ششم دی ماه 1386
12/27/2007



بی نظیر بوتو ... خبر شوکه کننده ای است. خبر را می خوانم و خشک می شوم. انگار که خشک شده ام ... انگار که کسی به مغزم شلیک کرده است.
فکر اینکه بعد از هشت سال برگردی به کشورت و اونجا ترور بشی آدم رو یک جور شوکه می کنه.
یکی از چیزهایی که کفرم را در میاره خوندن این تیتر خبریه: یک گزینه کمتر برای آمریکا. این وسط اسم کشوری را که نمی تونم بشنوم آمریکا هست!

10:57 PM نوشا   -   0 نظر

 

پنجم دی ماه 1386
12/26/2007



این عید سعید باستانی کریسمس را به شما و خانواده تبریک می گویم.

جای شما همگی در کنسرت گوگوش خالی بود. اینهم یکی از مزایای غربت هست که آدم می تونه مثلا گوگوش را روی صحنه ببینه و ببینه که هنوز هم موقع اجرای جاده اشک می ریزه و هنوز هم با اجرای هر آهنگ همه را از خود بی خود می کنه.



6:31 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و چهارم آذر ماه 1386
12/15/2007



لابلای اونهمه معبد توی مالزی با خودم فکر می کنم خدا به داد وقتی برسه که سیتا میاد ایران و می خواد از روی کتاب بره تمام نقاط دیدنی مثل جمکران و شاه عبدالعظیم و ... را ببینه. از تصورش هم خنده ام می گیره. چون این معبد ها هم برای ما دیدنی هستند اما برای چینی ها یا هندی ها در واقع محل عبادتشونه...

هفته پیش این موقع ها بود که برگشتیم و این هفته پنجشنبه یک سمینار باید بدهم که هم یک خورده مشکله و هم حساس... بعدش یک هفته تعطیلات کریسمسه و امیدوارم که اونموقع بتونم بیشتر بنویسم.

مواظب خودتون باشید تا من برگردم.

2:15 PM نوشا   -   0 نظر

 

چهاردهم آذر ماه 1386
12/05/2007



توی شرکت مالزیایی کلی دختر هست. در واقع کلی دختر محجبه. برای من که از ایران میام عجیب نیست اما برای همکاران آلمانی خیلی عجیبه. چیزی که هست اینکه در آلمان و کلا در اروپا خیلی کم دخترها زیر بار رشته های مهندسی می روند. توی دانشگاه خیلی به ندرت توی رشته های مهندسی دختر می بینی و اگر هم ببینی اکثرا خارجی هستند. دخترهای آلمانی اکثرا رشته های گل و بلبل می خونند مثل تاریخ و زبان و ...
روز اول منشی شرکت میاد دم در دنبالم... با روسری و لباس رنگی شیک اما کاملا پوشیده در واقع دامن تا روی زمین. با انگلیسی دست و پا شکسته خودمون را معرفی می کنیم... احوالپرسی می کنه و من یادم میاد که لپ تاپ را توی ماشین جا گذاشته ام... تا زنگ بزنه که راننده برگرده و من به کامپیوترم برسم فکر کنم کمتر از 5 دقیقه معطل می شیم... توی این مدت اونقدر تعارف می کنه که من یک جایی بنشینم که تسلیم می شم... بعد هر 10 ثانیه یک بار می گه Sorry! می گم من ساری هستم که براتون زحمت درست کردم و دوباره روز از نو روزی از نو. یادم میاد که چقدر دلم برای همین مهربونی های بی دلیل تنگ شده.
وارد شرکت که می شم همه توی جلسه هستند و من منتظر می مونم بیرون که ایمیلم را چک کنم و در عین حال کمی با این دختران مالزیایی گپ بزنم. دختر جوان دیگه می بینه که من اونجا نشسته ام میاد کنارم. ایمیلم را سریع تمام می کنم و شروع می کنیم به گپ زدن. خیلی جوان به نظر میاد و من باورم نمی شه که 29 سالشه و 3 تا بچه داره و تازه دلش یکی دیگه هم می خواد. تازه منشی یا اینجور چیزها هم نیست. کار مهندسی می کنه و شوهرش هم همین طور. از اینکه توی 10 دقیقه تمام جیک و پیک همدیگه را در آوردیم خنده ام می گیره. اینها مردمان بی ریا و بی تکلفی هستند. مثل اکثر ملیت های دیگه به خودشون و کشورشون افتخار می کنند و کافیه باهاشون 10 دقیقه حرف یزنی تا عکس تمام فک و فامیلشون را نشونت بدهند.

جنوب شهر ....
روزهای اول و دوم برای خودم می رم توی شهر. از روی نقشه و هر جا که علامت زده را می بینم. روز اول فکر کنم دقیقا از جایی شروع می کنم که نباید. در واقع سر از جایی در میارم که عین جنوب شهر تهرانه... مردم به وضوح فقیرتر هستند و خانه ها همه در حال فرو ریختن... اما هر از گاهی هم بین همون خرابه ها یک برج خیلی بلند می بینی که با خودت فکر می کنی این برج اصلا به اینجا نمی یاد. ملت مالزی کلا خیلی توی کف برج سازی هستند. بلندترین برجهای دوقلو ... چهارمین برج بلند تلویزیون دنیا... بلندترین تیرک پرچم ... خلاصه همه چی خیلی بلند.

این موتور سوارهای بد...
کوالالامپور یک جورهایی منو خیلی یاد تهران می اندازه... ترافیک و صدای بوق ممتد و اونهمه موتور سوار. حس قدیمی زندگی در شهر بزرگ برای آدم زنده می شه. شب موقع برگشتن به هتل موقع رد شدن از خیابون یک موتور سوار کیفم را از کولم می کشه و می ره. روی بازوم یک لکه سیاه خیلی گنده می مونه... از ترس اینکه کسی کیقم را بزنه تقریبا همه چیزهای مهم را توی هتل گذاشته ام. با اینحال کیف پول خوشگلم و credit card و کارت بانک و مقداری پول پر می زنند.
چیزی که جالبه عکس العمل مالزیایی هاست وقتی که براشون تعریف می کنی که چه اتفاقی افتاده... طبیعتا کلی شرمنده می شوند و اما تقریبا همه شون هم به اتفاق می گن آه... موتورسواره حتما هندی یا چینی بوده. از اینکه رفتارهای آدمها هر جای دنیا که باشند یکسانه خنده ام می گیره. با خودم فکر می کنم توی آلمان هم حتما آلمانی ها می گفتند کار روسها یا لهستانی ها بوده و توی ایران هم می گفتند کار عربها یا افغانی ها بوده.

12:56 PM نوشا   -   0 نظر

 

هشتم آذر ماه 1386
11/29/2007



لطفا این را بخوانید this is a link :D

6:28 AM نوشا   -   0 نظر

 

هفتم آذر ماه 1386
11/28/2007



جمعه 7 شب فرودگاه آمستردام

الان در فرودگاه آمستردام هستم. منتظرپرواز به کوالا لامپور. به استپ های پرواز یک استپ هم در سنگاپور
اضافه شده... در نتیجه امروز ساعت یک ظهر که از خونه راه افتادیم فردا شب ساعت 9 می رسیم به کوالا لامپور... یکی دو ساعت قبل از حرکت تمام وبلاگهایی که می شناسم را روی لپ تاپ باز می کنم که در حین پرواز بخونم...یکی دو تا فیلم هم کپی می کنم روی سیستم که اونجا وقت شد ببینم... اما از من به شما نصیحت وقتی که دارین می رید مسافرت سعی کنید مثلا یک فیلمی مثل میم مثل مادر را با خودتون نبرید... حالا از ما گفتن.

توی فرودگاه دوسلدورف سیتا توجهم را به کتاب شیرین عبادی جلب می کنه Mein Iran آخرین بار یک مصاحبه تلویزیونی دیده بودم از او و تلویزیون arte که به بهانه همین کتاب بود در واقع... صفحات اول کتاب خاطره منحصر به فرد شیرین عبادی دوباره منو تکون می ده و به اون روزها می بره... تعریف می کنه که چطور موقع بررسی پرونده قتلهای زنجیره ای توی یکی از اسناد می خونه که نفر بعدی شیرین عبادی است. و اینکه مامورین قتلهای زنجیره ای نتوانسته اند مجوز فوری قتل او را بگیرند فقط برای اینکه ماه رمضان بوده!

خلاصه... از این حرفها بگذریم. فرودگاه آمستردام فرودگاه خیلی بزرگ و خیلی قشنگیه... و خیلی خیلی مجهز. حتی یک قسمت هست با صندلیهای خیلی راحت برای دراز کشیدن و تا دلتون بخواد فروشگاه و هر چند متر ایستگاه اینترنت و خلاصه دنیایی برای خودش. یکی از تفریحات ما اینجا خوندن تابلوها به هلندی و حدس زدن معنای اونهاست. معمولا کلمات هلندی ترکیب کلمات انگلیسی و آلمانی هستند.

