10/18/2008



سیتا طبق معمول ماموریته. منهم صبح می رم و شب میام. پاییز شده. از دوستای قدیمی کمتر خبردار می شم. زندگی کسالت باریه. اما دلم به این خوشه که ۲ هفته دیگه یا شاید کمی بیشتر دوره جدیدی شروع می شه. حوصله شنیدن صدای خودم توی مغزم را ندارم. می رم به ماهی ها غذا بدم. به گلها آب بدم. غذا بپزم بخورم و دوباره بنشینم سر پروژه ام. فقط سعی می کنم که استرس بهم غلبه نکنه. در واقع به نسبت کسـی که باید دو هفته دیگه تزش را تحویل بده خیلی هم کم استرس دارم. اما خوبه دیگه... باید همینجور هم باشه. جور دیگه اش که معمولا می شناسیم اشتباهه.

امروز موقع برگشتن از سلف با یکی از همکارها که یک پسر لـبنانی بی نهایت گلی هست حرف می زنیم. تعریف می کنه که باید ۱۰ روز دیگه برای یک کنفرانس آمریـکا باشه اما هنوز خبری از ویزاش نیست. تعریف می کنه که توی سفـارت آمـریکا خیلی آدمهای عجیب غریبی کار می کنند و چند نمونه از برخوردهاشون را تعریف می کنه. همه چیز را با خنده تعریف می کنه. اما اونقدر قرمز شده که می فهمم با اینحال براش ناخوشایند بوده برخوردهای عجیب غریب سفـارتی ها. به خاطر کنفرانس تقاضای ویزا کرده و توی سفـارت ازش رزومه اش را خواسته اند و مقاله ای که به خاطرش داره می ره و همینجوری تعریف می کنه که دو تا از بچه های دیگه که همیشه هم در حال مسخره بازی و چرندبافی هستند وارد بحث می شن. می پرسند ازت رزومه خواستن؟ می گه آره... دوتایی شروع می کنند به چرند بافتن. رزومه تخیلی:
نام: آقای فلانی
محل تولد: بیـروت
محل فوت: (انشاالله) واشنگتن
شغل: تـروریـست
...
همینجوری می بافند و می خندند... اونقدر می خندند که صدای قهقه شون دنیا را برداشته. جالبیش می دونید چیه؟ اینکه خود این رفیق ما هم کلی سر حال اومده بود و باهاشون می خندید و رزومه تخیلی اش را تکمیل می کرد. خودش از همه بیشتر خلاقیت به خرج می داد. منهم که اولش نقش خانم اخلاقی را بازی می کردم آخرش به خنده افتاده بودم. با خودم فکر می کنم چقدر خوبه که آدم باز هم بتونه بخنده... چقدر خوبه که آدم اعصاب و روحیه خودش را برای چیزی که نمی تونه عوض کنه داغون نکنه.

7:46 PM نوشا   -   0 نظر

 

10/10/2008



خواهرم زنگ میزنه... رفته سفارت دنبال ویزاش... یک هفته است که اینجا کلاسها شروع شده و بهش می گم برو ببین چی شد... زنگ می زنه می گه ویزا ندادند!‌ حالش گرفته ... حال منهم گرفته ... حالا تازه می فهمم که از مدتها پیش چقدر این قضیه توی روح من جا گرفته بوده که خواهرم داره میاد پیشم... توی مسیر هرروزه به این فکر می کنم حیف که این مسیر را با هم نمی ریم.. فکر می کنم اون که نمی یاد که بخوام همه چیزو براش توضیح بدم که چطوری برنامه قطارها رو دربیاره... از کدوم فروشگاه چی بخره. توی اداره جات چطوری حرف بزنه ... چطوری قوی باشه. چطوری با محیط جدید کنار بیاد.
دوباره احساس تنهایی می کنم.

10:05 AM نوشا   -   0 نظر

 

10/06/2008



از ایران این بار حتی بیشتر از همیشه کتاب آوردم با خودم. جای خالی سلوچ را هر طوری بود تمام کردم... چند صفحه آخرش را از روی مجبوری خواندم. جای خالی سلوچ دلچرکینم کرده. توصیف اینهمه خشونت به عنوان زندکی روزمره روستاییان روحم را کدر کرده. صحنه های درخشانی هم در کتاب تصویر شده اند که آدم خیلی خوب می تونه در قالب فیلم تصور کنه. مثل صحنه جدال با شتر مست و یا مارها... و یا خیلی صحنه های دیگه... اما کتاب بویی از انسانیت نبرده.

به نظر من این کتاب کتاب ناجوریه...

