زندگی سگی
وسط خیابون ایستاده ام منتظر سیتا. آقای همسایه با سگش رفته پیاده روی. از اون طرف خیابون منو می بینه. میاد این طرف که سلام و احوال پرسی کنه. می دونه که من با سگها میونه خوبی ندارم. خیلی با احتیاط میاد طرف من و به سگش دستور می ده که بشینه. سگ بینوا می شینه روی زمین ... بعد آقاهه می گه این دختر خیلی بی آزاریه ... می خواین دست بکشید به سرش؟ میگم نه ممنون من کلا از تماس با حیوانها خوشم نمی یاد. من در واقع از تماس با حیوانها (به استثنای اسب) چندشم می شه. اما اینو به یه آلمانی که نمی شه گفت. اینجا سگ عضوی از خانواده است. براشون همیشه خیلی عجیبه که بگی از تماس با سگ بدم میاد یا چندشم می شه. در واقع براشون قابل قبول تره که بگی از سوسک می ترسی. اما از سگ ؟! سیتا همیشه می گه تو اونقدر از سگ می ترسی که سگ بیچاره رو به وحشت می اندازی. اگه بخوام یک موقعی از خاطرات سگی ام بنویسم حتما مثنوی ۷۰ من کاغذ می شه. اما یک بار را هیچ وقت فراموش نمی کنم و اونم توی قطار تنها نشسته بودم که یک آقایی با سگش وارد شد و از اونجایی که من تنها روی یک صندلی ۴ نفره نشسته بودم اومد روبروی من نشست. منم نفسم را حبس کردم و تا اومدم به خودم آویزون بشم سگش اومد زیر صندلی من. من که دیگه تقریبا از سقف قطار آویزون شده بودم افتادم به التماس که آقا شما رو بخدا من از سگ می ترسم... طرف یک نگاه گیج و منگی به من کرد و سریع جاشو عوض کرد. یکی دو دقیقه بعدش نگاهش کردم دیدم تا بیخ بناگوشش قرمز شده از ناراحتی. شروع کردم به معذرت خواهی و اینکه این یک ترس هیستریکه و ربطی به سگ شما نداره و این حرفها. زیر لبی گفت آدمها خیلی بدتر از هر سگی هستند. سگ هم بستگی به صاحبش داره که چطور تربیتش کنه. منم به پاچه خواری گفتم بله شما حق دارید... موقع پیاده شدن اومد کنار من ایستاد و به سگش گفت بیا اینجا کنارخانم. اونم خیلی موقر اومد کنار من . بهش گفت با خانم خداحافظی کن. سگ موقر هم یک پای جلوش را بالا آورد به علامت بای بای و رفتند. خلاصه خیلی وضعیت عجیب غریبی بود.
حالا از این آقای عراقی همکارمون یک تقلب خیلی بزرگ گرفتم: اون بهم تیپ داده که به مردم بگم من نسبت به سگ حساسیت دارم. اونوقت دیگه به کسی هم بر نمی خوره...
6:31 PM نوشا
-
0 نظر
یک ازدواج معمولی آلمانی:
کریسمس امسال که زنگ زدیم به دو تا از دوستای سیتا تبریک عید و سال نو بگیم آقاهه اعلام کرد که بالاخره بعد از ۹ سال دوستی و ۶ـ۷ سال زندگی زیر یک سقف تصمیم گرفته اند که با هم ازدواج کنند. ظاهرا دو سه ماه قبلش خودش رسما از دوست دخترش تقاضای ازدواج کرده و اونهم واقعا قبول کرده.
همونموقع پشت تلفن اعلام کردند که ۱۸ ژولای را به عنوان تاریخ عروسی مشخص کرده اند و اینکه ما هم توی تقویممون یادداشت کنیم که برنامه دیگه ای نگذاریم.. یک ماه بعدش یعنی ۶ ماه مونده به عروسی کارت دعوت اومد دم خونه که کل کارت توسط عروس و داماد آینده طراحی و پیاده سازی شده. با خودم فکر می کنم که واقعا برای هر کارت حداقل دو ساعت وقت گذاشته اند. توی کارت محل و تاریخ عروسی و طبیعتا چند تا جمله بامزه در مورد عشق و ازدواج و از این حرفها... اما پایینش هم نوشته شده که لطفا حتما تا آخر ژوئن به ما خبر قطعی اومدن یا نیومدنتون را بدید. طبیعی است که آلمانها هم حتما همه قبل از موعد جواب می دهند که می تونن یا نه و به این ترتیب اونها ۶ هفته قبل از عروسی تعداد دقیق مهمونها رو دارند.
از اونجایی که عروس و داماد هر دو خارج از آلمان زندگی می کنند و هر کدوم از یک جای آلمان می آیند با هم موافقت کرده اند که عروسی توی شهر محل تولد عروس برگزار بشه.
هفته گذشته یکی از دوستان مشترک ما ایمیل زد که با توجه به اینکه داریم به تاریخ عروسی نزدیک می شیم بهتره که شروع کنیم به رزرو اطاق که همه دوستان مشترک توی یک هتل باشیم. من به تقویم نگاه می کنم و با خودم خیلی ایرانی فکر می کنم به این زودی؟! الان که تقریبا ۳ ماه مونده به عروسی! جالبش اینجاست که تقریبا ۴ نفر از دوستان دیگه ایمیل می زنند و اعلام می کنند که اونها توی هتل فلان قبلا اطاق رزرو کرده اند!!! وقتی که این دوستمون با هتل فلان تماس می گیره که برای چند نفر باقیمانده جا رزرو کنه اونها اعلام می کنند که متاسفانه برای این تاریخ دیگه اطاق خالی وجود نداره!!!!