الان دیگه کم کم برم بشینم سر راهنمای سفر مالزی و ببینم که این مالایا ها چه جور انسانهایی هستند. اولین چیز جالبی که از توی کتاب در اومد اینکه توی مالزی باید غذا را با دست راست بخوری... دست چپ را معمولا برای غذا خوردن به کار نمی برند... حالا ما که بی ادب نیستیم اما ظاهرا با دست چپ طهارت... :D


یکشنبه 5 عصر کوالا لامپور

یکی از مزایای سفر توی گروه یک پروفسور از آلمان اینه که محل اقامتت می شه یک هتل 5 ستاره در مرکز کوالا لامپور. هتل تو رو یاد تمام این فیلم کمدی ها که در باره آدمهای خیلی پولدار می سازند می اندازه. همه جا زه طلایی و سنگ مرمر و دربونهای کلاه به سر که در تاکسی را باز می کنند و چمدون تو رو می گذارند توی اون ترالی های طلایی رنگ که توی فیلمهای کمدی همیشه یک نفر پشتشون قایم می شه...

پلیس ضد شورش ...
از دیدن اونهمه پلیس ضد شورش تعجب می کنی. ظاهرا این هفته قراره که انتخابات برگزار بشه و قراره که ملت تظاهرات کنند و تقاضای آزادی بیشتر در انتخابات کنند. ظاهرا در حال حاضر قضیه از این قرار هست که 9 تا پادشاه یا سلطان هستند که هر 5 سال یک بار یکی به عنوان پادشاه انتخاب می شه. تا امروز عصر هر جا که رفتیم مسیر بسته بود و باید دور می زدیم به خاطر جلوگیری از آشوبگری تظاهرات!

رانندگی ...
مالزی تا همین سالیان پیش مستعمره انگلیس بوده و یکی از آثار مشهودش رانندگی چپکی است. اینکه راننده سمت راست بشینه و برونه اونقدر عجیب غریب نیست اما هر بار توی یک میدون یا فلکه یا سر پیچ در چشماتو می گیری چون فکر می کنی الان یکی از اون سمت میاد قیچی می کنه ماشین رو...

مولتی کولتی ...
یکی از جذابیتهای مالزی و در واقع کوالا لامپور همون به قول خودمون مولتی کولتی بودنشه... توی خیابون بودایی می بینی با اون لباسهای قرمز و زنهای محجبه می بینی و زنهای بی حجاب می بینی و کلی هندی و پاکستانی می بینی با لباسهای محلیشون ... از یک طرف مسجد می بینی و طرف دیگه خیابون معبد بودایی ها.

خلا...
یکی از مشکلات این ملت اینه که هنوز یک سیستم استاندارد برای توالت ندارند. بعضی جاها توالت فرنگی با شلنگ اما بدون دستمال. بعضی جاها شلنگ با دستمال توالت اما بدون توالت فرنگی و فقط گودال. بعضی جاها کاملا فرنگی یعنی بدون آب و توی هتل مثلا یک فرم عجیب غریبی از خلا که نه می شه روش نشست نه توش نه بالاش! خلاصه که هر دستشویی جدید اینجا برای خودش ماجرایی داره. بدی ماجرا به اینه که اصلا هیچ آمادگی روحی آدم نمی تونه داشته باشه.

تعطیلات...
یکی از چیزهای جالب دیگه این مملکت تعطیلاتشونه. در غرب مالزی شنبه و یکشنبه ها تعطیله و در شرق پنجشنبه و جمعه. یعنی در بدترین حالت 4 روز تعطیل و در بهترین حالت هر روز هفته روز کاریه...

10:26 AM نوشا   -   0 نظر

 

سی ام آبان ماه 1386
11/21/2007



من راهی سفر هستم. دقیقا 12 ساعت دیگه. به مالزی... کشوری که مردمش معروف به داشتن 200 نوع مختلف لبخند هستند. کشور سلطنتی که البته حکمران هر 5 سال یک بار انتخاب می شه. 55% مسلمون داره و بقیه مسیحی و بودایی و ... شاید فکر کنید که خل شده ام. اما اولین چیزی که به ذهنم رسید اینکه شال قشنگی که اینجا خریده ام را با خودم ببرم و اونجا سر کنم. با خودم فکر می کنم جایی که روسری سر کردن نه ممنوع باشه مثل ترکیه و نه اجباری باشه مثل ایران و نه مضحک باشه مثل اینجا حتما کیف می ده. خدا را چه دیدی ... شاید یک مسجد هم رفتم...
نینوچکا از حالا مشغول آه کشیدنه... سرش رو تکون می ده و می گه ببین غربت با آدم چکارها که نمی کنه. پس فردا هم حتما می شی عین حسین درخشان مدافع ملاها...
سفر خوبه... فکر کنم حتما اونجا اگه نتونستم آپدیت کنم اما یادداشت می کنم و بعدا ها وبلاگیش می کنم.
شماها همگی مواظب خودتون باشید تا من برگردم.

7:52 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و سوم آبان ماه 1386
11/14/2007



با دوست ایرانی حرف می زنم که سالهاست مشکل مالی داره و سالهاست که با همسرش مشکل داره و می خواد که جدا بشه. می پرسم ازش که اوضاع چطوره. آه و ناله همیشگی. برام تعریف می کنه که هیچ وقت وضعش به این بدی نبوده. که هیچ وقت تورم به این زیادی نبوده... که هیچ وقت اینقدر مشکل مالی نداشته.
ازش می پرسم که تکلیف طلب هاش به کجا رسیده و اینکه آیا پولی که به همسرش بدهکار بوده را پرداخته؟ می گه که طلبش را نتونسته وصول کنه و پول را برای همسرش تهیه کرده اما او سر قرار نیومده و لحظه آخر گفته که به این مقدار پول راضی نیست. ازش می پرسم که چرا سعی نکرده راضیش کنه؟ می گه که دیگه فایده ای نداره. چون رفته برای بچه کوچکش یک آپارتمان خریده که وقتی بچه بزرگ شد آینده داشته باشه! و دوباره تعریف می کنه که چقدر سخته و چقدر تورم و چقدر بدهی داره و اینکه حتی ماشینش رو فروخته و... یک ساعت تمام بهش بد و بیراه می گم. اونقدر عصبانی هستم که نمی تونم خودم را کنترل کنم. بهش می گم چطور میتونی همیشه فقط وضع خودت را از اونچه که هست بدتر کنی و بعد هم آه و ناله سر بدی؟


با دوست ایرانی دیگه ای که تازه اومده اینجا حرف می زنم که خانواده اش بهش زنگ زده اند و گفته اند که پولی که براس ساپورتش داده اند را باید برگردونه ایران چون وضع خیلی خراب شده... به نظرم عجیب میاد. بعد از دو سه روز تعریف می کنه که فهمیده که خانواده اش یک جایی خونه خریده اند و حالا باید هر دو ماه یک بار یک میلیون قسط پرداخت کنند... خانواده کارمندیان!!!‌

بعضی وقتها واقعا فکر می کنم اگه می شد بعضی جملات مثل٬ توکل بر خدا٬ یا ٬خدا می رسونه٬ را از ذهن این ملت حذف کرد و به جاش یه کمی حساب و کتاب یادشون داد بد نمی شد که هیچی خدا هم حتما خیلی راضی تر بود.

3:18 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیستم آبان ماه 1386
11/11/2007



برنامه های تلویزیون آلمان را من توی ایران هم می دیدم... اینجا هم هر موقع فرصتی بشه... بعضی وقتها حتی برنامه های در مورد ایران هست یا در مورد خاور دور. ماهی ۳-۴ برنامه در مورد ایران ... آخرینش در مورد شیراز بود با کلی اطلاعات در مورد پاسارگاد حافظ کریم خان زند و حتی خانواده قوام ها... هر از گاهی هم برنامه های مستندی درست می کنند در مورد زندگی مسلمونهای آلمان... اینکه اونها چطور فکر می کنند... چطور زندگی می کنند و چقدر دلخورند از پیشداوریهای ناشی از تبلیغات... بعضی از برنامه ها واقعا جالب و آموزنده هستند... مثل برنامه هایی که رفتار یک خانواده را مورد بررسی قرار می ده و بهشون راهنمایی می کنه که چطور مثلا با بچه ها رفتار کنند که بچه ها تربیت درستی داشته باشند. یا چطور رفتار مالی صحیحی داشته باشند که دچار گرفتاریهای مالی با بانک و ... نشوند. اوایل من کلی کف می کردم که ملت اینقدر بی رودر بایستی میان پشت تلویزیون و در مورد مشکلاتشون حرف می زنند... و اینکه چقدر قشنگ قبول می کنند که اشتباه کرده اند و سعی می کنند که اشتباهشون را جبران کنند. همیشه فکر می کردم توی ایران ملت آبرو دار عمرا بیان پای تلویزیون و مثلا تعریف کنند که چقدر قرض دارند یا چقدر مشکل خصوصی دارند... بعدش فکر می کردم که اینها حتما پول گرفته اند و در واقع بازی می کنند... خوب ۱۰۰٪ هم همه چیز طبیعی که نیست ... اما اینهم جزيی از فرهنگ آلمانی است که در هر حالی حتی اگر برات ناخوشاینده سعی کنی که منطقی باشی.حالتهای کله شقی بیجا را اینجا خیلی کم آدم تجربه می کنه.

