ماشين پلـيس كه ايستاد مطمئن شدم كارم «تمام» شده و ديگر گير افتادم! آن هم درست به هنگام شركت در برنامه زنده تلويزيوني v o a ! و با خودم گفتم:چه شود؟!
جمعه شب در حالي در برنامه «تفسيرخبر» با صـداي آمـريكا مصـاحبه مي كردم كه در كنار خياباني در يكي از شهرهاي استان اصفهان ايستاده بودم. لابد صداي ماشينهاي عبوري را در خلال برنامه شينده ايد! كار بسيار خطرناكي بود، اما براي اينكه منزلي كه گرفته ايم در يك روستاي خلوت و محروم و «بي آنتن!» است، مكالمه ام قبل از برنامه بارها قطع مي شد.
وقتي قرار بود درباره «جسارت تازه! لحن احمدي نژاد با قدرتهاي غربي» صحبت كنم، يك ماشين پليس آگاهي آمد و كنارم ايستاد و وراندازم كرد. ساعت نزديك يك بامداد بود و آنها به من شك كرده بودند. تقريبا" مطمئن شدم ممكن است گير بيفتم. اما براي مصاحبه، بعد از آقايان سـازگارا و حسامي، حالا نوبت به من رسيده بود. از پياده رو فاصله گرفتم و صحبتم را با سر و دست تكان دادن شروع كردم ولي لحنم آرام بود. قضيه سر و دست تكان دادنم را مي گويم. درباره جسارت گفتم:«اين جسارت احمـدي نژاد، گستاخي و دست و پا زدن است نه از روي قدرت و اقتدار؛ بلكه از روي ترس و وحشتي است كه مقامات نظام پيدا كرده اند و هر روز براي مردم و جهانيان شاخ و شانه مي كشند.»
...
جمله ام را تمام كرده بودم. ديدم ماشين پليس آگاهي هنوز ايستاده! بالاخره يك گروهبان از ماشين پياده شد و به طرفم آمد. شك آنها بيجا نبود. ساعت 12 و نيم نصفه شب، در يك شهر خلوت، كسي كنار خيابان داشت با موبايل حرف مي زد، آن هم حدود نيم ساعتي شده بود كه آنجا توقف كرده بودم تا «آنتن دهي» خط قوي باشد و مكالمه و مصاحبه ام مثل هفته قبل قطع و وصل نشود. تا ديدم دارد مي آيد، رفتم داخل تنها مغازه اي كه در آن ساعت باز بود؛ يك ساندويچ فروشي. مأمور هم پشت سرم آمد داخل و تظاهر كرد با خوردني ها وَر مي رود ولي خيلي «تابلو» مرا زير نظر داشت.
...
سـازگـارا داشت حرف ميزد و لازم بود من در گوشي تلفنم «دري وري» بگويم تا آن مأمور بشنود! به ساندويچ فروشي گفتم:«قربان پيتزا داريد؟» گفت نه فقط همين ساندويچها رو داريم كه ليستش رو نوشتيم! مأمور داشت بيخودي با چيپس و پفكها ور ميرفت و مرا مي پائيد. دعاي «وجعلنا» را خواندم تا خداوند باز هم آن حجاب نامرئي را ميان من و مأموران و سگان نايب امام زمان(!) قرار بدهد و آن مأمور برود. در تلفن با اعتراض و كلافگي به «همسر خيالي!» خود در آن طرف خط گفتم:«خب عزيزم! بخد اينجام پيتزا نداره!... اينقده اذيتم نكن خانم! بخدا از دستت به كوه و بيابون ميزنم ها! آخه اين وقت شب هوس پيتزا كردنه؟» بعد به ساندويچ فروش گفتم:« آقا دو تا همبرگر بذار، بالاخره خانم به همبرگر رضايت دادند!» زيرچشمي مأمور را ديد مي زدم. اينها را كه شنيد، ظاهرا" خيالش راحت شد و لبخندي زد و نفس راحتي كشيد و رفت بيرون...
تکه ای از نوشته اخیر بابک داد هست که آخر شبی منو به حد نهایت تحت تاثیر قرار داد. اگر فرصت کردید کل نوشته را بخوانید.
11:08 PM نوشا
-
0 نظر