هفته گذشته هفته پرکاری بود. هم تحویل یک پروژه بزرگ بود که حتی شنبه تعطیل را هم تا ۱۱ شب سر کار بودیم و هم دو تا ملاقات کاری بود که باید براشون کلی چیز آماده می کردم و از همه وحشتناکتر که تا جمعه می باید مدارکم را برای تقاضای بورس می فرستادم که خیلی کار وحشتناکیه. یعنی باید اول رزومه می نوشتم که این چیزیه که من در تمام عمرم ازش متنفر بودم... بعد باید یک فرم ۸ صفحه ای پر می کردم. از این ۸ صفحه همه چیزش مرتب بود به غیر از ۴ تا پاراگراف که باید می نوشتم. اولیش اینکه انگیزه شما از اینکه می خواهید چنین غلطی بکنید چی بوده. دوم اینکه در چه زمینه هایی تا بحال تحقیق کرده اید بعدش موضوع تزتون چی بوده و آخرینش هم اینکه چه کارهای عملی ای در راستای این پروژه انجام داده اید.
چیزی که هست نوشتن همین ۴ تا پاراگراف پوست من را کند. اینکه می شینی جلوی برگه سفید و به این فکر می کنی که چرا می خواهی دکترا بخونی... یعنی یک چیزی که در اون لحظه به نظرت یکی از بدیهی ترین بدیهیات حساب میاد را باید یک جوری بنویسی که بتونه یک نفر آلمانی که در مقام تصمیم گیری در مورد بورس تو هست را متقاعد کنه. بدتر از همه اینکه نمی دونی که طرف چی دوست داره که ببینه و بخونه. یعنی مثلا نمی تونی که نصف پاراگراف را با سلام و درود به روح شهـیدان و غیره پر کنی که! باید یک جوری نشون بدی که تو آدمش هستی که چنین باری را بلند کنی. بعدش باید استدلال کنی که چرا می خوای این رشته را ادامه بدی و نه هر رشته دیگه ای... و اینجا هم نمی تونی مثلا بنویسی که من از بچگی دوست داشتم اینکاره بشم.
بعد از ۲-۳ روز که هیچ چیزی نتونستم بنویسم به استادم میل زدم که آقا خداوکیلی یک کمکی به من بکن. این استاده هم که کلا از اون دسته استادهایی هست که برای دانشجوها خیلی مایه می گذاره یک ساعت بهم وقت داد.
از یک ساعت نیم ساعتش را نشسته بودم اونجا سرم را گرفته بودم توی دستم که چی بنویسم. توی این نیم ساعت استادم یک توصیه نامه بلند بالا نوشت و مهر و موم کرد و گذاشت جلوم و من هنوز ۱ کلمه هم ننوشته بودم.
گفتم اصلا من نمی دونم از کجا شروع کنم. از جاش بلند شد... یک بسته کاغذ آورد گذاشت جلوی من گفت بیا ۵ دقیقه وقت داری. ۵ دقیقه کلماتی را که به ذهنت می یاد در مورد چیزهایی که توی ۶ ماه گذشته یاد گرفتی را بنویس.... می دونید جالبیش چی بود؟ این که کلمه اول نسبتا خیلی سریع به ذهنم رسید و بعد کلمه دوم و همین جوری پشت سر هم ۱۵- ۱۶ تا کلمه اومد که برای هر کدوم می شد یک کتاب نوشت.
ظرف کمتر از ۵ دقیقه یکهو از وضعیتی که داری با یک ذهن کاملا خالی کلنجار می ری به وضعیتی رسیدم که نمی دونستم اینهمه چیز را چطوری توی یک پاراگراف جا بدم. این برام خیلی تجربه جالبی بود. یعنی با خودم فکر کردم دفعه دیگه سر چنین مسایلی می دونم که از کجا باید شروع کنم و اینکه چطوری از حالت بلاتکلیفی در بیام.
خوب حالا باید منتطر موند و دید که نتیجه بورس چی می شه. از کل کسانی که تقاضا داده اند اول ۶۰ نفر و بعد ۲۴ نفر و در نهایت ۱۲ نفر انتخاب می شوند. یعنی دو مرحله مصاحبه هم داره که باید ازش جون سالم بدر برد. بعدش هم من برای نصف یک بورس تقاضا دادم که بتونم نصف دیگه اش را کار کنم و باید دید که همه اینها با هم جور در میاد یا نه. در واقع اگر که جور بشه پوستم کنده است.
10:52 PM نوشا
-
0 نظر