وگان
آقای عراقی شرکتمون یک جای بهتری کار پیدا کرد و رفت الحمدلله. آقای لبنانی هم دوباره هوس تحصیل به سرش زده رفت به سمت پاریس. اینه که تا اطلاع ثانوی ارتباط بنده با خاور میانه قطع شده.
بعدش به جای آقای عراقی که روبروی من می نشست یک آقای آلمانی اومده. این آقاهه یک جوری از این فریک هاست. یعنی هم خیلی مخه. هم یه جورایی باحاله.
القصه... هفته پیش این آقاهه کارش رو شروع کرد و ما هم طبق معمول خیلی کنجکاو، منتظر بودیم که ببینیم چه جور آدمیه.
حالا چند شب پیش ها جشن خداحافظی همکار لبنانی مون بود. اینقدر لـُرده که اونهمه آدم را دعوت کرده بود رستوران ایتالیایی. بعدش غذای همه اومد به جز غذای این آقا جدیده. توضیح داد گفت که غذای خاص سفارش داده که بیشترطول می کشه و خواهش کرد که ما شروع کنیم و منتظر اون نمونیم. ما هم که اجازه دار شده بودیم شروع کردیم به خوردن. بعد ده دقیقه پیتزایی که سفارش داده بود اومد. من فقط دیدم که روی پیتزاش کدو و سیب زمینی بود.
با خودم فکر کردم که آهان! این بابا وجتارین هست. اما نگو که سخت در اشتباه بودم. چون بلافاصله به گارسون گفت ببخشید من بدون پنیر سفارش داده بودم! گارسون بیچاره سرخ شد و سیاه شد و دوباره رفت یک پیتزا سفارش بده با کدو و سیب زمینی و بدون پنیر!
حالا قضیه چیه؟ این آقاهه وجتارین نیست بلکه وگان هست. وجتارین را به فارسی می گیم گیاهخوار. وجتارین ها درجات مختلفی دارن. مثلا بعضی هاشون حتی ماهی می خورن اما فقط گوشت قرمز نمی خورن. اما اکثرا کلا با نون و پنیر زندگی می کنن. تعدادشون هم توی آلمان به اندازه ای هست که هر رستورانی یا کانتینی موظف هست حداقل یک غذای وجتارین سرو کنه.
حالا وگان ها تفاوتشون با وجتارین ها در اینه که این گروه علاوه بر اینکه هیچ مدل گوشتی نمی خورن، کلا هر چیزی هم که ربطی به حیوانات داشته باشه را نمی خورن. مثلا شیر، پنیر، ماست و یا تخم مرغ،... یعنی این گروه را به حق می شه (با عرض معذرت از خانومچه) علفخوار نامید.
فرقه های شکمی: بعد اگه من همه این گروهها رو بخوام توضیح بدم مثنوی هفتاد من کاغذ می شه دیگه... اما دو سه نمونه مدرن:
- یک گروهی هستن که گوشت شون را فقط از کسی می خرن که بشناسنش یا بدونن که اون گوشت واقعا از یک مزرعه می یاد و نه از گاوداری یا مرغداری صنعتی. این گروه دوست دارن که با این کارشون با صنعتی کردن مواد غذایی به این شکل روز افزون مبارزه کنن. این گروه کلا فقط چیزهای بیو می خورن اما فکر می کنم اسم خاصی ندارن یا اگه دارن من نمی دونم. اطلاعات بیشتر را از بهاره بپرسین.
- یک گروه دیگه هستن که مثلا قهوه که می خورن از یک جای خاص می خرن که مطمئن باشن تمام مراحل تولید این قهوه توسط آدم بزرگها بوده. استدلال این گروه اینه که در آفریقا یا کلا کشورهایی که قهوه به عمل میاد اکثرا از بچه ها کار کشیده می شه در حالی که بچه ها تا به سن قانونی نرسیده اند باید درس بخونن و نباید کار کنند. اینه که این گروه تمام چیزهایی که می خرن دقت می کنن که از سوپرهای خاصی بخرن که اون سوپرها اطمینان می دن که محصولاتش بدون کار بچه ها تولید شده.
