نیکلاوس
آخر هفته را دعوت بودیم خانه یکی از دوستان دوران مدرسه سیتا توی یک شهر دیگه. یکی دیگه از دوستان مشترکشون هم آمده بود از یک شهر دیگه. یکی شان دو تا بچه داره و اون یکی ۳ تا. برای اولین بار در آلمان وارد خانه ای می شوم که اینهمه بچه همزمان حاضرند. بچه ها بین یک سال و نیم تا ۶ ساله اند و اونجوری که آدم از بچه های خارجی تصور داره بورطلایی و سفیدبرفی با لپهای گل انداخته هستند.
گنجشک لالا
ساعت ۷ و نیم شب پدر و مادرها بسیج می شوند که بچه ها را بخوابانند. هر کسی مسوولیت یکی دو تا بچه را به عهده می گیره و می روند به سمت طبقه بالا که محل خواب بچه هاست. از طبقه بالا صدای گریه بچه های کوچکتر میاد که به وضوح خیلی هم از خوابیدن این موقع شب خوشحال نیستند. به سیتا می گم توی ایران ما اصلا از اینجور عادتها نداریم. بچه ها معمولا اونقدر بازی می کنند تا یک گوشه غش کنند از خستگی. می گم توی ایران همیشه آدم می شنوه که توی اروپا مردم بچه هاشون ساعت ۸ شب می رن توی رختخواب... اما اینطور که پیداست آنچنان هم راحت و بدون کلنجار طی نمی شه این رفتن به رختخواب.
بعد از چند دقیقه چند تا از بچه ها دیگه صداشون نمی یاد. یکی از مامان ها آمده پایین. یکی از بابا ها بدو بدو میاد پایین و به خانمش می گه خرگوش دخترک نمی دونی کجاست؟ بدون خرگوشش که خوابش نمی بره. خانمش به تکاپو می افته که خرگوش بنفش دخترش را پیدا کنه. تعریف می کنه که اگه این خرگوش گم بشه آسمون به زمین میاد.
اون یکی بابا با پسرش میاد و یک کتاب دستشه و با مامان بچه چونه می زنه که ۵ دقیقه یا ۱۰ دقیقه کتاب بخونه برای پسرش تا خوابش ببره. خانمش اول می گه بدون کتاب هم امشب می تونه بخوابه اما آخرش سر ۵ دقیقه توافق می کنند.
نیکلاوس
از اونجایی که همه مشغول خواب کردن بچه ها هستند من و سیتا ماموریت پیدا کرده ایم که وسایل شام را آماده کنیم. چند دقیقه می گذره و من دارم توی ذهنم خاطرات بچگی را مرور می کنم. یک دفعه می بینم دو تا مامان ها با ۵ تا بچه قد و نیم قد به ردیف از پله ها پایین میان. مامان یکی شون بینشون دستمال نم دار پخش می کنه و بچه ها با جدیت شروع می کنند به تمیز کردن کفش ها و چکمه هاشون. من با خودم فکر می کنم اینا دیگه چقدر منظم هستند که هر شب قبل از خواب کفش تمیز می کنند. سیتا توضیح می ده که فردا روز نیکلاوس هست. بچه ها معمولا کفش هاشون را می گذارن دم در و نیکلاوس توی کفش شون کادو یا شکلات می گذاره و بچه ها برای همین الان کفششون را تمیز می کنند.
چشمهای همشون آنچنان برقی می زنه که من به جای مامان باباهاشون دلم غش می ره. نصف شب که می شه مامان ها بلند می شوند و نقش نیکلاوس را بازی می کنند. تو و روی کفش های بچه ها پر از کادو و بابا نوئل های شکلاتی می شه. منظره با مزه ایه. یک عالمه کفش بچگونه پر از کادو های کوچک و شکلات و ...
