چند وقت پیش مدیرکل یکی از اداره جات آلمان برای یک نشست میومد به شرکت ما. از اونجایی كه طرف خیلی آدم مهمی بود رییس ما از قبل کلی سفارش کرده بود كه میزهامون مرتب باشه و لباس مرتب پوشیده باشیم و رفت و آمد ضروری نداشته باشیم توی راهرو و دیر نیاییم و ... خلاصه روز موعود آمد و طرف آمد و مذاکرات انجام شد و طرفین هم خیلی راضی بودند.
تصویری كه من از آقای مدیر کل توی ذهنم مونده بود یه آقای آلمانی جا افتاده اتو کشیده با موهای جوگندمی و کت شلوار و در کل تصویر یک آدم خیلی شق و رق بود. دیروز حرف آقای مدیر کل پیش اومد. دیدم كه یکی از بچه های شرکت نیشش تا بناگوش باز شده. پرسیدم قضیه چیه. گفت اون روز را یادته كه اومده بود اینجا بازدید؟ گفتم آره. گفت رییس شرکت كه میخواست سنگ تمام بذاره سلین (منشی جوون شرکت) را فرستاده بود دم درپایین دنبالش. از اونجایی كه همون روز هم از بدشانسی آسانسور خراب بوده مجبور شدن كه از راه پله بیان. وسط راه آقای مدیر کل با کله میخوره زمین (یا به قول آلمانی میفته روی دماغش). حالا این همکار من غش کرده بود از خنده و نمیتونست ادامه بده ... میگم خوب بیچاره افتاده زمین دیگه اینقدر خنده داره؟ میگه نه... آخه نمیدونی ... طرف بعد كه ایستاده و خودش رو مرتب کرده و در حالی که خودش از خنده مرده بوده گفته: لعنت بر شیطون. دفعه دیگه باید حواسم رو جمع کنم جای دیگه یی رو نگاه کنم.
اینجاست كه منم غش میکنم از خنده. یک جوری این همکارم حق داره... هر بار كه حرف آقای مدیر کل بشه حتما این صحنه برام تداعی میشه. مخصوصا که آدم از چنین آدم شق و رقی انتظار چنین اعترافی را نداشت اونهم به اون بشاشیت.Labels: خنده، رفتار آلمانی
جشن تولد ۸۵ سالگی
آخر هفته پیش تولد ۸۵ سالگی بابا بزرگ سیتا بود. از حدود ۹ ماه پیش دعوت کرده بودن و ما هم كه ۹ ماه پیش برنامه یی نداشتیم طبیعتا بله رو گفت بودیم و این شد كه وقتی كه دوست ایرانی تبار من ۲ هفته قبلش کارت عروسیش رو آورد مجبور شدیم كه بگیم شرمنده ... یه نفر خیلی خیلی زودتر از شما رزرو کرده.
اینجا رسمه کلا كه تولد های روند را حتما جشن بزرگ میگیرن. سالن میگیرن و اندازه یک عروسی آدم دعوت میکنند. برای این جشن هم حدود ۶۰ نفر دعوت شد بودن كه با معیار های اینجا واقعا جشن بزرگی به حساب میاد. ساعت ۱۱ صبح توی یک رستوران وعده بود... ساعت ۱۲ ناهار به صورت سلف سرویس سرو شد و دو سه ساعت بعدش کیک و قهوه عصرانه با یک عالمه کیک های مختلف. در فاصله ناهار و کیک یک گروه ارکستر آمد حدود ۱ ساعت آهنگ اجرا کرد. این گروه، گروه ارکستر آتش نشانی بود كه توی شهر کوچیک اونا فکر کنم تنها گروه رسمی ارکستر بوده. و من همونجا فهمیدم كه آقای بابا بزرگ ۸۵ ساله هم در جوونی توی همین گروه ترومپت میزده تا وقتی كه مشکل قلبی پیدا کرده.
آهنگ هایی كه میزدن البته آهنگ رقص و سرور نبودن... بیشتر حالت مارش نظامی داشتن. یک بار فقط یک تانگوی خوشگل نواختند كه آقای بابا بزرگ با خانوم خیلی باحالش تانگو رقصید. در تمام مدتی كه اونا آهنگ میزدن آقای بابا بزرگ اشک می ریخت... کلی تحت تاثیر قرار گرفته بود و یاد ایام کرده بود. گروه هم کلی سنگ تمام گذاشتن و همش لابلای آهنگ ها متن هایی می خوندن که مضمونش این بود که ما برای این اینجا هستیم که تولد ۸۵ سالگی تو را جشن بگیریم.
آقای بابا بزرگ کلی برای خودش جالب بود كه ۸۵ سال از عمرش گذشته. فکر کنید چندین سال در زمان جنگ جهانی دوم در آمریکا در اسارت بوده. بعدش چندین سال کار کرده. اوقات بیکاریش تابلو آبرنگ میکشیده كه توی خونشون پره و من هر بار میرم محو منظره هاش میشم. ترومپت میزده تا وقتی که بازنشست شده. عمل جراحی قلب باز کرده و چیزی كه الان اذیتش میکنه لرزش شدید دستش هست.
ازش میپرسیم حالش چطور... میگه عالی. میگه هر روز یک درد دیگه به درداش اضافه میشه اما اینجوری حد اقل میدونه كه زنده است. سیتا میگه تو این سن و سال آدم اگه از خواب پا شه ببینه جاییش درد نمیکنه حتما نشونه خیلی بدیه... طنز تلخیه... اما هردوشون قاه قاه میخندن.
این آقای بابا برزگ و خانمش واقعا یکی از بی نظیر ترین آدم هایی هستن كه من تا به حال دیدم. خانمش با این سن و سال انقدر پر انرژیه كه حتا دختراش بهش حسادت میکنن. همینجور از اینطرف به اونطرف. برقص و برنامه ریزی کن و خونه تعمیر کن و جشن بگیر و نوه داری کن و...
خلاصه جای شما خالی...
6:45 PM نوشا
-
0 نظر