- بعدش تازه این آقاهه تعریف می کرد که یک درجه افراطی تر از وگان هم هست و اون هم فروتارین هست. که این گروه فقط میوه می خورن. چون معتقدند که ما نباید در محیط زیست دخل و تصرف کنیم. اونوقت یک گروه افراطی فروتاریتن هست که حتی مثلا سیب زمینی هم نمی خورن چون برای خوردن سیب زمینی باید سیب زمینی را از دل خاک بکشی بیرون. این گروه فقط میوه هایی را می خورن که از درخت به زمین می افتند و اگه خورده نشن زمین را کثیف می کنند.
اینه که می بینید اندازه مکتبهای فقهی اینجا مکتبهای شکمی وجود داره و تعدادشون هم روز به روز رو به افزایشه.
تاملات وگانی:
- ایمیل میاد از یکی از بچه های شرکت که برامون بستنی خریده. اول تعجب می کنم که این آقا جدیده نمی ره به سمت آشپزخونه. بهش می گم فکر کنم فلانی تولدش بوده. باز هم از جاش تکون نمی خوره. می رم بستنی ام را میارم می شینم پای کامپیوتر به لیس زدن. یکهو یادم میاد که این بابا بستنی نمی تونه بخوره چون شیر توشه. بستنی زهرمارم می شه. پا می شم می رم توی آشپزخونه می خورم که این بابا جزش در نیاد.
- می رم برای خودم قهوه می ریزم میام پشت سیستم. از کشوی میزم یک دونه شکلات در میارم که با قهوه ام بخورم. فکر می کنم بهش تعارف کنم. می بینم سرش خیلی تو کار خودشه بی خیال می شم. بعدش یکهو یادم میاد که این بابا حتما شکلات هم نمی تونه بخوره چون شیر توشه.
- ازش می پرسم تو شکلات هم نمی خوری اگه شیر توش باشه؟ می خنده می گه نه. می گه اما شکلات خالص هست که می خورم و شکلات با شیر سویا و بستنی با شیر سویا و ... هست که اونها رو می تونه بخوره.
- خلاصه یک هفته است که هر چی می خوام بخورم می بینم این یا شیر توشه یا تخم مرغ یا گوشت و خلاصه همه اینها را این بابا نمی تونه بخوره.
3:28 PM نوشا
-
14 نظر
روبات سیبیلو
عصر بلند، از ورزش اومده بودم خسته و کوفته. ایستاده بودم توی ایستگاه اتوبوس منتظر دقیقه ی چهارم بعد از هشت بودم که اتوبوس بیاد منو ببره دم خونه پیاده کنه. سر هشت و چهار دقیقه، سر و کله اتوبوس پشت چراغ قرمز پیدا شد. بعد حرکت کرد به سمت ایستگاه. یک خانمی از ۵۰-۶۰ قدمی، می دوید به سمت ایستگاه اتوبوس. راننده متوجه شد که خانمه داره می دوه که به ایستگاه برسه. سرعتش را کم کرد و چند قدمی ایستگاه نگه داشت. من سلانه سلانه رفتم به سمت اتوبوس. راننده را می شناسم. خیلی آدم مَـشتی ای هست. یک بار اولین باری که دیگه کارت دانشجویی نداشتم متوجه شد که از امروز باید بلیط بخرم. هر بار اتوبوس خلوت بود بهم بلیط نمی فروخت. می گفت مهمون کارت من باش. یک آقای خیلی مهربونیه. موهای سفید. سیبیل سفید آویزون تا دم چونه. اما قیافه اش خیلی پیر نمی زنه. شاید میونه ی چهل سالگی. همیشه دلم می خواد بپرسم کجاییه. فکر می کنم اگه ترک نباشه حتما رگ و ریشه ای توی لهستان یا مجارستان یا اون دور و برها داره. اما چیزی که واضح و مبرهنه اینکه آلمانی نیست.
می دونید؟ آلمانی ها ملت خوبی هستن. اما سر کار که هستن عین روبات می مونن. یعنی همین خانمه که می دوید که به اتوبوس برسه اگه یک راننده آلمانی بود فکر کنم عمری عکس العمل نشون می داد. راننده آلمانی می دونه که باید فلان ساعت توی ایستگاه نگه داره و فلان ساعت راه بیفته. اینه که معمولا اینجا و اونجا برای کسی نگه نمی دارن. خوب شاید به همین دلیل هم می تونی روی برنامه اتوبوس با دقت یکی دو دقیقه حساب کنی.
