه و شیر می خواد.

آنیا گفت که این روش یک روش معروفی هست که توی آزمایشگاههای خواب درمانی بررسی شده و جواب می ده. روش این هست که تو بچه را می گذاری توی تخت و شب بخیر می گی و می ری بیرون. بچه گریه می کنه ولی تو صبر می کنی. بار اول ۳ دقیقه. بعد می ری تو بچه را آروم می کنی و دوباره می یای بیرون. این بار ۵ دقیقه صبر می کنی. بعد ۷ دقیقه ...

گفت که بار اول بچه ۴۵ دقیقه گریه کرده تا خوابش برده. بار دوم بیست دقیقه و الان ٬فقط٬ ۵ دقیقه.

گفت که با شوهرش بیرون ایستاده بوده و خودش هم گریه می کرده با بچه ولی تحمل کرده و الان از نتیجه خیلی راضیه.

نقد خاله زنکی
آنیا که رفت با یکی از مامانهای دیگه، مگدا، رفتیم توی شهر قهوه بخوریم و گپ بزنیم. مگدا از من پرسید نظر تو در این مورد چیه. گفتم من واقعا چنین انتظاری از آنیا نداشتم. کسی که اینقدر نازنازیه بتونه ۴۵ دقیقه گریه بچه اش را تحمل کنه به نظر من خیلی عجیب می یاد. خواب بچه به نظر من یک پروسه یاد گیری هست و مثل هر پروسه دیگه زمان خودش را نیاز داره. چیزی که ظرف ۳ روز جواب بده به نظر من خیلی خیلی سریعه و حتما تاثیر منفی روی روحیه بچه می گذاره. توی همه کتابها نوشته که هر تغییری توی خواب بچه می دید بین ۷ تا ۱۴ روز طول می کشه تا جابیفته.
مگدا هم موافق بود با این حرف. واقعا جاخورده بود از این قضیه و من خیلی خوشحال بودم که تنها کسی نیستم که این کار به نظرم قبیح میاد. توی خونه که آمدم کلی نشستم به خوندن و کلی نقد منفی در مورد این روش پیدا کردم.

نقد جدی
انتقاد جدی ای که به این روش وارد هست اینه که بچه ها هیچ تصوری از زمان ندارن. این ۳ دقیقه و ۵ دقیقه و این زمان ها همه برای بچه این سنی مثل ابدیت می مونه. این زمانها در واقع بیشتر برای این داده شدن که پدر مادرهایی که این روش خشن را انتخاب می کنن پیش خودشون احساس بهتر و سیستماتیک تری داشته باشن.

من مجبور شدم که این پست طولانی را بنویسم چون دیدم که توی خیلی از وبسایت های فارسی هم این روش به عنوان روش سالم توصیه شده و امیدوارم که پدر مادرها روش های بهتر ولی طولانی تر را ترجیح بدن.

10:45 PM نوشا   -   5 نظر

 

12/05/2011

خواب

نگاه می کنم به پست های ناتمام و فکر می کنم که حوصله تمام کردن هیچ کدام را ندارم. پست هایی که تاریخ مصرفشان گذشته را چه می کنید شما؟

این روزها درگیر مشکلات فلسفی هستم. درواقع بیشتر درگیر این سوال که بچه را با چه الگویی بزرگ کنی. من ایران که بودم به گمانم دلم می خواست حتما بچه ام را مدل خارجی ها بزرگ کنم. اینجا که هستم دلم می خواد بچه ام را مدل ایران بزرگ کنم. هر کدام مزیت ها و معایب خودش را داره و سر هر دو راهی که می رسه آدم می مونه که چه کنه و چه نکنه. مثلا مدل خوابوندن بچه که اینجا به بچه ها یاد می دن از سه ماهگی به بعد توی تخت خودشون بخوابند بدون بغل و بدون سینه و...

دخترک من هم از دو ماهگی به این مدل خوابیدن عادت کرد که هم برای خودش خوب و سالم بود و هم برای من. الان دو ماهی هست که اعتراض شدید به این نوع خوابیدن داره و من دو راه بیشتر بلد نیستم. یا مدل ایرانی بچه را پیش خودم بخوابونم و اجازه بدم که موقع شیر دادن خوابش ببره و یا مدل آلمانی (غربی) پافشاری کنم که بچه توی تخت خودش خوابش ببره و قبول کنم که این پافشاری ممکنه منجر به این بشه که بچه ممکنه چند روز واقعا خیلی سخت بخوابه و خیلی خیلی گریه کنه ولی عاقبتش خوبه.

خوب مدل ایرانی کیف می ده و راحته و همونجوریه که آدم رابطه مادر و بچه را تصور می کنه ولی بچه را وابسته به مادر می کنه جوری که دیگه خودش نمی تونه بخوابه و باعث می شه که وقتی که مامانه وقت نداره یا جون نداره یا حالش را نداره یا وقتی مامانه نیست بچه هم نتونه بخوابه. مدل خارجی نتیجه اش خوبه و بچه مستقل می شه و موقع خواب اذیت نمی شه ولی راه رسیدن بهش خیلی مشقت باره.

خلاصه من هم که همیشه سعی می کنم یک راه میانه پیدا کنم در این موارد خیلی باید فسفر بسوزونم. الان چند تا milestone تعریف کردم که مدل ایرانی را بدون مشقت فراوان به مدل خارجی تبدیل کنه و امیدوارم که جواب بده.

8:43 PM نوشا   -   14 نظر

 

11/18/2011

مرخصی

یک سال بچه داری و یک سال خانه داری تجربه دلپذیریه به واقع. کلا زندگی بدون ددلاین و بدون امتحان و بدون فشار کاری و علمی و غیره کمی عجیب غریب می زنه. آدم باید بهش عادت کنه تا همش فکر نکنه یک جای کار اشکال داره.

اوایل آدم همش احساس می کنه صبح شب شده و هیچ کاری نکردی. اواخرش هم همینطور البته. روزی یک بار بچه جان را سرتاپا شستن و تر تمیز کردن. روزی ۶-۷ بار بعضا الی ۱۲ بار بچه شیر دادن، بچه عوض کردن،‌ بچه خوابوندن. از بچه جان عکس و فیلم گرفتن، با بچه جان بازی کردن. لباس شستن، غذا پختن، رفت و روب و تمیزکاری... یکبار در هفته ورزش بعد از زایمان با همراهی دخترجان. یک بار در هفته کلاس شنای بیبی خانم. خواندن کتاب در مورد مراحل رشد بچه یا گشتن توی فوروم ها در پی یافتن پاسخ برای مشکلات جدید. هر از گاهی گپی و چتی با دوستی یا فامیلی. دوره کردن فیلمهای آدری هپبورن یا سریالهای زنونه مثل گیلمور گیرلز‌ یا دسپرت هاسوایوز. خلاصه یک جورایی زندگی تنبلونه.

گاهی هم در پی مچ انداختن با چالش های جدید از خونه بیرون رفتن. هر بار دعا کردن که آسانسور فلان جا خراب نباشه یا آسانسور و پله برقی با هم خراب نباشن. رفتن و دیدن که ای داد دوباره این آسانسور خرابه. پله برقی هم در دست تعمیر... حالا چه کنم.

گاهی هم خرید رفتن با دخترک به قصد شاپینگ. بعد به این فکر کردن که حالا چطوری لباس پرو کنم. یک راهی برای پرو کردن لباس پیدا می کنی که هم بچه را تحت نظر داشته باشی و هم ملت لخت و پتی نبینندت. بعد دقیقا در حالی که لخت و پتی هستی دخترجان شروع می کنه به گریه و تو تند تند تند لباس می پوشی و می پری بیرون آرومش کنی. گفته بودم که صدای نافذی هم داره که فروشگاه را می گذاره روی سرش.

بعد حل کردن مشکلات خیلی ساده ای مثل گلاب به روتون جیش کردن درحالی که یک کالسکه دومتری همراهتون هست.  در این مورد لای در را نمی تونید که باز بگذارید. کم کم یاد می گیری که دستشویی مخصوص معلولین یک راه حل بسیار مناسب هست. بلی... مشکلات بسیار ساده ای که آدم قبلا بهشان فکر هم نمی کرد. حالا این کلمه مشکل توی فارسی یک بار غمگینی داره اما در واقع من از بی کاری بیشتر به چشم چالش بهش نگاه می کنم و هر بار از پیدا کردن یک راه حل مناسب کیف می کنم.


طبیعتا روزهایی هستن که آدم خیلی خسته می شه از بی خوابی و یا از قرار گرفتن در وسط یک مرحله جدید رشد بچه و روزهایی هستن که آدم کلافه می شه و می رسه به مرز روان. اما با خودم فکر می کنم این یک سال واقعا یک هدیه است. من که تا ۶۷ سالگی باید کار کنم تا بازنشست بشم باید تا می تونم از این یک سال لذت ببرم. با دخترکم کیف کنم و خلاصه خدا نصیب شما هم بکند.

9:56 AM نوشا   -   7 نظر

 

11/15/2011

پنج قل

رفته بودم با سیتا توی کانتین پایین شرکت ناهار بخوریم و بعد تصمیم گرفتم که غذای دخترک را هم همانجا بهش بدم و برم توی شهر از آخرین روزهای هوای خوب لذت ببرم.


مدیر شرکت رقیب که یک پسر آلمانی جوون هست اومد که سلام علیک کنه و کوچولومون را ببینه. این آقاهه قبلاها حل تمرین ما بود توی دانشگاه و دانشجوی دکترا بود. از اون آدم های کوووول دنیا که واقعا فقط می شه حسرتشون را خورد. بی نهایت خوش تیپ و خوش گذرون و در عین حال مهربون و خیلی هم موفق در زمینه کار.

باری... می گفتم که این بابا حل تمرین ما بود و ما خیلی براش رسپکت قایل بودیم. بعدش یک موقعی تز دکتراش را دفاع کرد که من نتونستم برم اما یکی از بچه ها می گفت خیلی توپ بوده و نمره ۱.۰ گرفته که یعنی ۲۰.

باری این آقاهه جلدی بعد از دفاعش با دوست دخترش که دکتر هست عروسی کرد و تندی بچه دار شد و بچه اول و دوم را پشت هم آورد.

بعد که آمده بود سلام علیک کنه گفت چه خوبه که کم کم تعداد بچه ها زیاد می شه آدم احساس نمی کنه در اقلیته. پرسیدم که الان همون دو تا بچه را دارن؟‌ گفت نه سه تا دارن و چهارمی هم توی راهه.

سیتا همونجوری که از یک آلمانی بر می یاد پرسید ماشینتون هنوز جا داره برای ۴ تا بچه یا باید ماشین جدید بخرید. آقاهه با نیش باز گفت نه هنوز یکی دو تای دیگه جا داره.

خلاصه آدم بی جنبه ای که من باشم از اونموقع دارم با انگشتام حساب کتاب می کنم ببینم چجوری می شه تا ۴۰ سالگی ۵ تا بچه بیارم. سیتا معتقده که می شه... خلاصه گفته باشم.

11:43 AM نوشا   -   4 نظر

 

10/18/2011

آقای هرمس

هرمس و دی اچ ال که معرف حضورتون هستن که دو تا از بزرگترین شرکتهای پستی هستن.

بنده هم که فعلا خانه نشین هستم و در آپارتمان شده ام مسئول تحویل گرفتن پست برای ملت. ملت هم اینجا کلا خیلی اینترنتی خرید می کنن و اینه که روزی نیست که بسته ای از راه نرسه.

دی اچ ال فکر کنم کارمندهای بیشتری داره. چون هر بار یک نفر جدید می یاد یک بسته برای خانواده ایکس یا ایگرگ تحویل می ده. هرمس اما یک آقایی هست که همیشه فقط اونه که میاد بسته ها را تحویل می ده. یک آقای حدود سی و هشت سی و نه ساله. خیلی مودب. موهای مشکی کوتاه. همیشه یک تی شرت مشکی پوشیده. یک صدای مردونه ای هم داره عین دوبلورها. یک جورایی هم خیلی ادبی حرف می زنه. به جای روز بخیر می گه روز زیبا و بی نظیری را براتون آرزو می کنم. یکی دوبار توی تعطیلات مدرسه ها یک بار یک دختر بچه و یک بار یک پسر بچه را همراه خودش آورده بود. که خوب من فکر کردم حتما بچه هاش هستن... شاید باشن شاید هم نه. من نپرسیدم دیگه.

