دم راهی
یکی از دیلماهای سفر به ایران مساله ٬لباس توی راه٬ هست. یعنی وقتی از آلمان ۷ درجه راه می افتید به سمت اصفهان ۲۷ درجه باید حساب ۲۰ درجه اختلاف دما را بکنید... معمولا در اینجور موارد آدم با خودش فکر می کنه یک چیز گرم می پوشم و اونجا که رسیدم رویی را در میارم و مشکل به سادگی حل می شه. در مورد ایران اما اینجوریه که با اینکه گرمتره اما باید تازه یک چیزی هم اضافه بر برنامه تنت کنی. مانتو و روسری و ... بعد خوب حتما فکر می کنید آستین کوتاه بپوش و روش مانتو... ولی خوب توی هواپیما که نمی تونی با آستین کوتاه بشینی که. یخ می زنی می ماستی. خلاصه تاملاتی داره برای خودش لباس بین راه.
دوستان عزیز از من به شما نصیحت موقع خرید سوغاتی به عاقبت بسته بندی اش هم فکر کنید. به جای خریدن بسته های گنده یک کیلویی پاستیل بسته های کوچیک کوچیک بخرید که بتونید لابلای چیزهای دیگه جاش بدید. به جای خریدن چیزهای دارای بسته بندی چهارگوش گنده چیزهای بدون بسته بندی و انعطاف پذیر بخرید که بتونید توی چمدونتون جاش بدید. از من گفتن بودها.
داشتم فکر می کردم که یعنی ۶ سال اینقدر زیاده که من اینهمه حس دوری دارم نسبت به جشن گرفتن نوروز با خانواده ام؟ بعد یادم افتاد که آخرین باری که تمام نوروز را در خانه پدری بودم احتمالا ۱۰-۱۲ سال پیش بوده. بعدش که برای خودم خانه زندگی دار شدم و بعد هم که آمدم این طرف ها... برای همین اینجوری نیست که فقط ۵-۶ سال گذشته باشه... خیلی بیشتر از اینها گذشته از روش. یادمه هر سال نزدیک سال تحویل برای خودم چیزی می نوشتم و در همون حال هم یک موقعی آخرش جیغ مامان در می اومد از بسکه کاراش مونده بود. اما خوب هیچ وقت کمک نمی خواست که... همه کارها را تنهایی می کرد و یک جایی که نفسش می برید جیغ وفریاد می کرد. بعد سال تحویل و سبزی پلو شب عید. روز اول خونه مامان بزرگ با حضور همه فامیل از صبح تا شب. بعد هم دید و بازدید پشت دید و بازدید و بحث های همیشگی مامان و بابا با هم، یا با ما بچه ها که دیدن خانواده فلانی و بهمانی بریم یا نریم. بعضی ها را ما نمی خواستیم بریم. بعضی ها را مامان نمی خواست بره. بعضی ها را بابا نمی خواست بره. بعضی ها را همه می خواستیم که بریم اما دیسیپلینش یک جوری بود که مثلا تو قهر بودیم نباید می رفتیم.. خلاصه هر روز بساطی بود. اما یک جورایی روز ۱۲ که می شد آدم به دیدن اونهمه آدم عادت کرده بود. از این خونه به اون خونه شدن و پرتقال و چایی و گز خوردن و خانه بعدی صف ایستادن برای دست به آب.
برام جالبه که بدونم هنوز هم دقیقا همونطوره؟ فردا صبح این موقع رسیده ام اصفهان و فکر کنم شب سال تحویله...
8:41 AM نوشا
-
4 نظر
عید
یکی دوهفته پیش بود که بلیط خریدم. از وقتی که آمده ام عید ایران نبودم. سالهای اول موقع عید اینجا فصل امتحانات بود و سال گذشته هم موقع عید هنوز دوره آموزشی کارم تمام نشده بود و هرچند می شد که مرخصی بگیرم اما حیا کردم.
بلیط را که خریدم هنوز باورش نکرده بودم. ۳-۴ روزی طول می کشه تا پول را پرداخت کنی و بلیط بیاد توی میل باکست و همه اش هم اینترنتی که یعنی کلا حسی نداره. تا اینکه شبی خواب دیدم که رفته ام ایران و رسیده ام اصفهان و منزل پدری و مامان و بابا و بروبچه ها همه جمع شده اند و طبق معمول با کنجکاوی منتظر باز شدن ساک هستند... و حس من در اون لحظه بدترین حس دنیا بود. همش به خودم لعنت می کردم که اونقدر هول هولکی اومدم و اونقدر سرم به کار بود که هیچی خرید نکردم و توی شلوغ پلوغیهای رفتن و ماندن ٬حتی شکلات٬ هم نخریده ام...
صبح که از خواب بیدار شدم آنچنان شاکر دربار الهی بودم که یک فرصت دوباره به من داده که این قصورم را جبران کنم که نمی دانید. از آنروز هر روز مشغول خرید هستم. از این مغازه به اون مغازه. ازاین شهر به اون شهر. هنوز هم باور نمی کنم که ۳-۴ روز دیگه پروازم هست و هنوز باور نمی کنم که ۴-۵ روز دیگه عید هست. حال و هوای عید هم که نیست. اینجا هوا هنوز سرده، برف تمام شده و به جاش روزهای متوالی بارانی و ابر سیاه.
خلاصه شاید نصیب شد که ببینمتون... اگر نه که عیدتون مبارک باشه و چهارشنبه سوری تون هم به خیر باشه.
11:04 PM نوشا
-
14 نظر
روز زن
یک بار دیگه هشتم مارس میاد و این بار به این فکر می کردم که در ۹ ماه گذشته چه ها دیدم از شیرزنان مملکتم. به این فکر می کردم که شاید هیچ وقت دلم برای مملکتم چنین نمی لرزید که این ماهها و اما هیچ وقت هم اینقدر زنانی را نمی شناختم که به وجودشون افتخار کنم. زنان ساده مملکتم. مادران عز.ادار... مادر ن.دا. مادر سه.راب و مادرهای دیگه. فخرالس.ادات مح.تشمی پور. زهرا ب.اکری و و و ... زنانی که مثل شی.رین عب.ادی و شادی ص.در و پروی.ن ارد.لان زنان رسانه ها نبودند. زنان ساده ای بودند مثل همه مادران ما. زنانی که اما داستان حسنک را زنده کردند چه زنده کردنی.
این بار تمام روز زن را به این زنان شجاع فکر می کنم و به شجاعتشان غبطه می خورم.
9:42 PM نوشا
-
4 نظر
|
|
|