مرخصی
یک سال بچه داری و یک سال خانه داری تجربه دلپذیریه به واقع. کلا زندگی بدون ددلاین و بدون امتحان و بدون فشار کاری و علمی و غیره کمی عجیب غریب می زنه. آدم باید بهش عادت کنه تا همش فکر نکنه یک جای کار اشکال داره.
اوایل آدم همش احساس می کنه صبح شب شده و هیچ کاری نکردی. اواخرش هم همینطور البته. روزی یک بار بچه جان را سرتاپا شستن و تر تمیز کردن. روزی ۶-۷ بار بعضا الی ۱۲ بار بچه شیر دادن، بچه عوض کردن، بچه خوابوندن. از بچه جان عکس و فیلم گرفتن، با بچه جان بازی کردن. لباس شستن، غذا پختن، رفت و روب و تمیزکاری... یکبار در هفته ورزش بعد از زایمان با همراهی دخترجان. یک بار در هفته کلاس شنای بیبی خانم. خواندن کتاب در مورد مراحل رشد بچه یا گشتن توی فوروم ها در پی یافتن پاسخ برای مشکلات جدید. هر از گاهی گپی و چتی با دوستی یا فامیلی. دوره کردن فیلمهای آدری هپبورن یا سریالهای زنونه مثل گیلمور گیرلز یا دسپرت هاسوایوز. خلاصه یک جورایی زندگی تنبلونه.
گاهی هم در پی مچ انداختن با چالش های جدید از خونه بیرون رفتن. هر بار دعا کردن که آسانسور فلان جا خراب نباشه یا آسانسور و پله برقی با هم خراب نباشن. رفتن و دیدن که ای داد دوباره این آسانسور خرابه. پله برقی هم در دست تعمیر... حالا چه کنم.
گاهی هم خرید رفتن با دخترک به قصد شاپینگ. بعد به این فکر کردن که حالا چطوری لباس پرو کنم. یک راهی برای پرو کردن لباس پیدا می کنی که هم بچه را تحت نظر داشته باشی و هم ملت لخت و پتی نبینندت. بعد دقیقا در حالی که لخت و پتی هستی دخترجان شروع می کنه به گریه و تو تند تند تند لباس می پوشی و می پری بیرون آرومش کنی. گفته بودم که صدای نافذی هم داره که فروشگاه را می گذاره روی سرش.
بعد حل کردن مشکلات خیلی ساده ای مثل گلاب به روتون جیش کردن درحالی که یک کالسکه دومتری همراهتون هست. در این مورد لای در را نمی تونید که باز بگذارید. کم کم یاد می گیری که دستشویی مخصوص معلولین یک راه حل بسیار مناسب هست. بلی... مشکلات بسیار ساده ای که آدم قبلا بهشان فکر هم نمی کرد. حالا این کلمه مشکل توی فارسی یک بار غمگینی داره اما در واقع من از بی کاری بیشتر به چشم چالش بهش نگاه می کنم و هر بار از پیدا کردن یک راه حل مناسب کیف می کنم.
طبیعتا روزهایی هستن که آدم خیلی خسته می شه از بی خوابی و یا از قرار گرفتن در وسط یک مرحله جدید رشد بچه و روزهایی هستن که آدم کلافه می شه و می رسه به مرز روان. اما با خودم فکر می کنم این یک سال واقعا یک هدیه است. من که تا ۶۷ سالگی باید کار کنم تا بازنشست بشم باید تا می تونم از این یک سال لذت ببرم. با دخترکم کیف کنم و خلاصه خدا نصیب شما هم بکند.
9:56 AM نوشا
-
7 نظر
پنج قل
رفته بودم با سیتا توی کانتین پایین شرکت ناهار بخوریم و بعد تصمیم گرفتم که غذای دخترک را هم همانجا بهش بدم و برم توی شهر از آخرین روزهای هوای خوب لذت ببرم.
مدیر شرکت رقیب که یک پسر آلمانی جوون هست اومد که سلام علیک کنه و کوچولومون را ببینه. این آقاهه قبلاها حل تمرین ما بود توی دانشگاه و دانشجوی دکترا بود. از اون آدم های کوووول دنیا که واقعا فقط می شه حسرتشون را خورد. بی نهایت خوش تیپ و خوش گذرون و در عین حال مهربون و خیلی هم موفق در زمینه کار.
باری... می گفتم که این بابا حل تمرین ما بود و ما خیلی براش رسپکت قایل بودیم. بعدش یک موقعی تز دکتراش را دفاع کرد که من نتونستم برم اما یکی از بچه ها می گفت خیلی توپ بوده و نمره ۱.۰ گرفته که یعنی ۲۰.
باری این آقاهه جلدی بعد از دفاعش با دوست دخترش که دکتر هست عروسی کرد و تندی بچه دار شد و بچه اول و دوم را پشت هم آورد.
بعد که آمده بود سلام علیک کنه گفت چه خوبه که کم کم تعداد بچه ها زیاد می شه آدم احساس نمی کنه در اقلیته. پرسیدم که الان همون دو تا بچه را دارن؟ گفت نه سه تا دارن و چهارمی هم توی راهه.
سیتا همونجوری که از یک آلمانی بر می یاد پرسید ماشینتون هنوز جا داره برای ۴ تا بچه یا باید ماشین جدید بخرید. آقاهه با نیش باز گفت نه هنوز یکی دو تای دیگه جا داره.
خلاصه آدم بی جنبه ای که من باشم از اونموقع دارم با انگشتام حساب کتاب می کنم ببینم چجوری می شه تا ۴۰ سالگی ۵ تا بچه بیارم. سیتا معتقده که می شه... خلاصه گفته باشم.
11:43 AM نوشا
-
4 نظر
|
|
|