ششم دی ماه 1387
12/26/2008



امسال پنجمین کریسمسی هست که من آلمان هستم و کم کم داره می ره تازگیش رو برام از دست بده... در واقع سال اول که فقط توی خوابگاه به درس خوندن طی شد. از اونجا که کریسمس در واقع یک جشن خانوادگی هست آدمهایی مثل من که یک لا قبا اومده اند خارجه این موقعها یک جور حس و حال ننه من غریبم بهشون دست می ده... البته این حس به من یکی که دست نمی ده... اما به بعضی ها شاید ... سالهای بعدش را ولی با خانواده سیتا جشن گرفته ام و مثل همیشه همش به این فکر می کنی که چقدر حیف که نمی تونی با همه خانواده و دوستانت تمام این تجربیات را تقسیم کنی.

در پنجمین کریسمس در غربت برای اولین بار کلی مهمون داری کردم اونهم از نوع مهمون خارجکی که به حمدالله تعالی روی همه شان اساسی کم شد... حالا یک هفته می ریم مسافرت که سال تحویل میلادی را دانمارک باشیم و من همین جوری شونصد تا کتاب و فیلم بار کرده ام که اونجا بزنم به رگ. کلیه سریالهای مربوط به برره و پاورچین و باغ مظفر و ... هم روی سیستمم ریخته ام که حسابی برای سال آینده دوپینگ کنم.

7:15 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و پنجم آذر ماه 1387
12/15/2008



بادبادک باز را اگر خوانده اید فیلمش را هم ببینید. به نظر من فیلم خوب از آب در آمده... یعنی به عنوان مکمل کتاب خوبه. هر چند که بعضی نکات هستند که توی کتاب مطرح می شن و توی فیلم حرفی ازشون نیست. مثل حکومت ظاهر شـاه یا کشـتار صدها هزار نفر هـزاره ای به دست طالبان. یا این مساله که جنگ هزاره ها و طالبان در واقع مشکل بین شیعه و سنی بود و هست... اما از این نکات که بگذریم در کل، فیلم خوب از آب در آمده.

A migthy heart را هم دیدم. وقتی که می دونی که فیلم یک داستان واقعی یک ژورنـالیست هست که در پاکـستان ربوده می شه در حالیکه همسرش بارداره و ماجراها را توی فیلم دنبال می کنی فیلم یک جور دیگه ای اثر می کنه. مخصوصا که فیلم یک جور عجیبی رئال هست... با خودم به تمام ژورنـالیستهای ایـرانی فکر می کنم که توی زندان هستن... به سیتا می گم ایـران قضیه را جور دیگه ای حل می کنه. ژورنـالیست خارجی راه نمی ده توی کشور که اینجوری دردسر ساز نشه. ژورنـالیست ایرانی هم که کک دنیا نمی گزه هر بلایی که به سرش بیاد. مگر اینکه مثل زهـرا کاظـمی پاس کانـادایی داشته باشه...

12:22 AM نوشا   -   0 نظر

 

نوزدهم آذر ماه 1387
12/09/2008



از سر کار می ری خونه... خسته... مامان اینا زنگ می زنن. کیفیت صدا خوب نیست. نصف حرفها را از دست می دی. دو سه تا سریال توی تلویزیون میاد... دلت ساعت ۸ بری بخوابی. چشمات تمام روز پای کامپیوتر حسابی خسته هستند و نمی تونی چیزی بخونی. می شینی پای تلویزیون. دو تا سریال جنایی میاد ... با اینکه با فیلم و سریال جنایی میونه ات خوب نیست می بینیشون و بعد مسواک و خواب...

ساعتهای طولانی خواب می بینی ... خواب می بینی که مامانت حالش خوب نیست. توی خواب تو هم ایران هستی. اما توی خواب همش غفلت می کنی. هر کاری که می کنی نمی رسی به مامانت سر بزنی... هر کاری که می کنی که به موقع به قطار برسی نمی رسی. روزی یکبار به دیدنش می ری و روزی یکبار می پرسی که حالش چطوره... مثل همیشه دردش را می خوره و می گه خیلی بهترم. دیروز اصلا نمی تونستم نفس بکشم از درد اما امروز خیلی بهترم و تازه می فهمی که دیروز حالش بد بوده. و عذاب وجدان که چرا دیشب پیشش نموندی. چرا نتونستی که بمونی...

توی خواب حتی معلم ادبیاتمون را می بینم... بعد از سالها... توی خواب هنوز منو می شناسه و توی خواب برای مامان من گل میاره...

از خواب بیدار می شم و مدتی طول می کشه تا باور کنم که همش خواب بوده. هفته پیش هم خواب می دیدم که بابا تصادف کرده و حالش خوب نیست...

توی تمام خوابها توی ایران هستم اما به طرز وحشتناکی دورم از همه... و این خوابها همه بازتاب نگرانیهای روزمره ضمیر ناخودآگاه منه... فکری که بشدت آزار دهنده است اینکه فکر می کنی اگه یک موقعی مامان یا بابا یا کس دیگه ای مریض باشه به این سادگی نمی تونی بهشون سر بزنی و بهشون برسی...

10:05 AM نوشا   -   0 نظر

 

پنجم آذر ماه 1387
11/25/2008



کلی چیز برای نوشتن دارم اما وقت نمی کنم ... مشغول به کار شده ام و هفته دیگه عازم اولین ماموریت هستم. همین کنار گوشمون هست هلند... چیزی که هست اینکه برای اولین بار در محیطی قرار می گیرم که ۱۰۰٪ انگلیسی زبان هست و منهم فقط مستمع نیستم. چیز دیگه اینکه برای اولین بار دو نفر را ملاقات می کنم که تا حالا فقط توی کتابها و جزوه های دانشگاه اسمشون را دیده ام و به قول خودمون برای خودشون خدا هستند... یکیشون یک خانم پروفسور خیلی جوان هست که از نظر علمی خیلی توپه. از عالم و آدم شنیده ام که همیشه خدا میل و کاموای بافتنی اش همراهشه و در هر حالتی در حال بافتنه...
نکته مثبت قضیه اینکه توی سفر تنها نیستم و یکی از کارمندهای دیگه شرکت هم همراهم هست که به هر حال کار را یک کم ساده تر می کنه.

امروز یادم اومده بود که به شلمان عزیزم باید تبریک بگم چون بالاخره دکتر شد... سالها پیش که تصمیم گرفت که بره رشته تجربی ما از خنده روده بر شدیم... شلمان ما یک شلمان واقعی بود که همیشه خدا سر ساعت ۸ خوابش می برد و با هیچ صدای توپی از خواب بیدار نمی شد. سالهای کنکورش اونقدر بی خوابی کشید که ما باورمون شد که نظرش کاملا جدی هست و حالا ۷ سال هم از سالی که پزشکی قبول شد گذشته و برای خودش یک دکتر حسابی شده... تمام شبهای کشیک را دوام آورده و من باید بگم که بهش افتخار می کنم.


این نوشته دکتر شـیرزاد را از دست ندهید. مثل همیشه با خودم فکر می کنم کی این سراشیبی مخوفی که در این جـامعه هست به انتها می رسه. تا کی می شه جامعه ای را گردوند که تمام سرمایه های معنویش را به باد می ده...

10:25 AM نوشا   -   0 نظر

 

سی ام آبان ماه 1387
11/20/2008



چند وقت پیش که یکی از محققان اسـرايیلی به دانشگاه آمده بود کلی چیزهای جالب در مورد آداب یـهودیها دیدیم و شنیدیم... تنها چیزی که این موجود اجازه داشت که بخوره یا بنوشه کولا بود با نی... غذای سلف را نمی تونست بخوره چون نمی دونست که تحت چه شرایطی غذا تهیه شده. حالا چیزی توی مایه ذبح شرعی که ما داریم اونها چند برابر قوانین پیچیده ترش را دارند. مثلا یکی از قوانین این هست که چاقویی که برای ذبـح استفاده می شه نباید خراش داشته باشه و ذبـح حیوان هم باید به صورتی باشه که خراش جدیدی در چاقو. ایجاد نکنه.

حالا یک چیز جدید که در مورد آداب یـهودیها فهمیده ام اینکه آنها در روز شنبه (سبات) اجازه ندارند که در محیط زیست دخل و تصرف بکنند و در نتیجه اجازه ندارند که مثلا وسایل الکترونیکی استفاده بکنند... بنابر این مثلا اجازه هم ندارند که روز شنبه از آسانسور استفاده کنند چون باید دکمه آسانسور را فشار بدهند که در چه طبقه ای متوقف بشه چون اینهم دخل و تصرف در محیط به حساب می یاد... حالا مشکل اینه که وقتی توی یک آسمانخراش زندگی می کنی که حتی راه پله هم نداره یا آپارتمانت طبقه ۳۲۹ هست اونوقت باید شنبه ها توی خونه بمونی... حالا توی بعضی از ساختمان ها آسانسوری طراحی کرده اند که روزهای شنبه در تمام طبقات توقف می کنه و به این ترتیب کسی که از آسانسور استفاده کنه در واقع تصرفی در محیط زیست نکرده... هممم ... کلاه شـرعی پر هزینه برای هیچ!‌

1:19 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و دوم آبان ماه 1387
11/12/2008



حالت عجیبی دارم... یک جور استرس. شاید استرس دیررس! جالبه که برای تز هم دقیقا روزی استرس پیدا کردم که استادم گفت به نظر من کامله و می تونی تحویل بدی.


شاید استرس اینه که دارم رسما وارد دنیای کار می شم و دنیای کار اینجا دنیای سختیه. پر مسولیت و نا امن... نا امن از این نظر که به محض اینکه دیگه کارت مورد پسند نباشه حذف می شی و این به معنی یک فشار هر روزه و جنگ هرروزه است.


یک جوری حالم گرفته است که شاید ناشی از هوای ابری سیاه و طوفانی باشه. ٬زیستن برای بازگفتن٬ گابریل گارسیا مارکز را دست گرفته ام. اما دلم با این کتاب نیست. دلم برای کتاب خوب ایرانی پر می کشه. دلم نوشته ناب فارسی می خواد. نوشته فارسی بدون غلط که بتونی بخونیش... هضمش کنی و جذبش کنی. کتابی که بتونی ۱۰۰ بار بخونیش و خط به خطش را از بر کنی. دلم یک جور بغض آلودی تنگ شده. برای ایران. برای حال و هوای ایران. برای اصفهان. برای دغدغه های مشترک با مردمی که خیلی وقتها نمی فهمیشون.

بی خیال ... بی خیال...

10:06 AM نوشا   -   0 نظر

 

سیزدهم آبان ماه 1387
11/03/2008



خوب اینهم از تز... بالاخره تحویل دادم و فکر کنم برای اولین بار یک کار علمی جدی انجام دادم که قسمت عمده اش را به تنهایی انجام داده باشم... استادم بلافاصله نمره اش را داد و فرستاد برای استاد دوم... حالا یکی دو هفته تمام ریلکس و کتاب خوندن و مهمون بازی و فیلم دیدن و خرید کردن و غذای خوشمزه پختن و ...

بعدش دنبال کار و ویزا و ... اما الان فقط استراحت.

1:21 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و هفتم مهر ماه 1387
10/18/2008



سیتا طبق معمول ماموریته. منهم صبح می رم و شب میام. پاییز شده. از دوستای قدیمی کمتر خبردار می شم. زندگی کسالت باریه. اما دلم به این خوشه که ۲ هفته دیگه یا شاید کمی بیشتر دوره جدیدی شروع می شه. حوصله شنیدن صدای خودم توی مغزم را ندارم. می رم به ماهی ها غذا بدم. به گلها آب بدم. غذا بپزم بخورم و دوباره بنشینم سر پروژه ام. فقط سعی می کنم که استرس بهم غلبه نکنه. در واقع به نسبت کسـی که باید دو هفته دیگه تزش را تحویل بده خیلی هم کم استرس دارم. اما خوبه دیگه... باید همینجور هم باشه. جور دیگه اش که معمولا می شناسیم اشتباهه.

امروز موقع برگشتن از سلف با یکی از همکارها که یک پسر لـبنانی بی نهایت گلی هست حرف می زنیم. تعریف می کنه که باید ۱۰ روز دیگه برای یک کنفرانس آمریـکا باشه اما هنوز خبری از ویزاش نیست. تعریف می کنه که توی سفـارت آمـریکا خیلی آدمهای عجیب غریبی کار می کنند و چند نمونه از برخوردهاشون را تعریف می کنه. همه چیز را با خنده تعریف می کنه. اما اونقدر قرمز شده که می فهمم با اینحال براش ناخوشایند بوده برخوردهای عجیب غریب سفـارتی ها. به خاطر کنفرانس تقاضای ویزا کرده و توی سفـارت ازش رزومه اش را خواسته اند و مقاله ای که به خاطرش داره می ره و همینجوری تعریف می کنه که دو تا از بچه های دیگه که همیشه هم در حال مسخره بازی و چرندبافی هستند وارد بحث می شن. می پرسند ازت رزومه خواستن؟ می گه آره... دوتایی شروع می کنند به چرند بافتن. رزومه تخیلی:
نام: آقای فلانی
محل تولد: بیـروت
محل فوت: (انشاالله) واشنگتن
شغل: تـروریـست
...
همینجوری می بافند و می خندند... اونقدر می خندند که صدای قهقه شون دنیا را برداشته. جالبیش می دونید چیه؟ اینکه خود این رفیق ما هم کلی سر حال اومده بود و باهاشون می خندید و رزومه تخیلی اش را تکمیل می کرد. خودش از همه بیشتر خلاقیت به خرج می داد. منهم که اولش نقش خانم اخلاقی را بازی می کردم آخرش به خنده افتاده بودم. با خودم فکر می کنم چقدر خوبه که آدم باز هم بتونه بخنده... چقدر خوبه که آدم اعصاب و روحیه خودش را برای چیزی که نمی تونه عوض کنه داغون نکنه.