اون دفعه که اومده بود دم در اومدم امضا کنم و بسته را تحویل بگیرم نگاهم روی سینه اش خیره موند یکهو. یعنی روی سینه اش دو تا میمی در اومده بود... دفعه قبلش هم دیده بودم اما فکر کرده بودم حتما من خل شدم یا حتما کیف پولی چیزی بوده گذاشته توی یقه اش. این دفعه دیدم خیلی هم گرد و بی نظیر و در عین حال خیلی مصنوعی هستن. این یعنی چی اونوقت؟

5:40 PM نوشا   -   1 نظر

 

10/10/2011

زنجموره

دیروز رفتیم بیمارستان عیادت. با سیتا و دخترکم و اون یکی رئیس شرکت. یک هفته بود نگران بودم. شبها خوابم نمی برد. ناراحت بودم اصولا از فکر این روز... بعد رفتم یک جورایی انگاری جهان بینی ام عوض شد کلا.

این همکار ما که رفته بودیم عیادتش یک پسر جوان ایتالیایی هست. ریزه میزه ولی تر و فرز و کاری. پارسال این موقع ها پادرد گرفت. یک مدتی شل می زد و دکترها نمی فهمیدن چشه. دکتر رفتن اینجا هم مصیبتیه چون دکترها اکثرا نوبت های طولانی دارن یعنی اصولا نوبت دو سه ماهه خیلی نرمال به حساب میاد. چند ماهی طول کشید تا پاش لمس شد کلا و دکترها اساسی به تکاپو افتادن که ببینن چشه. کاشف به عمل آمد که توی زانوش یک تومور هست که روی عصب پا فشار میاره. بیوبسی دادن و دیدن که تومور بدخیم هم هست. در همون حین هم ۴-۵ تا تومور دیگه کشف کردن که خوشبختانه اونها خوش خیم بودن. دکتر معالجش زنگ زده بود به رئیس شرکت و خواهش کرده بود که بهش کار بدن که سرش گرم باشه. گفته بود ۳-۴ سال بیشتر وقت نداره اما مهمه که روحیه اش خوب باشه تا بتونه همین ۳-۴ سال را هم دوام بیاره.

یک مدتی اشعه درمانی کرد که جواب نداد. بعد شیموتراپی کرد که اونهم انگاری جواب نداد. یک هفته پیش ایمیل زده بود که باید پاش را از زانو قطع کنند و برای همین می رفتیم عیادتش. عملش قرار بوده جمعه انجام بشه که کلی تصادفی آورده بودن و نتونسته بودن عملش کنن. به جاش شنبه عملش کرده بودن که می تونید تصور کنید که چه زجر روحی ای کشیده یک روز تمام.

مونده بودیم که چی ببریم براش. برای پسر جوون که نمی شه گل و اینا برد و خیلی مناسبتی هم نداشت. سیتا گفت ازش می پرسم که چیزی دلش می خواد یا نه. گفته بود تنقلات و آبمیوه. یک جعبه گز برداشیتم و چند تا آبمیوه گرفتیم و یک کتاب کمدی هم براش خریدیم که اگه حوصله کرد چیزی برای خوندن داشته باشه.

ما که رسیدیم بیدار بود. پاشد نشست و گفت اتفاقا می خواستم الان برم توی کافه تریا بشینم یک کمی. موهاش که برای شیموتراپی ریخته بودن دوباره در آمده بودن اما به جاش جای یک پاش خالی بود. تر و فرز کفشش را پوشید و عصاش را زد زیر بغلش و راه افتاد، ما هم به دنبالش. دو سه ساعتی نشستیم گپ زدیم. از بیماریش. از بچه داری. از مشکلات یونان. از وضعیت شرکت. از داستان زندگیش.

کلا خوب بود. از اون چیزی که ما فکر می کردیم خیلی خیلی بهتر بود. هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی. همش فکر می کردم چقدر این آدم می تونست روحیه اش خراب باشه. چقدر می تونست خودش را اذیت کنه. پدر و مادرش هر دو بر اثر سرطان مرده اند. خودش می دونه که سرطان داره. خواهرش چند سال پیش یک غده داشته... کلا موروثیه قضیه توی خانواده اشون. بعد دکترها می تونستن خیلی زودتر تشخیص بدن و غده اینقدر رشد نمی کرد و مجبور نمی شدن پاشو قطع کنن. یعنی این آدم همه چیز لازم را داره که بشینه توی یک اتاق خودش را حبس کنه و غصه بخوره تا بمیره. اما یک جور وحشتناکی واقع گراست. طبیعیه که ناراحته که پاشو از دست داده اما می گه من اونقدر جوون هستم که بتونم دوباره راه رفتن را با پروتز یاد بگیرم و به زندگی ام ادامه بدم. به رئیس می گفت که اگه همه چی خوب پیش بره از ژانویه دوباره کارش را شروع می کنه. می گفت که باید خونه اش را جابجا کنه که بیاد نزدیک شرکت که هر روز نخواد دو ساعت رانندگی کنه.

دیروز تمام وقت فکر می کردم چقدر خوبه. چقدر خوبه که آدم چنین روحیه ای داشته باشه. تمام مدت غصه ام بود طبیعتا براش که پاشو از دست داده اما یک جوری احساس می کردم باید ازش یاد بگیرم این به جلو نگاه کردن را... گفتم بنویسمش شاید کسی باشه که اینجا را بخونه و یاد بگیره که دست از زنجموره برداره و به زندگیش برسه.

3:42 PM نوشا   -   2 نظر

 

10/03/2011

کادو - بخش دوم

هفته ای یک بار پست می یاد با پاکت A4 قهوه ای. اسم و آدرس ما با برچسب سفید روی پاکت چسبونده شده. اونوقت می دونم که پاکت را که باز کنم یک مقوای رنگی رنگی هست که روش یک دستور پخت غذای جدید نوشته شده.

قضیه این هست که یکی از کادوهای خیلی جالب دیگه ای که گرفتیم یک زونکن آشپزی بود. در واقع این یک زونکن خالی هست که ما گرفتیم و قراره که هفته ای یک بار یکی از کسانی که توی عروسی ما شرکت کرده اند برامون یک دستور پخت بفرستند که ما امتحان کنیم و دستورپخت را هم بگذاریم توی اون زونکنه که بعد از مدتی یک تعداد زیادی دستور پخت غذا یا دسر یا کوکتل های جالب داشته باشیم.

یکی از دوستای سیتا توی عروسی ما پاکتها را پخش کرده که توی هر پاکتی یک برگه بوده که تاریخ زده لطفا در بین تاریخ فلان تا بهمان (یک بازه یک هفته ای) یک دستور پخت آماده کنید. روی پاکتها هم آدرس ما را چسبانده بودند و توی پاکتها هم مقوای رنگی گذاشته اند که ملت یا روی خود مقوا بنویسند یا روی کاغذ چاپ کنن و کاغذ را روی مقوا بچسبونن.

حالا چند هفته هست که هیچ پستی نیامده. با توجه به اینکه هیچ دستور پخت غذای ایرانی هم بهم نرسیده حدس می زنم که از اونجایی که بچه های ایرانی همه دور یک میز نشسته بودن چند هفته ای چیزی در کار نخواهد بود. اکثرا که حتی یادشون رفته بود پاکتهاشون را با خودشون ببرن و اگر هم برده باشن به گمانم یا توی تاکسی جا گذاشته اند یا توی اثاث کشی بعدی نگاهش می کنن. خلاصه حیف که زونکن رنگی رنگی مون به احتمال زیاد بدون غذای ایرانی می مونه...

9:43 PM نوشا   -   1 نظر

 

9/06/2011

کادو - بخش اول

ماهی یک بار زنگ در خونه ما خورده می شه و کسی میاد چیزی میاره یا پست میاد چیزی تحویل میده.
یک بار یک کیک گنده آمده بود با پست از طرف عمه سیتا.
یک بار پول گرفتیم از طرف مامان بابای سیتا برای سینما.
یک بار یک بسته گنده میاد دم خونه پر از کرم و روغن ماساژ چیزهای مخصوص پوست و ریلکس.
چند روز پیش یکی از دوستان سیتا با دوست دخترش آمد دم خونه و گفت که می خواد معذرت خواهی کنه چون اونها باید برای آگوست ما را به صرف بستنی دعوت می کردن و نشده. به جاش یک عروسک برای دخترک آورده بودن و قول دادن که بستنی را به زودی بهمون می دن.

حالا قضیه چیه... قضیه این هست که توی جشن عروسی ما دوستای سیتا برای یک سال آیندهقرعه کشی کرده بودن و ۱۲ ماه سال را بین ۱۲ نفر تقسیم کردن. مثلا به مامان بابای سیتا افتاده بود که در ماه مارچ ما را به سینما دعوت کنن یا به عمه اش افتاده بود که در فوریه برای ما کیک بپزه... خلاصه ایده بامزه ایه خیلی.

الان یک ایمیل آمده برام از طرف دایی و زن دایی سیتا که شمال آلمان زندگی می کنن. ظاهرا اونها باید توی سپتامبر ما را به کوکتل دعوت می کردن. از اونجایی که زن دایی سیتا حالش خوب نیست و چند وقته که بستریه توی بیمارستان با یکی از بارهای شهرما صحبت کرده اند و ۱۰۰ یورو به حساب ریخته اند که ما بریم اونجا کوکتل بخوریم!!! خلاصه گفته باشم که این وظیفه شناسی آلمانها منو می کشه یه موقع.

11:21 AM نوشا   -   4 نظر

 

9/04/2011

اخطار: چندش

فکر کنم سوم راهنمایی اینها بودیم توی مدرسه کذایی. برخلاف معمول که معلمها خیلی شیک و پیک و با کلاس و دوست داشتنی بودن یک معلم فیزیک برامون آمده بود که آخر چندش بود. اسمش را یادم نیست. اصلا یادم نیست که تا آخر سال با ما دوام آورد یا اونقدر حالش را گرفتیم که دمش را گذاشت روی کولش و رفت.

سوم راهنمایی از اون سالهایی بود که ما لیم و لوس و ننر بودیم. این خانمه یادمه تکیه کلامش ٬چیز٬ بود. ما هم که بی معنی بودیم هر بار که کسی ٬چیز٬ می گفت پقی می خندیدیم. خلاصه کلاس این بابا همیشه روی هوا بود از بسکه این چیزچیز می کرد و ما هرهر می خندیدیم.

این خانمه مشکل اصلی ای که داشت این بود که عرق می کرد به صورت شرشر، بعد روی مانتوش زیر بغلش شوره می زد تا تقریبا نزدیکهای آرنجش. الان فکر می کنم شاید مشکل هورمونی چیزی داشت. از طرف دیگه فکر کنم بچه شیر می داد،‌ یک دفعه روی سینه اش خیس می شد و اونهم می ماسید به مانتوش. حالا گچی کردن سر و برش به کنار.

الان تو این چند ماهه که بچه شیر می دم روزی نیست که به فکرش نیفتم. فکر می کنم کسی بالاخره به این زن تحصیل کرده این مملکت گفت که چیکار کنه که اینقدر چندش نباشه وضعیت ظاهریش؟ که مثلا چکار کنه که کمتر عرق کنه یا چکار کنه که شیر پس نده به مانتو و لباسش؟

بعد گفتم اینجا بنویسم شاید از کله ام بره بیرون دیگه بهش فکر نکنم. آخه خاطره دل انگیزی نیست که... خلاصه ببخشید شما را هم چندش کردیم.

9:52 AM نوشا   -   2 نظر

 

9/03/2011

مولتی کولتی

دخترکم مثل بچه خارجی ها هشت شب می خوابه و مثل بچه مسلمونا اذون صبح بیدار می شه.

7:07 PM نوشا   -   3 نظر

 

8/26/2011

مهد خودگردان

امروز با یکی از مهدکودک ها وعده کرده بودیم که بریم ببینیم. مهدها اینجا مدلهای مختلف دارن که از هر نوعی که باشن مجوزشون از طرف اداره جوانان آلمان صادر می شه و باید یک سطح استاندارد خاصی را داشته باشند:‌
مهد وابسته به کلیسا
مهد وابسته به شهرداری
مهد خیریه (AWO)
مهد خودگردان (Elterninitiative)
مهد خصوصی
و غیره

خودگردان
این یکی یک مهد خودگردان بود. تصادفا مدیرش هم یک خانم ایرانی خیلی مهربون بود. برامون توضیح داد که مهد خودگردان به این معنی هست که پدر مادرها نقش تعیین کننده ای دارن توی گرداندن مهدکودک. مثلا هفته ای یک بار پدر مادرها غذا می پزند. ماهی یک بار جلسه هست که وضعیت مهدکودک و برنامه هاش بررسی می شه و برنامه ماه آینده ریخته می شه. ماهی یک بار همه با هم می رن پیک نیک. وقتی که مستخدم مریض بشه یا مرخصی داشته باشه پدر مادرها باید مهد کودک را تمیز کنن. این نکته اخیرش خیلی جالب نیست البته :) و خلاصه در این مدل مهدکودک باید پدر و مادرها کلا آمادگی این را داشته باشند که برای مهد وقت بگذارند.

