کادو و جرثقیل
یکی از رسم های اینجا این هست که برای کادوی تولد معمولا از خودت می پرسن که چی دوست داری کادو بگیری و معمولا هم انتظار دارن که خودت یک ایده ای چیزی داشته باشی. به نظر من در عین حال که رسمی هست که زندگی را راحت تر می کنه اما رسم مضحکی هم هست چون به نظر من قشنگی کادو به غیر منتظره بودنشه. یعنی من وقتی که تولد خودم هست و کسی می پرسه چی دلت می خواد همیشه بهم بر می خوره و دلم می خواد بگم اگه نمی دونی چی کادو بدی اصلا نده. ولی به هر حال کسانی هستن که یک سال تمام برنامه ریزی می کنن که برای سال دیگه تولدشون چی آرزو کنن.
یکی از آشنایان آلمانی ما یک خانمی هست که همیشه یک لیست بلند بالا داره از لیست آرزوهاش... راه می ره توی خونه و می گه: یه ماهیتابه خوب دلم می خواد. فکر کنم بگم مامانم برای تولدم بگیره. یا قاشق توی شیشه مربا نداریم فکر کنم بذارم توی لیست آرزوهام برای تولدم یا فلان خواننده سی دی جدید بیرون داده اینو آرزو می کنم برای تولدم یا ...
خلاصه برای این خانم که کادو می خوای بگیری کافیه زنگ بزنی به شوهرش و بپرسی که چی آرزو کرده و تکلیفت روشنه.
حالا زنگ زده بودیم تولدش را تبریک بگیم. می بینیم نفس نفس می زنه. می پرسیم خونه نبودی؟ می گه نه! تازه الان رسیدم. رفته بودم کادو تولدم را بگیرم. می پرسم چی بوده کادوی تولدت؟ می گه من آرزو کرده بودم که سوار جرثقیل بشم. حالا شوهرم برام کادوی تولدم جور کرده که برم یک ساعت جرثقیل برونم. کلی توضیح می ده که با جرثقیل چقدر سنگ از این طرف به اون طرف جابجا کرده و کلی هم ذوق کرده.
با خودم فکر می کنم دنیایی دارن اینها هم ها!
11:36 PM نوشا
-
12 نظر
ویزا
ساعت ۶ صبح برادرم زنگ می زنه. می فهمم که تمام شب را اصلا خواب نبوده ام.
بابا و مامان رفته اند تهران برای ویزا. آخرین بار ۳ سال پیش آمده بودند. دیشب راه افتاده اند با اتوبوس که صبح برسند سفارت کارشان را انجام بدهند و دوباره مستقیم برگردند.
برادرم می گه زنگ بزن به بابا، کارت داره. زنگ می زنم. بابا می گه مامانت را اجازه ندادن بیاد داخل چون نوبتی که گرفتی فقط به اسم من بوده. صحبت کرده ام و گفته اند یک ساعت صبر کن تا ببینیم چی می شه. من می مونم که این دیگه چه برنامه ای هست. توی اینترنت نگاه می کنم می بینم که واقعا نوشته برای هر شخص یک نوبت جداگانه. یک ساعت بعد هم خبری نمی شه. گفته بودم که براتون قضیه روباتها را؟ این ملت عینهو آدم آهنی هستن. اگه چیزی توی کامپیوترشون نباشه وجود خارجی نداره براشون. اگه زن و شوهری که اسمشون روی یک دعوتنامه هست وقت جدا جدا نداشته باشن نمی شه براشون ویزا صادر کرد.
به مامان زنگ می زنم. بیرون سفارته. من شرمنده ام. مامان می خنده می گه «مامان جان نمی دونی اینجا چه وضعیتیه... بابات اونطرف میله ها و من هم این طرف میله ها». با خودم فکر می کنم حتما کلافه است. با دیسک کمر و دیسک گردن و هزار تا مشکل دیگه می شه تصور کرد که شب توی اتوبوس هم خوابی نرفته. می پرسم کافه ای جایی باز هست چیزی بخورید یا یک کمی بنشینید؟ دوباره غش غش می خنده می گه «یک فیلمیه اینجا. دیگه ماه مبارک هم که هست. می دونی که؟ ماه مبارک!» آه از نهادم در میاد. ماه مبارک یعنی حتی نمی تونن برن توی یک رستورانی کافه تریایی جایی بنشینن.
