چند تا بسته گز و تقویم ۸۸
نامه آمده از اداره گمرک که یک بسته براتون اومده بیایید تحویل بگیرید. می دونم که مامان اینها قرار بوده چند تا بسته گز بفرستند. حتما نتونسته اند زیر دستگاه شناسایی کنند که محتوای بسته چی بوده. یاد برگشتن از ایران می افتم. توی فرودگاه امـام آخرین بازرسی ها طرف می گه ساک دستیتون را باز کنید. باز می کنم... یکراست می ره سراغ پلاستیک لواشک و درش می یاره ببینه توش چیه. من خنده ام می گیره از اینکه مستقیم می ره سراغ لواشک... کمی با طعنه کمی با تعجب می گم دستگاهتون لواشک هم نشون می ده... پسرک سرباز جوان خجالتی ای هست... با شرمندگی می گه لواشک را مثل تـریاک نشون می ده!!!
حالا اینجا می رم بسته را تحویل بگیرم. دیروز که قصد کردم که برم که یک عالمه برف اومده بود و هیچ مترویی اونطرفها نمی رفت. امروز توی ۱۳- درجه شال و کلاه کردم و رفتم. جعبه را باز کردم. توش چند تا جعبه گز و چند تا کارت پستال... یکی از گز ها را هم باز می کنم که طرف ببینه توش شیرینی هست و نه چیز دیگه... تعارف می کنم که برداره... با خنده می گه نه ممنون.
توی بسته یک تقویم ۸۸ فال حافظ هم هست. موقع برگشتن توی مترو شروع می کنم به ورق زدن... توی ذهنم و توی تقویم دنبال مناسبتهایی مثل روز مادر یا معلم و غیره می گردم. یکهو شک می کنم که امسال روز مادر را تبریک گفتم یا فراموش کردم... یک کم پریشون می شم. بعد یادم میاد که چرا اتفاقا تبریک گفتم... چون زنگ زدم که با مامان حرف بزنم که خونه نبود. بعد زنگ زدم به موبایل بابا اما اونهم پیش مامان نبود... کلی خوشحال شد که یکهویی زنگ زدم. بهش گفتم که می خواستم در واقع روز مادر را به مامان تبریک بگم... گفت آهان خونه خاله اینا هستند. اگه خواستی اونجا زنگ بزن. زنگ می زنم و کلی به خودم افتخار می کنم که چنین مناسبتی را از دست نداده ام.
چند روز بعد از روز کذایی مادر با خودم فکر می کردم که در واقع توی همین روزها باید تولد بابا می بود. دوباره تقویم شمسی را می گذارم جلوم و نگاه می کنم... می بینم که یک هفته از روز تولدش گذشته. آه از نهادم بلند می شه. بعدش دوباره روی تقویم نگاه می کنم می بینم که تولد بابا و روز مادر هر دوشون یک روز بودند و در واقع اون روز که به بابا زنگ زدم و گفتم که می خواستم روز مادر را تبریک بگم تولد خودش بوده!!! اونقدر احساس حماقت کردم که اون سرش ناپیدا. برای برادرم که تعریف می کنم یک ساعت تمام غش غش می خنده.
5:57 PM نوشا
-
0 نظر
سفر خوب بود. یک هفته تمام به تنبلی و مجله فیلم خوندن و روزنامه خوندن و فیلم و سریال دیدن و ایزابل آلنده خوانی گذشت هر چند که نمی دانم چرا ایزابل آلنده هم اون ایزابل آلنده قدیمی نیست... بعدا در موردش شاید بنویسم. گروه همراه یک گروه آلمانی بودند که همش در حال بازی بودند. پوکر و پلی استیشن و هزارتا بازی … آلمانی ها کلا خیلی اهل بازی هستند. از پیر تا جوون دور هم جمع می شن و بازی می کنند. من تنها بازی دسته جمعی ای که توی ایران می شناختم از زمان جنگ روپولی بود. اما الان ۱۰۰۰ تا بازی مختلف هست که هر کدوم ۱۰۰۰ تا قاعده و قانون داره و سه ربع تمام طول می کشه تا یک نفر کل بازی را برات توضیح بده. من این بار ترجیح دادم که به جای بازی کتاب بخونم که البته کتاب خوندن هم برای آلمان جماعت چیز غریبه ای نیست.
یک نصفه روز هم قسمت شد که بریم کپنهاگ. با وجود اینکه که از کریسمس گذشته بود اما کپنهاگ هنوز یک جوری حال و هوای کریسمسی داشت با اون لامپها و درختهای کاج و ملت در حال خرید. البته از شیرینی دانمارکی (گل محمدی) هیچ جا خبری نبود... دانمارکیها ظاهرا آدمهای خیلی اهل مدی هستند... حداقل این چیزی هست که کتاب راهنمای دانمارک به عنوان مشخصه اونها ذکر می کنه. توی این سرما دخترهای زیادی را می بینی با چکمه بلند و جوراب شلواری نازک و دامن خیلی کوتاه که من حتی از نگاه کردن بهشون یخ می زدم. آرایش صورت هم در بینشون زیاد دیده می شه... چیزی که حداقل توی آلمان خیلی رایج نیست.
یکی از دوستان سیتا که مدتیه در دانمارک مشغول به کار شده هم همراهمون بود. ازش می پرسیم که نظرش راجع به دخترای دانمارکی چیه... فکر می کنیم که حتما خیلی توی کفه... اما طرف می گه که نمی تونه تصور کنه که با یک دختر دانمارکی دوست بشه. به نظرش زیادی به ظاهرشون اهمیت می دن و می گه خوشش نمیاد از زنهایی که صورتشون را نقاشی می کنند.
از حرفهاش یاد دوست دختر سابقش می افتم. دخترِ بور با مزه ای بود اما هر بار که من می دیدمش باید با خودم می جنگیدم که بهش رژ لب تعارف نکنم از بسکه لبهاش بی رنگ بود... توی آلمان اصولا خیلی آرایش صورت رایج نیست. چیزی که خیلی رایجه رنگ مو هست و مانیکور. یعنی کسی که می خواد بره برای یک عروسی خودش را خیلی خوشگل کنه می ره ناخنهاشو مانیکور می کنه و می ره آرایشگاه رنگ موی جدید می زنه. اما اگه فکر کردید که مثل ما ایرانیها ۶۰۰ ساعت قبلش برن برای مو درست کردن یا آرایش صورت و اینها کاملا در اشتباهید. البته چیز جالبتری که هست اینکه هر چه که مسن تر می شوند بیشتر شروع می کنند به آرایش کردن... همممم … یا شاید هم اینطوری باشه که نسل قدیمشون بیشتر اهل آرایش بودند.
این را باید اون اولها هم برای مامان خانمم توضیح می دادم. هر بار که عکس می فرستادم بعدش تذکر می اومد که مامان جون یک کمی به خودت برس جلو این خارجیا... دفعه پیش که خودش اینجا بود دید که من وقتی می گفتم اینجا کسی آرایش نمی کنه نمی خواستم سرش را گول بمالم.
9:04 PM نوشا
-
0 نظر