یک ازدواج معمولی ایرانی:
برادرم یکی دو هفته پیش برای من یک آفلاین می گذاره که ۲۷ اردیبهشت عروسی علی (پسر دایی من) هست. من طبیعتا تعجب می کنم چون فکر می کنم ۲۷ اردیبهشت که همین ۴ هفته دیگه است! یک روز بعد از ظهر که زنگ می زنم به خونه خاله ام برای احوال پرسی زن دائیم میاد پای تلفن و منو برای عروسی دعوت می کنه... می گه نمی خواستم که از کس دیگه ای بشنوی و خیلی دلم می خواد که تو هم باشی... حالا نمی تونی یک جوری برنامه بچینی و بیای... براش توضیح می دم که الان واقعا تا آخر تابستون بلیطهای ایران تمام شده اند و به این سادگی نمی شه بلیط گیر آورد دوباره اصرار و اصرار و من خنده ام می گیره... از مهربونیش خنده ام می گیره. می دونم که واقعا دلش می خواد که منم باشم ... اما حداقل اگه قبلش پرسیده بودند و ۲ ماه دیرتر عروسی را گرفته بودند منهم حتما می تونستم برم. اما دیگه اونقدر هم کوتاه مدت نمی شه برنامه ریزی کرد... حالا حداقل با جیب دانشجویی.
بعدها مامان توضیح می ده که چون بابای عروس داره از کویت میاد می خوان عروسی را بگیرند تا وقتی که پدرش اونجاست عروسی انجام بشه... بعدش هم می گه آخه دیگه ۳ ساله که عقد هستن. امروز که عروسیه تازه دو هفته پیش یک تالار پیدا کرده بودند و یک آپارتمان برای اجاره و هفته گذشته هم کارتها را آورده اند دم خانه که طبق منش ایرانی سر وقت به حساب می یاد.
با خواهرم حرف می زنم. میگه عروسی به نسبت جمع و جوره ۲۰۰ نفر را دعوت کرده اند اما غذا را برای ۳۰۰ نفر سفارش داده اند. چون واقعا هنوز معلوم نیست که کی میاد و کی نمیاد و بعدش هم تا همین دیروز یادشون میاد که کیا رو دعوت باید دعوت کنند. (عروسی مفصل توی آلمان می شه مثلا ۷۰ نفر) می تونم تصور کنم که چقدر همه چیز شیر تو شیره و چقدر کار مونده و چقدر همه الان تحت فشار هستن.
............
مثل همیشه با خودم فکر می کنم باید ایرانیا و آلمانیا رو با هم قاطی کنند تا یک چیز حسابی و متعادل ازش دو بیاد.
10:57 AM نوشا
-
0 نظر
چند روزه که یک گروه از اون شرکت مالزیایی که ما به دیدنشون رفته بودیم آمده اند اینجا برای بستن یک قرارداد. دو تا آقا و یک خانم که من توی مالزی باهاش آشنا شده بودم. کار اونها به من خیلی ربط نداشت اما بعد از ساعت کارشون با خانمه و یکی از دوستای من رفتیم توی شهر که سوغاتی بخره. از اونجایی که آلمان هم ساعت ٨ دیگه همه فروشگاهها کرکره را می کشند پایین ما خیلی به خرید که نرسیدیم اما بعدش رفتیم یک جایی نشستیم به شام خوردن و حرف زدن. خیلی عجیبه برام که با انگلیسی دست و پا شکسته من و اینکه این آدم را یکی دو بار بیشتر ندیدی اما یک جور عجیبی باهاشون احساس نزدیکی می کنی. ٣ تا بچه داره. بچه ها را گذاشته مالزی و آمده اینجا برای بستن یک قرار داد. ازش می پرسی که مشکل نیست با بچه های به اون کوچکی ... می گه که دولت مالزی آدم های شاغل را خیلی حمایت می کنه... به خاطر همین اونها الان یک نفر را استخدام کرده اند که تمام مدت توی خانه هست و از بچه ها مواظبت می کنه و غذا می پزه و رفت و روب و... با اون روسری سفت و سختش و نماز خوندن و اینها می تونم حدس بزنم که دنبال غذای حلال می گرده. ازش می پرسیم که غذا چی نمی خوری. می گه مرغ و گوشت قرمز نمی خورم اما ماهی و یا غذای گیاهخواری مشکلی نیست. ازجوابش خنده ام می گیره. می ریم سراغ پیتزا. دوستم ازش می پرسه تو حالا شیعه هستی یا سنی؟ نمی دونه! می گه نمی دونم شیعه هستم یا سنی... یه کم فکر می کنه می گه فکر کنم شیعه هستم. بعدش دوباره فکر می کنه می گه شایدم سنی هستم. بعدش دوباره یک کم فکر می کنه می پرسه ایرانیا شیعه هستن یا سنی؟ ما هر دو می گین شیعه! اونم خاطر جمع می گه آها پس من سنی هستم. ما غش می کنیم از خنده. توضیح می ده می گه آخه برای من هیچ وقت این جزییات مهم نبوده. مهم اینه که خدا رو قبول داشته باشی و دستوراتش را اجرا کنی و کار بدی نکنی. دیگه شیعه و سنی اش فرقی نداره. ازش می پرسیم که کجا درس خونده می گه ایندیانا. من که تنها دانشگاه ایندیانا ای که می شناسم در ایالات متحده است می پرسم مگه توی مالزی هم ایندیانا هست؟ اونم می گه نه... اونم توی آمریکا درس خونده... و من بیشتر از پیش می مونم توی کف!
3:36 PM نوشا
-
0 نظر
|
|
|