تعداد
این مهد کلا ۲۰ تا بچه داره. یک گروه ۱۰ نفره زیر ۳ سال و یک گروه ۱۰ نفره بالای ۳ سال. کادر مهدکودک هم به این ترتیب هست:‌ هر گروهی ۳ نفر مربی داره به اضافه یک آشپز و یک مستخدم.

غذا
گفت که توی این مهد فقط غذای گیاهی پخته می شه(!!) و همه محصولات هم بیو هست. یک آشپز هست که ۴ روز هفته غذا می پزه و جمعه ها هم پدر مادر ها غذا می پزند.

بیرون
هر هوایی که باشه بچه ها می رن بیرون یعنی بسته به بارون و آفتاب و اینها نیست بیرون رفتن بچه ها که این خودش خیلی مهمه. توی مهد قبلی که بازدید کرده بودم می گفت فقط روزهایی که هوا خوب باشه بچه ها را می فرستن بیرون که توی آلمان می شه در جمع شاید ۲ ماه در سال!

جنگل
از اونجایی که این مهدکودکه کلا خیلی اکولوژیستی هست گفت که هفته ای یک بار با بچه ها می رن توی جنگل و به بچه ها چیزهای مختلف را نشون می دن و بهشون آموزش می دن که چطور بهتر با محیط زیست کنار بیان.

تعطیلات
یکی از نکات منفی این مهدکودک این هست که در تعطیلات تابستانه و زمستانه تعطیل هست!‌ یک هفته توی تابستان و دو هفته توی زمستان بین کریسمس و سال نو. خوشبختانه همه مهدکودکها اینطور نیستن ولی متاسفانه اکثرشون تعطیلات تابستانی و زمستانی و از این حرفها دارن که با زندگی ماها و ددلاین پروژه ها و اینجور مقولات جور در نمی یاد.

ثبت نام
ثبت نام هم به این صورت هست که ما الان یک فرم پر می کنیم برای آگوست سال آینده (اول آگوست اول سال تحصیلی هست و بچه ها را از اون موقع توی مهد قبول می کنن). بعد توی ژانویه هیئت مدیره می شینه از روی لیست انتظار یک سری را انتخاب می کنه و اونها را برای مصاحبه دعوت می کنه که توی جلسه مصاحبه مامان باباهای دیگه هم هستن و اونها نظر می دن که شما قبول هستید یا نه.

لیست انتظار
از اونجایی که همه پدر مادرها اسمشون را توی همه مهدکودکها می نویسند لیست های انتظار معمولا پرتر از اونی هستن که در واقعیت هست. با اینحال احتمال پیدا کردن جا در یک مهدکودک برای زیر ۳ سال کار غیر ممکنی به نظر می رسه و برای بچه بالای ۳ سال جوری هست که اونقدر مهدکودک زیاد هست به نسبت تعداد بچه ها که هر از گاهی مهدکودک ها را مجبور می شن ادغام کنند و یکی از مهدها را ببندند!

1:04 AM نوشا   -   0 نظر

 

8/22/2011

خنده ناب

صبح که از خواب بیدار می شه دخترک بالای سرش که می ری آنچنان خنده گشادی می کنه که احساس می کنی خودت هم خودت را خیلی دوست داری. یعنی ناب و خالص...

11:07 PM نوشا   -   2 نظر

 

8/06/2011

غربت

آدم وقتی از ایران میاد تو این بلاد پوستش کنده می شه تا به تنهایی و بی کسی اینجا عادت کنه. بسته به اینکه توی ایران چقدر دور و برت شلوغ یا خلوت بوده باشه و اینجا که اومدی چقدر آشنا روشنا داشته باشی پوستت خیلی زیاد یا فقط یک کمی کنده می شه. در مورد من اینجوری بود که خانواده ام خیلی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بودن و هستن و اینجا تنهای تنها آمدم و هیچ کسی را نداشتم. آدم زودجوشی هم نبودم که زودی هزار تا دوست و رفیق پیدا کنم. خلاصه که پوستم اساسی کنده شد تا به طریق زندگی اینجا عادت کنم.

الان بعد از ۶ هفته که باباهه رفته می شینی به آبغوره گرفتن. آدم عادت می کنه... به صبح تا شب فارسی حرف زدن. پشت سر رژیم صفحه گذاشتن. درباره فک و فامیل ها و آشنا روشناها حرف زدن. آدم با بچه نیم وجبی که جایی نمی تونه بره. می شینه توی خونه هی با باباهه گپ می زنه. آدم عادت می کنه دوباره به بودنش. به مهربونی باباگونه اش. به دست گرمش که هر از گاهی روی شونه ات فرود میاد. بعد ۶ هفته که می گذاره می ره آدم انگاری حال غربت بهش دست می ده... بی خجالت و بی رودرواسی می گذاری اشکات بریزن روی گونه ها...

5:22 PM نوشا   -   2 نظر

 

7/25/2011

دست

از صبح که بیدار می شه کارش اینه:‌ دستش را مشت می کنه میاره کنار دهنش. یک کمی سرش را اینوری می کنه یک کمی لب و دهنش را کش میده. دستش می ره توی چشمش، توی لپش، بالای دماغش... خلاصه وقتی که دستش به دهنش می رسه آدم می گه بالاخره موفق شد. با زبونش دستش را مزه مزه می کنه و بعد آنچنان قیافه ای می گیره که انگاری لیموترش چلوندی توی دهنش.

11:42 PM نوشا   -   0 نظر

 

7/20/2011

مهد

یکی دو هفته بعد از زایمان نامه آمده بود از شهرداری شهرمان که تبریک می گیم برای تولد دخترتان و در فلان روز یک نفر از شهرداری میاد که حضورا بهتون تبریک بگه و براتون کادو اینا بیاره.

خانمه آمد. یک خانم خیلی مهربونی بود. پرسید که آیا در مورد تیم خوش آمد گویی شهرمان چیزی از آشناها شنیده ام. گفتم که نشنیده ام. گفت که ۴سال هست که این تیم تشکیل شده توی شهرداری شهر ما و اینها به تمام خانواده هایی که بچه جدید پیدا می کنن سر می زنن و سعی می کنن خانواده ها را از امکانات مختلف آگاه کنن.
یک زونکن گنده آورده بود با خودش که خیلی رنگی رنگی بود. زونکن خیلی با دقت تنظیم شده بود. برای من با حوصله بخش های مختلف زونکن را توضیح داد. بخش اول یک مجموعه ای بود از همه اداره جاتی که آدم در مورد بچه باهاشون سر و کار داره از قبیل اداره جوانان، بخش امور مالی مربوط به خانواده،‌ همراه با آدرس، شماره تلفن و ساعات مراجعه... یک بخش مربوط بود به امکانات تفریحی شهر برای بچه ها. یک بخش آدرس و شماره تلفن تمام دکترهای اطفال را به ترتیب منطقه های شهری مرتب کرده بود. یک بخش خیلی مهمتر در مورد امکانات نگداری از بچه ها بود. یعنی آدرس تمام مهد کودک ها مرتب شده بر حسب مناطق مختلف و همچنین آدرس و شماره تلفن شخص مسئول برای هر منطقه.

مهدکودک
یکی از معضلات امروز آلمان (برخلاف مثلا فرانسه) در حال حاضر معضل پیدا کردن مهدکودک برای بچه زیر ۳ سال هست. من الان که برای یک سال دیگه دنبال مهد کودک می گردم هر جایی که زنگ می زنم یا سر می زنم، می بینم که شاید باید معجزه بشه که بشه یک جایی توی یک مهد برای بچه یک ساله پیدا کرد.

مرخصی
زنان آلمانی به طور سنتی ۳ سال مرخصی زایمان می گیرن که یک سالش با حقوق (ماکزیمم ۶۷درصد حقوق) و دوسالش بدون حقوق هست. کسی که زیر ۳ سال بخواد بچه مهد بگذاره در کل توی جامعه باید یک جورایی نگاه چپ چپ مردم را تحمل کنه. توی مهدکودکها همه سعی می کنن به شما دلداری بدن که اشکالی نداره شما اصلا مامان بدی نیستی اگه بخوای بعد از یک سال بچه ات را بگذاری مهد... من اکثرا نگاهشون می کنم و می گم مامان من بچه ها را از ۳ ماهگی می گذاشت و ما هم هیچ وقت به این دلیل فکر نکردیم که مامان بدی داریم.

مهد برای زیر ۳ سال
توی منطقه ما ۵ تا مهد کودک هستن که از کراماتشون این هست که بچه زیر ۳ سال قبول می کنن. این مهد کودک ها فقط یک گروه زیر ۳ سال دارن که ماکزیمم ۱۰ تا بچه می گیرن. یکی از مهد ها که می گفت ما یک گروه ۵ نفره داریم برای زیر ۳سال و فعلا هم اجازه نداریم بیشتر از این بچه قبول کنیم چون باید اول مهدکودک را بازسازی کنیم و اتاق بزرگتر داشته باشیم و بعد بتونیم گروه را به یک گروه ۱۰ نفره تعمیم بدیم. برای ۱۰ تا بچه به ۳ نفر پرسنل نیاز هست.

شهریه
هزینه مهدکودک هم به نسبت میزان حقوق خانواده هست به این صورت که هرچه در آمد بیشتری داشته باشی شهریه بیشتری باید پرداخت کنی.

اولویت بندی
به یکی از مهدها زنگ زده بودم گفت که باید توی لیست انتظار بمونید و برحسب شرایط خانوادگی و درآمدتون امتیازبندی می شه و ممکنه که بهتون جا تعلق بگیره یا نگیره. پرسیدم که منظورش از شرایط خانوادگی چی هست. گفت مثلا اگه زن مجرد تنها باشید شانس خیلی بیشتری دارید نسبت به کسی که با پدر بچه دو تایی بچه را بزرگ می کنن.
بعد هم سیتا بهم حالی کرد که ما دو تا کلا چون درآمد داریم و درآمدمون هم بد نیست شانس کمتری داریم نسبت به کسی که درآمد کمتری داره. ایده اش هم این هست که کسی که درآمد بیشتری داره می تونه مهد خصوصی بگیره یا پرستار بگیره،‌ اما کسی که درآمدی نداره نمی تونه و باید از امکانات عمومی استفاده کنه... خلاصه که بر پدر جامعه سوسیالیستی لعنت.

کلیسا
بعد تازه خیلی از این مهدکودک ها هم مهدهای وابسته به کلیسا هستن که به این معنی هست که یا اصولا فقط بچه های مسیحی غسل تعمیدی می گیرن و یا اگر بچه های دیگر هم بگیرن باید قبول کنی که بچه تعلیمات مسیحی ببینه،‌ مثلا باید موافق باشی که بچه یک ساله یا دو ساله ات هفته ای یک بار بره کلیسا!

مادر روزانه
یکی از امکاناتی که در آلمان هست برای پرستاری از بچه ها امکان استفاده از Tagesmutter هست که ترجمه لفظی اش می شه مادر روزانه. تفاوتش با nany که توی آمریکا مثلا رایج هست اینه که این یک خانمی هست که خودش بچه و یا نوه داره و بعد میاد توی خونه خودش چند تا بچه را می گیره و ازشون مواظبت می کنه و به ازاش پول می گیره. این خانمی که از شهرداری آمده بود به من اطمینان داد که تمام این خانم ها دوره دیده هستن و همه تایید شده وزارت جوانان هستن و می شه بهشون اعتماد کرد... با این حال برای اون هم حدود ۴-۵ ماه قبلش باید تماس بگیری و یکی را رزرو کنی.

12:31 PM نوشا   -   6 نظر

 

7/11/2011

گفته ها و حاشیه ها

این روزها همش دلم می خواست می شد کنار یک سری حرفها نوشت به تجربه ثابت شد:

  • گابریل گارسیا مارکز توی وصیتنامه اش گفته بود زماني كه كودكي نوزاد براي اولين بار انگشت پدرش را در مشت ظريفش مي گيرد، براي هميشه او را به دام مي اندازد. این نوشته مردانه سالها پیش برای اولین بار حس پدر و مادری را در من بیدار کرد و حالا همش دلم می خواست کنارش می نوشتم به تجربه ثابت شد.
  • یکی دو تا دوست خوب که کمی قبل از من زایمان کرده بودن می گفتن ۶ هفته بعد از زایمان که همون ۴۰ روز خودمون ایرانیا می شه همه چیز یکباره خیلی خیلی بهتر می شه، از اوضاع جسمی خود آدم تا خواب بچه و بی تابی های بچه و ... دلم می خواست کنار این هم می نوشتم به تجربه ثابت شد.
  • یک ضرب المثل آفریقایی می گه برای بزرگ کردن یک بچه یک قبیله آدم لازمه... اینم تا همین جاش به تجربه ثابت شد.
  • مامان بزرگم می گفت به حرف مرد و ک.و.ن بچه نمی شه اعتماد کرد... اینم با اجازتون به تجربه ثابت شد.
  • ...

