احمقانه است ... به همین سادگی. یک ماهه که ذوق داری که می ری کلاس شنا شنا یاد بگیری. یک ساعت مونده به شروع کلاس آقای ایرانی همکلاسیت می پرسه که کی می تونه جزوه هاتو بهت پس بده... بهش می گی که امشب کلاس ورزش داری. هنوز هم اونقدر "حجب و حیا " داری که نگی داری می ری کلاس شنا. اینجا با بعضی ایرانیا هنوز همون حسی رو داری که با مردهای ایرانی توی ایران داشتی... حس اینکه باید فاصله رو رعایت کنی... زیاد رو ندی. زیاد بگو بخند نکنی که فکر ناجور کنن... از اینجور مقولات. بعدش طرف می پرسه کی کلاس داری می گی 19:30 تا 21... دانشگاه... اونم می گه ا.. منم اتفاقا یه کلاس دارم که همون موقع تموم میشه. اگه خواستی جزوه هاتو همون موقع بهت بدم.
می پرسی ا... تو کلاس چی می ری؟ میگه شنا!!! اممم... لعنتی. نینوچکا می پرسه حالا چکار می کنی... چشم غره می رم بهش... می گم چی فکر می کنی ؟ احتمالا اگه برادرم یا پدرم هم که بودن روم نمی شد که برم. دیگه چه برسه به مرد آشنای ایرانی... همینم مونده که یه نفر ایرانی منو با مایو ببینه.
می گه تو که میونت با ایرانیا بد نبود... دوباره چشم غره می رم بهش... میگم اگه یه جو عقل توی کلت بود که کلاغ از آب در نمیومدی که... این ربطی به ضد ایرانی بودن یا نبودن نداره که... یه حسه... یه حسه که نتیجه سالهای سال تجربه های جورواجوره. تجربه توی تاکسی نشستن ها و استرس دایمی اینکه نکنه یه عوضی بیاد بشینه بغل دستت. تجربه حرف زدن ساده با یک همکلاسی جنس مخالف و ترس اینکه سر و کله حراست و غیره و ذلک پیدا بشه... چه می دونم.
حالا نینوچکا به کنار. فکر می کنی می شه این حس ها رو برای یک نفر مثلا آلمانی توضیح داد بدون اینکه آخرش یک نگاه عاقل اندر سفیه تحویلت بده؟
12:41 AM نوشا
-
0 نظر
پا می شم یهویی می رم ماستریخت دیدن ذوفی. از شهر چیزی نمی بینم. تمام مدت می شینیم توی خونه و حرف می زنیم. کلی حرف می زنیم. انگار نه انگار که سالهاست همدیگر را ندیده ایم. انگار نه انگار که هر کدام یک کله دنیا زندگی می کنیم. از خودمون حرف می زنیم. از گذشته ها. از غربت. از تمام چیزهایی که غربت را غریب می کنند ... از نتایجی که آدم در زندگی در غربت بهشون می رسه
از پدر مادرهامون. از معلمهای مدرسه. از دانشگاه. جامعه ایران. جامعه اروپا. جامعه آمریکا. همه چی همه چی... کلی هر دوتامون خوشحال می شیم که چقدر حرف همدیگه را خوب می فهمیم... در واقع اینهم کمه... خوشحال می شیم که می بینیم کس دیگه ای هم هست که همون مسیری را طی میکنه که اون دیگری. و کم و بیش همون دغدغه هایی را داره که اون دیگری.
یک نفس راحت می کشیم از شنیدن اینکه تنها نیستیم در خیلی از حس ها. حس خوب... حس خوب قدیمی درد مشترک.
11:15 PM نوشا
-
0 نظر