ساعت ۸ شب هفتم اردیبهشت است. تا ۵ دقیقه پیش سرکار بودم. آخرین نفری بودم که می رفتم. دونفری که قبل از من می رفتند پرسیده بودند که من را برسانند گفته بودم نه. هنوز کمی کار دارم.
نفر آخر باید چراغها را خاموش کند. قهوه جوش را خاموش کند و درب اطفای حریق، که دو قسمت ساختمان را به هم وصل می کند، را ببندد. اگر درب را نبندی و اگر در همین روز کذایی آتش سوزی بشود، بیمه خسارتی پرداخت نمی کند و طبیعتا تو که یادت رفته در را ببندی می مانی و یک ساختمان سوخته با یک عالمه وسایل که باید هزینه اش را پرداخت کنی.
حالا از اونجایی که تو هم برای خودت یک پا آلمانی هستی یک بیمه جداگانه بسته ای برای پرداخت خسارت. اما این بیمه هم که کل دنیا را شامل نمی شه. به هر حال ترجیح می دی که اون در لعنتی را ببندی و روزه شک دار نگیری.
در شرکت را به هم می زنی و دکمه آسانسور را فشار می دی. طبقه پایین که می رسی یادت می یاد که ای داد بیداد حالا من که کلید خونه ندارم. کلید خانه را دیشب گذاشته ام توی راهرو که لباسها را از ماشین لباسشویی بریزم توی خشک کن و بعد یادم رفته که بگذارم توی کیفم. حالا کلید خونه چه ربطی به رختشویی داره؟ خوب همینه دیگه... مشکل اینه که در بلاد این ژرمنها جای ماشین لباسشویی و خشک کن در انباری است.
با خودت می گی حالا شانس آورده ای که کلید یدک توی کشوی میز کارت هست. برمیگردی بالا. کارتت را می گیری جلوی کارت خوان. بوق می زنه اما در باز نمی شه. یادت می یاد که کارت ورود از ۵ عصر به بعد غیرفعال می شه. سیتا هم که رفته با بچه های دیگه شرکت فوتبال.
حداقل یک ساعت باید منتظر بمونی تا سیتا بیاد و بتونه در را باز کنه و تو به کلیدت برسی. با خودت فکر می کنی برم توی شهر بگردم. هوا سرده و باد میاد. تو هم که بهاری لباس پوشیدی. گذشته از اون، ساعت از ۸ گذشته و تمام مغازه ها هم بسته اند.
پایین ساختمان شرکت می نشینی روی صندلیهای سلف و کامپیوترت را باز می کنی. یاد نسخه الکترونیکی ٬شهر باریک ٬ می افتی. یادت میاد که یک عالمه وقت هست که می خواستی کتاب را سفارش بدی. فایل کتاب را باز می کنی و مقدمه ناشر را می خونی. لذتی می بری که نگو. داستان اول و دوم را می خونی و لذتی می بری که نگو. عاشق این جمله می شی:
٬کره زمین خیلی بزرگ است. چرا به من چسبیدی؟٬
بعد دلت می خواد که یک چیزی بنویسی برای وبلاگت. این جوری می شه که چنین پستی متولد می شه. بدون نکته اخلاقی و بدون پایان غم انگیز!Labels: روزمره، کتاب، آلمان
گواهینامه
۱۵ ماه پیش
بیشتر از یک سال و نیم پیش بود که حرف خرید ماشین بود. یعنی سیتا قصد کرده بود که ایده های محیط زیست پسندانه اش را کنار بگذاره و ماشین بخره. طبیعتا این جانب هم به فکر افتاده بود که گواهینامه بگیره. گفته بودم که گواهینامه ایران اینجا رسمیتی نداره (مگر به عنوان توریست) و باید از نو امتحان بدی.
۱۲ ماه پیش
حدود ۱۲ ماه پیش از برادر سیتا و خانمش کتاب آموزشی امتحان گواهینامه را هدیه می دهند به من.
۹ ماه پیش
با عزم جزم حدود ۹ ماه پیش بالاخره موفق شدم یک بار به آموزشگاهی سر بزنم که توی مسیر دانشگاه بود. دقیقا روزی که من بعد از سر کار می رفتم ورزش و در اون روز خاص آموزشگاه تا ساعت ۷ شب باز می بود و القصه... رفتم که بپرسم شرایط چی هست و هر کلاسی چقدر هزینه بر می داره و کل گواهینامه چقدر می شه و ...
در را باز کردم و رفتم داخل آموزشگاه که چشمتون روز بد نبینه یک سگ خرس گنده شروع کرد به پارس کردن و میونه من با سگها هم که می دونید چطوری هست... اونجوری هست که سگها از من می ترسن از بسکه من از دیدنشون وحشت می کنم!
خلاصه سگ در حال پارس کردن و اون آقا هم در حال جان کندن و برای توضیح دادن و من هم در حال قالب تهی کردن و آقاهه آخرش تسلیم شد و گفت خانم من رفته همین مغازه کناری یک چیزی بخره اگه تونستید نیم ساعت دیگه بیایید بیشتر می تونه راهنمایی تون کنه. که تازه فهمیدم خود آقاهه اصولا کاره ای نبوده و من هم الفرار.