1:22 PM نوشا   -   1 نظر

 

6/20/2011

ناگفته های زایمان

قبل از شروع اخطار کنم که این پست برای کسانی که خودشون تجربه بچه دار شدن دارن چیز جدید نداره و می تونن از همین الان mark as read کنن.

کلا در تمام روزهای بعد از زایمان به این فکر می کردم که که چقدر من بیگانه بودم با تمام مشکلات جسمانی بعد از زایمان. فکر می کردم که چطور تمام کسانی که قبل از من بچه دار شدند از روی این مشکلات گذشتند و صدایی از ندایشان در نیامد. به گمانم این هم توطئه مادرا هست برای به دام انداختن دیگران. یعنی تنها چیزی که همیشه شنیده بودی این بود که بچه که میاد دیگه خواب شب نداری. یا اینکه آدم وقت نداره برای کار دیگه ای... اما چیزی که هیچ وقت کسی حرفی ازش نمی زنه این هست که هفته های اول بعد از زایمان برای مادر درد مطلق هست به خصوص اگر سزارین شده باشی.

درد زایمان
همیشه فکر می کردی درد زایمان فقط چند ساعت قبل از زایمان شروع می شه و با آمدن بچه تمام می شه. الان می دونی که درد زایمان از اواسط بارداری شروع می شه که در اوایل نامحسوس هست و حالت تمرین داره برای رحم و در موقع زایمان به نهایت خودش می رسه. نکته ناگفته اینجاست که این دردها با زایمان به پایان نمی رسند بلکه تا چندین روز بعد از زایمان هم ادامه پیدا می کنند که هدف دردهای بعد از زایمان کوچک کردن دوباره رحم هست.
در حالتی که سزارین شده باشید این دردها در روزهای اول به طرز عجیبی غیر قابل تحمل هستن چون به بخیه ها فشار می آورند. و در حالتی که بچه شیر بدهید پوستتان کنده است چون دردها موقع شیر دهی به مراتب شدیدتر هستن... در عوض شکم مبارک سریعتر جمع و جور می شه.

پریود
آدم فکر می کنه ۹ ماه بارداری خوبی اش به این هست که ۹ ماه پریود نمی شی. چیزی که نمی دونی این هست که بعد از زایمان به مدت ۶ هفته پریود هستی!

هورمون های لعنتی
هورمون ها بعد از زایمان کلا آدم را تحت کنترل می گیرن. یعنی قوی ترین آدم دنیا هم که بوده باشی، یک روز از خواب بیدار می شی و می بینی همین جوری داری آبغوره می گیری. بچه گریه می کنه تو آبغوره می گیری. بچه خوابیده تو آبغوره می گیری. بابای بچه بهت لبخند می زنه تو آبغوره می گیری. مامانت زنگ زده روی پیامگیر روز مادر را بهت تبریک گفته تو آبغوره می گیری. با خودت فکر می کنی من که غمگین نیستم اصلا پس چرا هی آبغوره می گیرم. بعد دوباره از فکر آبغوره، آبغوره می گیری.
بعد روز بعدش هپی هستی انگار که یک چیزی زدی... خلاصه آدم کلا اسیر دست هورمون ها می شه و اگه بد بیاره ممکنه پریشانی هورمونها کلا به افسردگی بعد از زایمان (که یکی از شایع ترین انواع افسردگی هست) تبدیل بشه.

مکیدن
بچه ای که تازه به دنیا آمده توی دنیا یک وظیفه داره و اونهم مکیدن هست. برای این کار هم از اواسط دوره بارداری توی رحم مادر تمرین می کنه و معمولا شستش را یا کل دستش را می خوره و به این ترتیب وقتی که به دنیا میاد یکی از قوی ترین و ورزیده ترین آرواره های دنیا را داره به صورتی که اگر انگشتتون را دم دهانش بگیرید کبود می شه اونجوری که بچه فسقلی انگشتتون را مک می زنه. حالا تصور بفرمایید که به جای انگشت می خواهید سی.ن.ه مبارک را دهان بچه بگذارید اونوقت هر بار با خودتون فکر می کنید این چی چی بود من زاییدم... وامپایر شیر خوار!

شیر
یکی از باورهای غلط این هست که آدم فکر می کنه کسی که سینه های بزرگ داره حتما شیرش هم زیاده و برعکس. الان می دونم که شیر دادن بچه یک امر کاملا هورمونی هست و اصولا قضیه عرضه و تقاضا هست. یعنی بچه وامپایر باشه و مرتب به جون سی.ن.ه بیفته شیر هم زیاد تولید می شه. بچه تنبل و بی جون باشه و حال مک زدن اینا نداشته باشه شیر هم خبری نیست.
بعد فکر می کردی که شیر هم مثل یک دکمه هست که فشار می دی موقع زایمان و شیر باز می شه و میاد. چیزی که نمی دونستی اینه که اگه خوشبخت باشی و راهنمای خیلی خوب و بچه خیلی ایده آلی داشته باشی فقط یکی دو هفته طول می کشه تا مشکلاتت با شیر دادن حل بشه اگر نه ممکنه که تا هفته ها با مشکلات مختلف از قبیل زخم شدن سر سی.ن.ه،‌ عفونت شیر،‌ و غیره دست و پنجه نرم کنی.

گریه
بچه تازه به دنیا اومده تنها راه ارتباطش با دنیای خارج گریه هست. گریه که می گم شما فکر می کنید شاید بچه ونگ ونگ می کنه... ولی بچه گریه می کنه جوری که گوش شما سوت می کشه. گریه بچه و جیغ بنفش به توان ابدیت یکی هستن. بعد این بچه بغل می خواد یا شیر می خواد یا الان داره جون از تنش در میاد همش یک جور گریه می کنه. هفته ها طول می کشه تا بچه مدلهای گریه مختلف یاد بگیره... روزهای اول همه دردها و نیازهای بچه به صورت جیغ بنفش تبلور پیدا می کنه.

حس مادر شدن
اکثرا با دوستانی که این تجربه را ندارن حرف می زنم می پرسن چه حسیه مادر شدن... باید بگم که حس عجیب غریبیه کلا. یعنی همونجور که گفتم دو سه هفته اولش که کلا حس درد جسمانیه و یک جور منگی. کلا بچه اینقدر موجود کاملیه برای خودش که آدم باورش نمی شه این بچه منه. این حرفهای پاره تن من و این جور چیزها اونقدر دورن از آدم که نگو. کلا احساس می کنی که یک آدم کاملا جدید به آدمهای زندگیت اضافه شده. آدمی که مثل هیچ کدام آدمهای زندگیت نیست. آدمی که اونقدر کوچولو و بی پناهه که جگر آدم را ریش می کنه با گریه هاش. با خودت فکر می کنی این آدم کوچولو چه شخصیتی داره؟‌ آدم صبوریه؟‌ لجبازه؟ یه موقعی می یاد که روی فرش دراز بکشه و ته مدادش را بجوه و نقاشی بکشه؟ مدرسه و دانشگاه و مسافرت می ره برای خودش یه موقعی؟ بعد روزی شصت بار سر تا پای بیبی را اسکن می کنی ببینی کجاش به کی رفته. ناخن پاش. انگشتای دستش. پلک پشت چشمش. موهاش. رنگ چشماش. خلاصه در کل دنیای جالبیه دنیای بچه دار شدن و در عین حال مثل خیلی چیزهای دیگه دنیای منحصر به فردیه که هر کسی اونو یک جور منحصر به فردی تجربه می کنه...

5:11 PM نوشا   -   11 نظر

 

6/01/2011

عشقولانه

دختری آورده ام که مپرس...

4:42 PM نوشا   -   12 نظر

 

5/12/2011

مرغ یا تخم مرغ

گمونم بودایی ها هستن که عقیده دارن آدم بعد از مرگش بارها دوباره به دنیا می یاد هر بار به شکل یک موجودی ...

من به این نتیجه رسیدم که توی زندگی بعدی باید مرغ به دنیا بیام. تخم بگذارم بعدش روش بخوابم. به این می گن زندگی :D

9:05 AM نوشا   -   4 نظر

 

5/04/2011

آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

دقت کردید که وقتی قصد خرید ندارید چقدر همه چیز به نظر خواستنی و ارزون و با کیفیت میاد و بر عکس وقتی قصد خرید می کنید همه چیز بدریخت و گرون و بنجل می شه؟‌

حالا حکایت ماست و اسم ایرانی پیدا کردن برای بچه. اولش با خودت فکر می کنی اینهمه اسم ایرانی قشنگ هست با معنی و خوش آهنگ. بعد می بینی اینجوری می شه:‌

اول باید کل اسمهای شامل حروف ژ، ق، غ، خ را حذف کنی چون که این حروف برای آلمانی جماعت غیر قابل تلفظ هست، یعنی تمام اسمهای بی نهایت زیبا مثل ژیلا،‌ ژینوس، کژال، غزاله، قلندر، چه می دونم...

بعد باید تمام اسمهایی را حذف کنی که شامل ٬ه٬ وسط کلمه هست چون که خارجکی ها ٬ه٬ وسط کلمه را نمی تونن خوب تلفظ کنن. این یعنی حذف اسمهایی مثل ماهنوش،‌ شهرنوش، شهرزاد. تا اینجا واقعا نصف بیشتر اسمهای قشنگ حذف شده اند.

اون اولا فکر می کردی اسم پسر راحته... اینهمه اسم قشنگ:
شنیتا، سورنا،‌ پادرا، کسرا، نکیسا. سیتا می گه اسم پسر که به آ ختم نمی شه. اینجا همه فکر می کنن اسم دختره مسخره می کنن. (توی لاتین اینجوریه که اسمهایی که به آ ختم می شن اسم دخترونه هستن... فرض کنید مثلا کسی اسم پسرش را بذاره توی ایران سعیده یا حمیده... این هم همون جوریه) یکی دو تا اسم به زحمت پیدا می کنی که بشه سرشون توافق کرد.

بعد می گی خوب حالا اینهمه اسم فارسی قشنگ هست برای دختر:‌
مثلا پوپک... سیتا می زنه زیر خنده و تو یک دفعه یادت میاد که پوپ کردن به آلمانی یک فعل گلاب به روتون هست.

خیلی از اسمها به دلیل شباهتشون با مارکهای معروف حذف می شن: ملیکا خیلی شبیه شکلات میلکا هست. شیوا خیلی شبیه شیبا هست که مارک معروف غذای گربه هست و ...

بعدش یاد زویا پیرزاد می افتی می گی اسم بچه را بذارم زویا.
Zoya. از اونجایی که آلمانی ها z و s را یک جورایی برعکس می خونن سیتا می پرسه سویا؟‌می گی نه بابا زویا... می گه پس باید بنویسی
Soya
که آلمانیا بتونن درست بخونن... می گم خوب اینو که همه ی دنیا می خونن سویا.

می گی نیکو... یادت میاد اسم سگ خودش Niko بوده... می گی بی خیال. اسمهای خیلی کوتاه را اینجا برای سگ ترجیح می دن.

آخرش یک شب خواب نما می شی که زیباترین و با مسماترین اسم شهرزاد هست. با پس زمینه تاریخی ۱۰۰۱ شب و ... سیتا می پرسه شارتساد؟ (تلفظ شهرزاد به آلمانی می شه واقعا توی همین مایه شارتساد) با خودت فکر می کنی واقعا اسمی هست که این ملت نابودش نکنن؟!

دیگه اصلا کامل از تو مایه اسمهای فانتزی اومدی بیرون. می گی دریا. سیتا می گه این اسم قشنگیه و تکرار می کنه داریه. می گی داریه نه بابا... دریا. خلاصه از اون داریه از ما دریا. آخرش می گی نه. داریه هم نخواستیم.

بعد می ری سراغ هلیا... اما متاسفانه آلمانها این اسم را خیلی بد تلفظ می کنن با تاکید بر سیلاب اول (بر عکس تلفظ فارسی که تاکید روی سیلاب آخر هست هلیااااا اینجا می گن هییییلیا) که خلاصه کل حس اسم را از بین می بره. خلاصه اسمهایی مثل هلیا، هیوا، هیلا، هانا، پارمیدا،‌ آناهیتا، و اسمهایی از این قبیل توی زبان فارسی طنین بی نهایت زیبایی ای داره، توی زبان غیر فارسی متاسفانه زیبایی اش از بین می ره.