نامه
فردا صبح کله سحر صدای شادی بچه ها خونه را بر می داره. یکی از مامان ها برای من توضیح می ده که نیکلاوس در واقع میاد که نامه های بچه ها را ببره و به بابا نوئل بده که برای کریسمس کادوهای مورد علاقه شون را تهیه کنه.
سیتا می پرسه بچه ها هنوز به بابا نوئل اعتقاد دارند؟ خانمه می گه آره و تعریف می کنه که دخترش توی خونه یک نامه گذاشته برای نیکلاوس که بدونه که اونها شب را خونه نیستند و کفشهاشون را توی خانه ای که مهمانشون هستند دم در می گذارند.
خلاصه دنیای بچگی اینها هم دنیای با مزه ایست. اولین چالش بزرگ زندگیشون معمولا موقعی هست که می فهمند بابا نوئلی در کار نیست و در اصل مامان باباهاشون بوده اند که همیشه نامه ها را می خوانده اند.
سفیر فرهنگی
یک جورهایی تمام ادامه شب را به سوالات کنجکاوانه در مورد ایران جواب می دهم. اینکه ایرانی درسته یا پرشین؟ اینکه خانواده ام در جریانات اخیر که خدای نکرده مشکلی براشون پیش نیامده. اینکه آیا حتما زنها باید روسری سرشون کنن؟ اینکه آیا تصویری که از جنبش سبز در اینجا نشون داده می شه مطابق واقعیتی که من از ایران می شناسم هست یا نه. آیا در ایران دیسـکو و نایـت کلـوب هم وجود داره یا نه. آیا مشـروبات الـکلی واقعا قدغن هستند؟ آیا آدم واقعا در هتل هم اجازه نوشیدن الـکل را نداره؟ عروسی هم در لباس سفیده مثل اینجا؟ آیا من هم مشروبات الکلی می خورم؟ آیا من هم گوشت خوک می خورم؟ آیا گوشت خوک اصولا وجود داره توی ایران؟ توی ایران معمولا چه جور غذایی خورده می شه؟ قیافه های متعجبشون وقتی که می شنوند توی ایران مسیحی و یهودی هم وجود دارند و نسبتا هم با آرامش زندگی می کنند هم دیدنی هست.
اونقدر در مورد همه چیز براشون توضیح می دم که کم کم کله ام داغ می کنه. سیتا هم از دیده ها در سفرش به ایران تعریف می کنه. اونها هم لابلاش از تجربه اشون از کشورهای دیگه می کن. مثلا از سری لانکا یا آفریقا و قبل از هر سوال چند بار معذرت خواهی می کنند به خاطر نادانی شون. اما به وضوح دوست دارند که در مورد ایران بیشتر بدونن و بعد از جریانات انتخابات ایران کلا وضعیت ایران برای اکثر مردم خیلی جذاب تر شده و خیلی بیشتر دنبال اطلاعات هستند. یکی شون می پرسه چنین سوالهایی را خیلی پیش میاد که جواب بدی نه؟ می گم آره تقریبا توی هر جمعی که بار اول وارد می شم و کلی احساس سفیر فرهنگی بهم می ده.
10:32 PM نوشا
-
0 نظر
کلافگی
خسته ام... از فرانکفورت میام. از سفر یک روزه برای گرفتن یک گواهی از سفارت.
سفارت ایران در فرانکفورت
سفارت ایران در فرانکفورت هیچ شباهتی با سفارتهایی که تا به حال دیده ام نداره.
بی نهایت شیک. یک ساختمان تماما شیشه ای مدرن. وارد ساختمان که می شی فقط یک راهروی کوچک را طی می کنی تا به سالن انتظار برسی. قبل از سالن انتظار هم هیچ ماموری نیست. هیچ نوع بازرسی ای وجود نداره. وارد سالن می شی. دستگاه نمره انداز را می بینی و یک نمره می کشی. به سمت چپت که نگاه می کنی می بینی توی همون سالن هم کارمندان سفارت پشت گیشه های تماما شیشه ای نشسته اند و کار ملت را راه می اندازند.
