سیتا طبق معمول ماموریته. منهم صبح می رم و شب میام. پاییز شده. از دوستای قدیمی کمتر خبردار می شم. زندگی کسالت باریه. اما دلم به این خوشه که ۲ هفته دیگه یا شاید کمی بیشتر دوره جدیدی شروع می شه. حوصله شنیدن صدای خودم توی مغزم را ندارم. می رم به ماهی ها غذا بدم. به گلها آب بدم. غذا بپزم بخورم و دوباره بنشینم سر پروژه ام. فقط سعی می کنم که استرس بهم غلبه نکنه. در واقع به نسبت کسـی که باید دو هفته دیگه تزش را تحویل بده خیلی هم کم استرس دارم. اما خوبه دیگه... باید همینجور هم باشه. جور دیگه اش که معمولا می شناسیم اشتباهه.
امروز موقع برگشتن از سلف با یکی از همکارها که یک پسر لـبنانی بی نهایت گلی هست حرف می زنیم. تعریف می کنه که باید ۱۰ روز دیگه برای یک کنفرانس آمریـکا باشه اما هنوز خبری از ویزاش نیست. تعریف می کنه که توی سفـارت آمـریکا خیلی آدمهای عجیب غریبی کار می کنند و چند نمونه از برخوردهاشون را تعریف می کنه. همه چیز را با خنده تعریف می کنه. اما اونقدر قرمز شده که می فهمم با اینحال براش ناخوشایند بوده برخوردهای عجیب غریب سفـارتی ها. به خاطر کنفرانس تقاضای ویزا کرده و توی سفـارت ازش رزومه اش را خواسته اند و مقاله ای که به خاطرش داره می ره و همینجوری تعریف می کنه که دو تا از بچه های دیگه که همیشه هم در حال مسخره بازی و چرندبافی هستند وارد بحث می شن. می پرسند ازت رزومه خواستن؟ می گه آره... دوتایی شروع می کنند به چرند بافتن. رزومه تخیلی: نام: آقای فلانی محل تولد: بیـروت محل فوت: (انشاالله) واشنگتن شغل: تـروریـست ... همینجوری می بافند و می خندند... اونقدر می خندند که صدای قهقه شون دنیا را برداشته. جالبیش می دونید چیه؟ اینکه خود این رفیق ما هم کلی سر حال اومده بود و باهاشون می خندید و رزومه تخیلی اش را تکمیل می کرد. خودش از همه بیشتر خلاقیت به خرج می داد. منهم که اولش نقش خانم اخلاقی را بازی می کردم آخرش به خنده افتاده بودم. با خودم فکر می کنم چقدر خوبه که آدم باز هم بتونه بخنده... چقدر خوبه که آدم اعصاب و روحیه خودش را برای چیزی که نمی تونه عوض کنه داغون نکنه.
7:46 PM نوشا
-
0 نظر
خواهرم زنگ میزنه... رفته سفارت دنبال ویزاش... یک هفته است که اینجا کلاسها شروع شده و بهش می گم برو ببین چی شد... زنگ می زنه می گه ویزا ندادند! حالش گرفته ... حال منهم گرفته ... حالا تازه می فهمم که از مدتها پیش چقدر این قضیه توی روح من جا گرفته بوده که خواهرم داره میاد پیشم... توی مسیر هرروزه به این فکر می کنم حیف که این مسیر را با هم نمی ریم.. فکر می کنم اون که نمی یاد که بخوام همه چیزو براش توضیح بدم که چطوری برنامه قطارها رو دربیاره... از کدوم فروشگاه چی بخره. توی اداره جات چطوری حرف بزنه ... چطوری قوی باشه. چطوری با محیط جدید کنار بیاد. دوباره احساس تنهایی می کنم.
10:05 AM نوشا
-
0 نظر
از ایران این بار حتی بیشتر از همیشه کتاب آوردم با خودم. جای خالی سلوچ را هر طوری بود تمام کردم... چند صفحه آخرش را از روی مجبوری خواندم. جای خالی سلوچ دلچرکینم کرده. توصیف اینهمه خشونت به عنوان زندکی روزمره روستاییان روحم را کدر کرده. صحنه های درخشانی هم در کتاب تصویر شده اند که آدم خیلی خوب می تونه در قالب فیلم تصور کنه. مثل صحنه جدال با شتر مست و یا مارها... و یا خیلی صحنه های دیگه... اما کتاب بویی از انسانیت نبرده.
به نظر من این کتاب کتاب ناجوریه...
