یک حادثه مرگبار هوایی دیگر...
یاد چند ماه پیش در آلمان می افتم. یک حادثه قطار طی اون قطار از ریل منحرف می شه و تا جایی که من یادم هست تلفات جانی ای نداشت. اما جامعه آلمان را شوکه کرد. هیئت تحقیقی مشغول به کار شد که علل سانحه را پیدا کنه و به این نتیجه رسید که قطار مذکور یک نقص فنی مادرزاد داشته که ممکن هست تمام قطارهای این سری ساخت مشکل مشابهی داشته باشند. کاری که سازمان راه آهن آلمان کرد این بود که تمام قطارهای مشابه را طی یک برنامه ریزی دقیق چک کنه و به مردم اطمینان بده که مشکلی وجود نداره و اگه وجود داشته برطرف می شه. به نظر من به این کار می گن جلب اعتماد عمومی و پیشگیری از سوانح ناگوار. کاری که ما ایرانیها فقط می توانیم به خواب ببینیم... این کار طبیعتا هزینه زیادی بر داشت و مردم زیادی هم به خاطر محدود شدن خطوط قطار در آن مدت دچار مشکل شدند و راه آهن آلمان طبیعتا ضرر زیادی کرد... اما ارزش جان انسانها ظاهرا بیشتر از خسارت ناشی از این تست بود...
ایران از سال ۱۹۷۹ براساس قوانین تحریم هوایی از سوی ایالات متحده، نمی تواند هواپیماهایی را که بیش از ۱۰درصد قطعات آن را آمریکا تولید کرده است خریداری کند. مقامات هواپیمایی ایران از مدتها پیش به خریداری هواپیماهای روسی روی آوردهاند. پس از انقلاب سال ۱۳۵۷ بیش از هزار و ۵۰۰ صد نفر در سوانح هوایی ایران کشته شدهاند.
هواپیماهای ایرباس ۱۰۰٪ توسط اروپا تولید می شود و شامل تحریم آمریکا نمی شوند. ایران هم که ظاهرا کشور فقیری نیست. سوال اینجاست که چرا اینهمه هواپیمای روسی لعنتی؟! چرا کسی پاسخگو نیست؟! اینها مشکلات تحریم نیست ... اینها مشکلات بی لیاقتی دولتمردان ماست. یکی پس از دیگری. یکی بدتر از دیگری.
چرا چنین دولتی ولو در روز آخر کار به خاطر بی کفایتی استیضاح نمی شود؟!!!!
مهمان عرب
برای شرکت مهمان آمده. دو تا آقا و یک خانم از یکی از کشورهای حاشیه خلیج فارس. آمده اند محصولات شرکت را ببینند و با شرکت از نزدیک آشنا بشوند. در واقع کارشون مستقیم با من ربطی پیدا نمی کنه. اما برای شام می روم که دخترک تنها نباشد. رئیس تذکر می ده به فلانی بگید خیلی بحث سیاسی نکنه. می دونم منظورش چیه. منظورش اینه که مثلا بحث بحرین یا خلیج فارس یا عرب یا بحثهای از این قبیل را سعی کنی اصولا پیش نیاد که بخواد بحث بشه.
دخترک قیافه کاملا عربی داره. چشمهای بزرگ و ابروهای پرپشت تمیز کرده و محجب هم هست ولی خیلی خوش سلیقه در انتخاب رنگ مانتو و روسری. خیلی هم خوش اخلاق و زبله... مدرک از انگلیس داره و حالا برگشته توی کشور خودش یک پست مهم داره و به نظر آدم موفقی میاد. آقاهه مثل اکثرمردهای عرب سیاه چرده و ته ریش مرتب و ادعا کرده که ۱۷ تا ماشین داره و اینجا همش دنبال لوازم یدکی ماشین هاش می گرده. یک آقای دیگه هم هست که در واقع رابط بین شرکت ما و اونها هست که اونهم عرب هست ولی ساکن آلمان.
طبق قرار ساعت ۸ می ریم هتل دنبالشون که طبق خلق و خوی شرقیشون نیم ساعتی ما رو معطل می کنند و از ۸ و نیم گذشته لک و لک سر و کله شان پیدا می شه. اون آقای رابط که یک کمی زودتر رسیده به ما می گه خوب باید بدونید که اینها به اینجور زندگی عادت ندارند. اینها معمولا ۱۰ صبح می رن سر کار و ساعت ۲ هم تعطیله. می گم نمی شه منم استخدام کنن؟! فکر کن با یک لیسانس...
به محض اینکه می رسند شروع می کنند به گپ زدن بین خودشون. اونقدر گرم بحث بین خودشون هستن که اصولا کـس دیگه ای مجال حرف زدن پیدا نمی کنه. یک جوری بحثشون می رسه به شبکه الجـزیره. یکی شون می گه این شبکه اولین شبکه عرب زبانی بود که به طور مستقل و بدون وابستگی جناحی شروع به کار خبررسانی کرد. دخترک هم با یک ذوق و شوقی تعریف می کنه و می گه آره خوب همش از بی بی سی عربی شروع شد. بعد که اونها توی عربستان مشکل پیدا کردند خیلی هاشون رفتند توی شبکه الجـزیره و ... بهشون می گم ما الـجزیره را بیشتر به پخش فیلم های بن لـادن و القـاعده و ... می شناسیم. دخترک می خنده. ظاهرا بین عرب جماعت این شبکه اسم و رسم دیگه ای داره. ظاهرا واقعا یکی از شبکه های معتبر خبریشون هست که تصادفا اخبار از ما بهترون را هم پخش می کنه.