7:46 PM نوشا   -   0 نظر

 

نوزدهم مهر ماه 1387
10/10/2008



خواهرم زنگ میزنه... رفته سفارت دنبال ویزاش... یک هفته است که اینجا کلاسها شروع شده و بهش می گم برو ببین چی شد... زنگ می زنه می گه ویزا ندادند!‌ حالش گرفته ... حال منهم گرفته ... حالا تازه می فهمم که از مدتها پیش چقدر این قضیه توی روح من جا گرفته بوده که خواهرم داره میاد پیشم... توی مسیر هرروزه به این فکر می کنم حیف که این مسیر را با هم نمی ریم.. فکر می کنم اون که نمی یاد که بخوام همه چیزو براش توضیح بدم که چطوری برنامه قطارها رو دربیاره... از کدوم فروشگاه چی بخره. توی اداره جات چطوری حرف بزنه ... چطوری قوی باشه. چطوری با محیط جدید کنار بیاد.
دوباره احساس تنهایی می کنم.

10:05 AM نوشا   -   0 نظر

 

پانزدهم مهر ماه 1387
10/06/2008



از ایران این بار حتی بیشتر از همیشه کتاب آوردم با خودم. جای خالی سلوچ را هر طوری بود تمام کردم... چند صفحه آخرش را از روی مجبوری خواندم. جای خالی سلوچ دلچرکینم کرده. توصیف اینهمه خشونت به عنوان زندکی روزمره روستاییان روحم را کدر کرده. صحنه های درخشانی هم در کتاب تصویر شده اند که آدم خیلی خوب می تونه در قالب فیلم تصور کنه. مثل صحنه جدال با شتر مست و یا مارها... و یا خیلی صحنه های دیگه... اما کتاب بویی از انسانیت نبرده.

به نظر من این کتاب کتاب ناجوریه...

شوهر دادن دختر ۱۳ ساله به اولین خواستگار از سر ناچاری و با اینکه می دونی که این خواستگار زن اولش را زده ناقص کرده و اون خشونت شب عروسی و طرز حرف زدن آدمها با هم که بغیر از فحش و بد و بیراه جور دیگه ای با هم نمی تونن حرف بزنن حال آدم را می گیره. چیزی که اذیتم می کنه اینکه دولت آبادی فقط این صحنه ها را تصویر می کنه... و اونقدر شیفته این هنر خودش هست در تصویر کردن صحنه ها که هیچ جایی به عنوان نویسنده سعی هم نمی کنه چیزی را به نقد بکشه یا تقبیح کنه. چیزی که من نمی تونم تصور کنم اینکه تنها چیزی که توی این زمینج ده پیدا می شه یک مشت آدم عوضی هستن که هیچ کار مفیدی ازشون بر نمیاد. نوشته پشت جلد کتاب از قول دولت آبادی فقط توصیف سختی کشیدن و زنانگی مرگان هست... اما مرگان بجز سختی کشیدن و سرسختی بخرج دادن کار دیگه ای نکرد... یعنی واقعا کار دیگه ای نکرد!‌گذاشت بهش تجاوز بشه و چیزی نگفت فقط نگاه کرد... دخترش را شوهر داد و گیسهای دخترش را هم کشید که چرا نمی خواد شوهر کنه و بعدش که پشمیمون شد فقط نگاه کرد... شوهرش ولش کرد و رفت و او بعد از ۳-۴ سال که رد شوهرش را پیدا کرد راه افتاد بره دنبالش!! یعنی این زن هیچ تاثیر مثبتی در سرنوشت خودش و بچه هاش نگذاشت. فقط بدبختی کشید... نداری کشید. حتی وقتی که با کدخدا سر فروختن سهم زمینش لج کرد فقط لج کرده بود. حتی نرفت با ۲-۳ نفر حرف بزنه که متقاعدشون کنه که زمینشون را نفروشن... رفت روی زمین نشست و نگاه کرد. تا بچه خودش اومد انداختش کنار و او رفت روزهای متوالی توی خونه نشست و نگاه کرد! ایهیم... یک چیزی این وسط کمه! اونهم این که چرا این داستان اهمیت اینو داره که به کتاب تبدیل بشه.

با خودم فکر می کنم نکنه من دوباره زیادی شیک شده ام و یادم رفته مردم دهاتی چطوری زندگی می کنند... شاید!‌شاید هم نه ... به تنها۵-۶ خانواده دهاتی ای که می شناسم فکر می کنم و اینکه چقدر آدمهای خوبی هستند. و اینکه چقدر مهربون هستند و چقدر با همدیگر مهربون هستند... اگر گاهی هم بچه های کوچک عز و جز مامانشان را در می آوردند لحظه ای توفان بود و تمام. حتی گاهی هم پسرهای بزرگ با پدر یا مادرشان کل کل می کنند اما چیزی که همیشه غالب می شه خنده و شوخی هست.

10:18 AM نوشا   -   0 نظر

 

دهم مهر ماه 1387
10/01/2008



رفته بودم خونه یکی از دوستام. یک دختر ایرانی تبار که البته آلمان بدنیا اومده و بزرگ شده. شوهر آلمانی هم داره. تازه درسش تمام شده و داره دوران مقدماتی دبیری و معلمی را می گذرونه که ۲ سال هست و بعد از این دوسال تازه می شه معلم واقعی ... حالا اسم فارسی این دوران را هم یادم رفت که چی بود.
جالب این بود که بالای تلویزیون می بینم که عکس یک بچه افریقایی هست. می پرسم که این کیه دیگه. می گه این فرزند خوانده ام هست. تعریف می کنه که همیشه دلش می خواسته که به محض اینکه حقوق بگیر شد با یک بخش از حقوقش یک بچه از یک جای دنیا برداره و هرینه زندگیش را بده. این بچه توی خانواده خودش بزرگ می شه و خانواده به واسطه این پول بهتر به بچه رسیدگی می کنند.
توی اینترنت نگاه می کنم می بینم توی لیست کشورهایی که می شه انتخاب کرد هند هم هست که از کشورهایی هست که برای من جالبه. و اینکه به این نتیجه می رسم که مثلا با ماهی ۳۰ یورو که برای زندگی توی اروپا واقعا پول زیادی نیست می شه زندگی یک بچه یک آدم را زیر و رو کرد.
موسسات بین المللی زیادی هستند که الان چنین کاری را سازماندهی می کنند که تو هم مطمئن باشی که پول واقعا برای این بچه خرج می شه... این یک نمونه لینک آلمانی

حالا سوال من این که توی ایران موسسه مشابهی را می شناسید که کار مشابه این انجام بده؟

11:43 PM نوشا   -   2 نظر

 

اول مهر ماه 1387
9/22/2008



تا ۵ هفته دیگه باید تزم را تحویل بدهم و تا اونموقع باید کلی بنویسم و قبل از نوشتن کلی بخونم و از اونجایی که استادم هم ۴ هفته دیگه از مسافرت میاد باید خیلی از کارها را به طور مستقل انجام بدم و این یک کم سخته اما حتما باعث می شه که مستقل تر بشم... به این فکر می کنم که ۵ هفته دیگه درسم تمام شده و باید برم برای تغییر نوع ویزا. تا اونموقع باید سعی کنم که کاری هم پیدا کرده باشم و ویزای تحصیلی را به ویزای کار تبدیل کنم.

چیزی که برای خودم هم جالبه اینکه می بینم از الان توی فکر هستم که چه رشته ای را انتخاب کنم برای ادامه تحصیل!! البته دنبال چیزی می گردم که بشه در کنار کار خوند و چیزی که در واقع بیشتر از یک رشته فنی با علایقم جور باشه. چیزی مثل شرق شناسی یا حقوق بین الملل یا علوم ارتباطی یا...

خلاصه به گمانم این هم مشکل ژنتیکی باشه که ماها همش به دانشگاه چسبیده ایم.

7:01 PM نوشا   -   0 نظر

 

سی ام شهریور ماه 1387
9/20/2008



یکی از مشخصات جشنهای آلمانی اینه که تا دیروقت طول می کشه. اینه که مثلا توی مراسم عقد توی اصفهان که آخرین نفرها ساعت ۱۲ یا ۱ خداحافظی کردن و رفتند سیتا کلی تعجب کرده بود... می گفت این مثل که جشن تولد بچه ها بود. اینجا هفته پیش هم که مثلا تولد یکی از دوستانم بود و دعوت کرده بود خونه ساعت ۸ که همه اومدند شام سرو شد و تا ساعت ۱۲ گپ زدیم و موزیک گوش کردیم و ساعت ۱۲ونیم تازه همه راه افتادند که بروند دیسکو!‌
شاید هم این یکی از دلایلی باشه که من بعد از این چند ساله زندگی در آلمان پیش نیومده که دیسکو برم... ساعت ۱۲ شب من واقعا به تنها چیزی که فکر نمی کنم اینکه توی سرما و تاریکی از خونه در بیام برم دیسکو!

این نوشته پانته آ منو خیلی گرفت. راست راستش را بخواهید باید بگم که من اینجا ایرانیهایی هم دیده ام که افسرده و غمگین هستند اما همه این آدمها را می تونم تصور کنم که اگر ایران بودند ۱۰۰ برابر ناراضی بودند. در واقع اینجا آدم خیلی خیلی کمتر از ایران بهانه برای افسرده بودن داره...
اما این سوال موندن یا رفتن شاید با اینحال هیچ وقت دست از سر آدم برنداره.

11:58 AM نوشا   -   0 نظر

 

نوزدهم شهریور ماه 1387
9/09/2008




اینهم برداشت ما از سفر به ایران:

به نظر شما cable یعنی با سیم یا بی سیم؟!
به نظر شما women درسته یا weman؟!

به نظر شما چطوری می شه توی ۳ تا کلمه ۲ تا غلط گنجوند؟‌

11:26 PM نوشا   -   0 نظر

 



برگشتن از ایران همیشه دو سه هفته گیج زدن را به همراه داره... روز اول هنوز شارژی. روز دوم می ری سر کار. تا عصر عین خیالت نیست. با همه خوش و بش می کنی و شرح سفر می دی. یکی دو تا از بچه ها خیلی محتاط می پرسند حتما حالا هم حالت گرفته است که اومدی دوباره تو این آب و هوا و دور از خانواده و ... می گم نه اتفاقا خوبم. اما از عصرش انگار کل انرژی ام تمام شده باشه خلقم تنگ می شه و دیگه باز نمی شه... تا یک هفته تمام با خودم کل کل می کنم که ای بابا تو اصلا اینجا چکار می کنی... نونت نبود آبت نبود خارجه اومدنت چی بود.
یک هفته ای طول می کشه تا دوباره نوسانات تمام بشه و زندگی روزمره به حالت عادی برگرده. چیزی که مرتب توی مغزم تاب می خوره اینکه حتی اگه سالهای سال هم اینجا زندگی کنم یک موقعی برمی گردم.


رفته بودیم با سیتا اداره گذرنامه. منهم که اونقدر خارجی شدم که اصلا یادم رفته بود تو اداره جات که می ری باید قبلش کلی لباس مبدل بپوشی. رفتم با یک مانتو تنگ و تیل و روسری شالی نئون سبز گفتم ما سوال داریم. نگهبان دم در گفت این آقا خودشون برن بپرسن اما شما نمی شه برید. با تعجب گفتم چرا؟ عکس نمونه حجاب روی دیوار را نشون داد و گفت باید حجابتون این شکلی باشه. رفتم که بابا را صدا کنم که با سیتا بره تو... خلاصه بعد از ۱۰ دقیقه اومدن و گفتن که کار افتاده به روز شنبه. و بعدش سیتا تعریف کرد که آقای سرباز وقتی که من رفتم ازش معذرت خواهی کرده که نگذاشته من برم تو! این معذرت خواهی برام خیلی جالب بود.

10:50 PM نوشا   -   0 نظر

 

یازدهم شهریور ماه 1387
9/01/2008



سه هفته ایران بودم. با سیتا... جای همه شما خالی. خوش گذشت. خبرهای خوب و عقد و عروسی هم بود که کلی بیشتر خوش گذشت. شیراز و یزد و اصفهان و تهران و دیدار خانواده و کلی عمو و دایی و دوستان قدیمی و آشنایی همه اونا با سیتا و صد البته افسوس دست ندادن دیدار خیلی دوستان خوب دیگه و حتی گناه کبیره خداحافظی نکردن با مامان بزرگ را هم باید بهش اضافه کرد.


