پا می شم یهویی می رم ماستریخت دیدن ذوفی. از شهر چیزی نمی بینم. تمام مدت می شینیم توی خونه و حرف می زنیم. کلی حرف می زنیم. انگار نه انگار که سالهاست همدیگر را ندیده ایم. انگار نه انگار که هر کدام یک کله دنیا زندگی می کنیم. از خودمون حرف می زنیم. از گذشته ها. از غربت. از تمام چیزهایی که غربت را غریب می کنند ... از نتایجی که آدم در زندگی در غربت بهشون می رسه
از پدر مادرهامون. از معلمهای مدرسه. از دانشگاه. جامعه ایران. جامعه اروپا. جامعه آمریکا. همه چی همه چی... کلی هر دوتامون خوشحال می شیم که چقدر حرف همدیگه را خوب می فهمیم... در واقع اینهم کمه... خوشحال می شیم که می بینیم کس دیگه ای هم هست که همون مسیری را طی میکنه که اون دیگری. و کم و بیش همون دغدغه هایی را داره که اون دیگری.
یک نفس راحت می کشیم از شنیدن اینکه تنها نیستیم در خیلی از حس ها. حس خوب... حس خوب قدیمی درد مشترک.