بعد از همه جالبتر که خیلی از اسمهای فارسی هستن که برای گوش ما خیلی خیلی زیبا هستن مثل هلیا،‌ پانته آ،‌ آرتمیس،‌ آرمیتا، ... بعد روشن می شی و می بینی که اینها اصولا اسامی یونانی هستن،‌ یعنی توی ایران می تونی به عنوان اسم ایرانی قالب کنی به اداره ثبت احوال. اما اینجا به هر کسی که بگی مثلا هلیا یک اسم ایرانی هست با شک و تردید نگاهت می کنه و می گه مطمئنی که این همون اسم یونانی نیست که از ریشه هلیوس می یاد؟‌ یک چند روزی مقاومت می کنی سر این اسمها بعد اینقدر اینطرف اونطرف رستوران یونانی آمیتیس و آرتمیس و از این قبیل می بینی که با خودت فکر می کنی بی خیال...

خلاصه گفتم که بدونید کار ساده ای نیست اسم انتخاب کردن در این بلاد غربت.

12:14 AM نوشا   -   19 نظر

 

4/23/2011

تسهیلات

آمادگی
جمعه ها روز کلاس هست. کلاس آمادگی برای زایمان. از اون جایی که اینجا پیش فرض عمومی بر زایمان طبیعی هست کلاسهای آمادگی توسط بیمارستانها یا ماما ها ارایه می شه که هزینه کلاس را بیمه متقبل می شه. کلاس هفته ای یک بار هست که می تونی با پارتنرت شرکت کنی (البته بیمه هزینه پارتنر را نمی ده ولی در کل رایج هست که خانمها با پارتنرهاشون شرکت کنن)

کلاس کلا دو مرحله داره: یک مرحله کوتاه که شامل تمرین های ژیمناستیک برای کمر و پا و اینها هست به علاوه تمرین نحوه صحیح نفس کشیدن برای مراحل مختلف زایمان که احتمالا از فیلم ها می شناسید با اون توپهای گنده و ... مرحله بعدی به این صورت هست که هر جلسه یک موضوعی بررسی می شه. یک جلسه در مورد خواب بچه ها، که بچه را کلا در چه محیطی بخوابونید و کلا چطوری بچه را به خواب منظم عادت بدید و ... یک جلسه در مورد لباس بچه و نحوه لباس پوشاندن و پوشک کردن بچه. یک جلسه در مورد مراحل زایمان و این که چه اتفاقاتی ممکن هست که بیفته و چه راه حل هایی وجود داره که در بیمارستان به کار برده می شه.

کلاسی که ما می ریم توی بیمارستانی هست که انتخاب کردیم و توسط یکی از ماما های خود بیمارستان برگزار می شه. خوبی قضیه این هست که این خانمه خودش ۳ تا بچه داره که بزرگترینشون ۳۰ سالشه و بیشتر از ۳۵ سال هم سابقه کار داره یعنی کلا به تعداد موهای سرش بچه دیده و سر زایمانهای مختلف بوده. در کل آدم به صحبت هاش خیلی اعتماد می کنه چون می دونی که می دونه در مورد چی حرف می زنه. معمولا هم وقتی به صورت پراکنده حرفهاش را با نتیجه آخرین تحقیقات علمی و یا با نظر دکتر چک می کنی می بینی که کاملا هماهنگ هست و حتی گاهی وقتها می بینی که ماماهه اطلاعاتش به روزتر از دکترت هست. کلا ماماها اینجا موظف هستن که مرتب کلاسهای آموزشی (به طور متوسط سالی ۲۰ ساعت) شرکت کنن وگرنه اجازه کارشون لغو می شه.

مراقبتهای بعدی
یکی از امکانات بی نظیر دیگری که اینجا بیمه موظف به پرداخت هزینه هاش هست، مراقبتهای بعد از زایمان هست.اینجا به طور معمول بعد از زایمان معمولا بین ۳ تا ۷ روز توی بیمارستان می مانی. وقتی که از بیمارستان مرخص می شی و می آیی خانه تا یک هفته هر روز یک ماما (که اون رو هم خودت قبلا باید تعیین کرده باشی و باهاش هماهنگ کرده باشی) سر می زنه و وضعیت تو و بچه را چک می کنه و کلا در امور بچه داری بهت مشاوره می ده و در این زمان هر موقعی که مشکلی بود می تونی با این ماما تماس بگیری که بیاد بهت سربزنه یا تلفنی راهنماییت کنه. در واقع این سرزدن های روزانه ادامه پیدا می کنه تا وقتی که بند ناف بچه بیفته و بچه را برای اولین بار حمام کنی که اولین حمام بچه با نظارت ماما انجام می شه و اون نشون می ده که چطور بچه را بگیری و چطور تمیز کنی و ... بعد از اون هم تا ۸ هفته ماما به صورت هفتگی مراجعه می کنه تا وقتی که کلا همه چیز روال طبیعی خودش را پیدا کرده باشه. این مراقبتها مخصوصا برای جامعه ای که همه خیلی کم بچه دارند و معمولا هم خیلی دورتر از مادر و مادربزرگ زندگی می کنند خیلی حیاتی و در عین حال خیلی اعتمادبخش هست.

ذمبه
حالا مشغول الذمه هستید اگر برید بگید دولت آلمان به زنها حقوق می ده که بشینن بچه نگه دارن یا براشون کلفت می گیره کارهای خونه شون را بکنه و از این حرفها که آدمیزاد هر از گاهی می شنوه... قضیه این هست که در آلمان و اکثر کشورهای اروپایی که حکومت سوسیالیستی دارن مردم به طرز وحشتناکی بیمه و مالیات پرداخت می کنن، به صورتی که گاهی بیشتر از نصف کل حقوق می ره برای بیمه و مالیات، و هزینه این بیمه و مالیات معمولا صرف خدمات عمومی از این قبیل می شه. این هست که شما در اروپا معمولا به سادگی نمی تونید پولدار بشید برای اینکه کلا هرچقدر بیشتر درآمد داشته باشید باید درصد بیشتری مالیات بدید اما در عوض یک سری خدمات عمومی دارید که به شما مثلا اطمینان می ده که تحت هر شرایطی از یک حقوق حداقل برخوردار هستید.

10:53 PM نوشا   -   10 نظر

 

4/12/2011

دور زدن تحریم ها به شکل اکسپرس

هفته پیش این روزها بود که رفتیم با سیتا شهرداری که دعوتنامه بدیم برای مامان بابا. بعد رفتم پست DHL پست کردم که ۳ روزه برسه به هوای اینکه اگه نرسید یا هر جوری شد هنوز یک هفته دیگه وقت داشته باشم خاکی به سرم بریزم.

برای دو تا برگه ۶۱ یورو پول دادم و آمدم با خیال راحت زنگ زدم به مامان اینا که بدونن دو سه روز دیگه باید منتظر پست باشن.
فردا صبحش تلفن زنگ می خوره. از پست DHL. خانمه می گه شما دیروز یک بسته تحویل دادید که بره به ایران. می گم بسته که نه دو تا برگه. می گه ما متاسفانه اینو نمی تونیم بفرستیم ایران چون برگه گمرک نداره. می پرسم گمرک؟!‌ یک برگه A4 دعوتنامه گمرک برای چی می خواد دیگه؟! می گه متاسفانه بله. متاسفانه در سال جدید تحریم ها علیه ایران شدیدتر شده و برای هر چیزی که بخواهید بفرستید ایران باید اول برید گمرک و Ausführbegleitpapier یعنی اجازه نامه رسمی گمرک بگیرید.

زنگ می زنم گمرک ولایتمون و می پرسم این برگه را چطوری می تونم بگیرم. می گه باید برید توی اینترنت فلان و بهمان لینک فلان و بهمان فرم را پر کنید. بعد با فرم پرکرده و امضا شده و اصل چیزی که می خواهید بفرستید ایران بیایید اینجا تا ما در سیستم گمرکمون ثبت کنیم. بعد با این برگه می تونید دوباره برید پست. این به این معنی هست که باید زنگ بزنی به DHL که بسته را برات پس بفرستن و ببینی چه خاکی بر سر کنی.

یادم میاد که یکی از دوستان می خواست بره ایران همین دو سه روزها. اینجا رسمه که کسی که می خواد بره ایران همیشه به دوستان و آشنایان خبر می ده و می گه چیزی خواستی ببرم ایران یا مامان اینا چیزی خواستن برات بدن خبر بده. دقیقا برای چنین مواردی.

به دوستم زنگ می زنم که دعوتنامه ها دست خودت را می بوسن. توی یک شهر دیگه هست و براش با پست اکسپرس می فرستم که به موقع به دستش برسه. بعد این دوستم می ره تهران و مامان اینای من اصفهان هستن. زنگ می زنم به پسرخاله هه که کرج زندگی می کنه. می گم برات زحمت دارم که این نامه را یک جوری به دست مامان اینای من برسونی. مشکل اینجاست که مامان اینها نوبت سفارتشون همین هفته هست و پسرخاله هه هم سربازه و نمی تونه مثلا بره دم سفارت بهشون بده. پسرخاله می گه خیالت نباشه. می رم از دوستت می گیرم می برم ترمینال می دم به یکی از راننده اتوبوس ها می بره اصفهان. از پست سفارشی و هر چیز دیگه ای هم مطمئن تر و سریع تره. از راه حلش خنده ام می گیره. به این یک راه حل واقعا فکر نکرده بودم.

دوستم شنبه پروازش بوده. پسرخاله هه یکشنبه ازش گرفته مستقیم برده ترمینال زنگ زده به بابا که این نامه تون ساعت ۱۰ شب برید تحویل بگیرید از فلان راننده اتوبوس با شماره ماشین فلان و شماره موبایل فلان.

یک شنبه شب برادره برام آفلاین گذاشته که محموله رسید و من از این مدل پست اکسپرس خنده ام گرفته بود چه جور.

سوال من اینه که خداوکیلی وضع اینجور تحریم ها چه ککی از مقامات می گزه؟

11:50 AM نوشا   -   6 نظر

 

4/11/2011

پاس مادر

اینجا وقتی برای بار اول به دکتر زنان مراجعه می کنی و می گی که باردار هستی (یا دکتر به تو می گه که هستی) یک دفترچه بهت می دن که اسمش هست موترپاس یا پاس مادر. این دفترچه درواقع یک نسخه از پرونده پزشکی مادر هست که بر طبق قانون باید همیشه همراه داشته باشی. دکترت تاکید می کنه که حتی اگر خواستی برای دو دقیقه از خونه بری بیرون مثلا تا دم سوپر چیزی بخری هم پاست را همراه داشته باشی.

ایده این هست که چون برای زنان باردار احتمال سرگیجه یا هر نوع مشکلی می ره باید این پرونده پزشکی همیشه همراهشون باشه که اگر کارشون به بیمارستان کشید در سریع ترین زمان ممکن بشه مادر و بچه را نجات داد. توی این دفترچه مثلا گروه خونی،‌ آلرژی، وضعیت بچه و نتیجه همه آزمایشات ثبت شده و از این نظر کار گروه امداد خیلی خیلی راحت تر هست.

اگر توجه داشته باشید که رشد جمعیت منفی یکی از مشکلات جدی آلمان در سالهای گذشته هست متوجه می شید که چرا اهمیت نجات هر بچه کلا در حد اهمیت امنیت ملی هست.

12:06 AM نوشا   -   1 نظر

 

4/05/2011

قوانین

اینجا خانم های باردار ۶ هفته قبل از زایمان و ۸ هفته بعد از زایمان اجازه ندارند که کارکنند کلا می شه ۱۴ هفته. بعد از این ۱۴ هفته والدین بچه می تونن سرجمع ۱۴ ماه مرخصی بگیرند ولی از این ۱۴ ماه حتما دو ماهش را باید پارتنر دوم مرخصی بگیره. شکل رایجش این هست که خانم ها ۱۲ ماه مرخصی می گیرن و آقایون هم دو ماه و سعی می کنن که حداقل یک ماه اول را کامل توی خانه باشن که بتونن به خانمشون کمک کنن و در عین حال یک ماه اول با بچه و رفتارهاش آشنا بشن. در طول دوره مرخصی والدین، حقوقی معادل ۶۷٪ حقوق بیمه و مالیات در رفته بهت تعلق می گیره.

بعد از این یک سال هم می تونی ۲ سال دیگه مرخصی بدون حقوق بگیری. حسن قضیه این هست که کلا در تمام ۳ سالی که توی خونه هستی برات بیمه رد می شه یعنی جزو سوابق بیمه ات حساب می شه.