نمی دونم از دست کی بیشتر باید عصبانی باشم؟ از دست آلمانها که سیستم شون هر روز گندتر و بی انعطاف تر می شه؟ از دست ملاها که روزگارمان را سیاه کرده اند؟ از دست اسلام و مسلمونی و ماه مبارک؟ از دست خودم که وقت جداگانه برای مامان نگرفته ام؟ از دست مامان بابا که رفتند انقلاب کردند و ما را به این روز نشاندند؟ از دست خودم که آمده ام در این خراب شده جا خوش کرده ام که حتی یک ملاقات پدر فرزندی هم به این سادگی امکان پذیر نیست... خوب چه فایده داره این خارجه رفتن؟
سیتا می گه منم دیگه حالم از این آلمان لعنتی به هم می خوره. یک نامه بلند بالا برای کنسول نوشته و ابراز نارضایتی کرده.
با خودم فکر می کنم کجای دنیا بره آدم که آدم به حساب بیاد؟ سوال اینه که اصولا ما ایرانی ها اجازه داریم که دلمون بخواد آدم به حساب بیاییم؟
پی نوشت: یادم رفته بود که بگم که یک ساعت صبر کردن بابا هم اثری نداشت و دست خالی برگشتن.
10:14 AM نوشا
-
11 نظر
بازی روزگار
کمتر پیش میاد که توی ایران از راهنمایی تا چهارم دبیرستان توی یک مدرسه باشی. ولی برای ما فرزانگانی ها پیش می یاد.
کمتر هم پیش میاد که ۶ سال تمام با یک سری معلم باشی ولی برای ما که سری اولی بودیم پیش آمد چون بهترین معلمهای شهر را گلچین کرده بودند برای مدرسه ما و چند تائیشون واقعا از راهنمایی تا چهارم دبیرستان با ما بودن. یعنی جوری بود که ما این اواخر لوس که می شدیم بهشون می گفتیم مامان! چون عین مامان ها حرصمون رو می خوردن و روزی چندین ساعت باهامون سر و کله می زدند.
چیزی که از این هم کمتر پیش میاد اینکه تو بیای آلمان و توی دانشگاهی درس بخونی که بعدش بفهمی معلم ریاضی ات هم ۳۵ سال پیش همین دانشگاه درس خونده!
چیزی که باحاله اینه که اون معلم ریاضی هه دو سه روز بیاد مهمونت بشه. با هم بیرون برین و همش برات تعریف کنه که ۳۵ سال پیش اینجا چه شکلی بوده و خودش چه جوری زندگی می کرده.
الان که دارم تایپ می کنم معلم ریاضی دوران راهنمایی و دبیرستانم توی اون یکی اتاق خوابیده و فردا خداحافظی می کنه و می ره. توی این دو سه روز اونقدر حرف زده ایم و اونقدر دوباره شناخته امش که نگو. از روز اولی که آمده احساس می کنم مامان خودم پیشمه و الان که می خواد بره می دونم که حداقل به همون اندازه دلم تنگ می شه.
11:58 PM نوشا
-
9 نظر
فسیل
اخبارها بوی کهنگی می دهند. انگاری ۱۰۰۰ سال از انتخابات گذشته.
انگار ۱۰۰۰ سال است که ندا و مادرش و سهراب و مادرش و را می شناسم و با دردشان آشنا هستم. امیر جوادی فر و صدای دردمند پدرش. کیانوش آسا و داستان برادرانش. انگار همه شان از روز اول عضو خانواده ام بوده اند. انگار از روز ازل با این آدمها گریسته ام.
احساس می کنم موسوی و کروبی صدها سال پیر شده اند تار عنکبوت گرفته اند و هنوز بیانیه صادر می کنند.
خانواده های زندانی های سرشناس هر روز به بهانه ای سعی می کنند اسم زندانیانشان را به گوش دنیا می رسانند. دنیا اما با سرعت سرسام آوری رو به جلوست و آنها کمرنگ تر و کمرنگ تر می شوند. اعتصاب غذای خشک. اعتصاب غذای زندانیانی که گوشت بر استخوان ندارند. تظاهرات در لندن. کلن. استکهلم. عکسها.
دوستانم در اداره جات دولتی گروه گروه به تهران می روند برای گزینش عقیدتی. باید نماز بخوانند و اصول دین پس بدهند. مایه خنده است آن آقا که با کفش نماز خوانده و مایه مباهات است آن خانمی که عذر شرعی را بهانه کرده که نماز نخواند و به قرآن دست نزند.
مدارس پر از ملاها شده اند.
محمد مصطفایی جانش را نجات داد و از ایران بیرون آمد. محمد مصطفایی دیگر کسی را نجات نخواهد داد.
خبرها تیتر وار می آیند و می روند و دیگر هیچ حسی ندارم انگار. کرخت شده ام. از کرختی متنفرم. از این استیصال محض متنفرم. آیا ما همه این روزها را یک بار دیگر تجربه نکردیم؟
10:48 AM نوشا
-
1 نظر
|
|
|