شتر گلو
اخلاق محافظه کاری ایرانی اصفهانی چیزیه که اصلا با مرامهای آلمانی جور در نمیاد... اینکه توی اخلاق ایرانی همیشه آدم سعی می کنه حرفی رو بزنه که برای طرف مقابل شنیدنش خوشایند باشه بحثی درش نیست. آلمانیها برعکس اصلا اینجور نیستند. پاش که بیفته دیگه براشون مهم نیست که با کی حرف می زنند و اینکه طرف بدش میاد یا خوشش... نظرشون رو صریح به طرف مقابل می گن... بحث های من با سیتا هم تا حالا نتونسته واقعا اونو متقاعد کنه که ٬جز راست نباید گفت... هر راست نشاید گفت٬
یک بار گفتم جور دیگه ای آزمایش کنم... گفتم ببین مامان من همیشه می گفت آدم باید شتر گلو باشه. هر حرفی را ۴۰ بار قورت بده و دوباره تامل کنه ... بعد از ۴۰ بار اگه کامل مطمئن شد اونوقت می تونه حرفش را بزنه... صورتش از بدجنسی برق می زنه. لبخند کجکی روی لبش و می گه عزیزم اونموقع که شما ایرانیا مثل شتر ۴۰ بار تامل می کردید ملاها براتون جمهوری اسلامی درست کردنو رفت... نینوچکا با بدجنسی کله اش را می خارونه و به من نگاه می کنه می گه تو نمی خواد به این ملت درس ادب بدی.
10:08 AM نوشا
-
0 نظر
اینجا آدم خواهی نخواهی خیلی کلمات را فراموش می کنه و بعد از دوباره خوندنشون حس مسخره ای به آدم دست می ده... الان سر پروژه ام به کلماتی برخوردم که ترجمه فارسیشون کلماتی بودند که منو یاد عهد عتیق می انداخت:
ذوزنقه ... هذلولی ... ترانهاده
راستی زین پس به جای واژه غریب و نامانوس sms بگویید پیامک... اینجا لیست کلمات جدید مصوب فرهنگستان را بخوانید... بعضی هاشون خیلی بامزه هستند. واژه های مصوب... با این وجود من اگر بودم به جای ٬مصوب٬ چیز دیگری می نوشتم...
5:24 PM نوشا
-
0 نظر
ته دیگ
استاد پروژه ام یک پروفسور ایتالیایی است... رفته بودم پیشش در مورد ادامه پروژه صحبت کنیم... موقع خداحافظی به رسم اینجایی ها براش آخر هفته خوبی را آرزو کردم... صورتش از هم باز شد از فکر آخر هفته. توضیح داد که همون شب مهمون داره و می خواد براشون غذای آلمانی مورد علاقه اش را درست کنه و کلی توضیح داد که روش مخصوص خودش برای پختن این غذا چی هست... من که همینجور توی کف بودم که چقدر این بشر با حاله و با وجود اینکه ازدواج کرده و خانمش هم خوب آشپزی می کنه اما خودش هم اینقدر با علاقه و با انگیزه غذا می پزه... یهو یادش اومد که من ایرانی هستم... گفت که خیلی وقته که دلش می خواسته از یک ایرانی بپرسه که موقع پختن برنج آدم باید چکار کنه که آخرش یک ته دیگ خوشمزه داشته باشه... می گفت که آخرین بار یک ایرانی براش برنج پخته و اون عاشق ته دیگش شده.
برای یک بار هم که شده نفس راحتی می کشی از اینکه کسی بعد از اینکه یادش میاد که تو ایرانی هستی نظرت رو در مورد برنامه اتمی و احمدی نژاد نمی پرسه... با خودم فکر می کنم باید بیشتر غذای ایرانی به خورد ملت دنیا داد :D
1:58 PM نوشا
-
0 نظر
پراکنده ها
دیروز فکر می کردم حتما از عصبانیت تلف می شم... اما هنوز زنده ام و حتی کمتر عصبانی!علتش هم اینکه موقع تمدید ویزا بهم گفته شده که باید یک استعلام امنیتی بشه(Sicherheitsüberprüfung) که چه می دونم جزو گروه تروریستی چیزی نباشی و این استعلام حدود ۴ هفته طول می کشه که در نتیجه توی این ۴ هفته چون معلوم نیست که من آدم خطرناکی هستم یا نه یک برگه موقت برای من صادر می شه که تقریبا شبیه ویزاست (Fiktionsbescheinigung)با این تفاوت که اجازه مسافرت به کشورهای شنگن را نداری... یعنی فقط اجازه داری به کشور خودت بری و مستقیم به آلمان برگردی. همه اینها به یک طرف ... چیزی که منو عصبانی کرده اینه که خوندم که این قانون فقط برای مسلمانهاست. اینهم لینکش و در واقع بخشی از قوانین جدید مبارزه با تروریسم چیزی که عصبانی کننده است اینکه چرا همه چیز اینقدر داره پیچیده می شه و چرا خرابکاریهای یکی دو گروه کوچک مثل طالبان یا القاعده که در عمل هیچ کس آدم حسابشون نمی کنه می تونه تا این حد زندگی یک میلیارد آدم رو تحت تاثیر قرار بده؟ بدترین قسمتش اینکه آدم واقعا نمی دونه از دست کی باید عصبانی باشه؟ از دست طالبان؟ از دست احمدی نژاد؟ از دست روند جهانی خشونت؟ ...