شلوغ پلوغ هم نیست اونقدرها. ۵-۶ نفر قبل از من هستند که آنها در گیشه های دیگه مشغول هستند. سر ۱۵ دقیقه کارم انجام می شه.
حتی روسری هم سرم نیست با اینکه سفارت ایران خاک ایران حساب میاد اما کسی کاری به این کارها نداره!
یک جورایی کف کرده ام. مخصوصا اگه دو ماه قبلش رفته باشی سفارت آمریکا که حتی موبایلت را اجازه نداری با خودت داخل ببری و هیچ نوع کیف و هیچ نوع وسیله الکترونیکی و کلی بازرسی بدنی و ... یا وقتی یاد سفارت آلمان در تهران می افتی با اونهمه جمعیت و آدمهای بد رفتار و اونهمه دردسر یک جورایی کلی با خودت کف می کنی. با خودم فکر می کنم کاش داخل کشور هم همین وضعیت بود.
قرارداد کار
فردا باید بروم اداره اتباع خارجی. باید قرارداد کارم و یک رونوشت از آگهی استخدام را ببرم تحویل بدهم. آگهی استخدام باید ۴ هفته در اداره کار نصب بشه و هیچ آلمانی یی پیدا نشه که مناسب این کار باشه. خوبی کار من اینه که چون در این زمینه ها واقعا کمبود نیرو هست اگر هم کسی پیدا بشه که همه این مشخصات رو داشته باشه شرکت اونو هم استخدام می کنه.
امنیت
۴ هفته دیگه باید برم اداره اتباع خارجی برای دومین بار سوال و جواب امنیتی¹. نتیجه این سوال و جواب می ره در ۳ اداره امنیتی آلمان و حدود ۴ هفته طول می کشه تا جواب بیاد که آیا من آدم خطرناکی هستم یا نه و تازه اونموقع ویزای من می تونه تمدید بشه. در حال حاضر با یک ویزای ۳ ماهه موقتی باید سر کنم.
گواهینامه
هفته دیگه باید برم دوره کمکهای اولیه ببینم که با گواهی شرکت در دوره کمکهای اولیه و ترجمه گواهینامه ایرانی ام اجازه پیدا کنم که دوباره امتحان رانندگی بدم و گواهینامه رانندگی آلمانی بگیرم چون با گواهینامه ایرانی (و البته خیلی گواهینامه های دیگه) فقط در حالتی که توریست باشی می تونی رانندگی کنی و نه در حالتی که مقیم این کشور باشی.
ایرانی
می خوام براتون بگم که ایرانی بودن یک جورایی یک شغل تمام وقته. چون فقط به خاطر ایرانی بودنت کلی باید وقت بگذاری تا خیلی چیزها را اثبات کنی یا به دست بیاری که در حالت عادی از بدیهیات هستند.
دقیقا در چنین اوقاتی از خودت می پرسی چرا؟ چرا اینجا موندی؟
بعدش مثل اسکارلت اوهارا به خودت می گی حالا خیلی خسته ام. نمی تونم بهش فکر کنم. فردا بهش فکر می کنم...
پس نوشت:
امروز در اداره اتباع خارجه متوجه شدم که سوال و جواب امنیتی دیگه به شکل مصاحبه نیست و اونها فقط خودشون از اداره جات پرسش می کنند که در یک سال گذشته اسم من به گوششون خورده یا نه... این استعلام امنیتی هم فقط برای ایرانیها نیست برای کشورهایی هست که کلا ناآرام هستند و در مظن اتهام به خرابکاری هستند و خوب ما هم این مظن اتهام بودن را مدیون سیاستهای حکومت نازنین خودمون هستیم البته...
۱- Sicherheitsüberprüfung
10:37 PM نوشا
-
0 نظر