دلم برای زندگی توی شهر بزرگ تنگ شده. اینجا هم ده نیست... اما شهر هم نیست... زنده نیست... زندگی توش نیست... امروز صبح یکهو یادم اومد که توی ایران الان فصل خریده و خونه تکونی... حتما توی کوچه خیابونهای اصفهان حسابی شلوغه... دلم برای غر و لندهای ملت تنگ شده. برای هوای کثیف. برای مردم عبوس. برای مامانهای خسته که بچه هاشونو به نیششون می کشند و هر از گاهی هم جیغی به سرش... برای آدمهای خوبی که لابلای همین آدمهای عبوس بد وجود دارند که وقتی نگاهشون می کنی حس می کنی دارن آب می شن زیر فشار همه جانبه.
دلم برای پیرزنهای عجوزه لاغر انجیر بگومی که چادرشونو می بندن به کمرشون و دولا دولا راه می رن تنگ شده... یادتون هست اون حموم عمومی خیابون شیخ صدوق را با اون پیرزنهای بالای ۸۰-۹۰ سال که صبح تا شب کنار خیابون می نشستند و به هر کسی رد می شد سلام می کردند... یکیشون اونقدر پیر بود که چشماش سفید شده بود و من هر روز موقع رد شدن از جلوش وقتی سرشو بالا می کرد که نگاه کنه و سلام کنه با خودم فکر می کردم این چشماش آبیه یا از فرط پیری و کم سویی به سفیدی می زنه...
دلم برای نشستن کنار آب تنگ شده... یا قدم زدن کنار رودخونه که یه موقعی بخش بزرگی از زندگی منو تشکیل می داد.
حالا برام پیغام پسغام نگذارید که نمی خواد دلم تنگ بشه و اونجا خبری نیست و اینا! حوصله شنیدن حرف تکراری ندارم.
7:39 PM نوشا
-
0 نظر
سنتوری داریوش مهرجویی... اولین روزی که پیداش می کنم تا شب که برسم خونه و برم توی اتاق در رو ببندم بشینم پاش جونم از حلقم در میاد. به سیتا می گم بعد از ۴ سال کارگردان مورد علاقه ام یک فیلم بیرون داده می رم که اونو ببینم. پای فیلم مهرجویی گریه نمی شه کرد اما هنوز تلخیش به وجودم مونده. شبش تا صبح خواب می دیدم که علی سنتوری هستم و هر بار که از خواب می پریدم با خودم فکر می کردم خدا رو شکر که یک خواب بود. خدا رو شکر که من علی سنتوری نیستم... فیلم در مورد اعتیاده. مثل آخرین فیلم رخشان بنی اعتماد... خون بازی... اونجا یک دختر گرفتاره و اینجا یک پسر. با خودم فکر می کردم که در سینمای هالیوودی هیچ فیلمی را سراغ ندارم که واقعا به این زیبایی روند یک تباهی را نشون بده. توی فیلمهای هالیوودی همیشه اعتیاد را از طرف دیگه می بینی... در واقع از طرف دلالان مواد مخدر که پول پارو می کنند و نگرانیهاشون وقتی که یک محموله دیر می رسه یا لو می ره یا ...
توی مصاحبه مجله فیلم با رخشان بنی اعتماد می گفت علت اینکه این موضوع را انتخاب کرده اینه که اعتیاد بین جوانها و خصوصا بین جوانهای طبقه به اصطلاح مرفه خیلی شایع تر از اونه که آدم فکر می کنه
.امروز توی بی بی سی می خونم که نسخه سانسور نشده فیلم هم توی ایران دست به دست می گرده. بعد از ۴ سال یک فیلم بیرون دادن و تمام مدت برای اجازه نشر جنگیدن و آخرش هم فیلم سر در میاره از بازار سیاه... خیلی از کارگردانها را می شناسم که واقعا به ورشکستگی افتاده اند. یک جوری همه جانبه متاسفم... برای ۶ میلیون مردم کشورم که طبق آمار رسمی اسیر اعتیاد هستند.... برای مهرجویی که این اتفاق ضربه مالی شدیدی خواهد داشت و احتمال ساخت فیلم بعدی را خیلی کمتر خواهد کرد... برای سیاست غلط حاکمان مملکت که از هیچ چیزی و هیچ کسی پشتیبانی درستی نمی کنند.
3:17 PM نوشا
-
0 نظر
یکی از خوبیهای زندگی در اینجا امکان شناخت آدمها از ملیتهای مختلف هست. توی محیط کار در واقع همه ملیتی پیدا می شه... و هر از گاهی که فشار کار اجازه بده آدم می تونه با کسی که از ینگه دنیا اومده گپی بزنه و کلی چیزهای جدید یاد بگیره. جایی که من کار می کنم بغیر از چند نفر آلمانی بقیه از سوریه لبنان ایران عراق یونان و آمریکا هستند. من به خاطر اینکه اینجا کار دانشجویی می کنم اتاق ثابتی ندارم و معمولا وقتی اتاق دانشجوها شلوغه می نشینم سر جای کسی که الان مرخصی یا ماموریته. اینجوری آدم بیشتر هم با آدمهای مختلف همصحبت می شه. این چند روز گذشته بیشتر با همکار آمریکایی سر و کله می زنیم... بعضی وقتها می بینم که سیمش چسبیده و حسابی عصبانیه... معمولا هم از اتفاقات جدیدی که در آمریکا می افته. امروز توی اینترنت چیزی خونده بود در مورد سختگیری های اخیر در فرودگاه های آمریکا... اخیرا ظاهرا قانون شده که موقع ورود به خاک آمریکا اگه لب تاپ همراه داری باید کلمه عبورش را هم به آقایون بدی و باید حواست باشه که اگه معمولا اطلاعاتی را به رمز نگهداری می کنی ممکنه که از یک سال تا ۳ سال هم زندانی بشی...خبر این بود که یک خانمی یک سال پیش مجبور شده که کلمه عبور لب تاپش را بده و بعد آقایون تازه گفته اند که باید یک هفته هم دستگاه پیششون بمونه و الان بعد از یک سال هنوز لپ تاپش را بهش بر نگردونده اند. خلاصه این همکار ما هم حرص می خورد که اصلا پرسیدن پسورد خودش به اندازه کافی کار زشتی هست حالا تازه کامپیوتر طرف را هم گرفته اند و یک سال هم از روش گذشته... بعد هم کلی مثل پیرمرد ها توی صف شیر نشستیم با هم بحث کردیم و پشت سر سیاستمدارها بد گفتیم. طبق معمول یاد جورج اورول و دهکده حیوانات و ۱۹۸۴ و ...