یک مثال دیگه. شما می رید توی یک مغازه چیزی بخرید. برای پرداخت ٬طبیعتا٬ توی صف می ایستید. اگه فروشنده (یا صندوقدار) را تحت نظر بگیرید، روند کارش اینجوریه: به کسی که جلوش ایستاده روز بخیر می گه، کالاها را از دستگاه رد می کنه، قیمت نهایی را اعلام می کنه، پول را از شما می گیره، می زنه توی دستگاه که چقدر پول از شما گرفته، دستگاه نشون می ده که بقیه پول چقدره، بقیه پول را پرداخت می کنه، از شما خداحافظی می کنه و رو می کنه به نفر بعدی.
یکی از تفریحات من اینه که وقتی یک نفر جلومه و کارش هنوز تمام نشده سعی کنم یک لحظه ای رو پیدا کنم که فروشنده به من نگاه کنه. بعد سرم را به علامت سلام تکون بدم و هر بار ببینم که طرف اصلا به روی خودش نمی یاره. در اکثر مواقع طرف وانمود می کنه که ندیده. بعد که نوبت شما می شه روز بخیر می گه و... یعنی دقیقا من هربار فکر می کنم می شه جای فروشنده های آلمانی را با روبات عوض کرد و آدم خیلی هم احساس کمبودی نمی کنه.
11:18 PM نوشا
-
6 نظر
گرم
هوا گرم شده اینجا. گرمای خوبی نیست چون شرجیه خیلی. برای مقایسه عرض می کنم درصد رطوبت الان با آسمون آبی اینجا ۵۸ هست و توی اصفهان ۱۶. اینه که دمای بالای ۳۰ درجه کلا غیرقابل تحمل می شه. مشکل اصلی هم اینه که آلمان ها کلا برای تابستون آماده نیستند. اصولا خانه ها و شرکت ها و رستورانها و غیره کولر و پنکه و این مقولات ندارند اینه که گرم که بشه و آفتاب در بیاد فقط آب پز می شی می ره.
بعد الان پلیس آلمان داره یک پرونده بر علیه اداره کل قطار آلمان بررسی می کنه که چرا در دو سه روزی که هوا خیلی گرم بود کولرهای قطار کار نمی کرده. اتهام اداره قطار هم این هست که با سهل انگاری با جون مردم بازی کرده. چون مثلا آدمهای خیلی مسن و بچه ها تحمل گرما را ندارند. البته توجه داشته باشید که ماجرا واقعا جدیه چون قطارهای سریع السیر اینجا پنجره ای برای باز کردن ندارند و توجه کنید که این اتفاق فقط در مورد چند قطار بوده و نه کل سیستم قطار.
یک خاطره از صدها هزار: ایران. تابستان. اتوبوس. ۵۰۰ نفر آدم چلونده به هم. عرق. بوی سیر. بوی ادکلن. بوی گلاب. بوی ترشیدگی. گرمازدگی... بازم بگم؟ پلیس؟ پرونده جنایی علیه خطوط اتوبوسرانی؟ مال کجایی دادش؟
9:54 AM نوشا
-
12 نظر
فینال
من به سیتا: الان جون می ده هلند از اسپانیا ببره که انتقام آلمان گرفته بشه نه؟
جواب سیتا: نه اتفاقا بهتره که اسپانیا ببره. چون در اونصورت ما فقط در مقابل تیم بهتر باختیم. اگه هلند ببره یعنی هم جلوی هلند و هم اسپانیا باختیم!
من: همیشه باید اون منطق لعنتی رو توی مسایل احساسی دخالت بدی؟
6:32 PM نوشا
-
3 نظر
اخلاقیات
همسایه ها من و بهاره و خیلی های دیگه (شامل اکثریتی از آلمانی ها و هلندی ها) دلمون می خواست آلمان توی بازی نیمه نهایی ببره که بتونه توی بازی فینال جلوی هلند بازی کنه. باور کنید خیلی تماشایی می شد. آلمانی ها و هلندی ها مثل اکثر همسایه ها میانه خوبی با هم ندارند. در واقع هلندی ها از آلمانها خوششون نمی یاد (خرده حسابی های جنگ جهانی) و آلمانی ها هم از این خوششون نمی یاد که هلندی ها ازشون خوششون نمی یاد.