یک انتشارات هست که سفرنامه های جالب و بامزه ای در مورد هر کشوری می نویسه جولای ۲۰۰۸ هم جدیدترین نسخه اش در مورد ایران در آمده که سیتا خریده و قبل از سفر به ایران مشغول خوندنش شد هر از گاهی با اطلاعاتی که از این کتاب بدست آورده منو غافلگیر می کرد مثلا اینکه بهترین راه رد شدن از خیابون اینه که با یک ایرانی از خیابون رد بشید و قبلش مطمئن باشید که ایرانیه اون طرفی هست که ماشین داره میاد. اولین نکته ای که در مورد روحیات ایرانیها نوشته در مورد تعارفه. که مثلا وقتی چیزی می خرید و طرف می گه قابلی نداره سرتون را زیر نیندازید و برید. که تعارف کلا بخاطر اینه که به طرف این شانس را بدی که اگه مثلا چیزی توی خونه یا ته جیبت نداری با این حال مهمون نواز به حساب بیای واین شانس را داشته باشی که طرف را حداقل صوری هم که شده مهمون کنی. توصیه هم کرده که کلا هر دعوتی را ۳ بار رد کنید تا مطمئن بشید که دعوت واقعیه.

تا کلی وقت به سوالات مربوط به خوندن این کتاب جواب می دم مثلا تفاوت چادر و حجاب چیه... آیا بسیج یک بخشی از پلیس هست یا همینجوری از نیروهای خودجوش هستند؟ فرنی همون فالوده است؟ کله پاچه چیه...زورخونه چه نوع ورزشیه. شما واقعا مغز و زبون می خورید؟

خلاصه... این از معلومات کتابی و . حالا سیتا توی این کتاب هم خونده آدم تا جون داره باید چونه بزنه و دیگه یاد گرفته دم دکون بقالی هم که می ره می خواد چونه بزنه. هر چی می گی عمو جان اینجا که دیگه چونه بر نمی داره می گه حالا تو یک تلاشی بکن. حالا من بدبخت هم مترجم!‌ بعد هم که ملت را حسابی کچل می کنه که دیگه کلافه می شن و قیمتش را قبول می کنند دست می زنه سر شونه من و می گه اصفهانی!!!

خلاصه سفر جالبی بود. همراهی با سیتا باعث می شد که منهم بعضی اوقات بتونم از دریچه توریستی مردم کشور خودم را نگاه کنم. چون خیلی ها که اول به قیافه سیتا نگاه می کردند فکر می کردند منهم خارجکی هستم و جالب اینجاست که به نظر من مردم با خارجی ها خیلی بهتر هم برخورد می کنند. توی بازارهای یزد مثلا خیلی پیش می اومد که حتی بچه های کوچولو بیان هلو هلو کنان دست بدن و بدو فرار کنن برن برای بقیه تعریف کنند که با خارجیا دست دادن. دوسه باری هم که امنیت روانی مملکت به خاطر حجاب من به خطر افتاده بود به محض دیدن اینکه سیتا خارجیه ما رو سریع رد کردند که برویم. فقط یک بار به انگلیسی به سیتا گفتند مانتوی خانمتون خیلی کوتاهه بگید بلندش کنه!‌



------------------------------------------------------------------------------------------

در مورد لایحه حمایت از خانواده هم که الان که از دستور کار مجلس خارج شد می شه تا اطلاع ثانوی نفس راحتی کشید. فکر می کنم فقط باید مفاد لایحه را خلاصه کرد و برای ملت روخوانی کرد. دیگه نیازی به بحث و جدل نیست. مشکل فقط اینجاست که خیلی ها به اسمش نگاه می کنند و فکر می کنند که این واقعا یک اصلاحیه ای به نفع زنان و یا به نفع خانواده هاست. مثلا اینکه خیلی چیزها مثل ثبت نکردن ازدواج که در حال حاضر جرم شناخته می شه و حتی مجازات زندان داره بعد از این لایحه تبدیل می شه به جریمه نقدی... حالا خوب خیلی ها که نمی دونن که الان این قضیه جرم به حساب میاد فکر می کنند که لایحه جدید چیز مثبتی هست و داره قانونی به قوانین قبلی اضافه می کنه.
به هر حال دست تمام دست اندرکارانی که با تصویب این لایحه مخالفت کردند درد نکنه.
به نظرم چیزی که خیلی می تونه موثر عمل کنه یک لیست هست که لایحه جدید را با قوانین فعلی مقایسه کنه. اونوقت شاید متقاعد کردن ملت هم خیلی خیلی راحتتر بشه.

10:43 PM نوشا   -   0 نظر

 

سیزدهم مرداد ماه 1387
8/03/2008



این آقای عراقی ما بعضی وقتها سوالهای جالبی می کنه که همیشه هم جواب دادن بهش ساده نیست. یک بار می پرسید راسته که ایرانیا به هر کی می خوان فحش بدن بهش می گن عرب؟ می گم نه به این صورت... بیشتر اینجوریه که وقتی با کسی حرف می زنی و طرف نمی فهمه بهش می گی مگه تو ترکی یا مگه من ترکی (عربی) حرف می زنم... یک کم بعد یادم می افته که بعضی وقتها هم می گیم طرف از بیخ عربه... اما از خیرش می گذرم که براش توضیح بدم.

یکی دو روز بعد توی سلف می بینم که ایستاده توی صف غذای گیاهخواری... من می دونم که گیاهخوار نیست و فقط برای اینکه حال توضیح دادن به ملت را نداره که به چه دلیل گوشت خوک نمی خوره خودش را گیاهخوار جا می زنه. از شانسش اونروز توی منوی گیاهخواری یک غذای با سویا بود. بنده خدا به عمرش سویا ندیده بود تا حالا. سویاهای اینجا هم البته کاملا شکل گوشت هستند. چهار گوش و دقیقا مثل گوشت خورشتی. حالا این بنده خدا مونده بود که این چیه دیگه. یک چند بار از خانم مسوول توزیع غذا پرسید این گوشته؟ خانمه گفت نه این توفو (سویا) هست. دوباره باورش نشد... دوباره پرسید و خانمه دوباره توضیح داد که نه مطمئن باشید. این گوشت نیست. کاملا گیاهیه. غذام را که گرفتم رفتم طرفش و گفتم مشکلی نداره. این سویا هست. خیالت راحت باشه. می گفت آخه دقیقا عین گوشت می مونه. شما توی ایران هم اینو دارید؟‌ گفتم آره... مخصوصا برای خیلی از خونواده ها که بچه زیاد دارن و خیلی استطاعت مالی ندارند که اونهمه پول گوشت بدن یک راه نجاته و می تونن حداقل یک بخشی از گوشت را با سویا جایگزین کنند.

نگاه می کنه می گه ما وقتی پول نداریم بادمجون می خوریم چون اونم عین گوشته!! من خنده ام می گیره از این مقایسه اش ... نا خودآگاه میاد نوک زبونم که بگم ای عرب!‌ یا تو دیگه چقدر عرب هستی بابا... سویا چه ربطی به بادمجون داره...

1:36 PM نوشا   -   0 نظر

 

سی و یکم تیر ماه 1387
7/21/2008



سه چهار روز نبودم. همون عروسی که در موردش نوشته بودم. جالب بود و بامزه. این بار عروسی از اون مدلهای توی کلیسا و اینها بود. سیتا می گفت شاید به خاطر اینکه نوشا مسلمونه و میاد توی کلیسا کلا صاعقه بزنه و کل عروسی دود بشه. اما به خیر گذشت :D

بر خلاف ایران که وقتی روی کارت نوشته ۵ تا ۸ همه ساعت ۷ و نیم میان روی کارت که نوشته بود ساعت ۱ ظهر ما ساعت ۱۲ و ربع دم کلیسا بودیم و تنها کسانی که خیلی دیر رسیدند دو تا از دوستان عروس و داماد بودند که ۱۰ دقیقه به ۱ اونجا بودند. دم کلیسا بعضی ها هم سوالات بامزه ای از من می کردند. مثل اینکه شما هم می رین توی مسجد برای عقد شرعی. خوب خیلی ها هم می پرسیدند که مراسم ازدواج توی ایران چطوری هست و کلی من هم کار فرهنگی کردم اونجا. خیلی از دوستان عروس و داماد تکه های جالبی را انتخاب کرده بودند که لابلای حرفهای خانم کشیش می خوندند که جالبترینش به نظر من یک تکه از جبران خلیل جبران بود که می تونید اینجا بخونیدش.

خلاصه کلیسا یکی دو ساعت طول کشید و بعد یکی دو ساعت روی یک کشتی کوچک تفریحی روی دریاچه شهر بدون عروس و داماد طی شد تا در این فاصله اونها بتونن عکس بگیرند و در این فاصله پذیرایی بود و بعد عروس و داماد هم به ما ملحق شدند و کیک عروسی بریده شد. چیزی که جالبه اینکه اینجا هیچ کسی از این رسم خبر نداره که عروس و داماد کیک را می برند و دهان همدیگه می گذارند. کیک را می برند و به اولین کسی که دم دستشون هست می دن و همین جور تا آخر کیک را عروس بدبخت باید ببره تا یک نفر از اطرافیان نجاتش بده.

بعد از کشتی سواری چند تا عکس دسته جمعی با حضور همه حضار گرفته شد و به محلی رفتیم که به قول ما تالار عروسی بود و طبیعتا زنونه مردونه هم قاطی بود :D ولی با این تفاوت که روی تمام میزها اسم افراد نوشته شده که باید اول اسمت را پیدا کنی و همونجا بشینی. فلسفه اش هم این هست که آدمهایی را کنار هم سر یک میز بنشونی که فکر می کنی با هم خوب کنار میان و مثلا آخر سر یک عمه پیر یک گوشه تنها نمی مونه. به نظر من که چیز کاملا بیهوده ای هست... اما خوب یکی از معدود رسوماتی هست که در آلمان وجود داره و همه بهش عمل می کنند.

..........................................................................................................

امروز اولین کاری که می کنم سایتهای اخبار را باز می کنم که ببینم در روزهای اخیر چه اتفاقاتی افتاده و خبر فوت خسرو شکیبایی را می خونم... حیف. واقعا حیف.

10:50 AM نوشا   -   0 نظر

 

هفدهم تیر ماه 1387
7/07/2008



دو سه روز پیش یکی دو تا از همکارهای آلمانی با چشمهای گرد شده می پرسند نوشا! توی ایران هم سنـگـسار می شه؟‌ با تعجب به سوالاتشون جواب می دم و می گم در عمل آره ولی در حقیقت ایران بر طبق کـنوانسیون بین المللی حقوق شهروندی و سیاسی که ایران امضا کرده اجازه سـنگسـار نداره ولی توی شهرهای کوچکتر و یا وقتی که پرونده ای بدست یک قاضی خیلی دو آتشه بیفته و خبرنگارها هم خبر نشوند دیگه کار از کار می گذره. یک آقای سوریه ای اونجا هست که توضیح می ده که برای سنـگسار باید حتما طرف خودش هم اعتراف کنه به کاری که کرده و من کامل می کنم که سنـگسار وقتی هست که مرد زن دار یا زن شوهردار با کسی غیر از همسر خودش س*ک*ــس داشته باشه و ۴ نفر هم شهادت بدهند که اونها را دیده اند و برای شهادت هم باید به قرآن قسم بخورند... و خلاصه اینکه کلا مقوله پیچیده ای است.

خلاصه نیم ساعت تمام بحث می کنیم و من در تمام مدت در تعجبم که این بچه های آلمانی فنی که معمولا اصولا توی این خط ها نیستند چطور به فکر چنین مساله ای افتاده اند ... تا وقتیکه یک نفر دیگه از همکارها برام یک لینک آلمانی از یکی از معتبرترین مجلات آنلاین کامپیوتر آلمانی را می فرسته که در اون نوشته مجـلس ایران طرح اعــدام برای جرایم اینترنتی را بررسی می کنه و در اون هم طبیعتا ذکر شده که در ایران هنوز اعدام نوجوانان و مجازاتهایی مثل سنگسار وجود داره. اینهم لینکش البته به آلمانی که در مورد همون طرح معروف امنیـت روانـی هست. من متاسفانه لینک مستقیم ایـسنا را پیدا نکردم.

4:01 PM نوشا   -   0 نظر

 



خدا کار شما رو به اداره جات ایران نیندازه. اولین مشکل پیدا کردن شماره تلفن جایی هست که باید باهاش تماس بگیری. بعد از ۴ سال زندگی اینور آب اونقدر استفاده از اینترنت برای چنین مواردی برات جا افتاده که فکر می کنی خوب حالا می رم روی سایت اینترنتی فلان و بهمان موسسه. حالا موسسه که می گم مثلا می تونید تصور کنید سایت وزارت امـور خارجه... یا سایت فرودگاه امـام خـمینی .یا حتی سایت سفـارت ایران در آلمان.

