حالت عجیبی دارم... یک جور استرس. شاید استرس دیررس! جالبه که برای تز هم دقیقا روزی استرس پیدا کردم که استادم گفت به نظر من کامله و می تونی تحویل بدی.
شاید استرس اینه که دارم رسما وارد دنیای کار می شم و دنیای کار اینجا دنیای سختیه. پر مسولیت و نا امن... نا امن از این نظر که به محض اینکه دیگه کارت مورد پسند نباشه حذف می شی و این به معنی یک فشار هر روزه و جنگ هرروزه است.
یک جوری حالم گرفته است که شاید ناشی از هوای ابری سیاه و طوفانی باشه. ٬زیستن برای بازگفتن٬ گابریل گارسیا مارکز را دست گرفته ام. اما دلم با این کتاب نیست. دلم برای کتاب خوب ایرانی پر می کشه. دلم نوشته ناب فارسی می خواد. نوشته فارسی بدون غلط که بتونی بخونیش... هضمش کنی و جذبش کنی. کتابی که بتونی ۱۰۰ بار بخونیش و خط به خطش را از بر کنی. دلم یک جور بغض آلودی تنگ شده. برای ایران. برای حال و هوای ایران. برای اصفهان. برای دغدغه های مشترک با مردمی که خیلی وقتها نمی فهمیشون.
بی خیال ... بی خیال...
10:06 AM نوشا
-
0 نظر