حسن دیگه ماجرا این هست که از زمانی که به کارفرما گفتی که باردار هستی تا پایان این ۳ سال کارفرما اجازه نداره تو را اخراج کنه و بعد از ۳ سال که برگردی سر کار،‌ کارفرما موظف هست که کاری معادل کار قبلی به تو پیشنهاد کنه. این شاید یکی از دلایلی باشه که چرا اکثر زنان آلمانی ۳ سال توی خونه می مونن از بچه هاشون نگهداری می کنن و شاید هم یکی از دلایلی باشه که چرا در این مملکت پیدا کردن مهد کودک برای بچه های زیر ۳ سال اینقدر سخت هست .

خانم وزیر
این قانون ۱۴ ماه مرخصی والدین با ۶۷٪ حقوق از سال ۲۰۰۷ در آلمان اجرا می شه و اونو مدیون خانم فون در لاین(Von der Leyen) هستیم که در اون زمان وزیر خانواده بود. این خانم فان در لاین الان وزیر کار هست و خودش ۷ تا بچه داره و پزشک هست و یکی از قدرتمندترین و پربُر‌ِش ترین زنان آلمان هست . خلاصه این هم یکی از زنانی هست که بنده و کلا جامعه آلمان به طور خاصی بهشون احترام می گذارن.

6:15 PM نوشا   -   3 نظر

 

3/26/2011

سال نو دهه نو مبارک

آخرین آخر هفته سال باید بین شنبه شب کنسرت نوروزی رفتن و مهمانی رفتن به صرف سبزی پلو ماهی انتخاب می کردیم. خوب ما هم سبزی پلو ماهی را انتخاب کردیم که حداقل رسما به استقبال نوروز رفته باشیم. نه فقط به دلیل اینکه اصفهانی هستیم ها... کنسرت نوروزی رفتن دسته جمعی باشه می چسبه اما تصور کنید من و سیتا تنهایی بریم کنسرت دامبولی دیشول، اون که هیچی نمی فهمه من هم که نمی تونم تکون بخورم. اینه که ترجیحا سبزی پلو ماهی و یک جمع کوچک دوستانه را ترجیح می دی.

یک شنبه شب خیلی قبل از سال تحویل مامان بابا زنگ زدن پیشاپیش عید را تبریک بگن. خانه تکانی برده بودشان می خواستند بروند بخوابند.

سال تحویل اینجا کمی بعد از ۱۲ شب بود و بعد از مدتها ماهواره را روشن کردم به امید یک برنامه نوروزی. سال تحویل شد و من همچنان از این کانال به اون کانال. همه کانالها با هم آهنگ پخش می کردن لیلا فروهر یا هایده یا داریوش. سر آهنگ های داریوش و هایده سیتا می گفت چرا اینقدر آهنگ غمگین میاد... گفتم نه بابا اینها آهنگ های خیلی قشنگ نوروزی هستن که تو معنی شون را نمی فهمی. سر آهنگ لیلا فروهر سیتا می گفت شما ایرانی ها کلا ملت بامزه ای هستید ها. می گفتم چطور؟‌ می گفت نمی دونم. یک جورایی بامزه است دیگه. می تونی تصور کنی که توی آلمان بعد از سال تحویل یک نفر بیاد پشت تلویزیون همینجوری قر بده و آواز بخونه؟‌ اینجا معمولا بعد از سال تحویل آتش بازی و اینهاست. می گفت زنگ بزن به مامانت اینها تبریک بگو... گفتم بابا همه خوابن فحشم می دن.

سیتا را فرستادم توی رختخواب و بعد از نیم ساعت این طرف اونطرف کردن کانالها خودم هم تسلیم شدم و رفتم برای خواب.

دوشنبه صبح روز اول عید بود. باید حتما می رفتم سر کار. این روزها سرم خیلی شلوغه و باید پروژه هایی که دستم هست را به سر و سامان برسانم. معمولا همیشه روز اول عید مرخصی می گیرم اینطرف آنطرف زنگ می زنم عید مبارکی یا همینجوری می رم توی شهر می گردم و به خودم احترام می گذارم. این بار نمی شد که مرخصی بگیرم. بعد فکر کردم که صبح برم سر کار و بعد از ظهر را مرخصی بگیرم که حداقل بتونم به ایران زنگ بزنم چون شب که بشه کلا خط ها خط نمی ده دیگه.

بعد با خودم فکر کردم من که دارم می رم سر کار روز عیدیه... یک حالی هم به ملت بدم. سر ظهر رفتم برای همه بستنی گرفتم و ایمیل زدم که ساعت ۲ همه بیاین به مناسبت شروع بهار و شروع سال ۱۳۹۰ ایرانی بستنی بخورید. خلاصه ساعت ۲ ملت آمدند و کلی کار فرهنگی انجام دادیم و برایشان تعریف کردم که نوروز چی هست و تاریخ هجری شمسی چی هست و تقویم ایرانی چه مدلی هست و ... اون بی نواها هم که زیر بار منت بستنی بودند مجبور بودند وانمود کنند که این ها خیلی اطلاعات جالبی هست و کلا خودشون را مشتاق نشون بدن که برای اعیاد بعدی ایرانی هم چیزی بهشان بماسته.

بعد از بستنی خوران آمدم خانه و زنگ زدم به خانه مامان بزرگه. روز اول عید همیشه همه خونه مامان بزرگه هستن و اگر زود بجنبی می تونی با یک ایل آدم عید مبارکی کنی و مجبور نیستی بعدش به تک کشون زنگ بزنی. خلاصه نیم ساعتی شماره گیری می کنی تا خط آزاد می کنه و بعد با حدود ۳۵ نفر حرف می زنی. وقتی که حرف می زنی هم که حتما باید راه بری. اینه که بعد از ۲۱۰ دقیقه تلفن و پیاده روی احساس می کنی پاهات دارن از جا کنده می شن.

حالا امیدوارم که سال جدید و دهه جدید برای همه شما سال خوبی باشه و سرحال و خوشحال و شاد و شنگول و منگول و حبه انگور باشید.

12:14 PM نوشا   -   3 نظر

 

3/11/2011

خاله اشرف

خاله اشرف را خدا بیامرزه. چند سال پیش عمرش را داد به شما و رفت. پیر زن بامزه ای بود. هیچ وقت نفهمیدیم چرا ازدواج نکرده. همیشه به ما می گفت درس بخونین که مثل من نشین. می گفت من اگه مکتب رفته بودم یکی منو می ستد کنج خونه نمی نشستم یک عمر. اینو همیشه در گوشی می گفت و قبل و بعدش هم ریز ریز می خندید.

کلا پایه خنده بود. همش از دست این و اون حرص می خورد و بد و بیراه می گفت. اونوقت بد و بیراه گفتنش اونقدر بامزه بود که پایه خنده می شد. یک بار از بسکه هی آه می کشید که چرا هیچ وقت عروس نشده ، گفتیم براش یک عروسی الکی خاله بازی راه بندازیم. یکی از پسرهای نوجوان فامیل که نوه نتیجه خواهرش می شد را نشوندیم سر سفره و روی کله شون قند سابیدیم و انکحت و زوجت خوندیم. اینقدر خوشش شده بود که نگو. سر بله گفتن هم پوستمون را کند از بسکه ناز اومد.

یکی از چیزهاییش که همیشه پایه خنده ما بود حرص خوردنش از دست جورابش بود. می نشست پاش را روی زمین دراز می کرد و بعد می خواست جوراب پاش کنه. ته جورابش را می گرفت و می کشید روی پاش. همیشه خدا حرص می خورد که کفی جورابش اومده روی پاش و باید دوباره جورابه را در بیاره و از نو بپوشه. اکثر مواقع وقتی بار دوم یا سوم که جوراب را بالاخره درست پاش کرده بود می دیدی که درز جوراب بیرونه یعنی وارونه بوده از اول. اونوقت دیگه واقعا کفری می شد و بد و بیراه می گفت. ما هم همیشه می خندیدیم بهش. اصلا جوراب پوشیدنش برای ما همیشه مایه تفریح بود.

حالا که جوری شده که ایستاده دیگه نمی تونم انگشتهای پامو ببینم،‌هر روز صبح که می خوام جورابم را پام کنم و هی اینور اونور می شم که یک جوری خودم را برسونم به نوک پام یاد خاله اشرف می افتم. هر روز صبح خنده ام می گیره از وضعیت خودم و از یاد کردن خاله اشرف و جوراب پوشیدنش.

5:56 PM نوشا   -   3 نظر

 

3/01/2011

بروکسل آخر

دو روز ماموریت کاری بودم بروکسل. نشست آخر یک پروژه بود. بروکسل سال قبل را که خاطرتان هست. امسال اما کم ماجراتر بود. هتل این بار بهتر بود و ماجراهای آسانسور و غیره تکرار نشد. این بار هم با قطار آمده بودم که دوباره گیر رانندگی دوستان نباشم. بعد از مدت کوتاهی می فهمی که به دلیل وجود یک موجود زنده نسبتا گنده و نسبتا سنگین در بطن مبارک که مرتب در حال پشتک وارو زدن هست، سفر کلا به سادگی ای که تصور می کردی نیست. کلا همه چیز دور کند پیش می ره.

تاخیر
تا رسیدن به هتل باید دو بار قطار عوض می کردم. عمدا چمدانم را سبک برداشته بودم که حمل و نقلش مشکل نباشه. ایستگاه اول کلن بود که باید نیم ساعت منتظر قطار بعدی می شدم. خوشحال بودم که صبح یکشنبه خیلی شلوغ نیست و قطار حتما تاخیر نداره. نیم ساعت صبر کردم، کمی قدم زدم توی ایستگاه قطار بعد و رفتم روی سکو... در کمال ناباوری دیدم که نوشته ۴۰ دقیقه تاخیر. باید توجه کنید که قطارآلمان معمولا بین ۵ تا ۱۰ دقیقه ممکن هست که تاخیر داشته باشه و در روزهای شلوغ شاید تا ۲۰ دقیقه. اما ۴۰ دقیقه صبح روز یکشنبه واقعا چیزی هست که به شانس خوب شما در یک یکشنبه سرد بستگی داره و نه هیچ چیز دیگه. ۴۰ دقیقه در سرما صبر می کنی و آمدن و رفتن قطارها را نگاه می کنی.

سکو
یک آقایی که قیافه اش به هندی ها می خوره می ره جلوی تابلوی اعلانات و میاد به انگلیسی از خانمی که کنار تو ایستاده می پرسه این قطار بروکسل مگه از همین سکوی ۶ نمی ره پس چرا اینجا نوشته ۴. من می رم روی تابلوی دیجیتالی را نگاه می کنم و می بینم ای داد از سکوی ۶ باید بری به ۴ و این به این معنی هست که باید یک سری کامل پله بری پایین و از راهرو رد بشی و بری از پله های سکوی ۴ بری بالا. مجبور هستی که از پله بری چون آسانسور و پله برقی کلی اونطرف تر هست و خیلی وقت نداری. به همین زودی احساس می کنی که بالا پایین رفتن از پله و راه رفتن ساده نیست برات. فکر کنید به روزی که بعد از مدتها رفته اید ورزش و کلی دراز نشست زده اید. روز بعدش حالی را دارید که من این روزها دارم.

چهل سالگی
به آقای هندی می گی بدو سکوی ۴ و خودت را به سکوی ۴ می رسونی و منتظر می مونی. توی قطار می نشینی و یک نفس راحتی می کشی. نوتبوکت را باز می کنی و یکی از فیلمهای جدید را انتخاب می کنی: ٬چهل سالگی٬. با خودت می گی آخی، فروتن و لیلا حاتمی،‌ چه خوب که یک فیلم با چنین ترکیبی داری که ببینی. فیلم را نگاه می کنی. با خودت فکر می کنی ترکیب فروتن و لیلا حاتمی واقعا ترکیب خسته کننده ای هست. می دونی که اگه توی خونه بودی تا به حال یا رفته بودی سراغ اینترنت یا مشغول اتوکاری ای چیزی شده بودی. اما توی قطار با خودت کلنجار می ری که تا آخر ببینی فیلم را.

هتل
به دلایل مختلف از جمله سرمای هوا و پله های فراوان و غیره تصمیم می گیری که به جای استفاده از مترو تاکسی بگیری. تاکسی ۲۵ یورو پیاده ات می کنه که امیدواری کارفرما بهت پس بده اگر نه هم به جهنم.

می ری توی هتل و کم کم ساعت می شه ۵ که باید بری توی لابی هتل با بقیه جزيیات جلسه فردا را هماهنگ کنی. خوشبختانه ملت تصمیم می گیرند که در هتل شام بخورن و این کار را خیلی ساده تر می کنه.