شوهر دادن دختر ۱۳ ساله به اولین خواستگار از سر ناچاری و با اینکه می دونی که این خواستگار زن اولش را زده ناقص کرده و اون خشونت شب عروسی و طرز حرف زدن آدمها با هم که بغیر از فحش و بد و بیراه جور دیگه ای با هم نمی تونن حرف بزنن حال آدم را می گیره. چیزی که اذیتم می کنه اینکه دولت آبادی فقط این صحنه ها را تصویر می کنه... و اونقدر شیفته این هنر خودش هست در تصویر کردن صحنه ها که هیچ جایی به عنوان نویسنده سعی هم نمی کنه چیزی را به نقد بکشه یا تقبیح کنه. چیزی که من نمی تونم تصور کنم اینکه تنها چیزی که توی این زمینج ده پیدا می شه یک مشت آدم عوضی هستن که هیچ کار مفیدی ازشون بر نمیاد. نوشته پشت جلد کتاب از قول دولت آبادی فقط توصیف سختی کشیدن و زنانگی مرگان هست... اما مرگان بجز سختی کشیدن و سرسختی بخرج دادن کار دیگه ای نکرد... یعنی واقعا کار دیگه ای نکرد!‌گذاشت بهش تجاوز بشه و چیزی نگفت فقط نگاه کرد... دخترش را شوهر داد و گیسهای دخترش را هم کشید که چرا نمی خواد شوهر کنه و بعدش که پشمیمون شد فقط نگاه کرد... شوهرش ولش کرد و رفت و او بعد از ۳-۴ سال که رد شوهرش را پیدا کرد راه افتاد بره دنبالش!! یعنی این زن هیچ تاثیر مثبتی در سرنوشت خودش و بچه هاش نگذاشت. فقط بدبختی کشید... نداری کشید. حتی وقتی که با کدخدا سر فروختن سهم زمینش لج کرد فقط لج کرده بود. حتی نرفت با ۲-۳ نفر حرف بزنه که متقاعدشون کنه که زمینشون را نفروشن... رفت روی زمین نشست و نگاه کرد. تا بچه خودش اومد انداختش کنار و او رفت روزهای متوالی توی خونه نشست و نگاه کرد! ایهیم... یک چیزی این وسط کمه! اونهم این که چرا این داستان اهمیت اینو داره که به کتاب تبدیل بشه.

با خودم فکر می کنم نکنه من دوباره زیادی شیک شده ام و یادم رفته مردم دهاتی چطوری زندگی می کنند... شاید!‌شاید هم نه ... به تنها۵-۶ خانواده دهاتی ای که می شناسم فکر می کنم و اینکه چقدر آدمهای خوبی هستند. و اینکه چقدر مهربون هستند و چقدر با همدیگر مهربون هستند... اگر گاهی هم بچه های کوچک عز و جز مامانشان را در می آوردند لحظه ای توفان بود و تمام. حتی گاهی هم پسرهای بزرگ با پدر یا مادرشان کل کل می کنند اما چیزی که همیشه غالب می شه خنده و شوخی هست.

10:18 AM نوشا   -   0 نظر

 

10/01/2008



رفته بودم خونه یکی از دوستام. یک دختر ایرانی تبار که البته آلمان بدنیا اومده و بزرگ شده. شوهر آلمانی هم داره. تازه درسش تمام شده و داره دوران مقدماتی دبیری و معلمی را می گذرونه که ۲ سال هست و بعد از این دوسال تازه می شه معلم واقعی ... حالا اسم فارسی این دوران را هم یادم رفت که چی بود.
جالب این بود که بالای تلویزیون می بینم که عکس یک بچه افریقایی هست. می پرسم که این کیه دیگه. می گه این فرزند خوانده ام هست. تعریف می کنه که همیشه دلش می خواسته که به محض اینکه حقوق بگیر شد با یک بخش از حقوقش یک بچه از یک جای دنیا برداره و هرینه زندگیش را بده. این بچه توی خانواده خودش بزرگ می شه و خانواده به واسطه این پول بهتر به بچه رسیدگی می کنند.
توی اینترنت نگاه می کنم می بینم توی لیست کشورهایی که می شه انتخاب کرد هند هم هست که از کشورهایی هست که برای من جالبه. و اینکه به این نتیجه می رسم که مثلا با ماهی ۳۰ یورو که برای زندگی توی اروپا واقعا پول زیادی نیست می شه زندگی یک بچه یک آدم را زیر و رو کرد.
موسسات بین المللی زیادی هستند که الان چنین کاری را سازماندهی می کنند که تو هم مطمئن باشی که پول واقعا برای این بچه خرج می شه... این یک نمونه لینک آلمانی

حالا سوال من این که توی ایران موسسه مشابهی را می شناسید که کار مشابه این انجام بده؟

11:43 PM نوشا   -   2 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015