۶ماه پیش
از فکر اون آموزشگاه بیرون آمدنم فقط به دلیل سگ نبود که ... توی اینترنت یک آموزشگاه دیگه پیدا کردم که خیلی نزدیک تر بود به محل کارم.
۳ ماه طول کشید تا بتونم به اونجا سر بزنم و ازشون بپرسم که چی ها لازم هست و چی چقدر هزینه بر می داره.
گواهینامه در آلمان کلا چیز گرونی هست. اگر از اول گواهینامه بخواهی بگیری حدود ۲۰۰۰ یورو خرج بر می داره و من که در واقع فقط باید امتحان بدم و شاید فقط چند جلسه کلاس برای آشنایی با رانندگی در آلمان و بخصوص در اتوبان لازم داشته باشم چیزی بین ۶۵۰ تا ۷۰۰ یورو می شه البته با فرض اینکه امتحان تئوری و عملی را همون بار اول قبول بشی.
۴ ماه پیش
برای گواهینامه قبل از هر چیز باید یک دوره فشرده کمکهای اولیه گذرونده باشی. می تونید تصور کنید که دو ماه طول کشید تا یک روز شنبه خالی پیدا کنی که دلت بیاد توی اول سرما صبح کله سحر از خونه بیرون بری و کل روز را بشینی توی کلاس کمکهای اولیه، ۲۹ یورو پیاده بشی و گواهی بگیری که کلاس را گذرانده ای.
۳ ماه پیش
با گواهی کمکهای اولیه شاد و شنگول می ری توی آموزشگاه می گی من را ثبت نام کنید. به تو می گویند ترجمه گواهینامه ات کو؟ می گی ترجمه خود گواهینامه را ندارم اما این گواهینامه بین المللی من هست. کاشف به عمل می آید که گواهینامه بین المللی در این مورد قبول نیست و باید حتما گواهینامه ات را بدهی ترجمه.
دست از پا درازتر برمی گردی خونه. این بار خدا را شکر می کنی که مترجم خوب سراغ داری که همه چیز را زودی ترجمه کنه و خدا تومن هم پول نگیره. با این حال هفته ها طول می کشه تا تو گواهینامه ات را برای مترجم بفرستی و اون هم ترجمه را برای تو بفرسته.
همین چند روز پیش
بعد حالا فکر کنید که ترجمه را دارید، کمکهای اولیه هم رفته اید و هوا هم دوباره بهاری شده و هوای رانندگی به سرتون زده. یک روز
خدا که ساعت ۶ عصر از سر کار بیرون آمده اید و از قضا همه مدارک را هم توی کیفتون دارید راه می افتید به سمت آموزشگاه.
خانمی که اونجا نشسته مدارکتون را تحویل می گیره. کلی چیز توی کامپیوتر ثبت می کنه و کلی فرم می ده که امضا کنید و بعد می گه خوب حالا گواهی تست بینایی تون رو لطفا بدید...
تو نگاهش می کنی مثل بز! کسی به من نگفته بود که برای الان باید تست بینایی می دادم! خانمه می گه چرا برای ثبت نام حتما احتیاج هست و گرنه اصلا نمی تونیم ثبت نامتون کنیم! سعی می کنی خوش اخلاق بمونی و توی دلت بد و بیراه می گی به هر کسی که دلت می خواد.
از آموزشگاه بیرون می زنی و می ری به سمت شهر. با خودت می گی خوبیش اینه که هنوز یک ساعت مونده به هشت و اگه شانس بیاری به موقع به یک مغازه عینک فروشی می رسی و اونها برات تست را انجام می دهند.
با اعتماد به نفس می ری توی فروشگاه عینک فروشی و می گی تست بینایی می خوام بشم برای گواهینامه. خانمه خیلی بدیهی می گه پاسپورت یا کارت شناسایی تون را لطفا بدید...
تو هم معلومه که پاسپورتت توی کیفت نیست! یعنی توی آلمان جرمه که بدون کارت شناسایی یا پاسپورت توی خیابون بگردی. اما از ترس اینکه گم کنی جرم بودنش را به تن می خری و همیشه پاسپورتت را می گذاری توی خونه. خوب پاس که نداری پس تست هم انجام نمی شه. خداحافظی می کنی و دست از پا درازتر برمی گردی خونه.
روز بعدش
روز بعد ساعت ناهارت را دودر می کنی که بری طرف دانشگاه برای تست بینایی ... پاسپورتت را آوردی و قبلش هم زنگ زدی که مطمئن بشی تست می کنن یا نه که گفته اند بله.
می رسی اونجا و یک آقایی جلوی تو هست. پا به پا می کنی. آقاهه داره عینک انتخاب می کنه و مسئول فروشگاه هم دست تنهاست و داره مشاوره می ده به اون آقاهه. صبر می کنی... همش فکر می کنی که کارشون الان تمام می شه. وقتی که کارشون واقعا باید تمام می شد معلوم می شه که کامپیوترشون کار نمی کنه. یک کم دیگه معطل می مونی و آخرش ساعت ناهارت تمام شده و دست از پا درازتر برمیگردی.
