باز هم در عوالم وقت شناسی
یک عالمه مهمان دعوت کرده ایم برای آخر هفته. دوست و رفیق و فک و فامیل. از راههای دور و نزدیک میان. مهمانی را انداخته ایم توی یک رستوران. رستوران چسبیده است به یک هتل که کسانی که از راه خیلی دور میان بتونن شب اونجا بمونن.
رفته بودیم رستوران برای سفارش غذا و برنامه ریزی. مدیر رستوران می پرسید برای چه ساعتی مهمانهاتون را دعوت کرده اید. گفتیم برای ۸. گفت باید حواستون باشه هر چقدر کسی از راه دورتر بیاد زودتر می رسه. اینه که اونهایی که از راه خیلی دور میان حتما ساعت ۸ دم رستوران هستن و اونهایی که از راههای نزدیکتر میان تا میان برسن می شه ۸ونیم. اینه که غذا را ساعت ۸ونیم سرو می کنیم. توی دلم فکر می کردم که باید به دوستای ایرانی حتما خبر بدم که حواسشون باشه که خیلی دیر نیان وگرنه سرشون بی کلاه می مونه.
مامان سیتا زنگ زده بود. می پرسید فکری هم برای بعد از ظهر مهمونها کردید؟ ما با افتخار گفتیم بله. رستوران ساعت ۵ باز می کنه و مدیر رستوران موافقت کرده که اگه کسی زودتر خواست می تونه بره توی رستوران یک ته بندی ای بکنه.
مامان سیتا یک مکثی می کنه و می گه تا جایی که من می دونم تموم کسانی که از شهرهای دیگه می یان و توی هتل می مونن می خوان صبح زود راه بیفتن. اینه که همشون دیر که برسن ساعت ۲ اونجا هستن. فکر کنم بهتره از هتل بپرسیم ببینیم می شه ما کیک بپزیم بیاریم و اونها بهمون سرویس و قهوه بدن که بعد از ظهر یک پذیرایی کوچیکی بکنیم از کسانی که توی هتل هستن...
من همچنان توی کف این برنامه ریزی آلمانی ها مونده ام. یعنی من الان اونقدر آلمانی شده ام که بدونم وقتی کسی برای ۸ دعوته ممکنه برنامه ریزی کنه که ۵ اونجا باشه... اما دیگه۲ بعد از ظهر؟ می دونید؟ به این فکر می کنن که ما تا می رسیم خسته ایم. بریم توی هتل یک دوش بگیریم یک چرتی بزنیم. مهمونی هم که ۸ شب شروع می شه معمولا تا ۳-۴ صبح ادامه داره. خلاصه اینجوری نباشه که از راه رسیده و خسته و کوفته بخواهیم بریم مهمونی.
فکر مهمونی های ایران به خصوص عقد و عروسی ها از کله ام بیرون نمی ره. دایی من کارت داده بود برای عروسی دخترش. توی کارت نوشته بود از ساعت ۷ تا ۱۱ شب. مامان اینای من ساعت ۷ونیم که رسیده بودن دیده بودن هیچ کس توی تالار نیست. تلفن زده بودن که خبر بگیرن، بعد دایی من، یعنی بابای عروس را از خواب پرونده بودن!!!
12:23 AM نوشا
-
7 نظر
بخش تازه
گفتم که گفته باشم که بدانید که در اینجا (اگر باشیم و باشید و بلاگ اسپات برقرار باشد و...) تا ۱۸ سال آینده علاوه بر داستانهای نینوچکا داستانهای خاله سوسکه و دست و پای بلوریِ زاد و ولدش را خواهید خواند. همین. :)
11:03 PM نوشا
-
20 نظر
روزمره کریسمسی ۳
این قسمت درواقع پشت صحنه "روزمره های کریسمسی" ۲۰۱۰ و آخرین قسمت ماجرا هست.