بعد از مدتی گپ زدن یکی شون می پرسه که من از کجا می یام. می گم از ایران. سرش را تکون می ده و می گه می دونم که اینو نباید بگم چون نمی خوام حالت را بد کنم اما من واقعا از اتفاقاتی که این روزها در ایران می افته ناراحتم و خیلی نگران هستم. می گه که بطور دقیق تمام اخبار ایران را پی گیری می کنه و بعد بحث انقـلاب ایران شروع می شه. برام خیلی جالبه که در حرفهاشون از کلمه revolution استفاده می کنند که به معنای انقـلاب هست و نه اعتراض به رای یا اعتراض به رئیس جمهور. و نه اینکه فکر کنید انقـلاب ۵۷ را می گن... نه! همین انتخابات خودمون را منظورشونه.
هر کدام یک نظری دارند. یکی می گه ایران به شـاه احتیاج داره. ایرانیها خیلی باهوش و مستقل هستند. این مـلاها نمی گذارند ایرانیها پیشرفت کنند. یکی نقد رفسنـجانی می کنه. اون یکی نقد منتـظری می کنه و من توی کف مونده ام که اینها چقدر در جریان آخرین اخبار هستند.
یکی شون یک حرف جالبی می زنه. می گه در ایران اگه دمـوکراسی واقعی بود موسـوی حتی یک دونه رای هم نمی آورد.
یکی که ظاهرا مسئول فروش در خاور میانه هست کلی برای سیتا و یکی دوتا آلمانی دیگه تعریف می کنه که ایران چقدر در منطقه خاورمیانه کشور بزرگ و مهمیه. اینکه توی یکی از نشست های چند سال پیش به این نتیجه رسیده اند که بانک ملی ایران بزرگترین بانک منطقه هست (از لحاظ تعدد شعبه ها). بعد هم از احـمدی نـژاد می ناله. می گه در زمان احمـدی نـژاد هیچ معامله ای با ایران نمی شه برقرار کرد.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
بعد از یک ماه و نیم دیشب تنها شبی بود که پای اینترنت ننشستم. یعنی خیلی با خودم مبارزه کردم که اصولا کامپیوتر را روشن نکنم... تا اینجاش خوب بود. مشکل از اونجایی شروع شد که ساعت ۴ صبح از خواب بیدار شدم با یک عالمه مقاله و نوشته و اخبار در کله ام که شاید همه را به خواب دیده بودم. بعد از یک ساعت مبارزه از جا بلند می شم و میام می نشینم سر کامپیوتر... اعـتیاد بد دردیه ها!
6:04 AM نوشا
-
0 نظر
ماشين پلـيس كه ايستاد مطمئن شدم كارم «تمام» شده و ديگر گير افتادم! آن هم درست به هنگام شركت در برنامه زنده تلويزيوني v o a ! و با خودم گفتم:چه شود؟!
جمعه شب در حالي در برنامه «تفسيرخبر» با صـداي آمـريكا مصـاحبه مي كردم كه در كنار خياباني در يكي از شهرهاي استان اصفهان ايستاده بودم. لابد صداي ماشينهاي عبوري را در خلال برنامه شينده ايد! كار بسيار خطرناكي بود، اما براي اينكه منزلي كه گرفته ايم در يك روستاي خلوت و محروم و «بي آنتن!» است، مكالمه ام قبل از برنامه بارها قطع مي شد.
وقتي قرار بود درباره «جسارت تازه! لحن احمدي نژاد با قدرتهاي غربي» صحبت كنم، يك ماشين پليس آگاهي آمد و كنارم ايستاد و وراندازم كرد. ساعت نزديك يك بامداد بود و آنها به من شك كرده بودند. تقريبا" مطمئن شدم ممكن است گير بيفتم. اما براي مصاحبه، بعد از آقايان سـازگارا و حسامي، حالا نوبت به من رسيده بود. از پياده رو فاصله گرفتم و صحبتم را با سر و دست تكان دادن شروع كردم ولي لحنم آرام بود. قضيه سر و دست تكان دادنم را مي گويم. درباره جسارت گفتم:«اين جسارت احمـدي نژاد، گستاخي و دست و پا زدن است نه از روي قدرت و اقتدار؛ بلكه از روي ترس و وحشتي است كه مقامات نظام پيدا كرده اند و هر روز براي مردم و جهانيان شاخ و شانه مي كشند.»
...