حالا همه اینها را گفتم که در واقع بگم دلم با همه اینها برای برنامه های ایرانی تنگ شده... بعضی وقتها حتی دلم برای صدا و سیما هم تنگ می شه ... و اونوقته که می فهمم که دارم خل می شم...
توی کتابخونه ایرانی غرغر می کنم که توی اکثر خونه های اینجا آدم اجازه نداره که ماهواره نصب کنه... اونجا بهم با قاطعیت می گن که به عنوان یک خارجی از نظر قانونی این حق را داری که ماهوراه نصب کنی برای دیدن و ماندن در فرهنگ خودت. یک جوری همین قانون بهم قوت قلب می ده...

9:46 PM نوشا   -   0 نظر

 



یکی از آشناهای آلمانی یک خانم هم سن و سال مامان من هست. بعضی وقتها فقط توی کف می مونم که چطور آدم می تونه اینهمه با محبت باشه!‌ رفته یک دیکشنری آلمانی فارسی گرفته که از توی اون بعضی کلمات رو در بیاره و بتونه به مامان من نامه بنویسه!‌بهش پیشنهاد دادم که اگه خواست من هم می تونم براش ترجمه کنم و به ایران بفرستم. حالا به این نتیجه رسیده که اصولا اگه بره کلاس زبان انگلیسی و اگه مثلا مامان من هم بره کلاس اونوقت هر دوشون می تونن با هم حرف بزنند.
نه اینکه آلمانیها همه گل و بلبل باشند... آدم خوب و بد که همه جا هست. همیشه سعی می کنم بدون پیش داوری در مورد ملت قضاوت کنم. ایرانیهای اینجا دقبقا دو دسته هستند. یک دسته که آلمانها را نژادپرست می دونن و یک دسته که عاشق آلمانها هستن و هر کاری که اونها بکنند را تايید می کنند. من همیشه سعی می کنم اخلاقبات ایرانی را با اخلاقیات آلمانی مقایسه کنم و ببینم که کجا می شه توی اخلاقیات ایرانی چیزی رو تصحیح کرد که توی این فرهنگ جا افتاده و کچا می شه اون یکی را تصحیح کرد... راستش رو بخواهید اکثر اوقات به این نتیجه می رسم که نه به اون شوری شور و نه به این بی نمکی... همیشه فکر می کنم اون اغراق و افراط و تفریط ایرانی خوب نیست اما اینجور مدل آلمانیش هم خفه کننده است.

امروز یکی از همکار ها عصبانی بود از یک همکار دیگه توی یک شهر دیگه... می گفت ببین چه ایمیلی زده... ایمیل را خوندم ... طرف به طرز خیلی زشتی نوشته بود که خیلی خوشحال نیست که آقای الف و آقای ب دارن می رن پیشش و اینکه اصلا تضمین نمی کنه که بتونه براشون وقت کافی بگذاره... داشتم با خودم فکر می کردم اگه این آقای الف و آقای ب ایرانی بودند حتما می گفتند این بابا با ما بخاطر اینکه ایرانی هستیم اینقدر بد رفتار می کنه... اما چیزی که باید دید اینه که بعضی ها را اصولا با ۱۰۰ من عسل هم نمی شه خورد... می خواد ایرانی باشن می خواد آلمانی ...

5:07 PM نوشا   -   0 نظر

 

سیزدهم آبان ماه 1386
11/04/2007



اولین کاری که بعد از رفتن همه مهمانها می کنم نشستن پای اخبار و فکر کردن به روزهای گذشته به تجربه های جدید و شناخت آدمهای مختلف... همیشه تعجب می کنم از اینکه چقدر آدمها جنبه های مختلف می تونن داشته باشند. همیشه تعجب می کنم از دوباره شناختن آدمهایی که فکر می کردم که خیلی خوب می شناخته ام...

تا 3 صبح بیدار موندن الان خودش را نشون میده در اینکه حس بنگی و خستگی دارم ... اولین کاری که می کنم نشستن پای وبلاگ و همزمان گوگوش... یک جورایی گوگوش تنها چیزیه که در هر حالتی دوباره منو به حال تعادل برمی گردونه... بعد از یک هفته تمام مهمون آلمانی داشتن و آلمانی حرف زدن و شنیدن تنها چیزی که می چسبه یک چای کمر باریک و موزیک ملایم ایرانی.

به چند چیز مختلف فکر می کنم که به زودی در موردشون خواهم نوشت.

دلم برای اصفهانم تنگ شده.

2:20 PM نوشا   -   0 نظر

 

دوم آبان ماه 1386
10/24/2007



دقیقا دو ساعت و نیم دیگه امتحان دارم و می شه گفت که این می شه آخرین امتحانی که رسما باید بدم.. اینجا البته رسم حسنه ای که اینجا هست اینه که تا یک بار این شانس رو داری که نمره ت رو اصلاح کنی. اینه که احتمالا من ترم دیگه هم امتحانات دیگری خواهم داشت اما دیگه اگه این یکی بپره دیگه عملا خرم از پل رد شده.

دیشب جای همگی شما خالی برنامه صمد و هادی خرسندی بود توی شهر فسقلی ما... برنامه شون توی یک کلیسا بود و کل کلیسا پر شده بود چیزی که من فکرش رو نمی کردم... هادی خرسندی هم همش می ترسید که صاعقه ای چیزی از آسمون بر سرش نازل بشه که با اینهمه مسلمون توی کلیسا داره برنامه اجرا می کنه. برنامه قشنگی بود... سه ساعت تمام به خنده طی شد... چیزی که هست اینه که توی آلمان وقتی که داری می ری یک برنامه ای می تونی با خیال راحت همینجوری از راه دانشگاه بری و می دونی که همه هم همینجور هستند... می دونی که اگه خیلی به خودت برسی حتما انگشت نما می شی. اما چیزی که یادت نمی مونه اینه که ایرانیا ۱۰۰ سال هم که اینجا بوده باشند اون آرایش غلیظ مثل مال عروسی و لباس شیک و پیک و پالتوی پوست خز و اینجور مقولات رو فراموش نمی کنند... اینه که وقتی از راه داشگاه می ری اونجا طبق معمول همون حسی بهت دست می ده که توی ایران توی هر مجلسی که می رفتی: حس هپلی بودن.
برنامه که طبق رسم ایرانی نیم ساعت دیرتر شروع می شه هم توی اعصاب من یکی که نمی ره... می دونم که همیشه باید صبر کرد که همه برسند... اما چیزی که از همه کیفور تر بود و اصلا انتظارش رو نداشتم رسم همیشگی خرابی بلندگو بود... یادتونه توی ایران هر وقت هر برنامه ای که بود نیم ساعت اولش به یک دو سه و خش خش و آلارم بلندگو طی می شد؟ دیشب هم دوباره... یک جوری خیلی آدم حس می کرد که توی ایرانه.
خلاصه دم این کتابفروشی ایرانی شهر ما گرم که هر از گاهی اینجور برنامه ها رو ردیف می کنه.

لینک یکی از برنامه های قبلی صمد و ...

11:10 AM نوشا   -   0 نظر

 

هفدهم مهر ماه 1386
10/09/2007



توی Media markt دنبال چیزی می گردیم... قسمتی که همیشه شلوغه قسمت تلویزیون هاست... اونهمه تلویزیون گنده بلالی و اونهمه تلویزیون که همه همزمان یک برنامه را نشون می دهند بامزه است. مخصوصا که وقتی یکهو همشون شروع می کنند به پخش یک تبلیغ یک لحظه حس می کنی که رفتی توی تلویزیون توی یک تبلیغ آبدار...
همینجور که داری به اونهمه تصویر عین هم نگاه می کنی یکهو یک تصویر عجیب غریب نظرت رو جلب می کنه... یک خانم چادر مقنعه ای می بینی که داره در شبکه CNN حرف میزنه... با خودت فکر می کنی... این ایرانیه؟ می تونه هم البته عرب باشه یا هر چیز دیگه... نینوچکا می گه گمونم ولی ایرانیه... چادر و مقنعه رو هم رو هم مال ایرانیاست. همینجوری که مشغول تجزیه تحلیل قیافه خانمه هستم و در حال حدس زدن که قضیه چی می تونه باشه تصویر عوض می شه می ره توی خیابونهای تهران و دخترها و زنهای ایرانی را نشون می ده و برخورد پلیس باهاشون رو و کلیپی از همه اون عکسهایی که این روزها همه دیده ایم... و حتی اون
فیلمی که با موبایل گرفته شده که دختری را به زور می برند.
http://www.youtube.com/watch?v=jbxgX-Y6ux4
همین جوری خشکت زده... نینوچکا اونطرف تر داره دنبال چیزی می گرده... اونهم دیده طبیعتا اون چیزی که من دیده ام و حالا داره زیر چشمی نگاه می کنه. می ترسه که حالم گرفته شده باشه... حالم گرفته است. بدتر از همه اینکه دلم تنگه.