توی این سایتها معمولا تنها شماره تلفنی که هست شماره تلفنخونه اون مرکز هست. زنگ می زنی به همون تنها شماره ای که هست... برای طرف توضیح می دی که کارت چی هست و طرف با تعجب می پرسه خانم حالا شما چرا با این شماره تلفن تماس گرفته اید؟‌می گی شرمنده ... من از خارج از کشور تماس می گیرم توی سایتتون این تنها شماره ای بود که وجود داره... لطف می کنه می گه خوب پس با این شماره تماس بگیرید. می پرسم شما نمی تونید منو مرتبط کنید؟ شماره ایران رو گرفتن از اینجا واقعا سخته. با شرمندگی می گه نه خانم. ما توی یه ساختمون دیگه هستیم. باید دوباره تماس بگیرید.
قطع می کنی و شماره جدید را می گیری. دوباره داستان را تعریف می کنی و خانم خواب آلود پشت تلفن می گه یک لحظه صبر کنید تا وصلتون کنم. دوباره داستان را تعریف می کنی... آقایی که پشت تلفنه تا می فهمه از آلمان تماس می گیری گل از گلش می شکفه. اول کلی سوال می کنه تا دقیق تر بفهمه که کارت چی هست و بعدش با کلی ناز و ادا به آلمانی یک شماره تلفن می ده که به اونجا زنگ بزنی... به آلمانی می پرسه من خوب آلمانی حرف می زنم؟!‌ می گی بببله. دستتون هم درد نکنه. حالا شما یعنی نمی تونید کار منو راه بندازید؟ می گه نه خانم. اما این شماره که بهتون می دم شماره مستقیم اون کسیه که مسوول این کاره. به اون شماره ای که این آقاهه داده زنگ می زنی و دوباره داستان حسین کرد شبستری را تعریف می کنی. آقاهه دوباره یک شماره می ده... دیگه کفرت در اومده. می پرسی شما نمی تونید منو وصل کنید؟ من از خارج از کشور تماس می گیرم ... الان شما ششمین کسی هستید که یک شماره جدید می ده....
و اون آقا می گه

نه نه نمی تونم..... تق.

و به همین سادگی تق گوشی را می گذاره بدون اینکه من شماره ای که داده بود را یادداشت کرده باشم. با خودم فکر می کنم قبض این ماه تلفن هم حتما خیلی نجومی می شه... از همه جالبتر وقتی هست که زنگ می زنی به سفـارت سوال کنی در مورد اینکه شماره بانکی که باید پول به حسابش بریزی چی هست... می گی ببخشید شما توی سایتتون فقط نوشته اید پول بریزید به حساب آلفـا بانک و شماره حساب هم داده اید اما شماره شعبه بانک را فراموش کرده اید. طرف می گه نه خانم اون متاسفانه اشتباه شده!!!‌ بانک ما اصلا آلـفابانک نیست بلکه دویچه بانک... یادداشت کنید!!!!!!!!!!!! من دیگه سرم سوت می کشه. فکرش را بکن که من پول را به حسابی ریخته بودم که توی سایت سفارت اعلام شده و بانک هم بخاطر شماره شعبه بانک ایرادی نگرفته بود!!

بعدش می دونید به چی فکر می کنم؟ این که به تمام این سایتها ایمیل بزنم و بهشون بگم شماره تلفن آبدارچی شون را بگذارن توی سایت. این تنها راه حل این مشکله. فکرش را بکنید. زنگ می زنید به آبدارچی مشکلتون را مطرح می کنید و بهش قول می دید که وقتی اونجا رسیدید یه ۲۰۰ تومنی میگذارید کف دست زحمت کشش و اونم دقیقا می دونه که شما باید با کی تماس بگیرید و حتی خودش می تونه بره براتون بپرسه و برگرده نتیجه را هم بهتون بگه. حتی می تونه آدم پول به حساب این آقای آبدارچی زحمت کش بریزه ولی در عوض کار آدم حل می شه و اونهمه هم پول بی حساب خرج تلفن و این حرفها نمی شه.

2:13 PM نوشا   -   0 نظر

 

یازدهم تیر ماه 1387
7/01/2008



یک بسته گنده از ایران برام میاد که یک عالمه کاغذ و مدرک توشه که مال کارهای اداریه... و یک سی دی هم توش هست که مال منه... که کلی عکس توشه. عکسهای یکی دوسال گذشته خانواده و آشناها و عموها و دایی ها و بچه هاشون و نوه هاشون و دوستهای خانوادگی و عکس عروسی پسر دایی و ... توی عکسها می بینم که بچه ها که اونموقع درست هم حرف نمی تونستند بزنند الان دندون شیری هاشون افتاده و دندونهای دندونه دار در آورده اند... دختر بچه های فامیل که تا همین دیروز پریروزها بچه مدرسه ای بودن برای خودشون خانمی شده اند و با لباس شب و آرایش دخترونه دیگه واقعا نمی شه شناختشون. دو سه ساعت تمام طول می کشه تا همه عکسها رو ببینم... تمام مدت اشک توی چشمم جمع شده و تمام مدت به این فکر می کنم که چقدر دلم برای همشون تنگه. به این فکر می کنم که چقدر حیفه که اینهمه تحول را از نزدیک تجربه نمی کنم. بزرگ شدن بچه ها... پیرتر شدن مامان باباها و مامان بزرگ بابابزرگها ...

3:21 PM نوشا   -   0 نظر

 

ششم تیر ماه 1387
6/26/2008



سوال اول کنکور ریاضی ۸۷

ادبیات:
معنی واژه های «بنان - سعاط - ضیغت - مضغ - مکیدت - حرز» به ترتیب کدام است...
۱- انگشتان - سید - نابود - بلعیدن - مکر - دستار
۲- انگشت - سفره - دارایی - جویدن - خدعه - بازوبند
۳ - دست - جهت - زمین زراعتی - هضم - دعا - تعویذ
۴- مشت - ماهی - تباه - آسیا کردن غذا در زیر دندان - استوار - دعا

سوال دوم:
معنی واژه های «وِزر - غمز - عترت - ندیم - عتاب» به ترتیب کدام است.
۱- گناه - سخن چینی - لغزش - همدم - ملاطفت
۲- نکبت - عنایت - گرفتاری - پشیمان - آستان
۳- تنگی - آسان گیری - خطا - حریف - شگفتی
۴- سنگینی - ماتم زدگی - سختی - تنگ نظر - آسناته

سوال سوم:
عبارت: «بیخ مستقبل و ماضی ببُرد و اندوه دی و فردا از دل محو کند و اندر تحت کسب بنده نیاید تا به تکلف حاصل کند و وی را اندر جلب و دفع آن ارادت نبوُد» تعریفی عارفانه از ... است.
۱- وجد ۲- همت ۳- وقت ۴- فراست


لینک سوالات کنکور

...

بدسلیقگی هم حد و اندازه داره. نمی دونم جواب دادن به این سوالها و سوالهای مشابه اون چه ربطی به آوردن رشته مثلا مکانیک دانشگاه تهران داره؟ نمی دونم اون بچه ای که ریاضی اش واقعا خوبه و مغزش کار می کنه اما چنین سوالاتی را نمی تونه جواب بده را آیا واقعا باید سرزنش کرد؟ اونهمه انرژی که ما برای کنکور گذاشتیم و بچه ها هنوز هم هر سال می گذارند چه حاصلی داره واقعا؟

5:28 PM نوشا   -   0 نظر

 

سوم تیر ماه 1387
6/23/2008



کوچکترین برادر من امسال کنکوری است و من متاسفم که اونجا نیستم که بتونم بهش کمک کنم. با اینکه اینجا شنبه و یکشنبه ها تعطیله اما بخاطر یک پروژه تا ۱۱ شب سر کار هستم. شنبه شب مطابق رسم هفتگی بهم زنگ می زنه. ازش می پرسم امتحانت ۵ شنبه هفته دیگه است؟ می گه نه همین هفته!‌ گیج می شم. می گم من این هفته س م س زدم به آبجی خانم پرسیدم که کنکور تو کی هست. اونهم گفت که هفته دیگه ۵ شنبه. همون پشت تلفن از آبجی خانم می پرسه اونم می گه آره من گفتم هفته دیگه... ولی تو هفته پیش س م س زده بودی بالام جان. من گیج و گول تر از قبل روی موبایلم نگاه می کنم. می گم نه! ‌من همین دوشنبه س م س زده بودم. برادرم آخرش می فهمه که مشکل کجاست و می گه آره ... اما می دونی الان که شنبه است اینجا هفته جدیده برای همین دوشنبه گذشته که من می گم برای ما هفته پیش به حساب میاد برای تو هفته جاری... (اگه نفهمیدید چی به چی شد دوباره از اول بخونید :D )

با خودم فکر می کنم ۴ سال گذشته تا من به سیستم هفته های اینجا عادت کنم. تا همین یک سال پیش شنبه ها همش حس روز اول هفته را داشتم. ساعت را می گذاشتم روی ۷ و بلند می شدم به درس خوندن یا خونه تکونی یا هر چیز دیگه... ۵ شنبه ها هم حس آخر هفته بهم دست می داد. جمعه ها کفرم در می اومد که باید کار کنم. یادم میاد که تازه چند ماهه که به روتین اینجا خو گرفته ام...

با خودم فکر می کنم چقدر چیزهای دیگه هستند که در ناخودآگاهم شکل گرفته اند بدون اینکه من از وجودشون خبری داشته باشم.

1:16 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و هشتم خرداد ماه 1387
6/17/2008



خبر دانشگاه زنجان و دیدن فیلم مربوط به آن حالم را منقلب می کنه. یاد دانشگاه صنعتی و حاج آقا کمالی نماینده ولی فقیه و داستان مشابهش می افتم. فکر می کنم این چیزی نیست که فقط در ایران اتفاق بیفته اما چیزهای زیادی هست که آدم را بیشتر منقلب می کنه نسبت به هر جای دیگه...مهم نیست که کجای دنیا این اتفاق می افته. مهم اینه که هر جای دنیا که باشه زشت و پلیده. سواستفاده جنسی پلیده. تفاوت این طرف دنیا و اونطرف شاید در این باشه که در اروپا یا آمریکا کسی که چنین جرمی مرتکب شده باشه مجازات سنگینی می شه و تا آخر عمرش هم مورد استهزا رسانه ها قرار می گیره. چند هفته پیش رییس شرکت پست آلمان را به دلیل سوء استفاده مالیاتی دستگیر کردند. اونقدر توی مطبوعات در موردش نوشتند و اونقدر عکس و فیلمش را در تلویزیون نشون دادند و میز گرد و این حرفها گذاشتند که طرف حداقل توی آلمان دیگه زندگی عادی نمی تونه داشته باشه. شاید تفاوت حکومت ایران و آلمان در همین طرز برخورد با جنجالهای سیاسی باشه. توی آلمان وقتی کسی یک گندی می زنه دولتمردان به این فکر نمی کنند که این بابا پدر یا پسر یا داماد کدوم آقازاده است و حالا دشمنانمون چی می گن و آمریکا چی فکر می کنه و ... وقتی کسی خلاف می کنه به معنای کلمه حالش گرفته می شه و آبرو و حیثیت براش نمی مونه.کسی به فکر ماست مالی کردن قضیه بر نمی یاد.
چیزی به اسم پلیس هم در اینجا نقش تزيینی نداره و برای سرکوب ملت به کار نمی ره بلکه دقیقا برای چنین مواردی هست که به صحنه میاد.به این فکر می کنم که این که در چنین مواردی در ایران کسی به فکرش هم نمی یاد که به پلیس زنگ بزنه جای تاسف داره و هم به طرز غم انگیزی وحشتناکه. تا کی میشه همه مشکلات را بسیجی وار حل کرد؟ کی این حکومت می خواد یک حس اعتماد به مردم بده که در چنین مواردی به جای اینکه خودشون مساله را حل کنند اونقدر به پلیس اعتماد داشته باشند که به پلیس خبر بدهند؟
در عین حال با خودت فکر می کنی سردار زارعی که با وثیقه ۵۰ میلیونی آزاد می شه در حالی که فعالان زنان وثیقه های بالای ۱۰۰ میلیون باید بدهند این آقای معاونت دانشجویی چقدر وثیقه خواهد گذاشت؟‌ با خودت فکر می کنی که چند وقت طول می کشه تا طرف یک پست مشابه یا حتی بهتر بگیره و به همه دوستان و آشنایان یک بیلاخ اساسی نشون بده؟ با خودت فکر می کنی این آقایان متدین تا کی به اسم دین و دیانت همه چیز را به استهزا می گیرند ...


یکی از تجلیات غربت اینه که وقتی سر کار نشستی و چنین خبری را می خونی و اینهمه فکر توی کله ات می پیچه با هیچ کسی نمی تونی حرف بزنی و حرص بخوری. در حالی که توی ایران که باشی سر کار یا خونه خاله یا حتی توی هر تاکسی ای که می شینی می تونی سر حرف را باز کنی.

11:16 AM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و دوم خرداد ماه 1387
6/11/2008



پدر و مادر بی اینترنتی بسوزه که من الان باید ۳ تا پست را با هم یکی کنم...


آهنگ نوری تا بینهایت آلبوم جدید آریان را گوش می کنم و خیلی بهم می چسبه... مخصوصا آهنگ نوری تا بینهایت قسمت انگلیسیش بهم خیلی حس آشنایی می ده. یکی از دوستان برام یک لینک یوتیوب می فرسته و می بینم که آهنگ مشترک با کریس د برگ هست که اونقدر به دل من چسبیده. جالبه که با اینکه مدتهاست خبر کنسرت آریان و کریس د برگ را دنبال می کردم چیزی در این مورد نخوانده بودم که با هم آهنگ مشترک هم داشته باشند. از آریان ها از این جهت خوشم میاد که هنوز توی ایران به فعالیتشون ادامه می دهند... به نظرم جای تقدیر داره.


