بروکسل آخر
دو روز ماموریت کاری بودم بروکسل. نشست آخر یک پروژه بود. بروکسل سال قبل را که خاطرتان هست. امسال اما کم ماجراتر بود. هتل این بار بهتر بود و ماجراهای آسانسور و غیره تکرار نشد. این بار هم با قطار آمده بودم که دوباره گیر رانندگی دوستان نباشم. بعد از مدت کوتاهی می فهمی که به دلیل وجود یک موجود زنده نسبتا گنده و نسبتا سنگین در بطن مبارک که مرتب در حال پشتک وارو زدن هست، سفر کلا به سادگی ای که تصور می کردی نیست. کلا همه چیز دور کند پیش می ره.
تاخیر
تا رسیدن به هتل باید دو بار قطار عوض می کردم. عمدا چمدانم را سبک برداشته بودم که حمل و نقلش مشکل نباشه. ایستگاه اول کلن بود که باید نیم ساعت منتظر قطار بعدی می شدم. خوشحال بودم که صبح یکشنبه خیلی شلوغ نیست و قطار حتما تاخیر نداره. نیم ساعت صبر کردم، کمی قدم زدم توی ایستگاه قطار بعد و رفتم روی سکو... در کمال ناباوری دیدم که نوشته ۴۰ دقیقه تاخیر. باید توجه کنید که قطارآلمان معمولا بین ۵ تا ۱۰ دقیقه ممکن هست که تاخیر داشته باشه و در روزهای شلوغ شاید تا ۲۰ دقیقه. اما ۴۰ دقیقه صبح روز یکشنبه واقعا چیزی هست که به شانس خوب شما در یک یکشنبه سرد بستگی داره و نه هیچ چیز دیگه. ۴۰ دقیقه در سرما صبر می کنی و آمدن و رفتن قطارها را نگاه می کنی.
سکو
یک آقایی که قیافه اش به هندی ها می خوره می ره جلوی تابلوی اعلانات و میاد به انگلیسی از خانمی که کنار تو ایستاده می پرسه این قطار بروکسل مگه از همین سکوی ۶ نمی ره پس چرا اینجا نوشته ۴. من می رم روی تابلوی دیجیتالی را نگاه می کنم و می بینم ای داد از سکوی ۶ باید بری به ۴ و این به این معنی هست که باید یک سری کامل پله بری پایین و از راهرو رد بشی و بری از پله های سکوی ۴ بری بالا. مجبور هستی که از پله بری چون آسانسور و پله برقی کلی اونطرف تر هست و خیلی وقت نداری. به همین زودی احساس می کنی که بالا پایین رفتن از پله و راه رفتن ساده نیست برات. فکر کنید به روزی که بعد از مدتها رفته اید ورزش و کلی دراز نشست زده اید. روز بعدش حالی را دارید که من این روزها دارم.
چهل سالگی
به آقای هندی می گی بدو سکوی ۴ و خودت را به سکوی ۴ می رسونی و منتظر می مونی. توی قطار می نشینی و یک نفس راحتی می کشی. نوتبوکت را باز می کنی و یکی از فیلمهای جدید را انتخاب می کنی: ٬چهل سالگی٬. با خودت می گی آخی، فروتن و لیلا حاتمی، چه خوب که یک فیلم با چنین ترکیبی داری که ببینی. فیلم را نگاه می کنی. با خودت فکر می کنی ترکیب فروتن و لیلا حاتمی واقعا ترکیب خسته کننده ای هست. می دونی که اگه توی خونه بودی تا به حال یا رفته بودی سراغ اینترنت یا مشغول اتوکاری ای چیزی شده بودی. اما توی قطار با خودت کلنجار می ری که تا آخر ببینی فیلم را.
هتل
به دلایل مختلف از جمله سرمای هوا و پله های فراوان و غیره تصمیم می گیری که به جای استفاده از مترو تاکسی بگیری. تاکسی ۲۵ یورو پیاده ات می کنه که امیدواری کارفرما بهت پس بده اگر نه هم به جهنم.
