توی شرکت مالزیایی کلی دختر هست. در واقع کلی دختر محجبه. برای من که از ایران میام عجیب نیست اما برای همکاران آلمانی خیلی عجیبه. چیزی که هست اینکه در آلمان و کلا در اروپا خیلی کم دخترها زیر بار رشته های مهندسی می روند. توی دانشگاه خیلی به ندرت توی رشته های مهندسی دختر می بینی و اگر هم ببینی اکثرا خارجی هستند. دخترهای آلمانی اکثرا رشته های گل و بلبل می خونند مثل تاریخ و زبان و ...
روز اول منشی شرکت میاد دم در دنبالم... با روسری و لباس رنگی شیک اما کاملا پوشیده در واقع دامن تا روی زمین. با انگلیسی دست و پا شکسته خودمون را معرفی می کنیم... احوالپرسی می کنه و من یادم میاد که لپ تاپ را توی ماشین جا گذاشته ام... تا زنگ بزنه که راننده برگرده و من به کامپیوترم برسم فکر کنم کمتر از 5 دقیقه معطل می شیم... توی این مدت اونقدر تعارف می کنه که من یک جایی بنشینم که تسلیم می شم... بعد هر 10 ثانیه یک بار می گه Sorry! می گم من ساری هستم که براتون زحمت درست کردم و دوباره روز از نو روزی از نو. یادم میاد که چقدر دلم برای همین مهربونی های بی دلیل تنگ شده.
وارد شرکت که می شم همه توی جلسه هستند و من منتظر می مونم بیرون که ایمیلم را چک کنم و در عین حال کمی با این دختران مالزیایی گپ بزنم. دختر جوان دیگه می بینه که من اونجا نشسته ام میاد کنارم. ایمیلم را سریع تمام می کنم و شروع می کنیم به گپ زدن. خیلی جوان به نظر میاد و من باورم نمی شه که 29 سالشه و 3 تا بچه داره و تازه دلش یکی دیگه هم می خواد. تازه منشی یا اینجور چیزها هم نیست. کار مهندسی می کنه و شوهرش هم همین طور. از اینکه توی 10 دقیقه تمام جیک و پیک همدیگه را در آوردیم خنده ام می گیره. اینها مردمان بی ریا و بی تکلفی هستند. مثل اکثر ملیت های دیگه به خودشون و کشورشون افتخار می کنند و کافیه باهاشون 10 دقیقه حرف یزنی تا عکس تمام فک و فامیلشون را نشونت بدهند.
جنوب شهر ....
روزهای اول و دوم برای خودم می رم توی شهر. از روی نقشه و هر جا که علامت زده را می بینم. روز اول فکر کنم دقیقا از جایی شروع می کنم که نباید. در واقع سر از جایی در میارم که عین جنوب شهر تهرانه... مردم به وضوح فقیرتر هستند و خانه ها همه در حال فرو ریختن... اما هر از گاهی هم بین همون خرابه ها یک برج خیلی بلند می بینی که با خودت فکر می کنی این برج اصلا به اینجا نمی یاد. ملت مالزی کلا خیلی توی کف برج سازی هستند. بلندترین برجهای دوقلو ... چهارمین برج بلند تلویزیون دنیا... بلندترین تیرک پرچم ... خلاصه همه چی خیلی بلند.
این موتور سوارهای بد...
کوالالامپور یک جورهایی منو خیلی یاد تهران می اندازه... ترافیک و صدای بوق ممتد و اونهمه موتور سوار. حس قدیمی زندگی در شهر بزرگ برای آدم زنده می شه. شب موقع برگشتن به هتل موقع رد شدن از خیابون یک موتور سوار کیفم را از کولم می کشه و می ره. روی بازوم یک لکه سیاه خیلی گنده می مونه... از ترس اینکه کسی کیقم را بزنه تقریبا همه چیزهای مهم را توی هتل گذاشته ام. با اینحال کیف پول خوشگلم و credit card و کارت بانک و مقداری پول پر می زنند.
چیزی که جالبه عکس العمل مالزیایی هاست وقتی که براشون تعریف می کنی که چه اتفاقی افتاده... طبیعتا کلی شرمنده می شوند و اما تقریبا همه شون هم به اتفاق می گن آه... موتورسواره حتما هندی یا چینی بوده. از اینکه رفتارهای آدمها هر جای دنیا که باشند یکسانه خنده ام می گیره. با خودم فکر می کنم توی آلمان هم حتما آلمانی ها می گفتند کار روسها یا لهستانی ها بوده و توی ایران هم می گفتند کار عربها یا افغانی ها بوده.
12:56 PM نوشا
-
0 نظر