خواهرم زنگ میزنه... رفته سفارت دنبال ویزاش... یک هفته است که اینجا کلاسها شروع شده و بهش می گم برو ببین چی شد... زنگ می زنه می گه ویزا ندادند! حالش گرفته ... حال منهم گرفته ... حالا تازه می فهمم که از مدتها پیش چقدر این قضیه توی روح من جا گرفته بوده که خواهرم داره میاد پیشم... توی مسیر هرروزه به این فکر می کنم حیف که این مسیر را با هم نمی ریم.. فکر می کنم اون که نمی یاد که بخوام همه چیزو براش توضیح بدم که چطوری برنامه قطارها رو دربیاره... از کدوم فروشگاه چی بخره. توی اداره جات چطوری حرف بزنه ... چطوری قوی باشه. چطوری با محیط جدید کنار بیاد.
دوباره احساس تنهایی می کنم.
10:05 AM نوشا
-
0 نظر