در سه چهار روز گذشته کتاب تجدد و تجددستیزی ایران نوشته عباس میلانی را خواندم. متاسفانه نمی تونم توصیه کنم بهتون. چون به نظرم بعد از خوندن این کتاب خیلی به معلومات آدم اضافه نمی شه... در واقع کتاب مجموعه مقالات سالهای اخیر آقای عبدی حول و حوش مساله تجدد در ایران است. اما تنها چیزی که من با خواندن کتاب عایدم شد اینکه تاریخ بیهقی خیلی به زندگی مردم اون زمانها نپرداخته و بنابراین نمی تونیم ازش بفهمیم که تجدد یا تجددستیزی در اونموقع ها چطور بوده. دیگه اینکه هوس می کنی کتاب شکر تلخ جعفر شهری را بخونی و همچنین خاطرات ناصرالدین شاه به فرنگ
--------------------------------------------------------------------

این آلمانیها بعضی وقتها چیزهایی می گن که آدم از خنده روده بر می شه. مثلا با اینکه اکثرشون چشمهای آبی دارند و موهای بلوند با این حال همیشه برای زنهای بلوند جوک می سازند که خیلی ساده و ابله هستند. یا وقتی می خوان تعریف کنند که آره اونموقع ها خیلی ساده لوح بودم می گن من هم که چشم آبی بودم ... یک بار به یکیشون می گم شما که همتون چشم آبی هستید چرا به آدم ساده لوح می گید چشم آبی؟ می گه شاید برای اینکه بچه ها وقتی به دنیا می یان همشون چشمهاشون آبیه... من ریسه می رم از خنده و می گم تو هم که چشم آبی هستی عمو جون. بچه های شما چشم آبی هستن چون شما همتون چشم آبی هستید... اما اینجوری نیست که همه بچه ها موقع دنیا اومدن چشم آبی باشن. شروع می کنه به دلیل و برهان آوردن که حتی با بچه هایی که بعدا چشماشون مشکی می شه موقع به دنیا اومدن چشمشون آبیه چون سلولهای قهوه ای بعدا رنگ می گیرند... و من همینجور می خندم. اونجا اتفاقا چند نفر دیگه هم هستند همه آلمانی ... از اونها می پرسیم که نظرشون چیه. اونها هم همه تایید می کنند که بچه ها موقع تولد همه چشم آبی هستند. بهشون نگاه می کنم می گم خوب برای اینکه شما هم همتون چشماتون آبیه طبیعیه که بچه هم چشم آبی بشه. دوباره از اونا اصرار که نه!‌ حتی بچه های چشم مشکی هم اولش با چشم آبی به دنیا می یان.
یکباره یک خانمی میاد توی اطاق که از قضا توی بیمارستان کار می کنه. از اون می پرسیم بچه ها موقع دنیا اومدن رنگ چشمشون چیه با قاطعیت می گه آبی. من می پرسم ترکا چی؟ بچه های ترکها هم چشماشون آبیه؟ می گه نه!‌ اونا نه! اونا چشماشون مشکیه...

9:42 AM نوشا   -   0 نظر

 

هشتم خرداد ماه 1387
5/28/2008



زندگی سگی

وسط خیابون ایستاده ام منتظر سیتا. آقای همسایه با سگش رفته پیاده روی. از اون طرف خیابون منو می بینه. میاد این طرف که سلام و احوال پرسی کنه. می دونه که من با سگها میونه خوبی ندارم. خیلی با احتیاط میاد طرف من و به سگش دستور می ده که بشینه. سگ بینوا می شینه روی زمین ... بعد آقاهه می گه این دختر خیلی بی آزاریه ... می خواین دست بکشید به سرش؟ میگم نه ممنون من کلا از تماس با حیوانها خوشم نمی یاد.
من در واقع از تماس با حیوانها (به استثنای اسب) چندشم می شه. اما اینو به یه آلمانی که نمی شه گفت. اینجا سگ عضوی از خانواده است. براشون همیشه خیلی عجیبه که بگی از تماس با سگ بدم میاد یا چندشم می شه. در واقع براشون قابل قبول تره که بگی از سوسک می ترسی. اما از سگ ؟!‌
سیتا همیشه می گه تو اونقدر از سگ می ترسی که سگ بیچاره رو به وحشت می اندازی. اگه بخوام یک موقعی از خاطرات سگی ام بنویسم حتما مثنوی ۷۰ من کاغذ می شه. اما یک بار را هیچ وقت فراموش نمی کنم و اونم توی قطار تنها نشسته بودم که یک آقایی با سگش وارد شد و از اونجایی که من تنها روی یک صندلی ۴ نفره نشسته بودم اومد روبروی من نشست. منم نفسم را حبس کردم و تا اومدم به خودم آویزون بشم سگش اومد زیر صندلی من. من که دیگه تقریبا از سقف قطار آویزون شده بودم افتادم به التماس که آقا شما رو بخدا من از سگ می ترسم...
طرف یک نگاه گیج و منگی به من کرد و سریع جاشو عوض کرد. یکی دو دقیقه بعدش نگاهش کردم دیدم تا بیخ بناگوشش قرمز شده از ناراحتی. شروع کردم به معذرت خواهی و اینکه این یک ترس هیستریکه و ربطی به سگ شما نداره و این حرفها. زیر لبی گفت آدمها خیلی بدتر از هر سگی هستند. سگ هم بستگی به صاحبش داره که چطور تربیتش کنه. منم به پاچه خواری گفتم بله شما حق دارید... موقع پیاده شدن اومد کنار من ایستاد و به سگش گفت بیا اینجا کنارخانم. اونم خیلی موقر اومد کنار من . بهش گفت با خانم خداحافظی کن. سگ موقر هم یک پای جلوش را بالا آورد به علامت بای بای و رفتند. خلاصه خیلی وضعیت عجیب غریبی بود.

حالا از این آقای عراقی همکارمون یک تقلب خیلی بزرگ گرفتم: اون بهم تیپ داده که به مردم بگم من نسبت به سگ حساسیت دارم. اونوقت دیگه به کسی هم بر نمی خوره...

6:31 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و هفتم اردیبهشت ماه 1387
5/16/2008



یک ازدواج معمولی آلمانی:

کریسمس امسال که زنگ زدیم به دو تا از دوستای سیتا تبریک عید و سال نو بگیم آقاهه اعلام کرد که بالاخره بعد از ۹ سال دوستی و ۶ـ۷ سال زندگی زیر یک سقف تصمیم گرفته اند که با هم ازدواج کنند. ظاهرا دو سه ماه قبلش خودش رسما از دوست دخترش تقاضای ازدواج کرده و اونهم واقعا قبول کرده.

همونموقع پشت تلفن اعلام کردند که ۱۸ ژولای را به عنوان تاریخ عروسی مشخص کرده اند و اینکه ما هم توی تقویممون یادداشت کنیم که برنامه دیگه ای نگذاریم..
یک ماه بعدش یعنی ۶ ماه مونده به عروسی کارت دعوت اومد دم خونه که کل کارت توسط عروس و داماد آینده طراحی و پیاده سازی شده. با خودم فکر می کنم که واقعا برای هر کارت حداقل دو ساعت وقت گذاشته اند.
توی کارت محل و تاریخ عروسی و طبیعتا چند تا جمله بامزه در مورد عشق و ازدواج و از این حرفها... اما پایینش هم نوشته شده که لطفا حتما تا آخر ژوئن به ما خبر قطعی اومدن یا نیومدنتون را بدید. طبیعی است که آلمانها هم حتما همه قبل از موعد جواب می دهند که می تونن یا نه و به این ترتیب اونها ۶ هفته قبل از عروسی تعداد دقیق مهمونها رو دارند.

از اونجایی که عروس و داماد هر دو خارج از آلمان زندگی می کنند و هر کدوم از یک جای آلمان می آیند با هم موافقت کرده اند که عروسی توی شهر محل تولد عروس برگزار بشه.

هفته گذشته یکی از دوستان مشترک ما ایمیل زد که با توجه به اینکه داریم به تاریخ عروسی نزدیک می شیم بهتره که شروع کنیم به رزرو اطاق که همه دوستان مشترک توی یک هتل باشیم. من به تقویم نگاه می کنم و با خودم خیلی ایرانی فکر می کنم به این زودی؟!‌ الان که تقریبا ۳ ماه مونده به عروسی!‌
جالبش اینجاست که تقریبا ۴ نفر از دوستان دیگه ایمیل می زنند و اعلام می کنند که اونها توی هتل فلان قبلا اطاق رزرو کرده اند!!!‌ وقتی که این دوستمون با هتل فلان تماس می گیره که برای چند نفر باقیمانده جا رزرو کنه اونها اعلام می کنند که متاسفانه برای این تاریخ دیگه اطاق خالی وجود نداره!‌!!!

یک ازدواج معمولی ایرانی:

برادرم یکی دو هفته پیش برای من یک آفلاین می گذاره که ۲۷ اردیبهشت عروسی علی (پسر دایی من) هست. من طبیعتا تعجب می کنم چون فکر می کنم ۲۷ اردیبهشت که همین ۴ هفته دیگه است!‌ یک روز بعد از ظهر که زنگ می زنم به خونه خاله ام برای احوال پرسی زن دائیم میاد پای تلفن و منو برای عروسی دعوت می کنه... می گه نمی خواستم که از کس دیگه ای بشنوی و خیلی دلم می خواد که تو هم باشی... حالا نمی تونی یک جوری برنامه بچینی و بیای... براش توضیح می دم که الان واقعا تا آخر تابستون بلیطهای ایران تمام شده اند و به این سادگی نمی شه بلیط گیر آورد دوباره اصرار و اصرار و من خنده ام می گیره... از مهربونیش خنده ام می گیره. می دونم که واقعا دلش می خواد که منم باشم ... اما حداقل اگه قبلش پرسیده بودند و ۲ ماه دیرتر عروسی را گرفته بودند منهم حتما می تونستم برم. اما دیگه اونقدر هم کوتاه مدت نمی شه برنامه ریزی کرد... حالا حداقل با جیب دانشجویی.

بعدها مامان توضیح می ده که چون بابای عروس داره از کویت میاد می خوان عروسی را بگیرند تا وقتی که پدرش اونجاست عروسی انجام بشه... بعدش هم می گه آخه دیگه ۳ ساله که عقد هستن.
امروز که عروسیه تازه دو هفته پیش یک تالار پیدا کرده بودند و یک آپارتمان برای اجاره و هفته گذشته هم کارتها را آورده اند دم خانه که طبق منش ایرانی سر وقت به حساب می یاد.

با خواهرم حرف می زنم. میگه عروسی به نسبت جمع و جوره ۲۰۰ نفر را دعوت کرده اند اما غذا را برای ۳۰۰ نفر سفارش داده اند. چون واقعا هنوز معلوم نیست که کی میاد و کی نمیاد و بعدش هم تا همین دیروز یادشون میاد که کیا رو دعوت باید دعوت کنند. (عروسی مفصل توی آلمان می شه مثلا ۷۰ نفر) می تونم تصور کنم که چقدر همه چیز شیر تو شیره و چقدر کار مونده و چقدر همه الان تحت فشار هستن.

............

مثل همیشه با خودم فکر می کنم باید ایرانیا و آلمانیا رو با هم قاطی کنند تا یک چیز حسابی و متعادل ازش دو بیاد.

10:57 AM نوشا   -   0 نظر

 

هفدهم اردیبهشت ماه 1387
5/06/2008



چند روزه که یک گروه از اون شرکت مالزیایی که ما به دیدنشون رفته بودیم آمده اند اینجا برای بستن یک قرارداد. دو تا آقا و یک خانم که من توی مالزی باهاش آشنا شده بودم. کار اونها به من خیلی ربط نداشت اما بعد از ساعت کارشون با خانمه و یکی از دوستای من رفتیم توی شهر که سوغاتی بخره. از اونجایی که آلمان هم ساعت ٨ دیگه همه فروشگاهها کرکره را می کشند پایین ما خیلی به خرید که نرسیدیم اما بعدش رفتیم یک جایی نشستیم به شام خوردن و حرف زدن. خیلی عجیبه برام که با انگلیسی دست و پا شکسته من و اینکه این آدم را یکی دو بار بیشتر ندیدی اما یک جور عجیبی باهاشون احساس نزدیکی می کنی. ٣ تا بچه داره. بچه ها را گذاشته مالزی و آمده اینجا برای بستن یک قرار داد. ازش می پرسی که مشکل نیست با بچه های به اون کوچکی ... می گه که دولت مالزی آدم های شاغل را خیلی حمایت می کنه... به خاطر همین اونها الان یک نفر را استخدام کرده اند که تمام مدت توی خانه هست و از بچه ها مواظبت می کنه و غذا می پزه و رفت و روب و...
با اون روسری سفت و سختش و نماز خوندن و اینها می تونم حدس بزنم که دنبال غذای حلال می گرده. ازش می پرسیم که غذا چی نمی خوری. می گه مرغ و گوشت قرمز نمی خورم اما ماهی و یا غذای گیاهخواری مشکلی نیست. ازجوابش خنده ام می گیره. می ریم سراغ پیتزا. دوستم ازش می پرسه تو حالا شیعه هستی یا سنی؟ نمی دونه! می گه نمی دونم شیعه هستم یا سنی... یه کم فکر می کنه می گه فکر کنم شیعه هستم. بعدش دوباره فکر می کنه می گه شایدم سنی هستم. بعدش دوباره یک کم فکر می کنه می پرسه ایرانیا شیعه هستن یا سنی؟ ما هر دو می گین شیعه! اونم خاطر جمع می گه آها پس من سنی هستم. ما غش می کنیم از خنده. توضیح می ده می گه آخه برای من هیچ وقت این جزییات مهم نبوده. مهم اینه که خدا رو قبول داشته باشی و دستوراتش را اجرا کنی و کار بدی نکنی. دیگه شیعه و سنی اش فرقی نداره.
ازش می پرسیم که کجا درس خونده می گه ایندیانا. من که تنها دانشگاه ایندیانا ای که می شناسم در ایالات متحده است می پرسم مگه توی مالزی هم ایندیانا هست؟ اونم می گه نه... اونم توی آمریکا درس خونده... و من بیشتر از پیش می مونم توی کف!

