امسال پنجمین کریسمسی هست که من آلمان هستم و کم کم داره می ره تازگیش رو برام از دست بده... در واقع سال اول که فقط توی خوابگاه به درس خوندن طی شد. از اونجا که کریسمس در واقع یک جشن خانوادگی هست آدمهایی مثل من که یک لا قبا اومده اند خارجه این موقعها یک جور حس و حال ننه من غریبم بهشون دست می ده... البته این حس به من یکی که دست نمی ده... اما به بعضی ها شاید ... سالهای بعدش را ولی با خانواده سیتا جشن گرفته ام و مثل همیشه همش به این فکر می کنی که چقدر حیف که نمی تونی با همه خانواده و دوستانت تمام این تجربیات را تقسیم کنی.
در پنجمین کریسمس در غربت برای اولین بار کلی مهمون داری کردم اونهم از نوع مهمون خارجکی که به حمدالله تعالی روی همه شان اساسی کم شد... حالا یک هفته می ریم مسافرت که سال تحویل میلادی را دانمارک باشیم و من همین جوری شونصد تا کتاب و فیلم بار کرده ام که اونجا بزنم به رگ. کلیه سریالهای مربوط به برره و پاورچین و باغ مظفر و ... هم روی سیستمم ریخته ام که حسابی برای سال آینده دوپینگ کنم.
7:15 PM نوشا
-
0 نظر
بادبادک باز را اگر خوانده اید فیلمش را هم ببینید. به نظر من فیلم خوب از آب در آمده... یعنی به عنوان مکمل کتاب خوبه. هر چند که بعضی نکات هستند که توی کتاب مطرح می شن و توی فیلم حرفی ازشون نیست. مثل حکومت ظاهر شـاه یا کشـتار صدها هزار نفر هـزاره ای به دست طالبان. یا این مساله که جنگ هزاره ها و طالبان در واقع مشکل بین شیعه و سنی بود و هست... اما از این نکات که بگذریم در کل، فیلم خوب از آب در آمده.
A migthy heart را هم دیدم. وقتی که می دونی که فیلم یک داستان واقعی یک ژورنـالیست هست که در پاکـستان ربوده می شه در حالیکه همسرش بارداره و ماجراها را توی فیلم دنبال می کنی فیلم یک جور دیگه ای اثر می کنه. مخصوصا که فیلم یک جور عجیبی رئال هست... با خودم به تمام ژورنـالیستهای ایـرانی فکر می کنم که توی زندان هستن... به سیتا می گم ایـران قضیه را جور دیگه ای حل می کنه. ژورنـالیست خارجی راه نمی ده توی کشور که اینجوری دردسر ساز نشه. ژورنـالیست ایرانی هم که کک دنیا نمی گزه هر بلایی که به سرش بیاد. مگر اینکه مثل زهـرا کاظـمی پاس کانـادایی داشته باشه...
12:22 AM نوشا
-
0 نظر
از سر کار می ری خونه... خسته... مامان اینا زنگ می زنن. کیفیت صدا خوب نیست. نصف حرفها را از دست می دی. دو سه تا سریال توی تلویزیون میاد... دلت ساعت ۸ بری بخوابی. چشمات تمام روز پای کامپیوتر حسابی خسته هستند و نمی تونی چیزی بخونی. می شینی پای تلویزیون. دو تا سریال جنایی میاد ... با اینکه با فیلم و سریال جنایی میونه ات خوب نیست می بینیشون و بعد مسواک و خواب...
ساعتهای طولانی خواب می بینی ... خواب می بینی که مامانت حالش خوب نیست. توی خواب تو هم ایران هستی. اما توی خواب همش غفلت می کنی. هر کاری که می کنی نمی رسی به مامانت سر بزنی... هر کاری که می کنی که به موقع به قطار برسی نمی رسی. روزی یکبار به دیدنش می ری و روزی یکبار می پرسی که حالش چطوره... مثل همیشه دردش را می خوره و می گه خیلی بهترم. دیروز اصلا نمی تونستم نفس بکشم از درد اما امروز خیلی بهترم و تازه می فهمی که دیروز حالش بد بوده. و عذاب وجدان که چرا دیشب پیشش نموندی. چرا نتونستی که بمونی...
توی خواب حتی معلم ادبیاتمون را می بینم... بعد از سالها... توی خواب هنوز منو می شناسه و توی خواب برای مامان من گل میاره...
از خواب بیدار می شم و مدتی طول می کشه تا باور کنم که همش خواب بوده. هفته پیش هم خواب می دیدم که بابا تصادف کرده و حالش خوب نیست...
توی تمام خوابها توی ایران هستم اما به طرز وحشتناکی دورم از همه... و این خوابها همه بازتاب نگرانیهای روزمره ضمیر ناخودآگاه منه... فکری که بشدت آزار دهنده است اینکه فکر می کنی اگه یک موقعی مامان یا بابا یا کس دیگه ای مریض باشه به این سادگی نمی تونی بهشون سر بزنی و بهشون برسی...
10:05 AM نوشا
-
0 نظر
|
|
|