از سر کار می ری خونه... خسته... مامان اینا زنگ می زنن. کیفیت صدا خوب نیست. نصف حرفها را از دست می دی. دو سه تا سریال توی تلویزیون میاد... دلت ساعت ۸ بری بخوابی. چشمات تمام روز پای کامپیوتر حسابی خسته هستند و نمی تونی چیزی بخونی. می شینی پای تلویزیون. دو تا سریال جنایی میاد ... با اینکه با فیلم و سریال جنایی میونه ات خوب نیست می بینیشون و بعد مسواک و خواب...
ساعتهای طولانی خواب می بینی ... خواب می بینی که مامانت حالش خوب نیست. توی خواب تو هم ایران هستی. اما توی خواب همش غفلت می کنی. هر کاری که می کنی نمی رسی به مامانت سر بزنی... هر کاری که می کنی که به موقع به قطار برسی نمی رسی. روزی یکبار به دیدنش می ری و روزی یکبار می پرسی که حالش چطوره... مثل همیشه دردش را می خوره و می گه خیلی بهترم. دیروز اصلا نمی تونستم نفس بکشم از درد اما امروز خیلی بهترم و تازه می فهمی که دیروز حالش بد بوده. و عذاب وجدان که چرا دیشب پیشش نموندی. چرا نتونستی که بمونی...
توی خواب حتی معلم ادبیاتمون را می بینم... بعد از سالها... توی خواب هنوز منو می شناسه و توی خواب برای مامان من گل میاره...
از خواب بیدار می شم و مدتی طول می کشه تا باور کنم که همش خواب بوده. هفته پیش هم خواب می دیدم که بابا تصادف کرده و حالش خوب نیست...
توی تمام خوابها توی ایران هستم اما به طرز وحشتناکی دورم از همه... و این خوابها همه بازتاب نگرانیهای روزمره ضمیر ناخودآگاه منه... فکری که بشدت آزار دهنده است اینکه فکر می کنی اگه یک موقعی مامان یا بابا یا کس دیگه ای مریض باشه به این سادگی نمی تونی بهشون سر بزنی و بهشون برسی...
10:05 AM نوشا
-
0 نظر