شام کریسمس دعوت بودیم خانه مامان بابای ٬هم عروس٬ آلمانی. باباهه یک آقای فرانسوی هست که سالهاست آلمان زندگی می کنه. خانمه هم یک خانم آلمانی بامزه هست که همیشه منو یاد خاله ام می اندازه.
برادر سیتا و خانمش و دختر کوچکشون باید از جنوب آلمان می آمدند. تا یک روز قبل اصلا مشخص نبود که بتونن بیان یا نه چون دختر کوچولوشون مریض بود و یک هفته توی بیمارستان بود و بعد که از بیمارستان در آمده بود یک هفته گرفتار باکتری هایی بود که توی بیمارستان دچارشون شده بود. بعد که تصمیم گرفتن که علیرغم مریضی بیان، دقیقا خورد به یخبندان جاده ها. ما از رادیو و تلویزیون اخبار جاده ها را پی گیری می کردیم و می دونستیم که کار ساده ای نیست رانندگی حدود ۵۰۰ کلیومتر با این وضعیت. مخصوصا که توی اتوبانی که مسیر اونها بود از ساعتها پیش یک تصادف شده بود و بیشتر از ۳۰ کیلومتر راهبندان بود. بعد از ۷-۸ ساعت رانندگی بالاخره تسلیم شدند و زنگ زدند که ما مجبوریم شب بین راه بمونیم و فردا صبح ادامه می دیم.
خلاصه روز ۲۴ ام وقتی که شنیدیم که به سلامت به مقصد رسیده اند همه ما نفس راحتی کشیدیم. ما هم حدود ۵۰ کیلومتر راه داشتیم تا محل مهمونی که به خیر گذشت. وقتی که رسیدیم دیدیم کوچولوهه حالش بهتره و خوشحال و خوشبین فکر کردیم که همه چیز دیگه به خوبی و خوشی سپری شده و شب آرومی خواهیم داشت. بعد شروع کردیم به باز کردن کادوها. بعد از چند دقیقه برادر سیتا حالش بد شد جوری که نمی تونست بنشینه. رفت که دراز بکشه و بعد حالش اونقدر بد شد که مجبور شدیم زنگ بزنیم پزشک اورژانس بیاد خونه. یک خانم دکتری بود که آمد و نیم ساعتی بود و رفت. دارو نوشت که باید از داروخانه می گرفتی. بعد حالا پیدا کردن
داروخانه ای که شب کریسمس باز باشه هم برای خودش ماجرایی هست که باید جدی گرفته بشه. باید اول نگاه کنی توی روزنامه ببینی کدام داروخانه شب کریسمس باز هست.
خلاصه خانم برادره و پدرش شال و کلاه کردن و رفتن دنبال دارو و ما موندیم به انتظار. داروها هم آمدند و با دو سه ساعت تاخیر بالاخره همه نشستیم سر میز شام، دست و رو شسته و گرسنه منتظر پیش غذا که سوپ سیب زمینی بود (که طبیعتا سوپ سیب زمینی هم سوپ سنتی آلمان هست).
آقای خونه آمد با یک سوپخوری و اعلام کرد که یکی از سوپخوری ها از دست خانمش افتاده و کل آشپزخونه با سوپ یکی شده. خودتون را بگذارید جای خانم خونه. اول نوه یک ساله تون یک هفته توی بیمارستان باشه بعدش از بیمارستان در بیاد و دوباره مریض بشه. بعد اون استرس جاده ها. بعد دامادتون مریض و پزشک اورژانس بیاد خونه. بعد هم غذاتون اینطوری بزنه گند بزنه به آشپزخونه و زندگی.