2:48 PM نوشا
-
0 نظر
دیروز سالگرد پدر بزرگم بود و ما نبودیم. ان سالهایی که بودیم مامانم و بابام شیر و موز می اوردن مدرسه.بعد از مدرسه هم من و مامانم می رفتیم خانه ی مادربزرگم و صبر میکردیم تا شب که بابام بیاد از ابن بابویه و حسینه ارشاد ...تلویزیون روشن بود اما پدرم را نشان نمی دادند این بود که همه خیال میکردند بابام نرفته ما محبور بودیم به تلفنها جواب بدهیم و بگوئیم که بابام انجا بود بعد همه فهمیدند که چرا بابام را نشان نمی دهند با اینکه او از همه بلند تر و پر زورتر و قشنگ تر است و تازه فرزند جهان پهلوان هم هست ...
من این جاکه امدم به مادرم گفتم هیچ کس مرا نمی شناسد و من چطور بروم مدرسه تو ایران همه می دانستند من کی هستم اما این جا چه کسی می فهمد مادرم گفت چه بهتر خودت باید کاری کنی که همه تورا بشناسند این بود که درس خواندم خیلی تو زبان انگلیسی اول شدم بین دانش اموزان امریکایی توی سه کلاس رییاضی اول شدم و توی چهارکلاس علوم اول شدم و خیلی جایزه گرفتم تازه به خاطر اینکه به یک بچه چینی کمک کردم کارت مخصوص به من دادند و تازه انوقت بود که فهمیدم من هم کمی خوب هستم ..بعد یکی از معلمه ها به من گفت در باره شب یلدا کار کنم تحقیق کنم کردم دیدم چقدر قشنگ است شب یلدا همان وقت دلم می خواست بیایم ایران اما مادرم همین جا شب یلداگرفت و خلاصه بعد از این تحقیق معلمم جلو همه به من گفت تو با ان قهرمان ایرانی که توی انیتیرنت اسمش پر است چه نسبتی داری ...گفتم نوه او هستم همه برگشتن به من نگاه کردند واز ان روز کارم سه برابر شده یکی برای خودم درس می خوانم یکی هم برای اینکه نگویند نوه جهان پهلوان چیزی سرش نمی شود .
آدم نوه غلامرضا تختی باشه و مادرش هم منیرو روانی پور باشه تازه وبلاگ هم بنویسه.. من که دلم ضعف رفت.
6:06 PM نوشا
-
0 نظر
دیروز توی جلسه شرکت بحث کسی بود که قراره برای مصاحبه کار امروز به شرکت بیاد... چیزی که جالبه در مورد این متقاضی کار اینکه یک خانمه... چیزی که در آلمان به ندرت پیدا می شه که یک زن کار مهندسی بکنه! یکی از همکارها گفت که عکس او را دیده... پاتریک تنها آمریکایی گروه گفت که در آمریکا ممنوعه که در برگه تقاضای کار عکس بفرستی... چون دیدن عکس می تونه باعث پیشداوری بشه و طرف اصلا برای کار دعوت نشه... من یادم به مقاله ای افتاد که چند وقت پیش توی بی بی سی خوانده بودم که در انگلیس هم موضوع در حال بحث است که خیلی چیزها مثل تاریخ تولد و عکس یا اینکه مثلا سوالات خصوصی از قبیل قصد تشکیل خانواده یا بچه دار شدن ممنوع شود (لینک) توی آلمان مثلا کسی خیلی چیزها از نظر قانونی حریم شخصی محسوب می شوند و کارفرما اجازه نداره در مورد آنها سوال کنه و اگر هم پرسید آدم اجازه داره رسما دروغ بگه ... مثلا مورد قصد بچه دار شدن یا قصد ازدواج یا دین و مذهب
یاد ایران افتاده بودم و تمام فرمهای کار... دین... مذهب... و یاد تمام گزینشهای عقیدتی... یاد مصاحبه کارم افتاده بودم در وزارتخانه کشاورزی تهران که طرف صریحا بهم گفت شما لیسانس داری از یک دانشگاه خوب اما ما متاسفانه دنبال یک مرد می گردیم برای این کار و به همین خاطر باید احتمالا از بین دو نفر دیگه متقاضی انتخاب کنیم که هر دو فوق دیپلم دارند اما در عوض مرد هستند...
11:10 AM نوشا
-
0 نظر
|
|
|