حالا علت اینکه امروز کمتر عصبانیم اینکه مدتیه به نتیجه قطعی رسیدم که حرص خوردن نشونه ضعفه... چیزی که اونقدر بده که بتونه آدم رو عصبانی کنه حتما ارزش اون رو داره که آدم بر علیه اش کاری انجام بده... ایههم... حالا توی فکرم که بهترین کاری که می شه انجام داد چی بیده :D راستش دارم به نوشتن یک مقاله فکر می کنم.
12:40 PM نوشا
-
0 نظر
نوشته های اخیر منیرو روانی پور را بخوانید. اینجا گزیده ای از دو پست آخرش را گذاشته ام... مشکلی که آدم اینجا مدام باهاش رودررو می شم اینه که ایرانی جماعت یا حداقل نسل ما که ۹۹٪ عمرمون را در جمهوری اسلامی گذروندیم به سانسور عادت کردیم ... و حتی آنچنان عادت کرده ایم که خیلی وقتها بیشتر از حد لزوم هم سانسور می کنیم... به عبارتی خودسانسوری مفرط.... ما در عین حال عاشق ادبیات فارسی هستیم و بخش بزرگی از زندگیمون را تشکیل میده اما کسی را در دنیا نمی شناسیم که با این ادبیات آشنا باشه.
خیلی وقت است که از نویسندگان ایرانی پرسیده می شود چرا ادبیات ایران جهانی نیست ؟من تا انجا که می توانسته ام از جواب دادن به این سئوال پرهیز کرده ام .نه اینکه دغدغه ادبیات و زبان خود را نداشته باشم بلکه به خاطر این موضوع که خیال میکنم این سئوال ساده ای نیست و فقط به ادبیات مربوط نمی شود و با خودش مسائل بسیاری را مطرح میکند ....
سالها پیش جلال ال احمد همه ما را از غرب زدگی بر حذر داشت و دکتر شریعتی با بازگشت به خویشتن خویش نگاه مارا متوجه داشته ها و ذهنیات خودمان کرد ...سی سال پیش همپای انقلاب کتاب غرب زدگی دردست و حرفهای شریعتی بر زبان به چمن ها هجوم بردیم انها را از بیخ و بن کندیم تا برای مستضعفان سبزی بکاریم چمن چیزی بود از غرب امده و ما که شیفته هویت خود بودیم می خواستیم تمام نشانه های غرب را از بین ببریم تا سریعتر به خویشتن خویش دسترسی پیدا کنیم ..
...سالها پیش ما نویسندگان از بکار بردن کلمه پستان منع شدیم .پستان برای کسی که پشت میز ارشاد نشسته بودو انانی که پشت پرده بودند بار جنسی داشت .نویسندگان ناچار شدند ازکلمه سینه به جای پستان استفاده کنند .بیست سالی طول کشید تا خوانند ه بتواند سینه را نشانه پستان بداند و درذهنش ان را باور کند اما دوباره دولت مهرورزی که اخیر سر کار امده این کلمه را هم تحریک کنند ه می داند و از ما می خواهد که به جای کلمه سینه از ترکیب " مرکز شیر دهی " استفاده کنیم ....
از یادداشتهای منیرو روانی پور
7:37 PM نوشا
-
0 نظر
اینجا اگر کسی به ما ایرانیان بگه که شنیده توی ایران دخترها توی سنین خیلی پائین ازدواج می کنند رگ گردنمون بالا می زنه و شروع می کنیم به بد و بیراه گفتن به پدر و مادر هر کسی که نمی دونه ایران کجا هست و ایرانی کی هست و اینکه ایرانیها اتفاقا چقدر هم آدمهای فهمیده و باشغور و متمدنی هستند.
