پرسپولیس
من تا اومدم به خودم بجنبم سینماهای شهر ما پرسپولیس را برداشته بودند. اما از شانس من فیلم هنوز در شهرهای اطراف نمایش داده می شه... بعد از کلی برنامه ریزی تصمیم گرفتیم بریم دوسلدورف فیلم را ببینیم. از قبلش روی اینترنت دیده بودم که سینمای کوچکی است فقط با 61 صندلی... به ضرب و زور نقشه خیابونی که سینما قرار بود که توش باشه را پیا کردیم و حالا مونده بود فقط پلاک 4 را پیدا کنیم. اهم... تنها شماره 4 که می بینیم یک بار کوچیک هست که پر از آدمهای جورواجور و شیک و پیک دوسلدورفیه... سیتا مثل همیشه به من شک می کنه... می پرسه مطمئنی شماره 4 بود؟ منم مثل همیشه به خودم شک می کنم. با این حساب جلوتر می ریم و پشت شیشه تبلیغ فیلم را می بینیم... با شک و تردید وارد بار می شیم و سراغ سینما را می گیریم. صاحب بار بهمون می گه که سینما طبقه پائینه اما هنوز 20 دقیقه مونده که فیلم قبلی تموم بشه... در نتیجه 20 دقیقه باید توی اون بار شلوغ منتظر بمونیم... چیزی که با در نظر گرفتن سرمای بیرون خیلی هم ناخوشایند نیست.
از بالای راه پله به پایین نگاه می کنیم... صبر می کنیم تا تک تک مشتریان فیلم قبلی از پله ها بالا بیان و بعد چیزی رو می بینم که همیشه دلم می خواست تجربه اش کنم: اینکه آپاراتچی از سالن بیرون بیاد و در کوچک پشت سالن سینما را باز کنه و حلقه های بزرگ فیلم قبلی را با فیلم ما عوض کنه... تازه بعد از عوض کردن حلقه فیلم ها ما اجازه پیدا می کنیم که بریم پائین وارد سالن بشیم... بلیط بخریم و جای نشستنمون را انتخاب کنیم...
سالن اونقدر جمع و جور و دوست داشتنیه که آدم باورش نمی شه... با اونهمه عکسهای سیاه سفید قدیمی.
فیلم را فقط می تونم توصیه کنم و فکر می کنم که حتی یک نسخه اش را بخرم و آخر هفته ها توی خونه برای بچه های محل اکران عمومی کنم :)
وسطهای فیلم با صحنه های جنگ گریه ام می گیره و با صحنه های بعدی از خنده منفجر می شم... فقط می تونم بگم مرجانه ساتراپی عزیز دستت درد نکنه. بعد از فیلم سیتا می گه احساس می کرده که فیلم داره زندگی من رو تعریف می کنه. با خودم فکر می کنم چقدر آدمهای زیادی هستند که همون چیزهایی را تحجربه کردند که من... و همه اینها در اینجا افسانه است. انقلاب... جنگ... تفتیش عقاید... مبارزه برای داشتن بدبهی ترین حقوق... با وجود این تمام زیبایی فیلم به اینه که تلخ نیست.
12:04 AM نوشا
-
0 نظر