می ری توی هتل و کم کم ساعت می شه ۵ که باید بری توی لابی هتل با بقیه جزيیات جلسه فردا را هماهنگ کنی. خوشبختانه ملت تصمیم می گیرند که در هتل شام بخورن و این کار را خیلی ساده تر می کنه.
آقای سوییسی
تا وقتی که نشستی کسی چیزی نمی بینه. وقتی که بلند می شی همه یک نگاهی به شکمت می کنن و یکی یکی بهت تبریک می گن. آقای سویسی می گه که خانم اون هم باردار هست. یادمه که خانمش ۳ سال پیش هم باردار بود. می پرسم بچه دوم؟ می گه آره. بچه خیلی چیز خوبیه. کل زندگی آدم را عوض می کنه. بعد قیافه اش عوض می شه و می گه البته زایمان بده. می گه خانم من زایمان خیلی سختی داشت و من تمام مدت پیشش بودم و خیلی خاطره بدی دارم. همه جا خون آلود و ... می گه خانمم خودش اینقدر خاطره بدی نداره که من دارم.
با خودم فکر می کنم این اولین بار هست که تجربه یک مرد را می شنوم از زایمان همسرش. ولی باز تاکید می کنه که بچه دار شدن واقعا تجربه خوبی هست و زندگی آدم را عوض می کنه و ...
خانم پروفسور
یک خانم پروفسور هست که از فنلاند میاد. تقریبا هم سن مامان من. توی کشورهای مختلف زندگی کرده. آلمان، اتریش، فنلاند، بلژیک ... هر کدام چندین سال. این بار می گه که دختر بزرگش الان باردار هست و دو هفته دیگه منتظر بچه هست. می گه که سه تا دختر داره. من با خودم فکر می کنم که با سه تا بچه و اینهمه جا به جا شدن و پروفسور چه موجودی باید باشی واقعا... یک جورایی کلا احساس می کنم که خیلی بیشتر براش احترام قایلم. یعنی کسی که بتونه زندگی شخصی خودش را با همسر و سه تا بچه مدیریت کنه و در کار هم چنین موفقیتی داشته باشه واقعا یک جورهایی تحسین برانگیزه.
جلسه
احتمالا از اونجایی که هول هم هستی برای جلسه فردا، شب هم درست خوابت نمی بره مخصوصا که باید یک چیزی را هم پرزنت کنی. صبح زود دوش می گیری و چمدونت را می بندی. باید اتاق را تحویل بدی و چمدون را با خودت ببری به محل جلسه که از اونجا بتونی مستقیم بری به ایستگاه قطار.
با بقیه ساعت هشت و نیم وعده کرده ای. همه آمده اند و راه می افتید به سمت ایستگاه مترو. حضور مبارکتون هست که آقایون معمولا سریعتر از خانمها راه می رن و این بار می خوان که به مترو برسن و سرد هم هست یعنی با سرعت دو سه برابر معمول هم راه می رن و تو با کوله پشتی و چمدونت که پشت سرت می کشی دنبال آقایون می دوی. خانم منشی پروژه متوجه می شه و بر می گرده که تنها نباشی. آقایون که در حال پرواز هستن راههای میان بر زیادی هم پیدا کرده اند که همگی شامل مقادیر زیادی پله هست. توی یکی از پله ها خانم منشی به دادت می رسه و بعد یکباره خانم پروفسور بر می گرده و می گه من دستم خالیه چمدونت را بده به من بیارم. تعارف می کنی که نه خوبه. اما خانم پروفسور این حرفها حالیش نیست. چمدونت را می گیره و می گه این پسرها خیلی تند می رن آدم به گرد پاشون نمی رسه. تو با خودت فکر می کنی آخرش زنها یک جور دیگه حال همدیگر را می فهمند. فاصله تا مترو یک جوری طی می شه و بعد از مترو تا ساختمان جلسه هم به همین ترتیب طی می شه و وقتی که می رسی به ساختمان احساس می کنی که پاهات دارن از کار می افتن.