3:36 PM نوشا   -   0 نظر

 

دهم اردیبهشت ماه 1387
4/29/2008



یکی از آشناهای سیتا را می بینیم. یک آقای بامزه حدود ۵۰ ساله آلمانی. خوش و بش می کنند. یک جوری حرف به اینجا کشیده می شه که طرف با خانمش توی گروه کر کلیسا می خونن و دعوت می کنه که اگه ما هم به شنیدن یک کنسرت کر واقعی علاقه مند هستیم می تونه بهمون آدرس برنامه بعدیشون رو بده... توی دلم فکر می کنم ای بابا... خدا بداد برسه. تو فکر هستم که چطوری از زیر بارش در برم و چی بگم که ضایع نباشه و طرف هم ناراحت نشه و ...
می بینم که سیتا خیلی راحت بدون دغدغه با یک لبخند پت و پهن می گه «راستش رو بخواهید کر خیلی مورد علاقه من نیست. اما چیزی که من در عوض خیلی بهش علاقه دارم و مرتب گوش می کنم موسیقی کلاسیک بی کلام هست.» بر خلاف تصور من به آقاهه اصلا بر که نمی خوره هیچی اونم طرفدار موسیقی کلاسیک از آب در میاد و شروع می کنند به همدیگه کلی تیپ بدن که اینجا و اونجا کنسرت خیلی خوب هست و کار فلان گروه خیلی خوبه و... منم می مونم تو کف .

با خودم فکر می کنم که یک سناریوی ۱۰۰٪‌ ایرانیش این بود که کلی تملق طرف رو بگی و به به و چه چه بگی که چقدر خوبه که طرف آواز می خونه و تازه اونم کر و آدرس برنامه رو هم می گرفتی و پاتو هم نمی گذاشتی دم برنامه... اگه هم این آقاهه رو تصادفی می دیدی حتما راهتو کج می کردی از یک مسیر دیگه می رفتی که نکنه طرف بیاد و بپرسه هفته گذشته چرا تشریف نیاوردید.
اینجا روزی n تا نمونه اینجوری می بینی که مایه عبرت هستند. که نشون می دن که توی فرهنگ ایرانی ما خیلی چیزها را فقط بی خودی پیچیده می کنیم. با خودت فکر می کنی که الان همین دو نفر توی همین مکالمه کوتاه چقدر چیز درباره همدیگه فهمیدن که توی فرهنگ ایرانی در واقع به ندرت امکانش هست.

9:39 AM نوشا   -   0 نظر

 

دوم اردیبهشت ماه 1387
4/21/2008

د ر آداب تولد خارجکی

یکی از چیرهایی که این آلمانها و یا کلا اروپایی ها خیلی بهش اهمیت می دهند تولده. آدابش هم جالبه. مثل سال تحویل می شینن پای ساعت تا ۱۲ شبی بشه که فرداش طرف تولدشه و سر ساعت ۱۲ یک شامپانی ای چیزی به سلامتی طرف می خورن و کف می کنند. چیزی که جالبه اینه که معتقدند که اگه به کسی زودتر از موعد تولدش رو تبریک بگی براش بدشانسی میاره. عددهای روند را معمولا جشن بزرگ می گیرند مثل جشن ۳۰ سالگی یا ۵۰ سالگی یا ۷۵ سالگی... من هم همش فکر می کنم که حیف که ما برای مامان بابا بزرگهامون جشن ۷۵ سالگی و ۸۰ سالگی و اینا نمی گیریم... بزرگترین مشکلش اینکه من اصلا نمی دونم مامان بزرگم کی تولدشه... حالا من که هیچی بنده خدا خودش هم نمی دونه.

حالا چیزی که امسال خیلی جالبه اینکه این ملت با اون تقویم میلادیشون امسال سال کبیسه داشتن. سال کبیسه رو هم همیشه یک روز به آخر فوریه اضافه می کنند. یعنی امسال به جای اینکه فوریه ۲۸ روز باشه ۲۹ روز بود و در نتیجه اول فروردین به جای اینکه ۲۱ مارس باشه ۲۰ مارس بود و به همین دلیل هم امسال تولد من و خیلی های دیگه در واقع یک روز جلو افتاد :D حالا برای این ملت توضیح دادن که تو امسال یک روز زودتر تولدته قیافه هاشونو بامزه می کنه... مخصوصا که اکثرشون کلی شوک فرهنگی می شن که اصولا ملتهایی هستند که تقویم دیگه ای دارن غیر از اون چیزی که اونا می شناسند... خلاصه اینم از این تجربیات خارجکی برای دوستان غیر خارجکی

7:42 PM نوشا   -   0 نظر

 

سی ام فروردین ماه 1387
4/18/2008



جمعه های توی ایران که بود آدم همش حالش گرفته بودها... که آدم همش دنبال یک کسی می گشت که خراب بشه سرش یا کسی را دعوت کنه بیاد که تنها نباشی... حالا اینجا که جمعه ها روز کاریه و شنبه و یکشنبه تعطیله. جالبیش اینه که بازم جمعه ها اینجا آدم حالش گرفته است. می شینی سر کار پای مسنجری که هیچ کسی توش نیست و همش می گی این ملت هم گه آنلاین نمی شن. دلم لک زده برای هوای گرم تابستون و عصرای جمعه خونه مامان بزرگ. بعد از ناهار پچ پچ های زنونه مامان و خاله و مامان بزرگ و زن عموها و غیبت مردم رو شنیدن و به اصطلاحات سوپر اصفهانی مامان بزرگ خندیدن.

3:37 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و ششم فروردین ماه 1387
4/14/2008



امروز روزی بود که باید می رفتم بخش اتباع خارجه برای پر کردن همون فرمها که قبلا در موردشون گفته بودم... برای تمدید ویزا باید اول مشخص بشه که تو با هیچ گروه تروریستی همکاری نداشته ای و یا با کسی در تماس نبوده ای که با چنین گروههایی در تماس باشند یا... با وجو اینکه تا حدودی با سوالات آشنا بودم اما این آشنایی باعث نشد که پر کردن اونهمه فرم برام راحت باشه و بهم فشار نیاد. مخصوصا یک سوالاتی که دیگه اینجا از جواب دادن بهشون حالم به هم می خوره... سوالی مثل اینکه شما هم مسلمون هستید؟ چرا عکس توی پاسپورتتون با روسریه؟

یک جوری خسته ام از شنیدن همه این سوالها و جواب دادن به اونها جوری که هم عقاید خودم را زیر پا نگذارم و هم بتونم جوری به ملت جواب بدم که کامل شیر فهم بشن که چی به چیه.

همممم.... بی خیال ... بی خیال.

12:45 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و سوم فروردین ماه 1387
4/11/2008



چند تا پست نوشته ام و پاک کردم... به نظرم اونایی که ارزش نوشتن و خونده شدن داشتند خوب در نیامدند اونها هم که خوب نبودند که اتوماتیک حذف شدند. حالا این یک پست برای خالی نبودن عریضه...

2:57 PM نوشا   -   0 نظر

 

دوازدهم فروردین ماه 1387
3/31/2008



چند روز قبل از عید یک نفر جدید به محیط کارمون اضافه شد... مو مشکی، دماغ گنده و قد متوسط کوتاه با خودم گفتم این بابا حتما همون عراقیه هست که صحبتش بود. سلام و علیک می کنیم. طبق معمول اولین سوالها برمی گرده به اینکه از کجا اومدی و چند ساله که اینجایی و ... می گم که من ایرانی هستم... می پرسه پناهنده؟ می گم نه من برای تحصیل اومدم ... می گه خوب خیلی خوبه پس هر وقت خواستی می تونی برگردی... بعدش تعریف می کنه که خودش اینجا پناهنده است و به این سادگیا نمی تونه برگرده.
همکارای آلمانی سراپا گوش هستند. آقای عراقی از سوال کردن و اظهار نظر کم نمیاره... یکریز حرف می زنه و اظهار نظر می کنه. اولین چیزی که به ذهنش می یاد اینه که به آلمانیها بگه وای می دونید که ایرانیا از عربها چقدر بدشون میاد؟ من خنده ام می گیره... می گم خوب تا یک حدودی دوجانبه است. مشکلات و سوتفاهمهای تاریخی! بعدش دوباره می گه وای تازه ایرانیا هم که اکثریت شیعه هستند... تو هم شیعه هستی؟ دوباره خنده ام می گیره. با کله تایید می کنم. همکار آلمانی کم کم وحشتش می گیره... از آقای عراقی می پرسه مگه تو چی هستی؟ می گه من که خوب سنی هستم اما حتما نمی دونی که شیعه ها و سنی ها چقدر با هم بدند... کم کم حس می کنم که همکار آلمانی خودش را وسط خط مقدم حس می کنه. منم که اون وسط اونقدر خنده ام گرفته که هیچ جوری نمی تونم جلوی خودم را بگیرم.

آقای عراقی چند دقیقه ساکت می شینه سر میزش ... بعدش دوباره طاقتش طاق می شه بر می گرده می گه شما موقع جنگ ایران و عراق رو یادت هست؟ می گم البته که یادم هست. سالهای دبستان و راهنمایی تقریبا همه با جنگ گذشته... می گه نمی دونم شما ها نظرتون چیه... ما اونموقع ها می رفتیم توی خیابون و مرگ بر خم... می گفتیم. شما هم حتما مرگ بر صدام و اینا می گفتید نه؟‌ می گم نه ما فقط می گفتیم جنگ جنگ تا پیروزی... جلوی همکار آلمانی نمی گم که به جاش می گفتیم مرگ بر اسراییل و مرگ بر آمریکا.
می گه این واقعا چه جنگ احمقانه ای بود نه؟ هر دو طرف اینهمه سال جنگیدند اینهمه آدم کشته شدند... ما برای مرده هامون نماز میت می خونیم و براشون عزا داری می کنیم و اونا رو شهید می خونیم... شما هم عین همین کارو می کنید و شما هم به کشته شده ها می گید شهید... حرفش رو تایید می کنم. می گم جنگ همیشه احمقانه است. صدام جنگ را شروع کرد و جمهوری اسلامی ادامه اش داد. جنگ همیشه احمقانه است. این هم یکی از احمقانه ترین هاش بود.
ازش می پرسم که فامیلت چیه؟ می گه ای بابا تو که دیگه می دونی توی مملکت های ما اسم فامیل وجود نداره... ما همش به اسم پدر و پدر بزرگ و اینا خونده می شیم... می گم که من اینو نمی دونستم که هنوز شما ها اسم گذاری سنتی دارید... می گه که زمان صدام که اصولا هیچ کس پاسپورت نداشت و هیچ کس هم نیاز به اسم فامیل نداشت... منم اینجا که اومدم برای خودم یک اسم فامیل انتخاب کردم. توی دلم دوباره به روح رضا شاه رحمت می فرستم و می گم توی ایران ما خیلی وقته که اسم و فامیل داریم... اولش تعجب می کنه. بعدش کله اش را با حسرت تکون می ده و می گه ایرانیا خیلی ملت مترقی ای هستند. اصلا خواهان پیشرفتند. اینهمه تکنولوژی دارن...عربها همین جور پاشونو می اندازند روی پاشون. هیچ کاری نمی کنند. فقط چای می خورند... هیچ کار دیگه ای نمی تونند بکنند.
بعدش با یک قیافه خیلی اندیشمند می گه اما می دونی؟ ایرانیا به نظر من خیلی آدمهای تحصیل کرده و با سواد و با فرهنگی هستند. اما چیزی که من هیچ وقت ازش سر در نمی یارم اینکه چطور زیر بار چنین حکومتی می رن؟ چطور می رن احمدی نژاد رو انتخاب می کنند؟
براش یک کم سیستم انتخابات واصولا ساختار حکومت ایران را توضیح می دم تا یک کمی شیر فهم می شه.

4:35 PM نوشا   -   0 نظر

 

هشتم فروردین ماه 1387
3/27/2008





این عکس رو حتما اکثرتون از طریق ایمیل گرفته اید... اما اونقدر قشنگه که دوباره می گذارمش اینجا و برای همتون سال خوبی را آرزو می کنم هر چند کم کم عید هم رو به اتمامه

10:37 AM نوشا   -   0 نظر

 

هجدهم اسفند ماه 1386
3/08/2008



امروز هشتم مارس...
روز جهانی زن...

نزدیکیهای عید نوروز...

و من امتحان و پروژه امانم را بریده...



بعضی وقتها فقط فکر می کنم چقدر دورم از همه چیز.