حق هم داریم... جامعه ای که ما می شناسیم... به قول خودمون ریاضی خونده ها جامعه نمونه ما شهری هست که در اون بزرگ شده ایم ... دوستان دانشگاهمون و همکاران محیط کار... چیزی که ازش نمی خواهیم چیزی بدونیم طرز زندگی مردم در شهرهای کوچکتر یا دهات دور افتاده با زندگی قبیله ای هست. اولین بار "عروس آتش " چیزی بود که منو به طرز وحشتناکی تکان داد... فیلمی که نتیجه تحقیقات برای یک فیلم مستند در مورد خودسوزی زنان در مناطق جنوب ایران بود. و بعد از آن فیلم "بمانی" داریوش مهرجویی که اونقدر تلخ بود که فقط می تونست واقعیت داشته باشه... بعد از "بمانی " مهرجویی مهمان مامان را ساخت که بقول خودش از تلخی بمانی رها بشه...
حالا چی شده که داغ من تازه شده؟ خوندن این گزارش: گزارشی از چندهمسری و عروسان خردسال در زاهدان
کتاب "بیداری ایران" یا "ایران من" شیرین عبادی را هنوز تمام نکرده ام. کتاب به آلمانیه و من اصولا نمی دونم که آیا به فارسی هم چاپ شده یا نه... به هر حال همش فکر می کنم که چقدر این زن زن شجاعی هست ... چقدر در نوشتن چنین کتابی و توصیف سالهای زندگیش و چالشهایش با حکومت شجاعت به خرج داده... الان دقیقا توی فصلهای جنگ ایران و عراق هستم و حس می کنم که تمام اعصابم کشیده شده...
1:18 PM نوشا
-
0 نظر
پرسپولیس
من تا اومدم به خودم بجنبم سینماهای شهر ما پرسپولیس را برداشته بودند. اما از شانس من فیلم هنوز در شهرهای اطراف نمایش داده می شه... بعد از کلی برنامه ریزی تصمیم گرفتیم بریم دوسلدورف فیلم را ببینیم. از قبلش روی اینترنت دیده بودم که سینمای کوچکی است فقط با 61 صندلی... به ضرب و زور نقشه خیابونی که سینما قرار بود که توش باشه را پیا کردیم و حالا مونده بود فقط پلاک 4 را پیدا کنیم. اهم... تنها شماره 4 که می بینیم یک بار کوچیک هست که پر از آدمهای جورواجور و شیک و پیک دوسلدورفیه... سیتا مثل همیشه به من شک می کنه... می پرسه مطمئنی شماره 4 بود؟ منم مثل همیشه به خودم شک می کنم. با این حساب جلوتر می ریم و پشت شیشه تبلیغ فیلم را می بینیم... با شک و تردید وارد بار می شیم و سراغ سینما را می گیریم. صاحب بار بهمون می گه که سینما طبقه پائینه اما هنوز 20 دقیقه مونده که فیلم قبلی تموم بشه... در نتیجه 20 دقیقه باید توی اون بار شلوغ منتظر بمونیم... چیزی که با در نظر گرفتن سرمای بیرون خیلی هم ناخوشایند نیست. از بالای راه پله به پایین نگاه می کنیم... صبر می کنیم تا تک تک مشتریان فیلم قبلی از پله ها بالا بیان و بعد چیزی رو می بینم که همیشه دلم می خواست تجربه اش کنم: اینکه آپاراتچی از سالن بیرون بیاد و در کوچک پشت سالن سینما را باز کنه و حلقه های بزرگ فیلم قبلی را با فیلم ما عوض کنه... تازه بعد از عوض کردن حلقه فیلم ها ما اجازه پیدا می کنیم که بریم پائین وارد سالن بشیم... بلیط بخریم و جای نشستنمون را انتخاب کنیم... سالن اونقدر جمع و جور و دوست داشتنیه که آدم باورش نمی شه... با اونهمه عکسهای سیاه سفید قدیمی.
فیلم را فقط می تونم توصیه کنم و فکر می کنم که حتی یک نسخه اش را بخرم و آخر هفته ها توی خونه برای بچه های محل اکران عمومی کنم :) وسطهای فیلم با صحنه های جنگ گریه ام می گیره و با صحنه های بعدی از خنده منفجر می شم... فقط می تونم بگم مرجانه ساتراپی عزیز دستت درد نکنه. بعد از فیلم سیتا می گه احساس می کرده که فیلم داره زندگی من رو تعریف می کنه. با خودم فکر می کنم چقدر آدمهای زیادی هستند که همون چیزهایی را تحجربه کردند که من... و همه اینها در اینجا افسانه است. انقلاب... جنگ... تفتیش عقاید... مبارزه برای داشتن بدبهی ترین حقوق... با وجود این تمام زیبایی فیلم به اینه که تلخ نیست.
12:04 AM نوشا
-
0 نظر
|
|
|