تاریخچه
سه سال هست که شنای بچه ها می ریم. مربی شنا اسمش بیانکا هست. یک دختر ۱۲-۱۱ ساله داره با کریستوف... کریستوف هم مربی شنا هست. ما یک مدتی پیش بیانکا بودیم بعد یک سالی پیش کریستوف و حالا دوباره پیش بیانکا. یعنی سه سال هست که هفته ای یک ساعت می بینیمشان و طبیعتا لابلای تمرینهای شنای بچه ها گپی هم می زنیم.
یکی دو هفته پیش بود که کلاس را به جای بیانکا، تامی برگزار می کرد. پرسیدم که بیانکا نکنه مریضه... گفت نه! اونها جشن عروسی شون را می گیرن! تعجب کردم چون همیشه فکر می کردم زن و شوهر هستن.
دیروز اولین بار بود بعد عروسی که دوباره بیانکا را می دیدم. گفتم شنیدم که عروسی کردید. گفت ما نوامبر سال پیش عروسی کرده بودیم. اما می خواستیم جشنمون را توی تابستون بگیریم.
بعدش گفت توی نوامبر عروسی کردیم چون سالگرد آشنایی مون بود.
بعدش گفت ما ۲۱ ساله که با هم هستیم.
بعدش گفت آخه ما از ۱۴ سالگی با هم بودیم.
بین هر دو جمله من یک واووو می گفتم و یک شاخ اضافی روی سرم در می اومد. فکر نمی کردم آدمهای به این جوونی که می شناسم ۲۱ ساله که با هم هستن... و فکر نمی کردم که از ۱۴ سالگی با هم هستن. توی آشناهامون خیلی زوج های این شکلی می شناسم که توی مدرسه با هم دوست شده اند و بعد از هزارسال ازدواج کرده اند اما اونها را همیشه می دونستم که هزار ساله که با همن. جالب بود برام که اینها هم این مدلی هستن.یک جورایی خوشم می یاد تاریخچه آدمها را بشناسم. آدم انگار یک جوری بهتر بقیه را می شناسه.
10:18 PM نوشا
-
1 نظر