PS:
اینم از اون اطلاعات کذایی هست: ۸ مارس روز تاجگذاری نادرشاه؟! http://de.wikipedia.org/wiki/8._M%C3%A4rz

12:17 PM نوشا   -   0 نظر

 

چهاردهم اسفند ماه 1386
3/04/2008



جایزه اولاف پالمه را من تا به حال نشنیده بودم... از بسکه مهشید تبلیغ کرد که این جایزه خیلی مهمه منم قبول کردم که خیلی مهمه... با اینهمه از اینکه جایزه به پروین اردلان رسید خوشحال شدم طبیعتا...همیشه آدم از اینکه مردم دنیا بفهمند که مردم ایران همه مثل سردمدارانشون فکر نمی کنند خوشحال می شه. با این وجود چیزی که فکرش را هم نمی کردم این بود که پروین را ممنوع الخروج کنند. راستش را بخواهید خبر جایزه پروین اردلان توی آلمان خیلی سر و صدا نکرد... اما خبر ممنوع الخروج شدنش توی مطبوعات پیچیده... با خودم فکر می کنم این چه سیاستیه که این شیاستمداران ما دارند... بعد از اینهمه سال بگیر و ببند می دونن که ممنوع الخروج کردن و دستگیری یک آدم فعال سیاسی یا فعال امور زنانهمیشه نتیجه برعکس داشته و در دراز مدت همیشه به نفع اون جنبشها بوده. اما اونها هم کسانی نیستند که از اشتباهات گذشته درس بگیرند.




کلی وقته که می خوام به این نوشته پانته آ لینک قسمت دوم نوشته اش (پاراگراف ۱۰ به بعد)به نظرم جالبه

11:24 AM نوشا   -   0 نظر

 

هشتم اسفند ماه 1386
2/27/2008



دلم برای زندگی توی شهر بزرگ تنگ شده. اینجا هم ده نیست... اما شهر هم نیست... زنده نیست... زندگی توش نیست... امروز صبح یکهو یادم اومد که توی ایران الان فصل خریده و خونه تکونی... حتما توی کوچه خیابونهای اصفهان حسابی شلوغه... دلم برای غر و لندهای ملت تنگ شده. برای هوای کثیف. برای مردم عبوس. برای مامانهای خسته که بچه هاشونو به نیششون می کشند و هر از گاهی هم جیغی به سرش... برای آدمهای خوبی که لابلای همین آدمهای عبوس بد وجود دارند که وقتی نگاهشون می کنی حس می کنی دارن آب می شن زیر فشار همه جانبه.

دلم برای پیرزنهای عجوزه لاغر انجیر بگومی که چادرشونو می بندن به کمرشون و دولا دولا راه می رن تنگ شده... یادتون هست اون حموم عمومی خیابون شیخ صدوق را با اون پیرزنهای بالای ۸۰-۹۰ سال که صبح تا شب کنار خیابون می نشستند و به هر کسی رد می شد سلام می کردند... یکیشون اونقدر پیر بود که چشماش سفید شده بود و من هر روز موقع رد شدن از جلوش وقتی سرشو بالا می کرد که نگاه کنه و سلام کنه با خودم فکر می کردم این چشماش آبیه یا از فرط پیری و کم سویی به سفیدی می زنه...

دلم برای نشستن کنار آب تنگ شده... یا قدم زدن کنار رودخونه که یه موقعی بخش بزرگی از زندگی منو تشکیل می داد.

حالا برام پیغام پسغام نگذارید که نمی خواد دلم تنگ بشه و اونجا خبری نیست و اینا!‌ حوصله شنیدن حرف تکراری ندارم.

7:39 PM نوشا   -   0 نظر

 

سی ام بهمن ماه 1386
2/19/2008



سنتوری داریوش مهرجویی... اولین روزی که پیداش می کنم تا شب که برسم خونه و برم توی اتاق در رو ببندم بشینم پاش جونم از حلقم در میاد. به سیتا می گم بعد از ۴ سال کارگردان مورد علاقه ام یک فیلم بیرون داده می رم که اونو ببینم. پای فیلم مهرجویی گریه نمی شه کرد اما هنوز تلخیش به وجودم مونده. شبش تا صبح خواب می دیدم که علی سنتوری هستم و هر بار که از خواب می پریدم با خودم فکر می کردم خدا رو شکر که یک خواب بود. خدا رو شکر که من علی سنتوری نیستم... فیلم در مورد اعتیاده. مثل آخرین فیلم رخشان بنی اعتماد... خون بازی... اونجا یک دختر گرفتاره و اینجا یک پسر. با خودم فکر می کردم که در سینمای هالیوودی هیچ فیلمی را سراغ ندارم که واقعا به این زیبایی روند یک تباهی را نشون بده. توی فیلمهای هالیوودی همیشه اعتیاد را از طرف دیگه می بینی... در واقع از طرف دلالان مواد مخدر که پول پارو می کنند و نگرانیهاشون وقتی که یک محموله دیر می رسه یا لو می ره یا ...

توی مصاحبه مجله فیلم با رخشان بنی اعتماد می گفت علت اینکه این موضوع را انتخاب کرده اینه که اعتیاد بین جوانها و خصوصا بین جوانهای طبقه به اصطلاح مرفه خیلی شایع تر از اونه که آدم فکر می کنه

.امروز توی بی بی سی می خونم که نسخه سانسور نشده فیلم هم توی ایران دست به دست می گرده. بعد از ۴ سال یک فیلم بیرون دادن و تمام مدت برای اجازه نشر جنگیدن و آخرش هم فیلم سر در میاره از بازار سیاه... خیلی از کارگردانها را می شناسم که واقعا به ورشکستگی افتاده اند. یک جوری همه جانبه متاسفم... برای ۶ میلیون مردم کشورم که طبق آمار رسمی اسیر اعتیاد هستند.... برای مهرجویی که این اتفاق ضربه مالی شدیدی خواهد داشت و احتمال ساخت فیلم بعدی را خیلی کمتر خواهد کرد... برای سیاست غلط حاکمان مملکت که از هیچ چیزی و هیچ کسی پشتیبانی درستی نمی کنند.

3:17 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و ششم بهمن ماه 1386
2/15/2008



یکی از خوبیهای زندگی در اینجا امکان شناخت آدمها از ملیتهای مختلف هست. توی محیط کار در واقع همه ملیتی پیدا می شه... و هر از گاهی که فشار کار اجازه بده آدم می تونه با کسی که از ینگه دنیا اومده گپی بزنه و کلی چیزهای جدید یاد بگیره. جایی که من کار می کنم بغیر از چند نفر آلمانی بقیه از سوریه لبنان ایران عراق یونان و آمریکا هستند.
من به خاطر اینکه اینجا کار دانشجویی می کنم اتاق ثابتی ندارم و معمولا وقتی اتاق دانشجوها شلوغه می نشینم سر جای کسی که الان مرخصی یا ماموریته. اینجوری آدم بیشتر هم با آدمهای مختلف همصحبت می شه.
این چند روز گذشته بیشتر با همکار آمریکایی سر و کله می زنیم... بعضی وقتها می بینم که سیمش چسبیده و حسابی عصبانیه... معمولا هم از اتفاقات جدیدی که در آمریکا می افته. امروز توی اینترنت چیزی خونده بود در مورد سختگیری های اخیر در فرودگاه های آمریکا... اخیرا ظاهرا قانون شده که موقع ورود به خاک آمریکا اگه لب تاپ همراه داری باید کلمه عبورش را هم به آقایون بدی و باید حواست باشه که اگه معمولا اطلاعاتی را به رمز نگهداری می کنی ممکنه که از یک سال تا ۳ سال هم زندانی بشی...خبر این بود که یک خانمی یک سال پیش مجبور شده که کلمه عبور لب تاپش را بده و بعد آقایون تازه گفته اند که باید یک هفته هم دستگاه پیششون بمونه و الان بعد از یک سال هنوز لپ تاپش را بهش بر نگردونده اند. خلاصه این همکار ما هم حرص می خورد که اصلا پرسیدن پسورد خودش به اندازه کافی کار زشتی هست حالا تازه کامپیوتر طرف را هم گرفته اند و یک سال هم از روش گذشته...
بعد هم کلی مثل پیرمرد ها توی صف شیر نشستیم با هم بحث کردیم و پشت سر سیاستمدارها بد گفتیم. طبق معمول یاد جورج اورول و دهکده حیوانات و ۱۹۸۴ و ...

2:48 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و یکم بهمن ماه 1386
2/10/2008



دیروز سالگرد پدر بزرگم بود و ما نبودیم. ان سالهایی که بودیم مامانم و بابام شیر و موز می اوردن مدرسه.بعد از مدرسه هم من و مامانم می رفتیم خانه ی مادربزرگم و صبر میکردیم تا شب که بابام بیاد از ابن بابویه و حسینه ارشاد ...تلویزیون روشن بود اما پدرم را نشان نمی دادند این بود که همه خیال میکردند بابام نرفته ما محبور بودیم به تلفنها جواب بدهیم و بگوئیم که بابام انجا بود بعد همه فهمیدند که چرا بابام را نشان نمی دهند با اینکه او از همه بلند تر و پر زورتر و قشنگ تر است و تازه فرزند جهان پهلوان هم هست ...

من این جاکه امدم به مادرم گفتم هیچ کس مرا نمی شناسد و من چطور بروم مدرسه تو ایران همه می دانستند من کی هستم اما این جا چه کسی می فهمد مادرم گفت چه بهتر خودت باید کاری کنی که همه تورا بشناسند این بود که درس خواندم خیلی تو زبان انگلیسی اول شدم بین دانش اموزان امریکایی توی سه کلاس رییاضی اول شدم و توی چهارکلاس علوم اول شدم و خیلی جایزه گرفتم تازه به خاطر اینکه به یک بچه چینی کمک کردم کارت مخصوص به من دادند و تازه انوقت بود که فهمیدم من هم کمی خوب هستم ..بعد یکی از معلمه ها به من گفت در باره شب یلدا کار کنم تحقیق کنم کردم دیدم چقدر قشنگ است شب یلدا همان وقت دلم می خواست بیایم ایران اما مادرم همین جا شب یلداگرفت و خلاصه بعد از این تحقیق معلمم جلو همه به من گفت تو با ان قهرمان ایرانی که توی انیتیرنت اسمش پر است چه نسبتی داری ...گفتم نوه او هستم همه برگشتن به من نگاه کردند واز ان روز کارم سه برابر شده یکی برای خودم درس می خوانم یکی هم برای اینکه نگویند نوه جهان پهلوان چیزی سرش نمی شود .


آدم نوه غلامرضا تختی باشه و مادرش هم منیرو روانی پور باشه تازه وبلاگ هم بنویسه.. من که دلم ضعف رفت.

6:06 PM نوشا   -   0 نظر

 

دوازدهم بهمن ماه 1386
2/01/2008



دیروز توی جلسه شرکت بحث کسی بود که قراره برای مصاحبه کار امروز به شرکت بیاد... چیزی که جالبه در مورد این متقاضی کار اینکه یک خانمه... چیزی که در آلمان به ندرت پیدا می شه که یک زن کار مهندسی بکنه! یکی از همکارها گفت که عکس او را دیده... پاتریک تنها آمریکایی گروه گفت که در آمریکا ممنوعه که در برگه تقاضای کار عکس بفرستی... چون دیدن عکس می تونه باعث پیشداوری بشه و طرف اصلا برای کار دعوت نشه... من یادم به مقاله ای افتاد که چند وقت پیش توی بی بی سی خوانده بودم که در انگلیس هم موضوع در حال بحث است که خیلی چیزها مثل تاریخ تولد و عکس یا اینکه مثلا سوالات خصوصی از قبیل قصد تشکیل خانواده یا بچه دار شدن ممنوع شود (لینک)
توی آلمان مثلا کسی خیلی چیزها از نظر قانونی حریم شخصی محسوب می شوند و کارفرما اجازه نداره در مورد آنها سوال کنه و اگر هم پرسید آدم اجازه داره رسما دروغ بگه ... مثلا مورد قصد بچه دار شدن یا قصد ازدواج یا دین و مذهب

یاد ایران افتاده بودم و تمام فرمهای کار... دین... مذهب... و یاد تمام گزینشهای عقیدتی...
یاد مصاحبه کارم افتاده بودم در وزارتخانه کشاورزی تهران که طرف صریحا بهم گفت شما لیسانس داری از یک دانشگاه خوب اما ما متاسفانه دنبال یک مرد می گردیم برای این کار و به همین خاطر باید احتمالا از بین دو نفر دیگه متقاضی انتخاب کنیم که هر دو فوق دیپلم دارند اما در عوض مرد هستند...