آقای سوییسی
تا وقتی که نشستی کسی چیزی نمی بینه. وقتی که بلند می شی همه یک نگاهی به شکمت می کنن و یکی یکی بهت تبریک می گن. آقای سویسی می گه که خانم اون هم باردار هست. یادمه که خانمش ۳ سال پیش هم باردار بود. می پرسم بچه دوم؟ می گه آره. بچه خیلی چیز خوبیه. کل زندگی آدم را عوض می کنه. بعد قیافه اش عوض می شه و می گه البته زایمان بده. می گه خانم من زایمان خیلی سختی داشت و من تمام مدت پیشش بودم و خیلی خاطره بدی دارم. همه جا خون آلود و ... می گه خانمم خودش اینقدر خاطره بدی نداره که من دارم.

با خودم فکر می کنم این اولین بار هست که تجربه یک مرد را می شنوم از زایمان همسرش. ولی باز تاکید می کنه که بچه دار شدن واقعا تجربه خوبی هست و زندگی آدم را عوض می کنه و ...

خانم پروفسور
یک خانم پروفسور هست که از فنلاند میاد. تقریبا هم سن مامان من. توی کشورهای مختلف زندگی کرده. آلمان،‌ اتریش،‌ فنلاند، بلژیک ... هر کدام چندین سال. این بار می گه که دختر بزرگش الان باردار هست و دو هفته دیگه منتظر بچه هست. می گه که سه تا دختر داره. من با خودم فکر می کنم که با سه تا بچه و اینهمه جا به جا شدن و پروفسور چه موجودی باید باشی واقعا... یک جورایی کلا احساس می کنم که خیلی بیشتر براش احترام قایلم. یعنی کسی که بتونه زندگی شخصی خودش را با همسر و سه تا بچه مدیریت کنه و در کار هم چنین موفقیتی داشته باشه واقعا یک جورهایی تحسین برانگیزه.

جلسه
احتمالا از اونجایی که هول هم هستی برای جلسه فردا، شب هم درست خوابت نمی بره مخصوصا که باید یک چیزی را هم پرزنت کنی. صبح زود دوش می گیری و ‌چمدونت را می بندی. باید اتاق را تحویل بدی و چمدون را با خودت ببری به محل جلسه که از اونجا بتونی مستقیم بری به ایستگاه قطار.

با بقیه ساعت هشت و نیم وعده کرده ای. همه آمده اند و راه می افتید به سمت ایستگاه مترو. حضور مبارکتون هست که آقایون معمولا سریعتر از خانمها راه می رن و این بار می خوان که به مترو برسن و سرد هم هست یعنی با سرعت دو سه برابر معمول هم راه می رن و تو با کوله پشتی و چمدونت که پشت سرت می کشی دنبال آقایون می دوی. خانم منشی پروژه متوجه می شه و بر می گرده که تنها نباشی. آقایون که در حال پرواز هستن راههای میان بر زیادی هم پیدا کرده اند که همگی شامل مقادیر زیادی پله هست. توی یکی از پله ها خانم منشی به دادت می رسه و بعد یکباره خانم پروفسور بر می گرده و می گه من دستم خالیه چمدونت را بده به من بیارم. تعارف می کنی که نه خوبه. اما خانم پروفسور این حرفها حالیش نیست. چمدونت را می گیره و می گه این پسرها خیلی تند می رن آدم به گرد پاشون نمی رسه. تو با خودت فکر می کنی آخرش زنها یک جور دیگه حال همدیگر را می فهمند. فاصله تا مترو یک جوری طی می شه و بعد از مترو تا ساختمان جلسه هم به همین ترتیب طی می شه و وقتی که می رسی به ساختمان احساس می کنی که پاهات دارن از کار می افتن.

جلسه برگزار می شه تا عصر و همه چیز به خوبی و خوشی سپری می شه و پروژه بعد از سه سال به پایان می رسه و همه خوشحال و شادان از همدیگر خداحافظی می کنند.

شکلات
با خودت حساب می کنی که تا حرکت قطار هنوز ۲ ساعت وقت داری. از منشی پروژه که اونجا را بهتر می شناسه می پرسی که توی ایستگاه قطار هم می تونی شکلات بلژیکی بخری یا نه. یکی از آقایون که دوست دختر سابقش مال بروکسل بوده می گه که یک جایی را می شناسه که شکلات بلژیکی اصل داره و می تونه با من و خانم منشی بیاد و نشونمون بده. می گه خیلی نزدیک ایستگاه قطار هست و از ایستگاه مترو که بیرون میای فقط باید بری سمت راست.

بعد ما از ایستگاه مترو میایم بیرون و می ریم دنبال این آقاهه سمت راست... بعد می ریم و می ریم و بعد می ریم سمت چپ... بعد می ریم و می ریم و ... طبق معمول اینجور مواقع به خودم لعنت می کنم که به حرف آقایون در این زمینه اعتماد کرده ام و نپرسیده ام که دقیقا چقدر راه هست. بعد از حدود ۲۰ دقیقه می گه آها... داریم نزدیک می شیم. ۵ دقیقه دیگه بیشتر راه نیست!!!

شکلات بلژیکی
خلاصه به حالی می رسی به مغازه مورد نظر. مغازه مورد نظر بیشتر شبیه طلا و جواهر فروشی های خیلی لوکس هست. پشت ویترین جعبه های شکلات چیده شده چه جعبه هایی! ارزون ترین جعبه ای که می بینی ۹ تا دونه شکلات کوچولو توش هست به قیمت ۱۴ یورو... به همین ترتیب قیمت می ره بالا تا حدود ۴۰ یورو و آقاهه می گه طبقه بالا که بری شکلات های لوکس تر هم هست.

با خودت موندی که حالا این همه راه آمدیم. اما یک دونه شکلات بخری اندازه پشت ناخنت به ۲-۳ یورو که اصلا حرامه که... خلاصه کلی کل کل می کنی با خود اصفهانی ات و در نهایت یک جعبه می خری که دست خالی نمانده باشی.

نیم ساعت دیگه توی ایستگاه قطار هستی و هنوز یک ساعتی وقت داری تا قطار بیاد. هوا هم سرد... دوباره می چپی توی فروشگاههای ایستگاه قطار و دوباره شکلات می خری از اون هایی که روش عکسهای خوشمزه انداخته و مخصوصا برای توریستهایی مثل بنده روش نوشته شکلات اریجینال بلژیکی...

پله
توی بروکسل پوستت کنده می شه از بسکه پله بالا پایین می ری. با خودت فکر می کنی توی آلمان همیشه یک راه نجاتی هست به اسم پله برقی یا آسانسور. کلا قانونه که باید همیشه یک مسیری برای کسانی که روی ویلچر هستن یا کسانی که با کالسکه بچه هستن وجود داشته باشه. اما توی بلژیک از این خبرها نیست. حتی توی ایستگاه مرکزی قطار اگر جاهایی هم پله برقی بود، اکثرا یک طرفه بود و معمولا هم جهتش به همون سمتی بود که به تو نمی خوره.

بازگشت
توی مسیر برگشت یک شانس دیگه به لیلا حاتمی می دی و این بار ٬بی پولی٬ را می بینی و واقعا خوشت می یاد، هم از بازی ها و هم از فیلمنامه. یعنی فیلم اونقدر خوش ساخت هست که بتونی از دست کارهای نقش اول و دوم حرص بخوری.
یکی دوبار قطار عوض می کنی. ساعت ۱۰ شب که می رسی به ولایت خودتون که سیتا اومده دنبالت یک نفسی به راحتی می کشی و با خودت فکر می کنی اینهمه چیز را چطوری بنویسم توی وبلاگ. کی اصلا حوصله داره اینهمه روده درازی را بخونه...

10:11 AM نوشا   -   12 نظر

 

2/25/2011

هفته

آلمان ها علاوه بر ماه و روز، کلا از هفته هم خیلی استفاده می کنند. یک اصطلاحی دارند به اسم kalendarwoche که می شه ترجمه کرد به هفته تقویمی. مثلا شما می رید مبلمان سفارش بدید به شما می گن هفته ۳۵ آماده می شه می تونید تحویل بگیرید. اونوقت کل سال ۵۲ هفته داره دیگه. باید بدونید هفته ۳۵ می شه چه روزی تا چه روزی.

حالا در دوران انتظار هفته ها یک مفهوم جدید پیدا کرده اند. هر هفته جدید که شروع می شه با خودت فکر می کنی اینقدر مونده تا هفته چهلم. اینجا کسی نمی گه ماه چند و چون... همه به هفته عادت دارن هفته دهم، هفته سی و پنجم...

هر هفته به سایتهای اطلاع رسانی* مراجعه می کنی و پی گیری می کنی که در این هفته چه اتفاقاتی در وجودت داره شکل می گیره. بعضی وقتها خنده ات می گیره. بعضی وقتها مات می مونی از تعجب. مثلا هفته n ام که می خونی اون فسقلی که هنوز هیچی از دنیا ندیده توی فازهای خواب و بیداریش خواب می بینه! یا دو سه هفته بعدترش که می خونی فسقلی می تونه دچار سکسکه بشه... این که از چه هفته ای شروع می کنه به شنیدن صدای تو،‌ یا از هفته چندم درد را احساس می کنه. همه اینها یک جورایی یک دریچه ای هستن به یک دنیای ناشناخته. گاهی آدم فکر می کنه با وجود اینهمه بچه که من توی زندگی ام دیده ام چطور هیچ وقت به اینهمه مراحلی بچه ها یا مادرای بچه ها طی کرده اند فکر نکرده بودم.

خلاصه کلا هفته ها مفهوم دیگه ای پیدا می کنن برای آدم.

* - سایتهای اطلاع رسانی هفته به هفته به آلمانی خیلی زیاد هستن. اما به فارسی هم می شه چیزهایی پیدا کرد. مثلا اینجا هست که می شه پی گیری کرد.

12:33 PM نوشا   -   8 نظر

 

2/22/2011

دلیل

یکی از دلایلی که در این دوران شیرین نمی شه نوشت این هست که دیگه نمی تونی بری توی تخت و شکمت را سفره کنی و لب تاپ را پهن کنی روی شکمت. همش فکر می کنی بچه بیچاره به دنیا بیاد روی کله اش دکمه کیبرد سبز می شه.

دلیل دیگه این که وقتی می دونی توی ایران فیلطر شده همه سایتهای بلاگ اسپات و از جمله نینوچکا، اونوقت باز هم کمتر می شه انگیزه ات برای نوشتن.

دلیل آخر هم اینکه چون خیلی وقته که ننوشتی همش می ترسی که روده درازی کنی. اینه که اصلا نمی نویسی که نکنه روده درازی کنی.

11:01 PM نوشا   -   4 نظر

 

2/10/2011

پایان غیبت صغرا

ای بابا... من اینجا ننویسم هیچ کسی انگاری اینجا را آپدیت نمی کنه ها. :D مشکل اساسی اینجاست که وقتی آدم یک مدتی نمی نویسه نوشته ها تلنبار می شن توی ذهن آدم و آدم دیگه نمی دونه از کجا شروع کنه.

جشن ما برگزار شد و به خوبی و خوشی هم سپری شد. با این که قرار بود که جشن عروسی نباشه اما تقریبا به خوبی یک جشن عروسی برگزار شد. دوستهای خیلی زیادی آمدن و ترکیب دوستهای آلمانی و ایرانی هم ترکیب خوبی بود در کل.

بابای سیتا یک سورپریز بزرگ برای من داشت، از این جهت که اینجا معمولا رسم هست که توی جشن عروسی، بابای عروس یک نطقی می کنه در مورد دخترش و از خاطرات بچگی دخترش می گه و تعریف می کنه که دخترش چقدر براشون مهمه و در نهایت یک جورایی دختره را می سپاره دست داماد.
بعد از اونجایی که بابای من توی جشن نبود بابای سیتا این نقش را به عهده گرفته بود و به نیابت از بابای من یک متن خیلی جالب و قشنگی نوشته بود خطاب به من و سیتا و در نهایت ورود من را به خانواده شون خوش آمد گفت. به نظر من کار خیلی بزرگی بود مخصوصا که بابای سیتا خیلی آدم کم حرف و خودداری هست و این کارش من را خیلی تحت تاثیر قرار داد.

بعد هم دوستهای مختلف برنامه های مختلف جالبی تدارک دیده بودن مثل بازی های جایزه دار که جایزه به عروس و داماد برسه و یا یادداشت نوشتن برای عروس و داماد و مهر وموم کردن یادداشتها توی جعبه شراب که ۳ سال دیگه درش را باز کنی و یا یک مجله که شامل نوشته های دیگران در مورد من و سیتا و عکس های مختلف از ما بود. جای ذکرش هم هست که یک دوست که اسمش را نمی برم :D نشونی این وبلاگ را به تهیه کننده مجله داده بود و یک چند سطری هم در مورد نینوچکا نوشته بود و یک اسنپ شات هم از وبلاگ در مجله گذاشته بود که خلاصه آلمانها هم فهمیدن که ما پشت سرشون وبلاگ می نویسیم.