امروز صبح چشمم از خواب که بیدار شدم چی جلوی چشمم باشه خوبه؟ ... تصویر پوشاک وحدت سر انقلاب! نینوچکا کله رو تکون می ده و می گه حالت خیلی خر... بهش می گم خر هم خودتی...

اینو هم از دست ندید... گزارش تصویری از دانشگاه تهران و سخنرانی آقای رییس جمهور
http://www.edunews.ir/index.php?view&sid=13753

3:56 PM نوشا   -   0 نظر

 

دوازدهم مهر ماه 1386
10/04/2007



هفته گذشته بازدیدی داشتیم از Zeche Zollverein. یکی از میراثهای فرهنگ جهانی... در واقع در ردیف تاج محل و میدان نقش جهان و ... البته این یکی نمونه عجیب و غریبی بود از فرهنگ جهانی... در واقع عظیم ترین و مکانیزه ترین معدن ذغال سنگ جهان. با معماری خشن و هولناک متناسب با آن.

تور دو ساعته در محل کاری که تا همین 30-40 سال پیش کارگران در آن کار می کردند زیر باران شدید و هوای سرد آدم را به طرز وحشتناکی به فکر می انداخت. وقتی که راهنما تعریف می کرد که مردانی که اینجا کار می کردند در سن 46 سالگی از بیماری از پا در می آمدند... وقتی که سالنی را نشون می ده توضیح می ده که این سالن در تابستان گرمتر از بیرون و در زمستان سردتر از بیرونه... شعار رایج کارفرماهای اون زمان را برامون تکرار می کنه: تنها چیزی که می تونه شما رو خوب گرم کنه عرق کاره: سخت کار کنید و دیگه نه سرما حس می کنید و نه گرما... توی یکی از سالنهای دیگه توضیح می ده که در اون زمان در کل کارخانه دستشوئی هم وجود نداشته ... هر کارگری موظفه که توی خونه غذاش رو بخوره.. دستشوئیش رو بره و زمانی که سر کاره فقط در خدمت کار باشه. ظاهرا بعدها یکی دو تا توالت درست کرده اند که طبیعتا برای استفاده از اون باید صلاحیت کافی داشته باشی تا سرکارگر کلید را به تو تحویل بده.

تمام مدت فکر می کردم که وقتی جامعه امروز آلمان رو می بینی با اون همه سوسولی اصلا باورت نمی شه که اونها زمانی ااینقدر وحشتناک زندگی می کرده اند. با خودت فکر می کنی چقدر شرایط زندگی روی فرهنگ یک ملت موثره...

10:59 PM نوشا   -   0 نظر

 

دهم مهر ماه 1386
10/02/2007



این روزها چیزی که ذهنم را به شدت مشغول می کنه اینه که چطور می شه این همه تجربه را به آدمهای دیگه منتقل کرد و اونهم جوری که اونها هم بفهمند... تجربه زندگی. زندگی شاید متفاوت از عامه مردم. تجربه زندگی در خارج از کشور. تجربه شناختن آدمهای جورواجور از فرهنگهای مختلف. تجربه محیط دانشگاهی و علمی.
چند تا ایده دارم که پیاده کردنشون شاید کمی زمان ببره... اما همین فکر کردن به این ایده ها هم آرامش بخشه. مثلا چیزی که بهش فکر می کنم گذاشتن یک کارسوق علمی هست که بعد از کارسوق هم آدم بتونه با بچه ها کمی حرف برنه. توی مدرسه یا دانشگاه یا حتی توی شهرداری...

چیزی که همیشه بهش فکر می کنم اینه که توی ایران چقدر می تونی روی آدمها نفوذ داشته باشی و چقدر می تونستی کمک کنی که بهتر فکر کنند. اینجا خیلی پیش نمی یاد که آدمهایی رو ببینی که با حقوق خودشون آشنا نباشند. یا آدمهایی که با حقوق بشر آشنا نباشند... یا حقوق زنان یا حقوق کودکان. یا کارگران... ایده کمپین یک میلیون امضا خیلی منو گرفته. تمام قشنگی این ایده در اینه که برای گرفتن یک میلیون امضا باید حداقل با 5-6 میلیون نفر حرف بزنی و سعی کنی که متقاعدشون کنی. قشنگیش به اینه که با آدمهایی طرف می شی که تا به حال به عمرشون چیزی از حقوق زنان و حقوق بشر نشنیده اند و برای اولین بار بهشون می گی که چنین چیزی اصولا وجود داره. مهم نیست که امضا کنند یا نه. مهم اینه که می دونن که چنین چیزی وجود داره.

نه اینکه تازه با کمپین آشنا شده باشم... چیزی که منو به اینجا نوشتنش می کشونه اینه که مرتب با این مساله مواجه می شم که توی ایران خیلی کم اونو می شناسن.

شاید قدم بعدی هم یک کمپین کلی تر باشه که کلا حقوق بشر را در بر بگیره.

http://www.wechange.info/

8:44 PM نوشا   -   0 نظر

 

دوم مهر ماه 1386
9/24/2007



عروسی آلمانی رو هم تجربه کردیم... انصافا بد هم نبود. مخصوصا که من و نینوچکا خودمون را برای یک چیزی شبیه تشییع جنازه شارل دوگل آماده کرده بودیم... همه از من می پرسیدند که این عروسی با عروسیهای شما فرق می کنه؟ همیشه جواب می دادم که خوب واقعا خیلی متفاوته اما اینجورش هم با مزه است. مراسم آلمانی به هر حال خیلی خیلی آرومتر از مراسم ایرانیه. توی کل مراسم هیچ بچه ای وجودنداشت. تمام کسانی هم که بچه کوچک داشتند سپرده بودند به پدر و مادری یا پرستاری و خودشان تنها اومده بودند... با عروسیهای ایرانی که بچه ها از سر و کول هم بالا می روند و آدمها اونهمه شلوغ پلوغ می کنند خبری نبود البته... موقعی که توی ثبت جلوی اونهمه آدم عروس و داماد بله گفتند من داشتم از انتظار می مردم که کسی کییییل بکشه. اما خوب همه ساکت نشسته بودند و اونها که دیگه خیلی احساساتی شده بودند با گوشه دستمال اشکشون را پاک کردند... حلقه ها رو هم که دست هم کردند باز هم سکوت مطلق... بعدش هم خانم ثبت احوال با یک کم شرمندگی گفت فکر کنم بوس یادتون رفت... عروس و داماد هم دست و رو شسته اون وسط شروع کردند به ماچ و بوسه... من دیگه کم کم داشتم به خودم شک می کردم ... همش خودم رو گرفته بودم که نکنه شروع کنم چلپ چلپ به دست زدن و بعدا بهم بگن مثلا چه می دونم اونجا که دست زدی شگون نداشت یا همچه چیزی...
اما دیگه صدای داماد هم در اومد ... چرا دست نمی زنه هیچکی؟! ... بعدش تازه ملت یادشون اومد که این چیزی که می بینن و خیلی مثل توی تلویزیونه در واقع توی تلویزیون نیست و می تونن راحت ابراز احساسات کنند.

از بعدش دیگه با مزه بود. پر از برنامه های مختلف که یک کم من رو یاد جشن تولدهای دبستانمون می انداخت.
یکی از دوستان عروس و داماد مثلا کلی بادبادک بین همه پخش کرد و و گفت که هر کسی هر چی دوست داره پول خرد بریزه توی بادبادکها و اونها رو باد کنه. بعد برای داماد کفش پلاستیکی غواصی و برای عروس دستکش کلفت زمستونه... داماد باید با اون کفشهای پلاستیکی بره روی بادبادکها و اونها رو بترکونه و عروس باید با اون دستکشهای کلفت پولها را از روی زمین جمع کنه... و نکته ای که در مجلس گفته نشد اما عروس باهوش خودش حواسش رو خوب جمع کرد اینکه خوب مواظب پولها باشه که کسی دوباره پخش زمینشون نکنه...
گمون نکنم که چنین برنامه ای توی ایران جواب می داد اما توی مجلس آلمانی خیلی بامزه بود.

کلی برنامه های دیگه هم بود که در مجموع بامزه بود. دست آخر هم بین اون همه دختر ترشیده دسته گل عروس نصیب نینوچکا شد... اینهم از خلاصه اخبار عروسی

9:12 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و هفتم شهریور ماه 1386
9/18/2007



از راه می رسیم. هفته دیگه عروسیه و همه دور هم جمعند... مامان سیتا کلی ذوق داره که اونهمه آدم دور هم جمع می شوند. آمده ایم که برای آخرین بار تست آرایش موهای عروس انجام بشه و ما نظریات پرگهرمون را ارائه کنیم. وارد که می شم از قیافه سیاه سوخته عروس جا می خورم. فکر می کنم این بیچاره که همش پوستش به این خوبی بود... حالا چرا ناغافل اینقدر سیاه سوخته شده... نینوچکا هم سرش رو می یاره بغل گوش من می گه فکر کنم خیلی هول داره... بیچاره ببین صورتش چه شکلی شده.
یک دقیقه بعد سیتا از راه می رسه و به ملین می گه وای... چقدر برنزه شدی. کی کنار دریا بودی ما خبر نشدیم؟! ملین هم آنچنان فیسی می کنه می گه کنار دریا نه! سولاریوم*!
نینوچکا با چشمای گردالو روشو بر می گردونه که 3 نشه.