عصر همان روز
عصر از سر کار آمده خسته و کوفته و قبل از کلاس ورزش می ری سراغ همون فروشگاه ظهری. آقاهه این بار مشتری نداره. با آقای کفاش مغازه بغلی دستور پخت غذای ایتالیایی رد و بدل می کنند. این بار با خودت فکر می کنی دیگه موقعشه.
آقای بینایی سنج می پرسه عینک می زنید یا از لنز استفاده می کنید؟ با اعتماد به نفس می گی نه خیر.
۶یورو و ۴۳ سنت می دی و پاسپورتت را هم می دی و سه چهار تا فرم جورواجور امضا می کنی و می ری به سمت دستگاه. تست چشم راست تقریبا اوکی هست.
تست چشم چپ. اوضاع قاراشمیش هست... آقای بینایی سنج می گه این اصلا خوب نیست. متاسفانه من نمی تونم براتون گواهی بنویسم. شما حتما باید اول به چشم پزشک مراجعه کنید و عینک بگیرید. توی دلت می گی اون ۶ یورو و ۴۳ سنت منو پس بده نخواستم اصلا.
دیگه خودتون می تونید که تصور کنید ادامه ماجرا چیه. باید دکتر چشم پیدا کنی که زیر دوماه دیگه وقت داشته باشه و بعد عینک سفارش بدی و یحتمل ۲ ماه هم صبر کنی تا عینکت آماده بشه و... ای بابا! همین جوری آدم با قطار هم بره و بیاد هم بد نیست ها! اصلا من اگه گواهینامه نمی خواستم بگیرم عینکی نمی شدم که!
11:43 PM نوشا
-
7 نظر
مردسالار کوچک
تفکر مردسالاری یعنی بچه فسقلی که قدش به سر زانوی من هم نمی رسه میاد می گه
٬نوشا تو اینهمه پول از کجا می یاری برای ماها سوغاتی بخری؟ همشو از سیتای بدبخت می گیری؟!٬
خواهرش می کوبه توی ملاجش که بچه پررو نوشا خودش کار می کنه، چرا از کس دیگه باید پول بگیره؟ اونوقت بعدش تازه یک جوری نگاه می کنه که انگار داری سرش را گول می مالی!
6:13 PM نوشا
-
2 نظر
ترشی

فکر کن گرسنه باشی. عصر روز جمعه باشه که فقط داری به شکم چرانی شنبه و یک شنبه فکر می کنی، دقایق آخر کارت باشه و این عکس را هم که توی ایران گرفتی جلوی چشمت باشه. یعنی می دونی که فقط عکسش نیست که اینقدر خوشگله. چشیدی و می دونی همین قدر هم خوشمزه است.
اونوقت دیگه دین و ایمون می مونه برای آدم؟
5:52 PM نوشا
-
2 نظر
عید و عید پاک
دیروز بالاخره مرخصی نوروزی من رسما به پایان رسید و به خیر رسیدم به این محله.
عید ایران خوب بود. آدم بعد از ۶ سال که می ره می بینه هیچ چیزی عوض نشده. مردم همچنان با جدیت مشغول دید و بازدید و مهمونی و آجیل خوردن و شام و ناهار هستن. سریالهای نوروزی می بینن و هر موقع که تعداد آدمهای توی خونه کمتر از ۲۰ تا باشه و کلا صدا به صدا برسه می زنن روی فارسی۱. یعنی حتی مامان بزرگ من هم از ۷ صبح تا ۱۰ شب با جدیت فارسی۱ می بینه.
از توی هواپیما که بر می گشتم حس دلتنگی داشتم. دلم برای مامان بابا، خواهربرادرام و همه ۶۰۰ تا فامیل نزدیکم تنگه. برای معدود دوستانی که هنوز ایران هستن و برای فارسی حرف زدن. برای حرص خوردن از دست این و اون، برای غصه خوردن برای این و اون، راه به راه چای خوردن و پشت سر رژیم و این و اون غیبت کردن.
این هم یک عکس از سفره ۷سین در زاینده رود برای شما که اصفهان نبودید.

عید پاک
امروز آخرین روز تعطیلات عید پاک هست. عید پاک آلمانی به نظر من خیلی به نوروز نزدیکه. تاریخش هر سال تغییرمی کنه ولی همیشه نزدیکی های عید نوروز هست. اینجا هم مردم برای عید پاک سبزه سبز می کنند و تخم مرغ رنگ می کنند و یکشنبه شبش آتش روشن می کنن که آدم یاد ۴شنبه سوری می افته. تئوری من و برخی دوستان دیگه این هست که عید پاک در روزهای خیلی خیلی قدیم همون عید نوروز بوده و در واقع جشن شروع بهار بوده و بعدها کلیسا مثل خیلی جشن های دیگه به اون رنگ و بوی مذهبی داده.
11:34 AM نوشا
-
6 نظر