جمله ام را تمام كرده بودم. ديدم ماشين پليس آگاهي هنوز ايستاده! بالاخره يك گروهبان از ماشين پياده شد و به طرفم آمد. شك آنها بيجا نبود. ساعت 12 و نيم نصفه شب، در يك شهر خلوت، كسي كنار خيابان داشت با موبايل حرف مي زد، آن هم حدود نيم ساعتي شده بود كه آنجا توقف كرده بودم تا «آنتن دهي» خط قوي باشد و مكالمه و مصاحبه ام مثل هفته قبل قطع و وصل نشود. تا ديدم دارد مي آيد، رفتم داخل تنها مغازه اي كه در آن ساعت باز بود؛ يك ساندويچ فروشي. مأمور هم پشت سرم آمد داخل و تظاهر كرد با خوردني ها وَر مي رود ولي خيلي «تابلو» مرا زير نظر داشت.
...
سـازگـارا داشت حرف ميزد و لازم بود من در گوشي تلفنم «دري وري» بگويم تا آن مأمور بشنود! به ساندويچ فروشي گفتم:«قربان پيتزا داريد؟» گفت نه فقط همين ساندويچها رو داريم كه ليستش رو نوشتيم! مأمور داشت بيخودي با چيپس و پفكها ور ميرفت و مرا مي پائيد. دعاي «وجعلنا» را خواندم تا خداوند باز هم آن حجاب نامرئي را ميان من و مأموران و سگان نايب امام زمان(!) قرار بدهد و آن مأمور برود. در تلفن با اعتراض و كلافگي به «همسر خيالي!» خود در آن طرف خط گفتم:«خب عزيزم! بخد اينجام پيتزا نداره!... اينقده اذيتم نكن خانم! بخدا از دستت به كوه و بيابون ميزنم ها! آخه اين وقت شب هوس پيتزا كردنه؟» بعد به ساندويچ فروش گفتم:« آقا دو تا همبرگر بذار، بالاخره خانم به همبرگر رضايت دادند!» زيرچشمي مأمور را ديد مي زدم. اينها را كه شنيد، ظاهرا" خيالش راحت شد و لبخندي زد و نفس راحتي كشيد و رفت بيرون...
تکه ای از نوشته اخیر بابک داد هست که آخر شبی منو به حد نهایت تحت تاثیر قرار داد. اگر فرصت کردید کل نوشته را بخوانید.
11:08 PM نوشا
-
0 نظر
حزب الله
امروز از همکار لبنانی ام می پرسم ببینم چیزی به گوشش رسیده که حزب الله الان در تهران هست و مشغول تادیب مردم ایران؟ یک جور بدجنسانه ای می خنده. می گه جدی می گی؟ اگه اینجوری باشه که خیلی جالبه ... می گه می دونی که حزب الله میاد ایران دوره های آموزشی می بینه و برمی گرده. حالا کار روزگار اینه که ایران بیاد حزب الله را بر علیه مردم خودش رو کنه.
11:25 PM نوشا
-
0 نظر
خطبه های نماز جمعه
به عمرم این قدر برای شنیدن خطبه های نماز جمعه له له نزده بودم... به عمرم شب از فکر خطبه های فردای نماز جمعه بی خواب نشده بودم. اینجا سر کار همه سایتها را زیر و رو می کنم و جایی پیدا نمی کنم که پخش مستقیم باشه.
آق بهمن دمش گرم از لندن زنگ زده به پدرش. پدرش گذاشته روی رادیو و اون لحظه به لحظه گزارش می کنه و گزارشش از فوتبال ایران استرالیا هم هیجان انگیزتره. از اونجایی که اصلا انتظارش را نداشتم که رفسـنجانی به این صراحت به قضایا بپردازه خیلی بهم چسبید.
خبر بد این که شادی صدر عزیز توسط لباس شخصی ها در حال رفتن به نماز جمعه ربوده شد!! خدا رحم کنه.
11:58 AM نوشا
-
0 نظر
روزهای سیاه تیر ماه می آیند و می روند و خبرهای تلخ و تلخ تر با خود می آورند. سقوط هواپیما. جنازه های سوخته. جنازه های منتظر در پزشکی قانونی. جنازه های مدفون در گورهای بی نام. زندانها... زندانیها. مادران و همسران چشم انتظار. دلم برای مردمم جوش می زند. دلم برای تمام آن مردمان خوب مردمان نجیب می سوزد. دلم برای خودمان می سوزد.
اینجا که هستی این تضاد بین زندگی بی ذغدغه اروپایی و زندگی پرتنش ایرانی آدم را پاره پاره می کند. چکار می شود کرد؟ چکار می شود کرد؟
تمام اینها اما چیزی هم نیست که تازگی داشته باشد. تمام اینها یک بار به تمامی و شاید حتی با شدت و حدت بیشتر در سالهای ۶۰ هم اتفاق افتاده بود. اما آن زمان اینترنتی در کار نبود. آیا ۱۰ سال دیگه ... ۲۰ سال دیگه دوباره چنین روزهایی را شاید هم حتی بدتر تجربه می کنیم؟
با این حال چیزی که حس مثبتی بهم می ده اینه که می دونم که مردم ایران احـمدی نژاد را انتخاب نکرد. اینکه شاید شاید شاید سالها بعد به این روزها به عنوان نقطه عطف مثبتی در تاریخ ایران نگاه کنیم.
12:03 AM نوشا
-
0 نظر