* سولاریوم اینجا یک چیز به نسبت خیلی رایجه. یک دستگاه آفتاب مصنوعی هست که ملت باهاش خودشون را برنزه می کنند. من همیشه می دیدم یک مغازه هایی هستند که روشون عکس خورشید هست با عینک آفتابی و مثلا نوشته هر 15 دقیقه فقط n یورو... اما هیچ وقت دقیقا نمی دونسنم که چیه. بار اولی که از سیتا پرسیدم و اون برام توضیح داد که چی هست تا یک هفته واقعا می خندیدم.

11:00 AM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و یکم شهریور ماه 1386
9/12/2007

سه سال پیش

سه سال پیش در چنین روزی در همین ساعت توی اصفهان نشسته بودم سر کار مشغول برنامه نویسی... زنگ موبایل و اون طرف خط سفارت... بک خانمی پشت خط بود. گفت که خانم شما مگه 15 سپتامبر توی آلمان امتحان ندارید؟ ویزاتون آماده است. بیمه نامه مسافرتی بیارید همراهتون و ویزا رو بگیرید. بلیط رزرو کردید؟ ... یادم میاد که فردا تولد حضرت محمد یا همچه چیزی و تعطیل می پرسم که سفارت بازه فردا؟ می گه بله خانم عجله کنید...
من موندم گیج و منگ. هنوز نمی دونم که 15 سپتامبر بعنی دقیقا پس فردا!! بچه های شرکت دورم را می گیرند... یک نفرشون میگه 15 سپتامبر امتحان داری؟ می گم آره! می گه این که می شه 3 روز دیگه! یعنی من باید پس فردا آلمان باشم و روز بعدش امتحان؟! باورم نمی شه که! خودم می رم پای کامپیوتر و نگاه می کنم. گیج و ویج. مامان زنگ می زنه... از پشت تلفن می فهمم که گیجه. حسابی...
بابا میاد دنبالم. می ریم اول سراغ بلیط... بعدش سراغ بیمه. ساعت 3.5 عصر روزی که فرداش تعطیله خدا خدا می کنیم که باز باشن و گرنه همه چی می ره توی هوا... یه جوری دقیقا از لای کرکره ها می ریم داخل. هنوز تعطیل نکرده اند اما در حال بند و بساط بستن...
کلی مدرک می خواستند که ما همراه نداشتیم... بابا می ره که بیاره. یک خانم خیلی حامله خیلی گل اونجاست که سعی می کنه کارها رو پیش ببره تا بابا برگرده. حالا تمام پرینترهای کامپیترها خراب شده اند. یکیشون فرمتش غلطه یکیشون کار نمی کنه... کامپیوتر سوم برنامه هنگ می کنه... دست آخر با فرمت غلط برام چاپ می کنند و دست نویس اون قسمتها که از چاپ جا مونده را پر می کنند. یکی دو تا مهر اضافه هم می زنند که دیگه جای حرف نداشته باشه.
می رسم خونه. مامان و زوزو نشسته اند برام لباس جدا می کنند... می رم ساک بخرم... توی راه زنگ می زنم به یکی از بچه ها که تازه از آلمان اومده بپرسم چه جور ساکی باید خرید.
شب سوار اتوبوس راه می افتم به سمت تهران. دعا می کنم که بهم همون موقع ویزا رو بدن که بتونم برگردم اصفهان حداقل با مامان خداحافظی کنم... بقیه همه برای بدرقه ام می آیند تهران.
....

2:38 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیستم شهریور ماه 1386
9/11/2007



دلم می خواد یه چیز خوشحال کننده بنویسم که هر کی اینجا میاد و میخونه خوشحال بشه...

چیزی به ذهنم نمی یاد... اما این رو گوش می کنم که خیلی خیلی آرامش بخشه: ربنا از شجریان... سالهاست که روزه نگرفته ام... اما دلم برای سحری و افطاری و دعای سحر و اذان تنگ شده. یکی دو روز دیگه ماه رمضون... کسی دعای سحر رو نداره برای من بفرسته؟

10:38 PM نوشا   -   0 نظر

 

هجدهم شهریور ماه 1386
9/09/2007



اینجا هفته هاست که هوا خرابه... اردیبهشت یکی دو هفته هوا گرم شد که همه شروع کردند به خزعبلات محیط زیستی... چه می دونم global warming و این جور چرندیات... و از اون به بعد هر دو سه هفته یک بار یکی دو روز هوای آفتابی و بعد دوباره ابر سیاه... بارون.
سیتا رفته دبی و من نمی تونم لحظه به لحظه دست از مقایسه آب و هوای اینجا و اونجا بردارم. می دونید؟‌ خیلی زور داره... اینجا توی خونه با کاپشن بشینی و دست و پاهات یخ بزنه و بعدش ببینی دبی الان ۴۰ درجه و تهران مثلا ۴۵ درجه است.
نینوچکا اینجا ماستیده دیگه از سرما. از دست منم عصبانیه... که چرا شوفاژ روشن نمی کنم. من اما زیر بار نمی رم... آدم که توی شهریور شوفاژ روشن نمی کنه که...
دوباره می رم توی سایت هواشناسی لعنتی... هاه... هاه... هوا در هفته آینده بهتر خواهد شد!‌امروز نیم ساعت آفتاب. دو شنبه ۱ ساعت آفتاب... سه شنبه ۲ ساعت آفتاب.

چند روزه که به این نتیجه رسیده ام که وقتی دیوانه وار ورزش کنم کمتر احساس سرما می کنم. الان هم شال و کلاه کنم برم ورزش

2:21 PM نوشا   -   0 نظر

 

شانزدهم شهریور ماه 1386
9/07/2007



آقا جان یکی به این نینوچکا بگه هوله رفتن از واجبات زندگیه. از دیروز تا حالا با من کج افتاده که تو چرا اینقدر هوله می ری... نشسته برام برنامه نوشته از این ساعت تا اون ساعت این کارو بکن بعدش اون کارو بکن... یاد روزای کنکور می افته آدم.

سرم شلوغه یه جورایی ... جالبه که وقتی سرم شلوغه حالم هم بهتره.

دیشب تا صبح توی خواب با یک نفر که از ایران اومده بود بحث می کردم... فقط برای اینکه از دهنش در اومد که چرا این آلمانیا توی این تئاتر از اینهمه عرب و سیاهپوست استفاده کرده اند. همش سعی میکردم به حرفش بیارم یک جوری که نظرشو صریح بیان کنه ببینم چرا این حرف شنیع رو زده. با پوزخند همش از زیر بار جواب دادن در می رفت... پوزخندش این معنی رو برای من داشت که تو که می دونی میونه ما ایرانیا و عربها چطوره...
از خواب که بلند شدم واقعا مدتی طول کشید تا به خودم بیام و باورم بشه که خواب دیده ام. بعدش همش فکر می کردم که چطور شد که مسیر ذهنم به چنین خوابی ختم شده...

یادم اومد که یکی دو هفته پیش هم یک نوشته ۳ تکه ای نوشته ام در باب یکی دو تا پیش داوری که برام خیلی عجیب بودن و البته وقت نکردم که تایپشون کنم.

عجیبه که مدتیه خیلی خواب می بینم.

دو سه هفته دیگه یک عروسی کاملا آلمانی دعوتیم. برام جالبه که بدوم یک عروسی مفصل آلمانی دقیقا چطوریه.

4:11 PM نوشا   -   0 نظر

 

پنجم شهریور ماه 1386
8/27/2007



فیلم ronsom را دیده اید؟ اول فیلم به نظر می رسه که از همین فیلمهای هالیوودی استاندارد هست و ماجرای میلیونر آمریکایی که بچه اش را در ازای یک میلیون دلار گروگان می گیرند و ...
ایده فیلم اما جالبه. پدر بچه وقتی که می بینه با آدمهایی طرفه که از هیچ قاعده اخلاقی پیروی نمی کنند به نتیجه جالبی می رسه. به جای پرداخت یک میلیون دلار به گروگانگیر دو میلیون جایزه برای سر گروگانگیر تعیین می کنه. تصور اینکه آدم در سخت ترین شرایط هم می تونه ورق را به نفع خودش برگردونه تصور قشنگیه. این
چیزیه که باید روش تمرین کرد.

حالا به هر حال رتبه ۱۲۴ هم که رتبه آخر نیست که! اینم یکی دیگه از آمارهایی که آدم رو به فکر می بره...

دلم برای ایران تنگ شده. با خودم کلنجار میرم که دو سه هفته بیام ایران... ای بسوزه پدر بی پولی.