جلسه برگزار می شه تا عصر و همه چیز به خوبی و خوشی سپری می شه و پروژه بعد از سه سال به پایان می رسه و همه خوشحال و شادان از همدیگر خداحافظی می کنند.
شکلات
با خودت حساب می کنی که تا حرکت قطار هنوز ۲ ساعت وقت داری. از منشی پروژه که اونجا را بهتر می شناسه می پرسی که توی ایستگاه قطار هم می تونی شکلات بلژیکی بخری یا نه. یکی از آقایون که دوست دختر سابقش مال بروکسل بوده می گه که یک جایی را می شناسه که شکلات بلژیکی اصل داره و می تونه با من و خانم منشی بیاد و نشونمون بده. می گه خیلی نزدیک ایستگاه قطار هست و از ایستگاه مترو که بیرون میای فقط باید بری سمت راست.
بعد ما از ایستگاه مترو میایم بیرون و می ریم دنبال این آقاهه سمت راست... بعد می ریم و می ریم و بعد می ریم سمت چپ... بعد می ریم و می ریم و ... طبق معمول اینجور مواقع به خودم لعنت می کنم که به حرف آقایون در این زمینه اعتماد کرده ام و نپرسیده ام که دقیقا چقدر راه هست. بعد از حدود ۲۰ دقیقه می گه آها... داریم نزدیک می شیم. ۵ دقیقه دیگه بیشتر راه نیست!!!
شکلات بلژیکی
خلاصه به حالی می رسی به مغازه مورد نظر. مغازه مورد نظر بیشتر شبیه طلا و جواهر فروشی های خیلی لوکس هست. پشت ویترین جعبه های شکلات چیده شده چه جعبه هایی! ارزون ترین جعبه ای که می بینی ۹ تا دونه شکلات کوچولو توش هست به قیمت ۱۴ یورو... به همین ترتیب قیمت می ره بالا تا حدود ۴۰ یورو و آقاهه می گه طبقه بالا که بری شکلات های لوکس تر هم هست.
با خودت موندی که حالا این همه راه آمدیم. اما یک دونه شکلات بخری اندازه پشت ناخنت به ۲-۳ یورو که اصلا حرامه که... خلاصه کلی کل کل می کنی با خود اصفهانی ات و در نهایت یک جعبه می خری که دست خالی نمانده باشی.
نیم ساعت دیگه توی ایستگاه قطار هستی و هنوز یک ساعتی وقت داری تا قطار بیاد. هوا هم سرد... دوباره می چپی توی فروشگاههای ایستگاه قطار و دوباره شکلات می خری از اون هایی که روش عکسهای خوشمزه انداخته و مخصوصا برای توریستهایی مثل بنده روش نوشته شکلات اریجینال بلژیکی...
پله
توی بروکسل پوستت کنده می شه از بسکه پله بالا پایین می ری. با خودت فکر می کنی توی آلمان همیشه یک راه نجاتی هست به اسم پله برقی یا آسانسور. کلا قانونه که باید همیشه یک مسیری برای کسانی که روی ویلچر هستن یا کسانی که با کالسکه بچه هستن وجود داشته باشه. اما توی بلژیک از این خبرها نیست. حتی توی ایستگاه مرکزی قطار اگر جاهایی هم پله برقی بود، اکثرا یک طرفه بود و معمولا هم جهتش به همون سمتی بود که به تو نمی خوره.
بازگشت
توی مسیر برگشت یک شانس دیگه به لیلا حاتمی می دی و این بار ٬بی پولی٬ را می بینی و واقعا خوشت می یاد، هم از بازی ها و هم از فیلمنامه. یعنی فیلم اونقدر خوش ساخت هست که بتونی از دست کارهای نقش اول و دوم حرص بخوری.
یکی دوبار قطار عوض می کنی. ساعت ۱۰ شب که می رسی به ولایت خودتون که سیتا اومده دنبالت یک نفسی به راحتی می کشی و با خودت فکر می کنی اینهمه چیز را چطوری بنویسم توی وبلاگ. کی اصلا حوصله داره اینهمه روده درازی را بخونه...
10:11 AM نوشا
-
12 نظر