دقیقا دو ساعت و نیم دیگه امتحان دارم و می شه گفت که این می شه آخرین امتحانی که رسما باید بدم.. اینجا البته رسم حسنه ای که اینجا هست اینه که تا یک بار این شانس رو داری که نمره ت رو اصلاح کنی. اینه که احتمالا من ترم دیگه هم امتحانات دیگری خواهم داشت اما دیگه اگه این یکی بپره دیگه عملا خرم از پل رد شده.
دیشب جای همگی شما خالی برنامه صمد و هادی خرسندی بود توی شهر فسقلی ما... برنامه شون توی یک کلیسا بود و کل کلیسا پر شده بود چیزی که من فکرش رو نمی کردم... هادی خرسندی هم همش می ترسید که صاعقه ای چیزی از آسمون بر سرش نازل بشه که با اینهمه مسلمون توی کلیسا داره برنامه اجرا می کنه. برنامه قشنگی بود... سه ساعت تمام به خنده طی شد... چیزی که هست اینه که توی آلمان وقتی که داری می ری یک برنامه ای می تونی با خیال راحت همینجوری از راه دانشگاه بری و می دونی که همه هم همینجور هستند... می دونی که اگه خیلی به خودت برسی حتما انگشت نما می شی. اما چیزی که یادت نمی مونه اینه که ایرانیا ۱۰۰ سال هم که اینجا بوده باشند اون آرایش غلیظ مثل مال عروسی و لباس شیک و پیک و پالتوی پوست خز و اینجور مقولات رو فراموش نمی کنند... اینه که وقتی از راه داشگاه می ری اونجا طبق معمول همون حسی بهت دست می ده که توی ایران توی هر مجلسی که می رفتی: حس هپلی بودن. برنامه که طبق رسم ایرانی نیم ساعت دیرتر شروع می شه هم توی اعصاب من یکی که نمی ره... می دونم که همیشه باید صبر کرد که همه برسند... اما چیزی که از همه کیفور تر بود و اصلا انتظارش رو نداشتم رسم همیشگی خرابی بلندگو بود... یادتونه توی ایران هر وقت هر برنامه ای که بود نیم ساعت اولش به یک دو سه و خش خش و آلارم بلندگو طی می شد؟ دیشب هم دوباره... یک جوری خیلی آدم حس می کرد که توی ایرانه. خلاصه دم این کتابفروشی ایرانی شهر ما گرم که هر از گاهی اینجور برنامه ها رو ردیف می کنه.
لینک یکی از برنامه های قبلی صمد و ...
11:10 AM نوشا
-
0 نظر
توی Media markt دنبال چیزی می گردیم... قسمتی که همیشه شلوغه قسمت تلویزیون هاست... اونهمه تلویزیون گنده بلالی و اونهمه تلویزیون که همه همزمان یک برنامه را نشون می دهند بامزه است. مخصوصا که وقتی یکهو همشون شروع می کنند به پخش یک تبلیغ یک لحظه حس می کنی که رفتی توی تلویزیون توی یک تبلیغ آبدار... همینجور که داری به اونهمه تصویر عین هم نگاه می کنی یکهو یک تصویر عجیب غریب نظرت رو جلب می کنه... یک خانم چادر مقنعه ای می بینی که داره در شبکه CNN حرف میزنه... با خودت فکر می کنی... این ایرانیه؟ می تونه هم البته عرب باشه یا هر چیز دیگه... نینوچکا می گه گمونم ولی ایرانیه... چادر و مقنعه رو هم رو هم مال ایرانیاست. همینجوری که مشغول تجزیه تحلیل قیافه خانمه هستم و در حال حدس زدن که قضیه چی می تونه باشه تصویر عوض می شه می ره توی خیابونهای تهران و دخترها و زنهای ایرانی را نشون می ده و برخورد پلیس باهاشون رو و کلیپی از همه اون عکسهایی که این روزها همه دیده ایم... و حتی اون فیلمی که با موبایل گرفته شده که دختری را به زور می برند. http://www.youtube.com/watch?v=jbxgX-Y6ux4 همین جوری خشکت زده... نینوچکا اونطرف تر داره دنبال چیزی می گرده... اونهم دیده طبیعتا اون چیزی که من دیده ام و حالا داره زیر چشمی نگاه می کنه. می ترسه که حالم گرفته شده باشه... حالم گرفته است. بدتر از همه اینکه دلم تنگه.
امروز صبح چشمم از خواب که بیدار شدم چی جلوی چشمم باشه خوبه؟ ... تصویر پوشاک وحدت سر انقلاب! نینوچکا کله رو تکون می ده و می گه حالت خیلی خر... بهش می گم خر هم خودتی...