اخلاق فوتبالی کلا رفتارهای آلمانها همیشه برای من جالبه. شاید چون خیلی با رفتارهایی که من از خودمون ایرانی ها می شناسم متفاوته. توی بازی های جام جهانی من همش توی کف پیش بینی های بچه های شرکت بودم.
قبل از یک هشتم نهایی: اگه تو این مرحله ببازیم که معنیش اینه که اونقدر تیممون بده که اصلا ارزشش را نداشته که توی جام جهانی شرکت کنیم.
یک هشتم نهایی: بازی با انگلیس همیشه ۵۰/۵۰ ست. شاید ببریم شاید هم ببازیم. طبیعتا انتظار برد ۴ به ۱ در مقابل انگلیس را نداشتند و یک کمی از تصور هولیگان های انگلیسی بعد از بازی وحشت داشتن.
یک چهارم نهایی: درمقابل آرژانتین اگه ببریم واقعا هنر بزرگی کردیم. اگه هم ببازیم باخت شرافتمندانه است چون آرژانتین واقعا حریف قدری هست. وقتی که بازی را ۴ به صفر می برن طبیعتا همه توی پوست خودشون نمی گنجند. یکی از همکارا می گه:ای بابا. حالا پس فردا مارادونا دوباره رو بیاره به مواد مخدر ما می شیم مقصر.
نیمه نهایی: چقدر باحال می شه اگه ببریم و بتونیم بازی فینال جلوی هلند بازی کنیم. وقتی که می بازن همه طبیعتا چرتشون پاره است. از توی خیابون صدای بوق و سوت و کف میاد که هواداران اسپانیا هستتند. من تا قبل از این بازی اصلا برام روشن نبود که اینهمه اسپانیایی توی شهر کوچیک ما زندگی می کنه. به سمت مترو که می ریم که برگردیم خونه هامون یک گروه با پرچم اسپانیا رد می شن. من داشتم با خودم فکر می کردم اگه ایران بود و جلوی عراق مثلا بازی کرده بودیم و باخته بودیم و توی خیابون عراقی ها را می دیدیم چه می کردیم. داشتم فکر می کردم حتما جلوی خودمون را می گرفتیم که هو نکنیم یا زیر لبی فحش می دادیم... حالا فکر می کنید بچه های شرکت چکار می کنند: سیتا و بچه های دیگه به سمتشون نگاه می کنن و براشون کف می زنن!!!
این پست مریم هم در همین زمینه است و به نظرم خواندنی.
10:59 AM نوشا
-
4 نظر
فوتبال
 تب فوتبال اینجا را گرفته چه جور. اینم یک عکس از public viewing در برلین. عکس البته مال چهارشنبه هفته پیش هست بازی آلمان - غنا و این تقریبا یک دهم کل جمعیتی هست که روبروی دروازه براندنبوگ جمع شده بودند. عکس را در حالی گرفته ام که روی پنجه پا ایستاده ام و دستهایم را تا حد نهایت بلند کرده ام. در واقع آدمیزاده با قد زیر ۱۸۰ شانسی برای دیدن بازی نداره که. اما همینجوری کیف می ده با هیجان ملت هیجانزده بشی.
فردا هم بازی آلمان هست در مقابل آرژانتین، که خوب شاید آخرین بازی هم باشه. طبق رسم همیشگی با بچه های شرکت همگی باهم می بینیم. همکار عراقی که خانمش آلمانیه، از اولش طرفدار آرژانتین بود به خاطر مارادونا. امروز پرچم آرژانتین را با خودش برد خونه که خانمش را بچزونه. من منتظرم ببینم دوشنبه با سروبر کبود میاد سر کار یا نه.
این بار توی دلم به بچه های تیم ملی خودمون هم خیلی افتخار می کردم. یادتون که هست این صحنه بازی های مقدماتی رو؟
1:21 AM نوشا
-
0 نظر
|
|
|