5:00 PM نوشا   -   0 نظر

 

سی ام مرداد ماه 1386
8/21/2007

درهم برهمی های ما

ادامه نوشته قبلی در 3 دختر خوب
یکی دیگه از چیزهایی که اینجا مزید بر علت می شه اینه که آدم اینجا خیلی کم با خانواده و دوستان و آشنایان در تماسه و از نزدیکی و مصاحبتشون لذت خیلی کم می تونه که لذت ببره. چت و تلفن و ایمیل هم فقط تا ۱۰ درصد یا حتی کمتر جای خالی آدمها رو پر میکنه. روابط دوستانه نزدیکی که در ایران داشتی به تدریج کمرنگ تر می شن و بعضی هاشون دیگه اصلا خط می خورند. اینجا هم که هستی هر چی دلت تنگه توی خودت می ریزی و قورتشون می دی.
هفته ای یکی دوبار تلفنی با ایران حرف می زنی. در حداکثر۵۰ دقیقه با حداقل ۵ نفر یعنی با هر کسی واقعا فقط سلام و علیک و اهم اخبار و گوشی داده می شه به نفر بعدی.
وقتی که حالت گرفته می خوای که یک مهمونی درست حسابی برای آخر هفته بگیری و همه فک و فامیل رو دعوت کنی که بیان از سر و کول هم بالا برن یادت میاد که به این سادگیا هم دیگه نمی شه همه رو دور هم جمع کرد.

12:04 PM نوشا   -   0 نظر

 

هجدهم مرداد ماه 1386
8/09/2007



دوشنبه:
توی راه کتابخونه با خودم کلنجار میرم که کجا برای درس خوندن بهتره... کتابخونه؟ بد نیست اما باید کلی شال و کلاه کنی و وسایلت رو بگذاری توی صندوق و کلی هم راه بری و از دست اینترنت هم که در امان نیستی... تازه امکان قهوه و چای خوردن هم که نیست توی خود کتابخونه... برای جیش و پیشت هم که کلی باید 3-4 طبقه راه بری... توی کافه تریاهای دانشکده ها هم بدیش اینه که همشون نسبتا زود تعطیل می کنند و حال آدم گرفته می شه از تنهایی.
روبروی دانشکده گل و بلبل ادبیات می بینم که کلی دختر و پسر از آسمون آبی و هوای آفتابی استفاده کرده اند و روی زمین نشسته اند یا دراز کشیده اند... می رم توی فکر و مطابق عادت همیشگی مقایسه می کنم با اون روزهای دانشگاه توی ایران و ... همینجوری توی فکرم که می بینم این نینوپکا رفته پشت سرم و همینجوری داره هلم می ده... می گم تو دیگه چت شده؟ می گه بابام جان تو هم برو بشین توی آفتاب پاتو دراز کن. دفتر دستکت رو هم همین جا پهن کن و درست رو بخون. اینکه دیگه اینهمه فلسفه بافی و رمانتیک بازی و تو فکر رفتن نداره که... می بینم راست می گه.منم می رم یک جایی توی چمن ها برای خودم پیدا می کنم و می شینم.

سه شنبه:
هوای گند! هیچ اثری از آفتاب خوشگل دیروز نیست. دیروز فکر کردم که دیگه تابستون شروع شده واقعا و حالا حالاها هوا آفتابیه... امروز اما هوا 10-15 درجه سردتر از دیروزه و ابر سیاه و بارون... بارون... بارون

چهارشنبه:
ابر سیاه... بارون ... بارون

پنجشنبه:
ابر سیاه ... بارون ... بارون

یادم میاد که توی ایران هم ما خیلی کلمات مختلف داشتیم برای اینجور هوا... اصفهانیا می گن هوا چچبیه! گرگ و میشه... بورانیه... کولاک اومده... توفانیه... اینجا آدم از آلمانیا خیلی زود یاد می گیره که برای همه این حالت ها یک کلمه رو به کار ببره: scheiße Wetter. ترجمه اش یعنی هوای گه!

10:31 AM نوشا   -   0 نظر

 



دو سه روزه که میام دانشگاه برای درس خوندن و لب تاپ هم دنبالم نمی آوردم که درس بخونم... نتیجه اینکه کلی از پست هام همینجوری روی کاغذهای چرکنویس موندن. حالا شاید بعضی هاشون را تایپ کنم اگه رسیدم.
موقع درس خوندن اونقدر خلاق می شم که خدا بدونه... مثلا یکهو هوس کوفته تبریزی می کنم که تا حالا به عمرم نه خوردم و نه پختم.

10:27 AM نوشا   -   0 نظر

 

پانزدهم مرداد ماه 1386
8/06/2007



امروز بعد از یک ماه تنبلی صبح کله سحر از خواب بیدار شده ام که درس بخوانم. می روم دانشگاه توی کتابخانه بدون labtop و بدون حواسپرتی. قبل از هر کاری البته بی بی سی را باز می کنم که ببینم دنیا دست کیه امروز صبح. خبر روز انتخابات در لبنان. با خودم فکر می کنم کی انتخابات ریاست جمهوری می شه توی ایران؟؟ از خیلی وقت پیش با خودم گفته ام که برای انتخابات حتما می
خوام ایران باشم.
دو سه روزه که همش دارم با خودم کلنجار می رم برای ایران رفتن. دلم لک زده برای همه چیز... اما قرار بود که اگر مامان اینها اومدن من تابستون سال دیگه برم ... گمون نکنم که طاقت بیارم.

7:49 AM نوشا   -   0 نظر

 

چهاردهم مرداد ماه 1386
8/05/2007



فلاش بک 2:
اینجا مامان و بابا شده اند واقعا بچه های من. باید همش نگران باشم که غذاشونو خوردن یا نه. بیرون رفتند گم نشن. روزی دو سه بار از محل کار زنگ بزنم ببینم چکار می کنند. بیرون که می برمشون حواسم باشه قبل از اینکه از خستگی از پا در بیان بشینیم یک جایی چیزی بخوریم خستگی ای در کنیم. از سر کار زودتر می زنم میام خونه به سیتا هم می گم برم برسم به بچه ها.

خودشون هم انگار از این نقش لذت می برند. جمعه اول تصمیم می گیرم که کار را دو در کنم بچه ها را ببرم یکی از شهرهای اطراف. مامان می پرسه امروز مگه نمی ری سر کار؟ می گم نه! از خوشحالی دستهاشو به هم می زنه میگه آخ جون امروز مامانمون خونست.
نینوچکا خنده ای می کنه و سرشو تکون می ده می ره که لباسهاشو بپوشه.

6:54 PM نوشا   -   0 نظر

 

یازدهم مرداد ماه 1386
8/02/2007



فلاش بک 1:
توی فرودگاه... مامان اینها توی صف بازرسی. برمی گردند برای آخرین بار دست تکون می دن و از دید خارج می شوند. یکهو نینوچکا میکوبه توی مخش... میگم چی شد؟ می گه مگه نمی خواستی سورپریزشون کنی؟ عکس ها که چاپ کردی که توی کیفت جا موند که!
از جا می پرم ... به نگهبان میگم آقا من عکس چاپ کرده بودم برای مامان اینها اونقدر عجله ای شد که دیگه یادم رفت... می گه دیگه دیر شده. همکارش یه خانمه میاد جلو می پرسه از کنترل رد شدند؟ نگاه می کنم... می گم نه. دقیقا الان نوبتشونه که برن ... می ره که عکس ها رو بده. یکی دو دقیقه بعد بابا رو می بینم که از کنترل رد شده و دست تکون می ده... دو تا دستش رو کرده بالا و توی یکی از دستهاش عکسهاست... خیالم راحت می شه.

بعد مامان تعریف می کنه... می گه دیدم یک خانمی اومد این پاکت رو داد دست من و هی می گفت : Picture Picture... منم می گفتم no no
هی اصرار کرد تا من گرفتم و باز کردم. عکس اول هم همون عکس خرسه بود که سیتا توی باغ وحش برلین گرفته بود... من که عکس رو نمی شناختم دوباره گفتم no no...
خلاصه خانمه اصرار و مامان انکار و no no... تا اینکه بابا باز می کنه پاکت رو و نگاه می کنه می بینه که عکسهای آشنهاست... بعدش مامان تازه دوزاریش می افته و دوباره yes yes ... very very danke ...

نینوچکا همینجوری راه می ره و تعریف می کنه و می خنده.

11:35 PM نوشا   -   0 نظر

 



بفهمی نفهمی حالم گرفته است. این بار خودم می دونم چمه. امتحان دارم. امتحان درسی که 3 ترمه دارم عقبش می اندازم تا به امروز رسیده. 3 روزه که از حونه بیرون نرفته ام. بعد از یک ماه مهمونداری تنهایی و بازگشت به زندگی روزمره خودش رو نشون می ده.
دیروز و امروز یکریز هم بارون اومده. حتی نینوچکا هم وقتی بارونیه حالش گرفته است.

10:50 PM نوشا   -   0 نظر

 



به این فکر می کنم که چقدر از ایران دور شده ام. چقدر وقته که اونجا نبوده ام انگار... سفر قبلی اونقدر کوتاه بود که انگار که که اصلا نبوده.
مامان می گه ایشالا درست تمام بشه تز سیتا هم تمام بشه و 3-4 ماهی بیایید ایران... هم!! می گم مامان جون من! ما حالا ها مونده تا بازنشسته بشیم و اونقدر وقت داشته باشیم که شما و بابا!