اینو هم از دست ندید... گزارش تصویری از دانشگاه تهران و سخنرانی آقای رییس جمهور http://www.edunews.ir/index.php?view&sid=13753
3:56 PM نوشا
-
0 نظر
هفته گذشته بازدیدی داشتیم از Zeche Zollverein. یکی از میراثهای فرهنگ جهانی... در واقع در ردیف تاج محل و میدان نقش جهان و ... البته این یکی نمونه عجیب و غریبی بود از فرهنگ جهانی... در واقع عظیم ترین و مکانیزه ترین معدن ذغال سنگ جهان. با معماری خشن و هولناک متناسب با آن.
تور دو ساعته در محل کاری که تا همین 30-40 سال پیش کارگران در آن کار می کردند زیر باران شدید و هوای سرد آدم را به طرز وحشتناکی به فکر می انداخت. وقتی که راهنما تعریف می کرد که مردانی که اینجا کار می کردند در سن 46 سالگی از بیماری از پا در می آمدند... وقتی که سالنی را نشون می ده توضیح می ده که این سالن در تابستان گرمتر از بیرون و در زمستان سردتر از بیرونه... شعار رایج کارفرماهای اون زمان را برامون تکرار می کنه: تنها چیزی که می تونه شما رو خوب گرم کنه عرق کاره: سخت کار کنید و دیگه نه سرما حس می کنید و نه گرما... توی یکی از سالنهای دیگه توضیح می ده که در اون زمان در کل کارخانه دستشوئی هم وجود نداشته ... هر کارگری موظفه که توی خونه غذاش رو بخوره.. دستشوئیش رو بره و زمانی که سر کاره فقط در خدمت کار باشه. ظاهرا بعدها یکی دو تا توالت درست کرده اند که طبیعتا برای استفاده از اون باید صلاحیت کافی داشته باشی تا سرکارگر کلید را به تو تحویل بده.
تمام مدت فکر می کردم که وقتی جامعه امروز آلمان رو می بینی با اون همه سوسولی اصلا باورت نمی شه که اونها زمانی ااینقدر وحشتناک زندگی می کرده اند. با خودت فکر می کنی چقدر شرایط زندگی روی فرهنگ یک ملت موثره...
10:59 PM نوشا
-
0 نظر
این روزها چیزی که ذهنم را به شدت مشغول می کنه اینه که چطور می شه این همه تجربه را به آدمهای دیگه منتقل کرد و اونهم جوری که اونها هم بفهمند... تجربه زندگی. زندگی شاید متفاوت از عامه مردم. تجربه زندگی در خارج از کشور. تجربه شناختن آدمهای جورواجور از فرهنگهای مختلف. تجربه محیط دانشگاهی و علمی. چند تا ایده دارم که پیاده کردنشون شاید کمی زمان ببره... اما همین فکر کردن به این ایده ها هم آرامش بخشه. مثلا چیزی که بهش فکر می کنم گذاشتن یک کارسوق علمی هست که بعد از کارسوق هم آدم بتونه با بچه ها کمی حرف برنه. توی مدرسه یا دانشگاه یا حتی توی شهرداری...
چیزی که همیشه بهش فکر می کنم اینه که توی ایران چقدر می تونی روی آدمها نفوذ داشته باشی و چقدر می تونستی کمک کنی که بهتر فکر کنند. اینجا خیلی پیش نمی یاد که آدمهایی رو ببینی که با حقوق خودشون آشنا نباشند. یا آدمهایی که با حقوق بشر آشنا نباشند... یا حقوق زنان یا حقوق کودکان. یا کارگران... ایده کمپین یک میلیون امضا خیلی منو گرفته. تمام قشنگی این ایده در اینه که برای گرفتن یک میلیون امضا باید حداقل با 5-6 میلیون نفر حرف بزنی و سعی کنی که متقاعدشون کنی. قشنگیش به اینه که با آدمهایی طرف می شی که تا به حال به عمرشون چیزی از حقوق زنان و حقوق بشر نشنیده اند و برای اولین بار بهشون می گی که چنین چیزی اصولا وجود داره. مهم نیست که امضا کنند یا نه. مهم اینه که می دونن که چنین چیزی وجود داره.
نه اینکه تازه با کمپین آشنا شده باشم... چیزی که منو به اینجا نوشتنش می کشونه اینه که مرتب با این مساله مواجه می شم که توی ایران خیلی کم اونو می شناسن.
شاید قدم بعدی هم یک کمپین کلی تر باشه که کلا حقوق بشر را در بر بگیره.
http://www.wechange.info/
8:44 PM نوشا
-
0 نظر
|
|
|