آقای هرمس
هرمس و دی اچ ال که معرف حضورتون هستن که دو تا از بزرگترین شرکتهای پستی هستن.
بنده هم که فعلا خانه نشین هستم و در آپارتمان شده ام مسئول تحویل گرفتن پست برای ملت. ملت هم اینجا کلا خیلی اینترنتی خرید می کنن و اینه که روزی نیست که بسته ای از راه نرسه.
دی اچ ال فکر کنم کارمندهای بیشتری داره. چون هر بار یک نفر جدید می یاد یک بسته برای خانواده ایکس یا ایگرگ تحویل می ده. هرمس اما یک آقایی هست که همیشه فقط اونه که میاد بسته ها را تحویل می ده. یک آقای حدود سی و هشت سی و نه ساله. خیلی مودب. موهای مشکی کوتاه. همیشه یک تی شرت مشکی پوشیده. یک صدای مردونه ای هم داره عین دوبلورها. یک جورایی هم خیلی ادبی حرف می زنه. به جای روز بخیر می گه روز زیبا و بی نظیری را براتون آرزو می کنم. یکی دوبار توی تعطیلات مدرسه ها یک بار یک دختر بچه و یک بار یک پسر بچه را همراه خودش آورده بود. که خوب من فکر کردم حتما بچه هاش هستن... شاید باشن شاید هم نه. من نپرسیدم دیگه.
اون دفعه که اومده بود دم در اومدم امضا کنم و بسته را تحویل بگیرم نگاهم روی سینه اش خیره موند یکهو. یعنی روی سینه اش دو تا میمی در اومده بود... دفعه قبلش هم دیده بودم اما فکر کرده بودم حتما من خل شدم یا حتما کیف پولی چیزی بوده گذاشته توی یقه اش. این دفعه دیدم خیلی هم گرد و بی نظیر و در عین حال خیلی مصنوعی هستن. این یعنی چی اونوقت؟
5:40 PM نوشا
-
1 نظر
زنجموره
دیروز رفتیم بیمارستان عیادت. با سیتا و دخترکم و اون یکی رئیس شرکت. یک هفته بود نگران بودم. شبها خوابم نمی برد. ناراحت بودم اصولا از فکر این روز... بعد رفتم یک جورایی انگاری جهان بینی ام عوض شد کلا.
این همکار ما که رفته بودیم عیادتش یک پسر جوان ایتالیایی هست. ریزه میزه ولی تر و فرز و کاری. پارسال این موقع ها پادرد گرفت. یک مدتی شل می زد و دکترها نمی فهمیدن چشه. دکتر رفتن اینجا هم مصیبتیه چون دکترها اکثرا نوبت های طولانی دارن یعنی اصولا نوبت دو سه ماهه خیلی نرمال به حساب میاد. چند ماهی طول کشید تا پاش لمس شد کلا و دکترها اساسی به تکاپو افتادن که ببینن چشه. کاشف به عمل آمد که توی زانوش یک تومور هست که روی عصب پا فشار میاره. بیوبسی دادن و دیدن که تومور بدخیم هم هست. در همون حین هم ۴-۵ تا تومور دیگه کشف کردن که خوشبختانه اونها خوش خیم بودن. دکتر معالجش زنگ زده بود به رئیس شرکت و خواهش کرده بود که بهش کار بدن که سرش گرم باشه. گفته بود ۳-۴ سال بیشتر وقت نداره اما مهمه که روحیه اش خوب باشه تا بتونه همین ۳-۴ سال را هم دوام بیاره.
یک مدتی اشعه درمانی کرد که جواب نداد. بعد شیموتراپی کرد که اونهم انگاری جواب نداد. یک هفته پیش ایمیل زده بود که باید پاش را از زانو قطع کنند و برای همین می رفتیم عیادتش. عملش قرار بوده جمعه انجام بشه که کلی تصادفی آورده بودن و نتونسته بودن عملش کنن. به جاش شنبه عملش کرده بودن که می تونید تصور کنید که چه زجر روحی ای کشیده یک روز تمام.
مونده بودیم که چی ببریم براش. برای پسر جوون که نمی شه گل و اینا برد و خیلی مناسبتی هم نداشت. سیتا گفت ازش می پرسم که چیزی دلش می خواد یا نه. گفته بود تنقلات و آبمیوه. یک جعبه گز برداشیتم و چند تا آبمیوه گرفتیم و یک کتاب کمدی هم براش خریدیم که اگه حوصله کرد چیزی برای خوندن داشته باشه.