4:26 PM نوشا   -   0 نظر

 

دهم مرداد ماه 1386
8/01/2007



مامان و بابا رفتند... شب قبل از رفتنشون می نشینم به گریه. به این فکر می کنم که چقدر از ایران دورم. چقدر از زندگی ایران دورم. چقدر از جمع دوستان و فامیل و خواهر برادرها و خاله عمو و دائی و همه اون آدمهای گل دورم. بابا مسواکش رو زده و شب بخیر میگه. جوابش رو میدم و امیدوارم که توی تاریکی نفهمه که دارم گریه می کنم. روز پدره و اونقدر بغض دارم که نمی تونم تبریک بگم می دونم که اونم بی طاقته و اشکش در میاد ...

توی فرودگاه سیتا می پرسه به مامانت اینها گفتی که دیشب گریه کردی؟ می گم نه... می گه باید می گفتی... شاید. اما یه جورایی طاقت صحنه های درام رو ندارم. برای اولین باره شاید که می فهمم چرا هر بار که می رم مامان همونجا توی خونه خداحافظی می کنه و برای بدرقه تا فرودگاه نمی یاد...

3:00 PM نوشا   -   0 نظر

 

دوم مرداد ماه 1386
7/24/2007



مامان موقع گزارش سفر نمی دونه که سیتا را چطوری خطاب کنه... به نظرش اسم های خارجی با پیشوند و پسوند ایرانی مضحک میان... تعریف که می کنه همش می گه آقای سیتا و بعدش هم ریزریز می خنده. برادرم بهش گفته بود بگو سیتا خان. یه مدتیه که شروع کرده بود به خان خان... تبدیل شده بود به آقای سیتا خان. حالا تازه به این هم اکتفا نمی کنه چون می گه سیتا که نمی فهمه ما داریم اسمشو با احترام صدا می زنیم... حالا تبدیل شده به آقای مستر سیتا خان... نینوچکا می گه دیگه کم کم باید یک تریلی بیاریم القاب مستر خان را یدک بکشه.

11:51 PM نوشا   -   0 نظر

 

اول مرداد ماه 1386
7/23/2007



توی جاده هامبورگ می افتیم توی راهبندان... تریلی چپ کرده. 2ساعت و نیم کامل توی راهبندان هستیم. نینوچکا یهو نیشخند می زنه... می پرسم چرا نیشت باز شد؟ می گه آخه اگه توی ایران بود الان همگی داشتیم به آخوندها بد و بیراه می گفتیم. که اینها 30 ساله یک جاده توی این مملکت نساختند و جاده ها نا امنه و ...

11:44 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و دوم تیر ماه 1386
7/13/2007



مشکلات ترجمه تمامی نداره... مامان هم که همین جوری برای خودش ضرب المثل می گه و بعدش هم یک خنده ا میکنه که دل هر کسی آب می شه که بفهمه الان این چی بود که گفت... مثلا: مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید. سیتا هم که همینجوری می شینه منتظر ترجمه. یا مثلا ریش و قیچی دست شماست... حالا این ترجمه اش ساده است اما بعدش باید تازه کلی توضیح بدی که این یعنی چی و در چه مواردی استفاده می شه و وقتی که استفاده می شه طرف منظورش چی بوده... حالا در حال جون کندن هستی که همین ها رو توضیح بدی مامانت میگه حالا یا بگو بهش هر گلی زدین به سر خودتون زدین و غش غش می خنده... :D

سیتا دیگه کم کم بعضی کلمات فارسی را یاد گرفته... هر کلمه جدیدی که یاد می گیره همه اول کلی می خندیم. تلفظ هاش همه عین توی فبلم هاست که خارجیا سعی میکنند فارسی حرف بزنند. مامان می گه آدم همیشه فکر می کرد اینها بلدند فارسی حرف بزنند اما اداشونه که اینجوری خارجی حرف بزنند. .

8:41 AM نوشا   -   0 نظر

 

هفدهم تیر ماه 1386
7/08/2007



سر میز شام بلند می شم که از بابا و مامان و سیتا عکس بگیرم... سیتا یک جوری لیوان آبجوش را هل می ده توی دست مامان و همون لحظه لحظه ای هست که من عکس را گرفته ام... من که از همه جا بی خبر می بینم همه دارند می خندند و مامان مات و مبهوت مونده از اینکه یک آلمانی بتونه همچه شیطنتی بکنه... اینقدر ملت درباره آلمانی ها فکر می کنند که اینها سرد و خشک و بداخلاق هستند که وقتی می بینند اینها هم مثل خود ماها بگو و بخند و شوخی و خنده دارند و حتی بدجنسی های شبیه بدجنسی های ماها کلی متعجب می شوند.

4:17 PM نوشا   -   0 نظر

 



دیگه یک جورهایی در حال کچل شدن هستم از بسکه باید مترجمی کنم. مشکل اینجاست که کسی درکی از این هم نداره که این کار کار خیلی ساده ای هم نیست... مشکل بزرگ پیدا کردن لغاتی هست که توی زبان فارسی وجود ندارند یا کلماتی که در زبان آلمانی وجود ندارند. مثلا توی رستوران یونانی طرف یک ماهی میاره و نشون میده... اسم آلمانیش رو هم می گه. حالا مامانت می پرسه که مامان جون این ماهیش اسمش چی بود؟ می گی نمی دونم به فارسی چی می شه. به آلمانیش می شه دوراده. ۵ دقیقه بعد دوباره می پرسه قزل آلا بود؟‌می گی نه ... قزل آلا به آلمانی یک کلمه دیگه داره... می شه فورله... ۵ دقیقه بعد دوباره می گه حالا تو که زبانت خوبه از این آقا بپرس اسم ماهیش چی می شه... هم... بعدش دیگه کلی باید خودت را کنترل کنی که جوش نیاری.
بدیش اینه که همینجور باید سوییچ کنی بین فارسی و آلمانی... خیلی وقتها پیش میاد که مامان و سیتا همزمان یک چیز رو می گن و تو به هر کدوم با زبانی جواب می دی که نباید...
مامان چای احمدش را دم می کنه و می گه مامان جون برای آقای سیتا بگو که چای باید لب دوز باشه . لب سوز باشه. لب دوز باشه و لب بوس باشه... هممم!‌می گم آخه مادر من همه چیز رو که نمی شه ترجمه کرد که... بعدش حالا باید نیم ساعت توضیح این ۴ تا خاصیت را بدم برای کسی که اصولا چای ساه نمی خوره... خلاصه ماجراییه... اما در عین حال با مزه هم هست.

4:04 PM نوشا   -   0 نظر

 



مامان و بابا اینجا هستند... یکی دو روز اول به هر حال نگران بودم که وقتی من نیستم حوصله شون سر نره یا گرسنه نمونن یا می رن بیرون گم نشن... داشتم فکر می کردم که اینها حداقل ۲۰ سالی که من در خانه پدری بودم چه بار مسوولیتی را بدوش کشیدند.
شب اول که رسیدند خسته و کوفته از سفر طولانی اولین کار ساک سوغاتی ها را خالی کردند... از روز دوم شروع کردند به سوغاتی خریدن برای ایران. هوای اینجا هوای نرمال آلمان که همیشه ابری و بارونی... من که غر می زنم بابا می گه به! من اصلا عاشق این هوا هستم. چیزهای زیادی به نظرشون جالب میاد که یادم میاد که روزهای اول برای منهم جالب بودند. فروشگاههای بزرگ ... خیابونهای خلوت. اینکه کسی اینجا صدای بوق نمی شنوه... اینکه چقدر اینجا آدمهای پیر بیشتر در سطح جامعه هستند... مامان که بامزه هر بچه آلمانی ای که می بینه کلی ذوق می کنه. می گه وای چه رنگ موی قشنگی... همش میگه همه چیزشون عین توی فیلم هاست. کم کم دیگه دارم فکر می کنم که نکنه حسابی جعفر خان از فرنگ برگشته بشن.

4:02 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و نهم خرداد ماه 1386
6/19/2007



این آلمانی ها اصولا موجوادتی هستند که باید اول کشفشون کرد... مثلا بد و بیراه هایی که به هم بار می کنند کلی مایه خنده است... حالا منظورم فحش اساسی آبدار نیست ها... همینجوری بد و بیراه دوستانه...
مثلا می گن فلانی مثل گوجه فرنگی بی وفاست!‌یا مثل نون احمقه یا مثل جوراب تنبله.
یا وقتی می خوان بگن طرف چرتش پاره شد یا توی حالش خورد می گن از جورابش افتاد پایین... خلاصه من که هر از گاهی فقط می خندم به این جور اصطلاحاتشون.