11:10 AM نوشا   -   0 نظر

 

دهم بهمن ماه 1386
1/30/2008

شتر گلو

اخلاق محافظه کاری ایرانی اصفهانی چیزیه که اصلا با مرامهای آلمانی جور در نمیاد... اینکه توی اخلاق ایرانی همیشه آدم سعی می کنه حرفی رو بزنه که برای طرف مقابل شنیدنش خوشایند باشه بحثی درش نیست. آلمانیها برعکس اصلا اینجور نیستند. پاش که بیفته دیگه براشون مهم نیست که با کی حرف می زنند و اینکه طرف بدش میاد یا خوشش... نظرشون رو صریح به طرف مقابل می گن... بحث های من با سیتا هم تا حالا نتونسته واقعا اونو متقاعد کنه که ٬جز راست نباید گفت... هر راست نشاید گفت٬

یک بار گفتم جور دیگه ای آزمایش کنم... گفتم ببین مامان من همیشه می گفت آدم باید شتر گلو باشه. هر حرفی را ۴۰ بار قورت بده و دوباره تامل کنه ... بعد از ۴۰ بار اگه کامل مطمئن شد اونوقت می تونه حرفش را بزنه... صورتش از بدجنسی برق می زنه. لبخند کجکی روی لبش و می گه عزیزم اونموقع که شما ایرانیا مثل شتر ۴۰ بار تامل می کردید ملاها براتون جمهوری اسلامی درست کردنو رفت... نینوچکا با بدجنسی کله اش را می خارونه و به من نگاه می کنه می گه تو نمی خواد به این ملت درس ادب بدی.

10:08 AM نوشا   -   0 نظر

 

سی ام دی ماه 1386
1/20/2008



اینجا آدم خواهی نخواهی خیلی کلمات را فراموش می کنه و بعد از دوباره خوندنشون حس مسخره ای به آدم دست می ده... الان سر پروژه ام به کلماتی برخوردم که ترجمه فارسیشون کلماتی بودند که منو یاد عهد عتیق می انداخت:

ذوزنقه

...
هذلولی
...
ترانهاده

راستی زین پس به جای واژه غریب و نامانوس sms بگویید پیامک...
اینجا لیست کلمات جدید مصوب فرهنگستان را بخوانید... بعضی هاشون خیلی بامزه هستند. واژه های مصوب... با این وجود من اگر بودم به جای ٬مصوب٬ چیز دیگری می نوشتم...

5:24 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و نهم دی ماه 1386
1/19/2008

ته دیگ

استاد پروژه ام یک پروفسور ایتالیایی است... رفته بودم پیشش در مورد ادامه پروژه صحبت کنیم... موقع خداحافظی به رسم اینجایی ها براش آخر هفته خوبی را آرزو کردم... صورتش از هم باز شد از فکر آخر هفته. توضیح داد که همون شب مهمون داره و می خواد براشون غذای آلمانی مورد علاقه اش را درست کنه و کلی توضیح داد که روش مخصوص خودش برای پختن این غذا چی هست... من که همینجور توی کف بودم که چقدر این بشر با حاله و با وجود اینکه ازدواج کرده و خانمش هم خوب آشپزی می کنه اما خودش هم اینقدر با علاقه و با انگیزه غذا می پزه...
یهو یادش اومد که من ایرانی هستم... گفت که خیلی وقته که دلش می خواسته از یک ایرانی بپرسه که موقع پختن برنج آدم باید چکار کنه که آخرش یک ته دیگ خوشمزه داشته باشه... می گفت که آخرین بار یک ایرانی براش برنج پخته و اون عاشق ته دیگش شده.

برای یک بار هم که شده نفس راحتی می کشی از اینکه کسی بعد از اینکه یادش میاد که تو ایرانی هستی نظرت رو در مورد برنامه اتمی و احمدی نژاد نمی پرسه... با خودم فکر می کنم باید بیشتر غذای ایرانی به خورد ملت دنیا داد :D

1:58 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و هشتم دی ماه 1386
1/18/2008

پراکنده ها

دیروز فکر می کردم حتما از عصبانیت تلف می شم... اما هنوز زنده ام و حتی کمتر عصبانی!علتش هم اینکه موقع تمدید ویزا بهم گفته شده که باید یک استعلام امنیتی بشه(Sicherheitsüberprüfung) که چه می دونم جزو گروه تروریستی چیزی نباشی و این استعلام حدود ۴ هفته طول می کشه که در نتیجه توی این ۴ هفته چون معلوم نیست که من آدم خطرناکی هستم یا نه یک برگه موقت برای من صادر می شه که تقریبا شبیه ویزاست (Fiktionsbescheinigung)با این تفاوت که اجازه مسافرت به کشورهای شنگن را نداری... یعنی فقط اجازه داری به کشور خودت بری و مستقیم به آلمان برگردی. همه اینها به یک طرف ... چیزی که منو عصبانی کرده اینه که خوندم که این قانون فقط برای مسلمانهاست. اینهم لینکش و در واقع بخشی از قوانین جدید مبارزه با تروریسم
چیزی که عصبانی کننده است اینکه چرا همه چیز اینقدر داره پیچیده می شه و چرا خرابکاریهای یکی دو گروه کوچک مثل طالبان یا القاعده که در عمل هیچ کس آدم حسابشون نمی کنه می تونه تا این حد زندگی یک میلیارد آدم رو تحت تاثیر قرار بده؟ بدترین قسمتش اینکه آدم واقعا نمی دونه از دست کی باید عصبانی باشه؟ از دست طالبان؟ از دست احمدی نژاد؟ از دست روند جهانی خشونت؟ ...

حالا علت اینکه امروز کمتر عصبانیم اینکه مدتیه به نتیجه قطعی رسیدم که حرص خوردن نشونه ضعفه... چیزی که اونقدر بده که بتونه آدم رو عصبانی کنه حتما ارزش اون رو داره که آدم بر علیه اش کاری انجام بده... ایههم... حالا توی فکرم که بهترین کاری که می شه انجام داد چی بیده :D راستش دارم به نوشتن یک مقاله فکر می کنم.

12:40 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و دوم دی ماه 1386
1/12/2008



نوشته های اخیر منیرو روانی پور را بخوانید. اینجا گزیده ای از دو پست آخرش را گذاشته ام... مشکلی که آدم اینجا مدام باهاش رودررو می شم اینه که ایرانی جماعت یا حداقل نسل ما که ۹۹٪ عمرمون را در جمهوری اسلامی گذروندیم به سانسور عادت کردیم ... و حتی آنچنان عادت کرده ایم که خیلی وقتها بیشتر از حد لزوم هم سانسور می کنیم... به عبارتی خودسانسوری مفرط.... ما در عین حال عاشق ادبیات فارسی هستیم و بخش بزرگی از زندگیمون را تشکیل میده اما کسی را در دنیا نمی شناسیم که با این ادبیات آشنا باشه.

خیلی وقت است که از نویسندگان ایرانی پرسیده می شود چرا ادبیات ایران جهانی نیست ؟من تا انجا که می توانسته ام از جواب دادن به این سئوال پرهیز کرده ام .نه اینکه دغدغه ادبیات و زبان خود را نداشته باشم بلکه به خاطر این موضوع که خیال میکنم این سئوال ساده ای نیست و فقط به ادبیات مربوط نمی شود و با خودش مسائل بسیاری را مطرح میکند ....



سالها پیش جلال ال احمد همه ما را از غرب زدگی بر حذر داشت و دکتر شریعتی با بازگشت به خویشتن خویش نگاه مارا متوجه داشته ها و ذهنیات خودمان کرد ...سی سال پیش همپای انقلاب کتاب غرب زدگی دردست و حرفهای شریعتی بر زبان به چمن ها هجوم بردیم انها را از بیخ و بن کندیم تا برای مستضعفان سبزی بکاریم چمن چیزی بود از غرب امده و ما که شیفته هویت خود بودیم می خواستیم تمام نشانه های غرب را از بین ببریم تا سریعتر به خویشتن خویش دسترسی پیدا کنیم ..

...سالها پیش ما نویسندگان از بکار بردن کلمه پستان منع شدیم .پستان برای کسی که پشت میز ارشاد نشسته بودو انانی که پشت پرده بودند بار جنسی داشت .نویسندگان ناچار شدند ازکلمه سینه به جای پستان استفاده کنند .بیست سالی طول کشید تا خوانند ه بتواند سینه را نشانه پستان بداند و درذهنش ان را باور کند اما دوباره دولت مهرورزی که اخیر سر کار امده این کلمه را هم تحریک کنند ه می داند و از ما می خواهد که به جای کلمه سینه از ترکیب " مرکز شیر دهی " استفاده کنیم ....


از یادداشتهای منیرو روانی پور

7:37 PM نوشا   -   0 نظر

 

شانزدهم دی ماه 1386
1/06/2008



اینجا اگر کسی به ما ایرانیان بگه که شنیده توی ایران دخترها توی سنین خیلی پائین ازدواج می کنند رگ گردنمون بالا می زنه و شروع می کنیم به بد و بیراه گفتن به پدر و مادر هر کسی که نمی دونه ایران کجا هست و ایرانی کی هست و اینکه ایرانیها اتفاقا چقدر هم آدمهای فهمیده و باشغور و متمدنی هستند.

حق هم داریم... جامعه ای که ما می شناسیم... به قول خودمون ریاضی خونده ها جامعه نمونه ما شهری هست که در اون بزرگ شده ایم ... دوستان دانشگاهمون و همکاران محیط کار...
چیزی که ازش نمی خواهیم چیزی بدونیم طرز زندگی مردم در شهرهای کوچکتر یا دهات دور افتاده با زندگی قبیله ای هست. اولین بار "عروس آتش " چیزی بود که منو به طرز وحشتناکی تکان داد... فیلمی که نتیجه تحقیقات برای یک فیلم مستند در مورد خودسوزی زنان در مناطق جنوب ایران بود. و بعد از آن فیلم "بمانی" داریوش مهرجویی که اونقدر تلخ بود که فقط می تونست واقعیت داشته باشه... بعد از "بمانی " مهرجویی مهمان مامان را ساخت که بقول خودش از تلخی بمانی رها بشه...

حالا چی شده که داغ من تازه شده؟ خوندن این گزارش: گزارشی از چندهمسری و عروسان خردسال در زاهدان

کتاب "بیداری ایران" یا "ایران من" شیرین عبادی را هنوز تمام نکرده ام. کتاب به آلمانیه و من اصولا نمی دونم که آیا به فارسی هم چاپ شده یا نه... به هر حال همش فکر می کنم که چقدر این زن زن شجاعی هست ... چقدر در نوشتن چنین کتابی و توصیف سالهای زندگیش و چالشهایش با حکومت شجاعت به خرج داده... الان دقیقا توی فصلهای جنگ ایران و عراق هستم و حس می کنم که تمام اعصابم کشیده شده...

1:18 PM نوشا   -   0 نظر

 

چهاردهم دی ماه 1386
1/04/2008

پرسپولیس

من تا اومدم به خودم بجنبم سینماهای شهر ما پرسپولیس را برداشته بودند. اما از شانس من فیلم هنوز در شهرهای اطراف نمایش داده می شه... بعد از کلی برنامه ریزی تصمیم گرفتیم بریم دوسلدورف فیلم را ببینیم. از قبلش روی اینترنت دیده بودم که سینمای کوچکی است فقط با 61 صندلی... به ضرب و زور نقشه خیابونی که سینما قرار بود که توش باشه را پیا کردیم و حالا مونده بود فقط پلاک 4 را پیدا کنیم. اهم... تنها شماره 4 که می بینیم یک بار کوچیک هست که پر از آدمهای جورواجور و شیک و پیک دوسلدورفیه... سیتا مثل همیشه به من شک می کنه... می پرسه مطمئنی شماره 4 بود؟ منم مثل همیشه به خودم شک می کنم. با این حساب جلوتر می ریم و پشت شیشه تبلیغ فیلم را می بینیم... با شک و تردید وارد بار می شیم و سراغ سینما را می گیریم. صاحب بار بهمون می گه که سینما طبقه پائینه اما هنوز 20 دقیقه مونده که فیلم قبلی تموم بشه... در نتیجه 20 دقیقه باید توی اون بار شلوغ منتظر بمونیم... چیزی که با در نظر گرفتن سرمای بیرون خیلی هم ناخوشایند نیست.
از بالای راه پله به پایین نگاه می کنیم... صبر می کنیم تا تک تک مشتریان فیلم قبلی از پله ها بالا بیان و بعد چیزی رو می بینم که همیشه دلم می خواست تجربه اش کنم: اینکه آپاراتچی از سالن بیرون بیاد و در کوچک پشت سالن سینما را باز کنه و حلقه های بزرگ فیلم قبلی را با فیلم ما عوض کنه... تازه بعد از عوض کردن حلقه فیلم ها ما اجازه پیدا می کنیم که بریم پائین وارد سالن بشیم... بلیط بخریم و جای نشستنمون را انتخاب کنیم...
سالن اونقدر جمع و جور و دوست داشتنیه که آدم باورش نمی شه... با اونهمه عکسهای سیاه سفید قدیمی.


فیلم را فقط می تونم توصیه کنم و فکر می کنم که حتی یک نسخه اش را بخرم و آخر هفته ها توی خونه برای بچه های محل اکران عمومی کنم :)
وسطهای فیلم با صحنه های جنگ گریه ام می گیره و با صحنه های بعدی از خنده منفجر می شم... فقط می تونم بگم مرجانه ساتراپی عزیز دستت درد نکنه. بعد از فیلم سیتا می گه احساس می کرده که فیلم داره زندگی من رو تعریف می کنه. با خودم فکر می کنم چقدر آدمهای زیادی هستند که همون چیزهایی را تحجربه کردند که من... و همه اینها در اینجا افسانه است. انقلاب... جنگ... تفتیش عقاید... مبارزه برای داشتن بدبهی ترین حقوق... با وجود این تمام زیبایی فیلم به اینه که تلخ نیست.

12:04 AM نوشا   -   0 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015