ما که رسیدیم بیدار بود. پاشد نشست و گفت اتفاقا می خواستم الان برم توی کافه تریا بشینم یک کمی. موهاش که برای شیموتراپی ریخته بودن دوباره در آمده بودن اما به جاش جای یک پاش خالی بود. تر و فرز کفشش را پوشید و عصاش را زد زیر بغلش و راه افتاد، ما هم به دنبالش. دو سه ساعتی نشستیم گپ زدیم. از بیماریش. از بچه داری. از مشکلات یونان. از وضعیت شرکت. از داستان زندگیش.
کلا خوب بود. از اون چیزی که ما فکر می کردیم خیلی خیلی بهتر بود. هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی. همش فکر می کردم چقدر این آدم می تونست روحیه اش خراب باشه. چقدر می تونست خودش را اذیت کنه. پدر و مادرش هر دو بر اثر سرطان مرده اند. خودش می دونه که سرطان داره. خواهرش چند سال پیش یک غده داشته... کلا موروثیه قضیه توی خانواده اشون. بعد دکترها می تونستن خیلی زودتر تشخیص بدن و غده اینقدر رشد نمی کرد و مجبور نمی شدن پاشو قطع کنن. یعنی این آدم همه چیز لازم را داره که بشینه توی یک اتاق خودش را حبس کنه و غصه بخوره تا بمیره. اما یک جور وحشتناکی واقع گراست. طبیعیه که ناراحته که پاشو از دست داده اما می گه من اونقدر جوون هستم که بتونم دوباره راه رفتن را با پروتز یاد بگیرم و به زندگی ام ادامه بدم. به رئیس می گفت که اگه همه چی خوب پیش بره از ژانویه دوباره کارش را شروع می کنه. می گفت که باید خونه اش را جابجا کنه که بیاد نزدیک شرکت که هر روز نخواد دو ساعت رانندگی کنه.
دیروز تمام وقت فکر می کردم چقدر خوبه. چقدر خوبه که آدم چنین روحیه ای داشته باشه. تمام مدت غصه ام بود طبیعتا براش که پاشو از دست داده اما یک جوری احساس می کردم باید ازش یاد بگیرم این به جلو نگاه کردن را... گفتم بنویسمش شاید کسی باشه که اینجا را بخونه و یاد بگیره که دست از زنجموره برداره و به زندگیش برسه.
3:42 PM نوشا
-
2 نظر
کادو - بخش دوم
هفته ای یک بار پست می یاد با پاکت A4 قهوه ای. اسم و آدرس ما با برچسب سفید روی پاکت چسبونده شده. اونوقت می دونم که پاکت را که باز کنم یک مقوای رنگی رنگی هست که روش یک دستور پخت غذای جدید نوشته شده.
قضیه این هست که یکی از کادوهای خیلی جالب دیگه ای که گرفتیم یک زونکن آشپزی بود. در واقع این یک زونکن خالی هست که ما گرفتیم و قراره که هفته ای یک بار یکی از کسانی که توی عروسی ما شرکت کرده اند برامون یک دستور پخت بفرستند که ما امتحان کنیم و دستورپخت را هم بگذاریم توی اون زونکنه که بعد از مدتی یک تعداد زیادی دستور پخت غذا یا دسر یا کوکتل های جالب داشته باشیم.
یکی از دوستای سیتا توی عروسی ما پاکتها را پخش کرده که توی هر پاکتی یک برگه بوده که تاریخ زده لطفا در بین تاریخ فلان تا بهمان (یک بازه یک هفته ای) یک دستور پخت آماده کنید. روی پاکتها هم آدرس ما را چسبانده بودند و توی پاکتها هم مقوای رنگی گذاشته اند که ملت یا روی خود مقوا بنویسند یا روی کاغذ چاپ کنن و کاغذ را روی مقوا بچسبونن.
حالا چند هفته هست که هیچ پستی نیامده. با توجه به اینکه هیچ دستور پخت غذای ایرانی هم بهم نرسیده حدس می زنم که از اونجایی که بچه های ایرانی همه دور یک میز نشسته بودن چند هفته ای چیزی در کار نخواهد بود. اکثرا که حتی یادشون رفته بود پاکتهاشون را با خودشون ببرن و اگر هم برده باشن به گمانم یا توی تاکسی جا گذاشته اند یا توی اثاث کشی بعدی نگاهش می کنن. خلاصه حیف که زونکن رنگی رنگی مون به احتمال زیاد بدون غذای ایرانی می مونه...
9:43 PM نوشا
-
1 نظر
|
|
|