11:43 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و چهارم خرداد ماه 1386
6/14/2007



الان خبر شدم که مامان بابا برای یک ماه میان اینجا... خیلی خوشحالم. نینوچکا می گه دیگه می تونی همه چیزهایی که دو سه ساله توی ذهنت حک شده را بهشون نشون بدی. نمی دونم که عکس العمل شون در مقابل محیط جدید چیه.
ولی حتما خیلی با مزه می شه. مخصوصا دیدار با خانواده سیتا. دیشب داشتم به نینوچکا می گفتم مکالمه بابا و مامان با آلمانیا حتما خیلی هم سخته. مخصوصا که آلمانیا خیلی رک هستن. تعارف و این جور چیزا که خوب ندارند. گفتم ببین مامان میاد یک ساعت خوش و بش می کنه: ٬سلام خانم ... حال شما مشتاق دیدار. ما ذکر خیر شما رو که خیلی شنیده بودیم حالا هم شرمنده باعث زحمتتون شدیم. زحمت خوش داشتین؟ وظیفه ما بوده شما رو دعوت کنیم اما دیگه ... ٬ خلاصه حرفش که تمام شد من باید ترجمه کنم مامانم گفتند سلام

11:03 AM نوشا   -   0 نظر

 

بیستم خرداد ماه 1386
6/10/2007



اجلاس سران g8 هم به پایان رسید.
چیزی که جالب بود برخورد حکومت بود با جمعیت تظاهرکننده. روز اول همه چیز تحت کنترل بود. تعداد پلیسها بیشتر بود از تعداد تظاهر کنندگان. قکر می کردی که مسابقه فوتباله. روز دوم یک گروه سیاه پوش آمدند که یک جورهایی آدمو یادانصار حزب الله می انداخت. شورش و سنگ انداختن به پلیس و آتش زدن ماشین و این جور خودنمایی ها. خلاصه یک روز تمام شهر را شلوغ کردند. کلیاتی هم پلیس ها بودند که توی درگیری زخمی شدند. اما روز بعد بر خلاف چیزی که ذهن ایرانی بهش عادت داره تظاهرات از سر گرفته شد و جمعیت مردم حتی بیشتر هم شد که کمتر نشد. پلیس هم بیشتر فوکوس کرد روی جماعت خشونت طلب. روز آخر توی تلویزیون دیدم که هربرت گرون مایر اون وسط کنسرت گذاشته و بر علیه تبعیض و این مقولات آواز می خونه. آواز خوند و برای مردم حرف زد و ملت هم که کف کرده بودند. آخرش هم همه سرخوش و خندان برگشتند خونه هاشون. حالا هم هم محبوبیتش بیشتر شده و هم دولت سپاسگذارشه که یک کاری کرده که ملت خاطره خوش داشته باشند از این گردهمایی... داشتم فکر می کردم که چقدر طول می کشه تا توی ایران هم بتونیم چنین اتفاقاتی رو تجربه کنیم.

3:35 PM نوشا   -   0 نظر

 

هجدهم اردیبهشت ماه 1386
5/08/2007



مامان و بابا اینجا هستند... یکی دو روز اول به هر حال نگران بودم که وقتی من نیستم حوصله شون سر نره یا گرسنه نمونن یا می رن بیرون گم نشن... داشتم فکر می کردم که اینها حداقل ۲۰ سالی که من در خانه پدری بودم چه بار مسوولیتی را بدوش کشیدند.
شب اول که رسیدند خسته و کوفته از سفر طولانی اولین کار ساک سوغاتی ها را خالی کردند... از روز دوم شروع کردند به سوغاتی خریدن برای ایران. هوای اینجا هوای نرمال آلمان که همیشه ابری و بارونی... من که غر می زنم بابا می گه به! من اصلا عاشق این هوا هستم. چیزهای زیادی به نظرشون جالب میاد که یادم میاد که روزهای اول برای منهم جالب بودند. فروشگاههای بزرگ ... خیابونهای خلوت. اینکه کسی اینجا صدای بوق نمی شنوه... اینکه چقدر اینجا آدمهای پیر بیشتر در سطح جامعه هستند... مامان که بامزه هر بچه آلمانی ای که می بینه کلی ذوق می کنه. می گه وای چه رنگ موی قشنگی... همش میگه همه چیزشون عین توی فیلم هاست. کم کم دیگه دارم فکر می کنم که نکنه حسابی جعفر خان از فرنگ برگشته بشن.

4:02 PM نوشا   -   0 نظر

 



مامان و بابا اینجا هستند... یکی دو روز اول به هر حال نگران بودم که وقتی من نیستم حوصله شون سر نره یا گرسنه نمونن یا می رن بیرون گم نشن... داشتم فکر می کردم که اینها حداقل ۲۰ سالی که من در خانه پدری بودم چه بار مسوولیتی را بدوش کشیدند.
شب اول که رسیدند خسته و کوفته از سفر طولانی اولین کار ساک سوغاتی ها را خالی کردند... از روز دوم شروع کردند به سوغاتی خریدن برای ایران. هوای اینجا هوای نرمال آلمان که همیشه ابری و بارونی... من که غر می زنم بابا می گه به! من اصلا عاشق این هوا هستم. چیزهای زیادی به نظرشون جالب میاد که یادم میاد که روزهای اول برای منهم جالب بودند. فروشگاههای بزرگ ... خیابونهای خلوت. اینکه کسی اینجا صدای بوق نمی شنوه... اینکه چقدر اینجا آدمهای پیر بیشتر در سطح جامعه هستند... مامان که بامزه هر بچه آلمانی ای که می بینه کلی ذوق می کنه. می گه وای چه رنگ موی قشنگی... همش میگه همه چیزشون عین توی فیلم هاست. کم کم دیگه دارم فکر می کنم که نکنه حسابی جعفر خان از فرنگ برگشته بشن.

4:02 PM نوشا   -   0 نظر

 

بیست و چهارم فروردین ماه 1386
4/13/2007



احمقانه است ... به همین سادگی. یک ماهه که ذوق داری که می ری کلاس شنا شنا یاد بگیری. یک ساعت مونده به شروع کلاس آقای ایرانی همکلاسیت می پرسه که کی می تونه جزوه هاتو بهت پس بده... بهش می گی که امشب کلاس ورزش داری. هنوز هم اونقدر "حجب و حیا " داری که نگی داری می ری کلاس شنا. اینجا با بعضی ایرانیا هنوز همون حسی رو داری که با مردهای ایرانی توی ایران داشتی... حس اینکه باید فاصله رو رعایت کنی... زیاد رو ندی. زیاد بگو بخند نکنی که فکر ناجور کنن... از اینجور مقولات. بعدش طرف می پرسه کی کلاس داری می گی 19:30 تا 21... دانشگاه... اونم می گه ا.. منم اتفاقا یه کلاس دارم که همون موقع تموم میشه. اگه خواستی جزوه هاتو همون موقع بهت بدم.
می پرسی ا... تو کلاس چی می ری؟ میگه شنا!!! اممم... لعنتی. نینوچکا می پرسه حالا چکار می کنی... چشم غره می رم بهش... می گم چی فکر می کنی ؟ احتمالا اگه برادرم یا پدرم هم که بودن روم نمی شد که برم. دیگه چه برسه به مرد آشنای ایرانی... همینم مونده که یه نفر ایرانی منو با مایو ببینه.
می گه تو که میونت با ایرانیا بد نبود... دوباره چشم غره می رم بهش... میگم اگه یه جو عقل توی کلت بود که کلاغ از آب در نمیومدی که... این ربطی به ضد ایرانی بودن یا نبودن نداره که... یه حسه... یه حسه که نتیجه سالهای سال تجربه های جورواجوره. تجربه توی تاکسی نشستن ها و استرس دایمی اینکه نکنه یه عوضی بیاد بشینه بغل دستت. تجربه حرف زدن ساده با یک همکلاسی جنس مخالف و ترس اینکه سر و کله حراست و غیره و ذلک پیدا بشه... چه می دونم.
حالا نینوچکا به کنار. فکر می کنی می شه این حس ها رو برای یک نفر مثلا آلمانی توضیح داد بدون اینکه آخرش یک نگاه عاقل اندر سفیه تحویلت بده؟

12:41 AM نوشا   -   0 نظر

 

چهاردهم دی ماه 1385
1/04/2007



پا می شم یهویی می رم ماستریخت دیدن ذوفی. از شهر چیزی نمی بینم. تمام مدت می شینیم توی خونه و حرف می زنیم. کلی حرف می زنیم. انگار نه انگار که سالهاست همدیگر را ندیده ایم. انگار نه انگار که هر کدام یک کله دنیا زندگی می کنیم. از خودمون حرف می زنیم. از گذشته ها. از غربت. از تمام چیزهایی که غربت را غریب می کنند ... از نتایجی که آدم در زندگی در غربت بهشون می رسه
از پدر مادرهامون. از معلمهای مدرسه. از دانشگاه. جامعه ایران. جامعه اروپا. جامعه آمریکا. همه چی همه چی... کلی هر دوتامون خوشحال می شیم که چقدر حرف همدیگه را خوب می فهمیم... در واقع اینهم کمه... خوشحال می شیم که می بینیم کس دیگه ای هم هست که همون مسیری را طی میکنه که اون دیگری. و کم و بیش همون دغدغه هایی را داره که اون دیگری.

یک نفس راحت می کشیم از شنیدن اینکه تنها نیستیم در خیلی از حس ها. حس خوب... حس خوب قدیمی درد مشترک.

11:15 PM نوشا   -   0 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015