شوهر دادن دختر ۱۳ ساله به اولین خواستگار از سر ناچاری و با اینکه می دونی که این خواستگار زن اولش را زده ناقص کرده و اون خشونت شب عروسی و طرز حرف زدن آدمها با هم که بغیر از فحش و بد و بیراه جور دیگه ای با هم نمی تونن حرف بزنن حال آدم را می گیره. چیزی که اذیتم می کنه اینکه دولت آبادی فقط این صحنه ها را تصویر می کنه... و اونقدر شیفته این هنر خودش هست در تصویر کردن صحنه ها که هیچ جایی به عنوان نویسنده سعی هم نمی کنه چیزی را به نقد بکشه یا تقبیح کنه. چیزی که من نمی تونم تصور کنم اینکه تنها چیزی که توی این زمینج ده پیدا می شه یک مشت آدم عوضی هستن که هیچ کار مفیدی ازشون بر نمیاد. نوشته پشت جلد کتاب از قول دولت آبادی فقط توصیف سختی کشیدن و زنانگی مرگان هست... اما مرگان بجز سختی کشیدن و سرسختی بخرج دادن کار دیگه ای نکرد... یعنی واقعا کار دیگه ای نکرد!گذاشت بهش تجاوز بشه و چیزی نگفت فقط نگاه کرد... دخترش را شوهر داد و گیسهای دخترش را هم کشید که چرا نمی خواد شوهر کنه و بعدش که پشمیمون شد فقط نگاه کرد... شوهرش ولش کرد و رفت و او بعد از ۳-۴ سال که رد شوهرش را پیدا کرد راه افتاد بره دنبالش!! یعنی این زن هیچ تاثیر مثبتی در سرنوشت خودش و بچه هاش نگذاشت. فقط بدبختی کشید... نداری کشید. حتی وقتی که با کدخدا سر فروختن سهم زمینش لج کرد فقط لج کرده بود. حتی نرفت با ۲-۳ نفر حرف بزنه که متقاعدشون کنه که زمینشون را نفروشن... رفت روی زمین نشست و نگاه کرد. تا بچه خودش اومد انداختش کنار و او رفت روزهای متوالی توی خونه نشست و نگاه کرد! ایهیم... یک چیزی این وسط کمه! اونهم این که چرا این داستان اهمیت اینو داره که به کتاب تبدیل بشه.
با خودم فکر می کنم نکنه من دوباره زیادی شیک شده ام و یادم رفته مردم دهاتی چطوری زندگی می کنند... شاید!شاید هم نه ... به تنها۵-۶ خانواده دهاتی ای که می شناسم فکر می کنم و اینکه چقدر آدمهای خوبی هستند. و اینکه چقدر مهربون هستند و چقدر با همدیگر مهربون هستند... اگر گاهی هم بچه های کوچک عز و جز مامانشان را در می آوردند لحظه ای توفان بود و تمام. حتی گاهی هم پسرهای بزرگ با پدر یا مادرشان کل کل می کنند اما چیزی که همیشه غالب می شه خنده و شوخی هست.
10:18 AM نوشا
-
0 نظر
رفته بودم خونه یکی از دوستام. یک دختر ایرانی تبار که البته آلمان بدنیا اومده و بزرگ شده. شوهر آلمانی هم داره. تازه درسش تمام شده و داره دوران مقدماتی دبیری و معلمی را می گذرونه که ۲ سال هست و بعد از این دوسال تازه می شه معلم واقعی ... حالا اسم فارسی این دوران را هم یادم رفت که چی بود. جالب این بود که بالای تلویزیون می بینم که عکس یک بچه افریقایی هست. می پرسم که این کیه دیگه. می گه این فرزند خوانده ام هست. تعریف می کنه که همیشه دلش می خواسته که به محض اینکه حقوق بگیر شد با یک بخش از حقوقش یک بچه از یک جای دنیا برداره و هرینه زندگیش را بده. این بچه توی خانواده خودش بزرگ می شه و خانواده به واسطه این پول بهتر به بچه رسیدگی می کنند. توی اینترنت نگاه می کنم می بینم توی لیست کشورهایی که می شه انتخاب کرد هند هم هست که از کشورهایی هست که برای من جالبه. و اینکه به این نتیجه می رسم که مثلا با ماهی ۳۰ یورو که برای زندگی توی اروپا واقعا پول زیادی نیست می شه زندگی یک بچه یک آدم را زیر و رو کرد. موسسات بین المللی زیادی هستند که الان چنین کاری را سازماندهی می کنند که تو هم مطمئن باشی که پول واقعا برای این بچه خرج می شه... این یک نمونه لینک آلمانی
حالا سوال من این که توی ایران موسسه مشابهی را می شناسید که کار مشابه این انجام بده؟
11:43 PM نوشا
-
2 نظر
|
|
|