من هر لحظه منتظر بودم که صدای جیغی چیزی از آشپزخونه بشنوم. صدای ناله ای نفرینی. اما بر خلاف انتظار خبری از این قبیل نبود. به درخواست صاحبخانه ما سوپمان را خوردیم، در حالی که خانم خونه توی آشپزخونه مشغول تمیزکردن در و دیوار بود. بعد دخترشان رفت کمک مامانه که آشپزخانه را تمیز کنه که مادرش بتونه سوپش را بخوره. خانمه که اومد باز هم منتظر بودم که حالش گرفته باشه یا عصبی باشه یا غرولندی بکنه... اما یک جور بامزه ای نشست به سوپش را خوردن و برامون تعریف کرد که چطوری ظرف سوپ از دستش افتاده و یک کمی خودش و شوهرش را مسخره کرد که چقدر دست و پا چلفتی هستن و خلاصه یک جوری خیلی با خوش اخلاقی سوپش را خورد و یکی دو نفر دیگه هم باهاش همراهی کردن که تنها نمونه و باقی قسمت های شام به خیر گذشت و شب سپری شد خلاصه.
من تمام مدت تو این فکر بودم که توی ایران اگه بود من شاید تمام زنهایی که می شناختم حتما یک جیغی می زدن یا یک جوری یک تلافی ای سر شوهری، بچه ای، کابینت آشپزخانه ای چیزی در می آوردن. با خودم فکر می کردم چقدر خوبه که آدم بدونه که جایی هست که آدمهاش مثل انبار باروت منتظر یک جرقه نیستن که منفجر بشن. که به خاطر چیزهای خیلی کوچک مثل یک سوپ بی خاصیت قابل از کوره در رفتن نیستن. آدمهایی که زندگی روشون اونقدر فشار نمی یاره که هر چیز کوچکی بتونه منفجرشون کنه. گفتم اینو هم بنویسم توی وبلاگم که شما هم بدونید که آدمهایی هستن که اونقدر پر نیست دلشون... که بدونید اصلا طبیعی نیست که آدم اینقدر دلش از همه چیز پر باشه و سر هر چیز کوچیکی منفجر بشه. گفتم که بدونید که برای شما هم عادی نشه.
4:27 PM نوشا
-
6 نظر
۲۰۱۱
صدای ترقه های سال نو امروز هم ادامه داره. آدم را به یاد ۴شنبه سوری می اندازه.
توی تعطیلات بین کریسمس و سال نو به خاطر سرماخوردگی سیتا یک جورایی خانه نشین شدیم و من طبیعتا مقادیر زیادی وبلاگ خوندم و هرچند که معمولا حوصله دامن زدن به گیس کشی های وبلاگی را ندارم، اما امان از بی کاری.
بحث این روزهای وبلاگستان بحث رفتن از ایران و یا ماندن در ایران، و جشن گرفتن یا نگرفتن کریسمس و سال نو با خارجی ها، و تبریک گفتن یا نگفتن سال نو هست. در مورد بحث اول همچنان حوصله وارد شدن به گیس کشی های وبلاگی را ندارم. در مورد بحث دوم فکر می کنم همیشه خوبه که آدم به قضایا از دید مثبت نگاه کنه. من اگر اینجا هستم به دور از فرهنگ و آداب و رسوم خودم چرا نباید با این ملت جشن شان را جشن بگیرم و علاوه بر اون جشن خودم را هم جشن بگیرم؟ چرا باید انتخاب کنم؟ چرا روز سال تحویل میلادی بنشینم توی خانه خودم و عزا بگیرم که چرا نوروز نیست و چرا مردم اینجا نوروز را جشن نمی گیرند؟
خلاصه من که تحویل سال ۲۰۱۱ را جشن گرفتم و امیدوارم سال ۲۰۱۱ برای ما و همه شما سال خوبی باشه. ۳ ماه دیگه هم نوروز را جشن می گیرم و باز هم امیدوارم که برای همه سال خوبی باشه.
قسمت آخر روزمره های کریسمسی مونده توی آرشیو که باید به زودی دستی به سروگوشش بکشم و آپلود کنم. تا اونموقع خوش باشید و شاد باشید و شنگول.
6:52 PM نوشا
-
2 نظر