بعد هم یک هفته ای سر فرصت هر روز ۲-۳ تا کادو باز کردیم و سیاحت کردیم که ملت چه ایده هایی به ذهنشون می رسه برای کادو دادن. هر از گاهی فکر می کردم که ای کاش توی ایران هم به جای اینکه دو سه ساعت تمام از وقت مراسم به کادو دادن و کادو باز کردن طی بشه، می شد همین کار را کرد. باور کنید لذتش خیلی بیشتره. بعد هم از اکثر کادوها عکس گرفتیم و یادداشت هم کردیم که کی چه کادویی داده. دلیلش هم این هست که باید به زودی کارت بنویسیم برای ملت و از بابت کادوهاشون تشکر کنیم و معمولا باید توی کارت تشکر هم بنویسی که از بابت فلان چیز و بهمان چیز متشکریم.

اینهم حسن ختام پستهای عروسی ای. از این به بعد پستهای دیگرانه.

11:46 PM نوشا   -   10 نظر

 

1/21/2011

باز هم در عوالم وقت شناسی

یک عالمه مهمان دعوت کرده ایم برای آخر هفته. دوست و رفیق و فک و فامیل. از راههای دور و نزدیک میان. مهمانی را انداخته ایم توی یک رستوران. رستوران چسبیده است به یک هتل که کسانی که از راه خیلی دور میان بتونن شب اونجا بمونن.

رفته بودیم رستوران برای سفارش غذا و برنامه ریزی. مدیر رستوران می پرسید برای چه ساعتی مهمانهاتون را دعوت کرده اید. گفتیم برای ۸. گفت باید حواستون باشه هر چقدر کسی از راه دورتر بیاد زودتر می رسه. اینه که اونهایی که از راه خیلی دور میان حتما ساعت ۸ دم رستوران هستن و اونهایی که از راههای نزدیکتر میان تا میان برسن می شه ۸ونیم. اینه که غذا را ساعت ۸ونیم سرو می کنیم. توی دلم فکر می کردم که باید به دوستای ایرانی حتما خبر بدم که حواسشون باشه که خیلی دیر نیان وگرنه سرشون بی کلاه می مونه.

مامان سیتا زنگ زده بود. می پرسید فکری هم برای بعد از ظهر مهمونها کردید؟ ما با افتخار گفتیم بله. رستوران ساعت ۵ باز می کنه و مدیر رستوران موافقت کرده که اگه کسی زودتر خواست می تونه بره توی رستوران یک ته بندی ای بکنه.

مامان سیتا یک مکثی می کنه و می گه تا جایی که من می دونم تموم کسانی که از شهرهای دیگه می یان و توی هتل می مونن می خوان صبح زود راه بیفتن. اینه که همشون دیر که برسن ساعت ۲ اونجا هستن. فکر کنم بهتره از هتل بپرسیم ببینیم می شه ما کیک بپزیم بیاریم و اونها بهمون سرویس و قهوه بدن که بعد از ظهر یک پذیرایی کوچیکی بکنیم از کسانی که توی هتل هستن...

من همچنان توی کف این برنامه ریزی آلمانی ها مونده ام. یعنی من الان اونقدر آلمانی شده ام که بدونم وقتی کسی برای ۸ دعوته ممکنه برنامه ریزی کنه که ۵ اونجا باشه... اما دیگه۲ بعد از ظهر؟‌ می دونید؟‌ به این فکر می کنن که ما تا می رسیم خسته ایم. بریم توی هتل یک دوش بگیریم یک چرتی بزنیم. مهمونی هم که ۸ شب شروع می شه معمولا تا ۳-۴ صبح ادامه داره. خلاصه اینجوری نباشه که از راه رسیده و خسته و کوفته بخواهیم بریم مهمونی.

فکر مهمونی های ایران به خصوص عقد و عروسی ها از کله ام بیرون نمی ره. دایی من کارت داده بود برای عروسی دخترش. توی کارت نوشته بود از ساعت ۷ تا ۱۱ شب. مامان اینای من ساعت ۷ونیم که رسیده بودن دیده بودن هیچ کس توی تالار نیست. تلفن زده بودن که خبر بگیرن، بعد دایی من، یعنی بابای عروس را از خواب پرونده بودن!!!‌

12:23 AM نوشا   -   7 نظر

 

1/13/2011

بخش تازه

گفتم که گفته باشم که بدانید که در اینجا (اگر باشیم و باشید و بلاگ اسپات برقرار باشد و...) تا ۱۸ سال آینده علاوه بر داستانهای نینوچکا داستانهای خاله سوسکه و دست و پای بلوریِ زاد و ولدش را خواهید خواند. همین. :)

11:03 PM نوشا   -   20 نظر

 

1/04/2011

روزمره کریسمسی ۳

این قسمت درواقع پشت صحنه "روزمره های کریسمسی" ۲۰۱۰ و آخرین قسمت ماجرا هست.

شام کریسمس دعوت بودیم خانه مامان بابای ٬هم عروس٬ آلمانی. باباهه یک آقای فرانسوی هست که سالهاست آلمان زندگی می کنه. خانمه هم یک خانم آلمانی بامزه هست که همیشه منو یاد خاله ام می اندازه.

برادر سیتا و خانمش و دختر کوچکشون باید از جنوب آلمان می آمدند. تا یک روز قبل اصلا مشخص نبود که بتونن بیان یا نه چون دختر کوچولوشون مریض بود و یک هفته توی بیمارستان بود و بعد که از بیمارستان در آمده بود یک هفته گرفتار باکتری هایی بود که توی بیمارستان دچارشون شده بود. بعد که تصمیم گرفتن که علیرغم مریضی بیان، دقیقا خورد به یخبندان جاده ها. ما از رادیو و تلویزیون اخبار جاده ها را پی گیری می کردیم و می دونستیم که کار ساده ای نیست رانندگی حدود ۵۰۰ کلیومتر با این وضعیت. مخصوصا که توی اتوبانی که مسیر اونها بود از ساعتها پیش یک تصادف شده بود و بیشتر از ۳۰ کیلومتر راهبندان بود. بعد از ۷-۸ ساعت رانندگی بالاخره تسلیم شدند و زنگ زدند که ما مجبوریم شب بین راه بمونیم و فردا صبح ادامه می دیم.

خلاصه روز ۲۴ ام وقتی که شنیدیم که به سلامت به مقصد رسیده اند همه ما نفس راحتی کشیدیم. ما هم حدود ۵۰ کیلومتر راه داشتیم تا محل مهمونی که به خیر گذشت. وقتی که رسیدیم دیدیم کوچولوهه حالش بهتره و خوشحال و خوشبین فکر کردیم که همه چیز دیگه به خوبی و خوشی سپری شده و شب آرومی خواهیم داشت. بعد شروع کردیم به باز کردن کادوها. بعد از چند دقیقه برادر سیتا حالش بد شد جوری که نمی تونست بنشینه. رفت که دراز بکشه و بعد حالش اونقدر بد شد که مجبور شدیم زنگ بزنیم پزشک اورژانس بیاد خونه. یک خانم دکتری بود که آمد و نیم ساعتی بود و رفت. دارو نوشت که باید از داروخانه می گرفتی. بعد حالا پیدا کردن
داروخانه ای که شب کریسمس باز باشه هم برای خودش ماجرایی هست که باید جدی گرفته بشه. باید اول نگاه کنی توی روزنامه ببینی کدام داروخانه شب کریسمس باز هست.

خلاصه خانم برادره و پدرش شال و کلاه کردن و رفتن دنبال دارو و ما موندیم به انتظار. داروها هم آمدند و با دو سه ساعت تاخیر بالاخره همه نشستیم سر میز شام، دست و رو شسته و گرسنه منتظر پیش غذا که سوپ سیب زمینی بود (که طبیعتا سوپ سیب زمینی هم سوپ سنتی آلمان هست).

آقای خونه آمد با یک سوپخوری و اعلام کرد که یکی از سوپخوری ها از دست خانمش افتاده و کل آشپزخونه با سوپ یکی شده. خودتون را بگذارید جای خانم خونه. اول نوه یک ساله تون یک هفته توی بیمارستان باشه بعدش از بیمارستان در بیاد و دوباره مریض بشه. بعد اون استرس جاده ها. بعد دامادتون مریض و پزشک اورژانس بیاد خونه. بعد هم غذاتون اینطوری بزنه گند بزنه به آشپزخونه و زندگی.

من هر لحظه منتظر بودم که صدای جیغی چیزی از آشپزخونه بشنوم. صدای ناله ای نفرینی. اما بر خلاف انتظار خبری از این قبیل نبود. به درخواست صاحبخانه ما سوپمان را خوردیم، در حالی که خانم خونه توی آشپزخونه مشغول تمیزکردن در و دیوار بود. بعد دخترشان رفت کمک مامانه که آشپزخانه را تمیز کنه که مادرش بتونه سوپش را بخوره. خانمه که اومد باز هم منتظر بودم که حالش گرفته باشه یا عصبی باشه یا غرولندی بکنه... اما یک جور بامزه ای نشست به سوپش را خوردن و برامون تعریف کرد که چطوری ظرف سوپ از دستش افتاده و یک کمی خودش و شوهرش را مسخره کرد که چقدر دست و پا چلفتی هستن و خلاصه یک جوری خیلی با خوش اخلاقی سوپش را خورد و یکی دو نفر دیگه هم باهاش همراهی کردن که تنها نمونه و باقی قسمت های شام به خیر گذشت و شب سپری شد خلاصه.

من تمام مدت تو این فکر بودم که توی ایران اگه بود من شاید تمام زنهایی که می شناختم حتما یک جیغی می زدن یا یک جوری یک تلافی ای سر شوهری، بچه ای،‌ کابینت آشپزخانه ای چیزی در می آوردن. با خودم فکر می کردم چقدر خوبه که آدم بدونه که جایی هست که آدمهاش مثل انبار باروت منتظر یک جرقه نیستن که منفجر بشن. که به خاطر چیزهای خیلی کوچک مثل یک سوپ بی خاصیت قابل از کوره در رفتن نیستن. آدمهایی که زندگی روشون اونقدر فشار نمی یاره که هر چیز کوچکی بتونه منفجرشون کنه. گفتم اینو هم بنویسم توی وبلاگم که شما هم بدونید که آدمهایی هستن که اونقدر پر نیست دلشون... که بدونید اصلا طبیعی نیست که آدم اینقدر دلش از همه چیز پر باشه و سر هر چیز کوچیکی منفجر بشه. گفتم که بدونید که برای شما هم عادی نشه.

4:27 PM نوشا   -   6 نظر

 

1/01/2011

۲۰۱۱

صدای ترقه های سال نو امروز هم ادامه داره. آدم را به یاد ۴شنبه سوری می اندازه.

توی تعطیلات بین کریسمس و سال نو به خاطر سرماخوردگی سیتا یک جورایی خانه نشین شدیم و من طبیعتا مقادیر زیادی وبلاگ خوندم و ‌هرچند که معمولا حوصله دامن زدن به گیس کشی های وبلاگی را ندارم، اما امان از بی کاری.

بحث این روزهای وبلاگستان بحث رفتن از ایران و یا ماندن در ایران، و جشن گرفتن یا نگرفتن کریسمس و سال نو با خارجی ها، و تبریک گفتن یا نگفتن سال نو هست. در مورد بحث اول همچنان حوصله وارد شدن به گیس کشی های وبلاگی را ندارم. در مورد بحث دوم فکر می کنم همیشه خوبه که آدم به قضایا از دید مثبت نگاه کنه. من اگر اینجا هستم به دور از فرهنگ و آداب و رسوم خودم چرا نباید با این ملت جشن شان را جشن بگیرم و علاوه بر اون جشن خودم را هم جشن بگیرم؟ چرا باید انتخاب کنم؟‌ چرا روز سال تحویل میلادی بنشینم توی خانه خودم و عزا بگیرم که چرا نوروز نیست و چرا مردم اینجا نوروز را جشن نمی گیرند؟‌

خلاصه من که تحویل سال ۲۰۱۱ را جشن گرفتم و امیدوارم سال ۲۰۱۱ برای ما و همه شما سال خوبی باشه. ۳ ماه دیگه هم نوروز را جشن می گیرم و باز هم امیدوارم که برای همه سال خوبی باشه.

قسمت آخر روزمره های کریسمسی مونده توی آرشیو که باید به زودی دستی به سروگوشش بکشم و آپلود کنم. تا اونموقع خوش باشید و شاد باشید و شنگول.

6:52 PM نوشا   -   2 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015